کشتزارها به زیبایی آراسته شده بودند. علی از میان آنها می گذشت، گهگاه، دستی به خوشه ی گندمی می زد و سپس آن را رها می نمود. پروانه های رنگارنگ و زیبا، دور او می چرخیدند. علی کوچک بود ولی مهربان و پدری نیز مهربان و زحمتکش داشت. پدرش کارگر ساده ای بود.
علی آرزوهای بزرگی را در سرداشت. در همسایگی علی، همکلاسی اش فرزاد، بدور از گرفتاریها و سختیهای علی، زندگی
خوشی را داشت. پدر فرزاد پولدار بود و همه چیز را برای او فراهم می نمود.
علی با خود می اندیشید که بابای من پول و پله ای که ندارد ولی بابای فرزاد همه چیز دارد.
شب که داشتند شام می خوردند، پدر نگاهی به علی انداخت و گفت: چیه پسرم؟ توی خودتی؟
علی آرام نگاهی به پدر کرد و گفت: هیچی بابا، خسته ام. پدر گفت: خیلی خوب، بیا شامت را بخور.
ناگهان علی بی آنکه دلش بخواهد چیزی بگوید، گفت: کدام شام بابا، دو قاشق مربای هویج که شام نمی شود، شام فرزاد را کاش می دیدی، او مرغ بریان می خورد.
پدر کمی توی خودش رفت، نگاهی به پسرش انداخت و گفت: تو درست می گویی، بابای فرزاد با من از زمین تا آسمان فرق دارد،
او پول دارد، من یک کارگر ساده ام و سپس دستی به سر و گوش فرزندش کشید و او را بوسید.
علی به رختخواب رفت. رختخوابی کهنه با اتاقی که توی آن پر از موش و سوسک و جیرجیرک بود.
هوا هنوز تاریک بود، علی چشمانش را باز کرد، پدر را که دید روی جانمازش نشسته و قرآن می خواند. او نیز برخاست و پیش از آنکه آفتاب سر بزند نمازش را خواند. با اینکه کوچک بود ولی نماز می خواند.
کم کم خورشید، سر از خواب ناز برداشت و آرام آرام و پاورچین پاورچین می خواست از کرانه ی آسمان خود را به میانه ی سپهر بکشاند. مادر، صبحانه علی را دید و او راهی دبستان شد. میان راه بود که فرزاد را دید. آنها هر دو همکلاسی بودند و در کلاس چهارم دبستان با هم درس می خواندند.
علی دانش آموز زرنگ و خوبی بود ولی فرزاد هم تنبل بود و هم بی تربیت و همه را مسخره می کرد و پشت سر بچه ها، بدگویی می نمود.
علی از کارهای فرزاد خوشش نمی آمد و با او رفت و آمدی نداشت. توی کلاس، معلم داشت درس می داد که سرو کلّه مدیر پیدا شد و گفت: فردا جشن است و بچه ها باید تلاش کنید که جامعه های نو و پاکیزه بپوشید و به جشن بیایید.
معلم هم همان سخنان مدیر را گفت.
قرار بود که از استان، بازرس بیاید تا جشن را ببیند و برای مسئولین استان گزارش نماید.
زنگ دبستان را زدند. علی به خانه آمد. مادر او را کمی نگران دید. از پسرش پرسید چه شده؟
او ماجرای جشن را گفت و از مادر خواست تا یک پیراهن نو برایش تهیه کند.
مادر گفت: نگران نباش، درستش می کنم.
تیرگی شب، دندان سخت و سیاهش را به همه نشان می داد، هوا کم کم تاریک می شد، پدر آمده بود، علی نزد او رفت، پدر او را در آغوش که کشید همه جا را تاریکی فرا گرفت و آن دو نیز به آغوش تاریکی رفتند.
مادر چراغ را روشن کرد. پیراهن برادر بزرگه ی علی را در آورد و به علی داد.
پیراهن به تنش زار می زد و او داشت گریه می کرد.
مادر پیراهن را از تن پسرش در آورد و با یک چرخ خیاطی کهنه که داشت، آن را درست کرد. چند بار سوزن چرخ دست مادر را زخمی نمود ولی او به هرگونه که بود، توانست پیراهن را برای فرزندش آماده کند.
پیراهن تا حدودی اندازه بود ولی رنگ و رویی نداشت، یکی دو جایش هم پارگی ریزی داشت که دوخته شده بود.
