طمانینه حسین علیه السلام
روز عاشوراست، روز معراج حسین بن علی علیه السلام است، روزی است که ما باید از روح حسین، از غیرت حسین، از مقاومت حسین، از شجاعت و دلیری حسین، از روشن بینی حسین پرتوی بگیریم، بلکه ما هم ذره ای آدم شویم، بیدار شویم، یکی از
[294]
نویسندگان بسیار معروف (عباس محمود عقاد) جمله ای در باره ابا عبد الله علیه السلام دارد، می گوید: در روز عاشورا مثل این بود که یک نوع مسابقه میان خصلتهای حسینی بر قرار شده بود، یعنی فضایل حسینی هر کدام با دیگری مسابقه می داد: صبر حسین می خواست از سایر صفاتش جلو بیفتد، رضای حسین به آنچه که رضای خداست می خواست از صبرش جلو بیفتد، اخلاص حسین می خواست از همه اینها پیشی بگیرد، شجاعت حسین می خواست گوی سبقت را از صفات دیگر او برباید. من عرض می کنم – البته من نمی توانم در باره اخلاص حسینی کوچکترین سخنی بگویم، کوچکتر از این هستم، ولی می توانم بگویم – چیزی که در روز عاشورا بیش از هر چیز دیگر جلوه گر و نمایان است طمانینه حسین، اطمینان حسین، آرامش و استقامت حسین است. این سخنی نیست که من می گویم، سخنی است که از همان روزها درک کردند. یک کسی که آنجا حاضر بوده است، جمله ای دارد. تعبیر او مطابق عصر و زمان و فهم خودش خیلی عالی است، می گوید: «و الله ما رایت مکثورا قط قد قتل ولده و اهل بیته و اصحابه اربط جاشا منه» (14). این مرد در واقع یک خبرنگار بوده و قضایا را نقل کرده است. می گوید: به خدا قسم من سراغ ندارم مرد دلشکسته ای، مرد تحت فشار قرار گرفته ای را که فرزندانش (اهل بیتش) جلوی چشمش قلم قلم باشند، اصحابش را ببیند در حالی که سرهایشان از بدنهایشان جدا شده است، و این مقدار قوت قلب داشته باشد!
این جریان خیلی عجیب است، شوخی نیست. جریانی که همیشه اعجاب مرا بر می انگیزد این است: ابا عبد الله در روز عاشورا چنان قدم بر می دارد که کانه آینده روشن یعنی آثار نورانی نهضت خودش را به چشم می بیند. او شک نداشت که با همین شهید شدن پیروز شد. شک نکرد که روز عاشورا پایان این است که باید هر چه دارد در راه خدا بدهد، یعنی پایان کشت است، و از روز عاشورا آغاز بهره برداری از این نهضت است، همان گونه که همین طور هم شد. ما می بینیم که کشته شدن حسین علیه السلام همان و پیدا شدن جنبشها و حرکتها و همدردیها و همدلیها و طغیانها علیه دستگاه اموی همان. اولین کسی که این کار را کرد یک زن بود، زن فردی از لشکر کفار. او در عصر عاشورا وقتی که دید لشکر می خواهند به طرف خیمه های حرم حسین بن علی حمله کنند،
[295]
دوید و چوب خیمه ای را برداشت و در جلو خیمه ها ایستاد، قبیله بکر بن وائل را صدا زد: یا آل بکر بن وائل! قبیله من! خویشاوندان من! کجایید؟ بیایید! کار به اینجا کشیده است که می خواهند لباس از تن حرم پیغمبر بکنند!
منظره ای که به نظر من خیلی با شکوه و پر جلال است این است: می دانیم ابا عبد الله وقتی برای وداع با اهل بیتش آمد که دیگر احدی از کسانش زنده نبود. آن وداع هم خیلی جانسوز و جانگداز است. ولی به علت خاصی، ابا عبد الله برای نوبت دوم به وداع آمد و نوشته اند علتش این بود که در حملاتی که کرد، یک نوبت موفق شد لشکر دشمن را عقب بزند و داخل شریعه فرات بشود. اینها ناراحت بودند که مبادا ابا عبد الله آب بیاشامد، زیرا اگر آب بیاشامد نیرو می گیرد. در همان وقت کسی فریاد کرد، که ابا عبد الله دیگر غیرتش به او اجازه نداد که این حرف را (خواه راست باشد خواه دروغ) بشنود و او مشغول نوشیدن آب باشد. وقتی دست برد زیر آب تا مقداری بردارد، کسی فریاد کرد: حسین! تو می خواهی آب بنوشی؟! ریختند به خیام حرمت. فورا بیرون آمد. من نمی دانم گفته او راست بود و واقعا می خواستند حمله کنند یا نه، ولی حمله سریع و بیرون آمدن به وقت ابا عبد الله دیگر مجالی نداد. وقتی که آقا آمد، حمله ای به خیام حرم نشده بود. این فرصت را مغتنم شمرد و بار دیگر زنها و بچه ها را جمع کرد. اینجاست که شکوه و جلال روح ابا عبد الله پیدا می شود. اول فرمود: اهل بیت من! «استعدوا للبلاء» خودتان را آماده سختیها کنید. می خواست روح اینها آماده باشد. یک جمله بیشتر در این زمینه نگفت ولی فورا این مطلب را گفت: «و اعلموا ان الله حافظکم و منجیکم من شر الاعداء و معذب اعادیکم بانواع البلاء» (15)اهل بیت من! یقین داشته باشید که شما از این اعت سختی و شدت می بینید ولی ذلت نخواهید دید. بدانید که خداوند شما را حفظ و از شر دشمنان نگهداری می کند و شما محترمانه به حرم جدتان بر خواهید گشت. از این ساعت به بعد، بدبختی دشمنان شماست. مطمئن باشید که خداوند، دشمنان شما را در همین دنیا به انواع مختلف عذاب خواهد کرد. معلوم بود که ابا عبد الله اوضاع را می دید.