علی ناراحت بود، پدر او را در آغوش کشید و بوسید و گفت: ما چاره ای جز این نداریم. تو باید شکیبا باشی. در زندگی انسان، گاهی دشواری هایی است که باید مانند پای گذاشتن بر خار مغیلان از روی آنها بگذری. علی گفت: بابا نمی شد از پدر فرزاد یک کمی پول بگیری و برای من پیراهن نو بخری؟ اگر به او بگویی، او به تو پول می دهد، پس چرا این کار را نمی کنی؟
پدر گفت: نه پسرم، من نمی خواهم دستم را جلو کسی دراز کنم. کسی که دستش را جلو دیگران دراز می کند، باید پس از آن نیز سرش را جلو آنها خم کند ولی من دستم را جلو کسی دراز نمی کنم تا سرم پیش کسی خم نشود.
علی گفت: پس بابا تو هم مانند زرافه ها هستی که هرگز سرشان را پایین نمی آورند. علی این را از یک ضرب المثل که معلم گفته بود، یاد گرفته بود. پدر از سخنان علی خنده اش گرفت و گفت: آره باباجان، زرافه ها چون دستانشان را جلو کسی دراز نمی کنند، همیشه گردنشان بلند وسرشان بالا است.
علی نماز صبحش را خواند و دوباره توی رختخوابش رفت و از پشت پنجره ی اتاق، آسمان را نگاه کرد که چند ستاره هنوز توی آن سوسو می زدند. ستاره هایی که در برابر روشنایی خورشید مانند کرم شب تابی در برابر کوهی از آتش بودند.
علی راهی دبستان شد. از درحیاط که بدرون دبستان پا گذاشت، فرزاد را دید، فرزاد تا او را نگاه کرد زد زیر خنده. فرزاد به پیراهن علی می خندید و پیراهن نو و پاکیزه ی خود را داشت به همه ی بچه ها نشان می داد.
علی به گوشه حیاط دبستان رفت و سرش را پایین انداخت. او دوست داشت پول فراوانی داشته باشد یا دانشمند بزرگی باشد و هزاران شاگرد را درس بدهد.
نگاهی به کفش هایش انداخت، پیراهن و شلوار، همه را کهنه دید. آهی کشید و گفت: پولها که برای فرزاد است و ما کجا و دانشمند شدن کجا؟
ناگهان یاد سخن پدرش افتاد که در یک شب سرد زمستانی و در هوای سوزان که از لرز، دندانهایش به هم می خورد به او گفته بود: پسرم، دانشمند بودن به رخت و جامعه نیست، به آن است که تو خردمند و دانا باشی، اگر چه جامعه ای کهنه بر تنت باشد.
بچه ها را همه به صف کرده بودند تا برای جشن، آنها را به ورزشگاه شهر ببرند.
علی با شرمندگی فراوان و فرزاد با شادمانی بسیار در صف، جای گرفتند.
ناظم دبستان با چوب تری که در دست داشت، به میان بچه ها آمد. هر کدام از آنها که جامعه نو بر تن نداشتند با نگاهی خشمگین می نگریست و گاهی هم به برخی از آنها، سخن ناشایستی می گفت. بچه ها راه افتادند و به ورزشگاه رفتند. دبستانها و آموزشگاه های دیگر هم آمده بودند. در آنجا نیز همه باید به صف
می ایستادند.
ناظم دبستان بچه ها را با صدایی بلند خواند:
از جلو نظام و کمی پس از آن گفت: خبر دار.
بچه ها آرام ایستاده بودند. مجری برنامه جشن، پشت بلندگو رفت و شروع کرد به گفتن اینکه امروز چه برنامه هایی اجرا می شود.
علی توی خودش بود، افسرده و سرش را پایین انداخته بود، بدنش نیز شل شده بود. ناظم دبستان مانند عقابی تیزبین، از دور داشت او را نگاه می کرد و سپس به سوی او رفت و چون آوار بر سرش فرو ریخت.
چند ضربه به زیر بغلها و روی شانه علی زد که دستهایش شل شد و افتاد.
اشک علی درآمده بود ولی او جلو خودش را گرفت.
سخنران پشت بلندگو رفت و از پیشرفت و آبادانی کشور سخن گفت. دانش آموزان بی آنکه بدانند او چه می گوید برایش دست می زدند.