در روز عاشورا ابا عبد الله نقطه ای را مرکز قرار داده بود، حمله می کرد. اول جنگ تن به تن، عده ای آمدند ولی تا آمدند، ابا عبد الله به آنها مهلت نداد به طوری که رعب در
[296]
دل دشمن قرار گرفت. عمر سعد فریاد کرد: چه می کنید؟ «و الله نفس ابیه بین جنبیه» با کی دارید می جنگید؟! این فرزند علی است، «هذا ابن قتال العرب» این فرزند همان کسی است که عرب را کشت. می خواست تعصب عربیت را علیه حضرت تحریک کرده باشد. گفتند: چه کنیم؟ گفت: این طور مصلحت نیست. اگر یک یک بروید، یک نفر از شما را باقی نخواهد گذاشت، حمله را همه جانبه کنید. ابا عبد الله به هر طرف که حمله می کرد، فرار می کردند ولی مواظب بود که از خیمه ها دور نشود. غیرت حسین هم هست. حسین شجاع است، صبور است، راضی به رضای الهی است، مخلص است ولی غیره الله هم هست، غیرتش هم به او اجازه نمی دهد که زنده باشد و کسی نزدیک خیام حرم او بیاید. به اهل بیت دستور داد که شما ابدا از خیمه ها بیرون نیایید. این دروغ است اگر شنیده باشید که اهل بیت، مرتب بیرون می آمدند و «العطش» می گفتند. فقط یک بار بیرون آمدند و آن، وقتی بود که اسب بی صاحب ابا عبد الله آمد. آن وقت هم که بیرون آمدند، اول نمی دانستند که قضیه از چه قرار است. صدای شیهه این اسب را که شنیدند، خیال کردند آقا برای وداع سوم آمده است. می گویند این اسب، اسب تربیت شده ای بود. نه تنها اسب ابا عبد الله این طور تربیت داشت، بلکه اسبهای دشمنان هم این طور تربیتها را داشتند که وقتی سوارش می افتاد، این حیوان احساس می کرد. این اسب، یال خودش را به خون ابا عبد الله رنگین کرده بود و وقتی که دید آقا افتاده است و دیگر نمی تواند از جا بلند شود، آمد به طرف خیام حرم. در واقع مثل اینکه پیکی بود که ی خواست خبری بدهد. اینها به خیال اینکه آقا برگشته اند، از خیمه بیرون آمدند ولی وقتی که آن اوضاع را دیدند، چاره ای ندیدند جز اینکه دور این اسب را بگیرند و ناله کنند. به هر حال آقا اجازه نداد آنها بیرون بیایند. ولی خودش نقطه ای را مرکز قرار داده بود که صدایش را می شنیدند. می خواست به این وسیله به آنها اطمینان بدهد. وقتی که بر می گشت، به آن مرکز که می رسید، با صدای بلند – من نمی دانم اینکه می گویم صدای بلند، آن زبان خشک چگونه در دهان می گردیده – با هر مقدار که نیرو داشت فریاد می کرد: «لا حول و لا قوه الا بالله العلی العظیم» خدایا! حسین هر چه نیروی روحی و جسمی دارد از توست. اهل بیت خوشحال می شدند که آقا زنده است. مدتی استراحت می کرد، آسایش پیدا می کرد. لشکر باز بر می گشتند، حلقه را تنگ می کردند، تیر اندازی می کردند، سنگ می پراندند. باز نوبت دیگر آقا حمله می کرد. این کر و فر ادامه داشت.
[297]
شنیده اید که عمر سعد در روز عاشورا جنگ را چگونه شروع کرد، و باز شنیده اید که ابا عبد الله اجازه نداد که جنگ از سوی خود و اصحابش شروع بشود. این سنتی است که در جنگهایی که با یک فرقه به ظاهر مسلم صورت می گرفت، رعایت می شد. علی علیه السلام هم رعایت می کرد، می گفت من هرگز ابتدا به جنگ نمی کنم، آنها که جنگ را شروع کردند، بعد ما می زنیم.
آقا ابتدای به جنگ نکرد. عمر سعد برای جلب رضایت عبید الله زیاد، جنگ را به این شکل شروع کرد که تیر و کمانی خواست (معروف است که پدر او در صدر اسلام تیر انداز خیلی ماهری بوده است و شاید خودش هم تیر انداز بوده است) . تیری را به کمان کرد و به طرف خیام حرم حسینی پرتاب کرد. بعد فریاد کرد: ایها الناس! در نزد امیر شهادت بدهید که اول کسی که به سوی خیمه های حسین تیر انداخت من بودم. این جنگ در روز عاشورا با یک تیر شروع شد و باید عرض بکنم با یک تیر دیگر هم خاتمه پیدا کرد. تیر دیگر، آن تیر زهر آلودی بود که به سینه مبارک حسین علیه السلام اصابت کرد (فاتیه سهم محدد مسموم) . آنقدر زیاد در سینه ابا عبد الله فرو رفت که آقا فشار آورد تا از طرف جلو بیرون بیاورد، نشد. نوشته اند از پشت سر بیرون آورد. بعد از این بود که دیگر حسین از اسب روی زمین افتاد. دیگر تاب و توان از او رفت. بعد از این قضیه بود که دیگر کر و فر ابا عبد الله تمام شد.
نوشته اند حسن بن علی علیه السلام چند پسر داشت که اینها همراه ابا عبد الله آمده بودند. یکی از آنها جناب قاسم بود. امام حسن علیه السلام پسر ده ساله ای دارد که آخرین پسر ایشان است، و این بچه شاید از پدرش یادش نمی آمد چون وقتی که پدرش از دنیا رفت گویا چند ماهه بوده است، در خانه حسین بزرگ شد. ابا عبد الله به فرزندان امام حسن خیلی مهربانی می کرد، شاید بیش از آن اندازه که به پسران خودش مهربانی می کرد چون آنها یتیم بودند و پدر نداشتند. این پسر اسمش عبد الله و خیلی به آقا علاقه مند است، و آقا به زینب سپرده است که تو مواظب بچه ها باش، و زینب دائما مراقب آنهاست. یکدفعه زینب متوجه شد که عبد الله از خیمه بیرون آمده است و می خواهد برود پیش عمویش حسین بن علی علیه السلام. زینب دوید او را بگیرد، او فریاد کرد: «و الله لا افارق عمی» به خدا قسم که من هرگز از عمویم جدا نمی شوم. آن طفل می دود، زینب می دود ( السلام علیک یا ابا عبد الله! اشهد انک قد امرت بالمعروف و نهیت عن المنکر و جاهدت فی الله حق جهاده) . آنقدر زینب دوید که به ابا عبد الله
[298]
نزدیک شد. آقا فرمود: نه، تو برگرد، بگذار این بچه پیش خودم باشد. خودش را انداخت به دامان حسین علیه السلام (حسین است، او خودش عالمی دارد) . در همین حال، یکی از دشمنان آمد برای اینکه ضربتی به ابا عبد الله بزند. تا شمشیرش را بالا برد، این طفل فریاد کرد: «یابن الزانیه! اترید ان تقتل عمی» ؟ زنازاده! تو می خواهی عموی مرا بکشی؟ تا او شمشیرش را حواله کرد، این طفل دست خود را جلو آورد و دستش بریده شد. فریاد کرد: یا عماه! عموجان ببین با من چه کردند!
«اشهد انک قد امرت بالمعروف و نهیت عن المنکر و جاهدت فی الله حق جهاده حتی اتیک الیقین.»
و لا حول و لا قوه الا بالله العلی العظیم، و صلی الله علی محمد و آله الطاهرین. باسمک العظیم الاعظم الاعز الاجل الاکرم یا الله…
خدایا! عاقبت امر همه ما را ختم به خیر بفرما، ما را قرآن شناس قرار بده، ما را اسلام شناس قرار بده.
خدایا! این رخوت، سستی، تنبلی و کسالتی را که در روح ما مسلمین حکمفرماست، از روح ما بزدای.
خدایا! به ما غیرت بده، به ما وحدت و اتفاق ارزانی بدار، به ما روح همدردی و همبستگی کرامت کن.
خدایا! شر کفار، شر اسرائیل، شر صهیونیزم را از سر مسلمین کوتاه فرما، به ما توفیق مبارزه با این دشمن که کیان اسلام و قرآن را تهدید می کند، عنایت کن.
خدایا! در این روز عزیز، گذشتگان ما را ببخش و بیامرز.
14 – اللهوف، ص 50.15 – مقتل الحسین مقرم، ص 348