علی می خواست، زودتر جشن به پایان برسد و به خانه برگردد. برخی از بچه ها هم شاد بودند و دلشان نمی خواست جشن و پای کوبی به این زودی ها به پایان برسد.
پس از ساعتی که دیگر جشنی نبود، ناظم به بچه ها گفت که همگی به خانه هایشان بروند.
علی راه افتاد و کنار دیوار ورزشگاه روی زمین نشست و توی خودش رفت. به همه چیز می اندیشید و برای هر چیزی، دنبال راهی می گشت. با خود گفت: چه می شد اگر یک روزی در ویرانه ای گنجی بزرگ به دست آورم تا بتوانم از همه ی این سختی ها رهایی یابم. او در اندیشه هایش فرو رفته بود که پرنده ای از پشت دیوار پر کشید و اندیشه هایش در هم ریخت.
به خانه که رسید، همه ی اشک هایش را یکجا توی آغوش مادر ریخت. مادر او را دلداری می داد که نگران نباش. بزرگ که شدی، خودت کار می کنی و هر چه دلت خواست می توانی بخری.
راستی هنگامی که کسی اندوهگین است به سختی می توان او را شادمان نمود.
شب که پدر آمد، پسر را خیلی افسرده دید. مادر ماجرای جشن را برایش گفت و از اینکه بچه ها به پیراهن او خندیده اند.
پدر علی را بوسید و گفت: پسرم، نگران نباش، همه چیز درست می شود.
پسر گفت: پدرجان، راست می گویند، توی ویرانه ها و بیابان ها، گنج پیدا می شود. سکه های طلا آن هم توی کوزه های بزرگ. بیا با هم برویم تا یکی از آنها را پیدا کنیم.
پدر گفت: پسرم، اینها افسانه است. گنج راستین توی ویرانه ها نیست، توی آبادی هاست.
پسرم، تو هم یک گنج داری، یک گنج بزرگ که پایان ناپذیر است. هنگامی که بزرگ شدی می توانی آن را بیابی.
علی خوشحال شد و گفت: راست می گویی بابا؟
پدر گفت: آره باباجان، تو یک گنج بسیار بزرگ و با ارزش داری و تا بزرگ نشوی نمی توانی آن را پیدا کنی.
علی در درونش احساس کرد که راستی راستی پدر برایش گنج بزرگی را نگهداری می کند و پیش خودش گفت پس باید خیلی با ارزش باشد، چون بابا هرگز دروغ نمی گوید.
آن شب، علی کنار مادرش دراز کشید. نگاهش را از پنجره به آسمان دوخته بود و به مادر گفت: راستی مادر، چرا ستاره ها مانند هم نیستند؟
مادر گفت: پسرم به آدمها، به درختها، به گلها هم که نگاه کنی، می بینی آنها هم یک جور نیستند. ستاره ها هم یکی پیراست، یکی جوان، یکی می میرد و دیگری جایش را می گیرد.
علی آرام آرام داشت خوابش می برد. توی خواب، همه اش دنبال گنج پدر بود که چیست؟ کجاست؟
او خواب می دید که در ویرانه ای، کوزه ی پر از سکه های طلا، یافته ماری بزرگ در کنار آن خوابیده است.
فردا شب، سالروز ولادت امام زمان (عج) بود و توی مسجد، جشنی برپا بود.
پدر به علی گفت: می خواهم تو را به یک جشن ببرم.
علی با ناراحتی گفت: پدر، من از هرچه جشن است، بدم می آید.
پدر گفت: چرا، پسرم؟
علی گفت: آخه پدرجان، توی جشن، باید پیراهن نو بپوشی، اگر هم نپوشی به تو می خندند، من که پیراهن نو ندارم.
پدر لبخندی زد و گفت: نه، پسرم، این جشن مانند جشنهای دیگر نیست. آنجا تو را با هر پیراهنی راه می دهند چه کهنه باشد و چه نو.
فردا شب علی با همان رخت های کهنه اش همراه با پدرش به جشن نیمه شعبان رفت. توی مسجد، خیلی ها را دید که پیراهن کهنه به تن دارند، کسی به کسی کاری ندارد. نه ناظم دبستان بود و نه همکلاسی هایی مانند فرزاد.
تازه خیلی ها هم از علی خوششان آمده بود و به او شیرینی و بیسکوئیت می دادند.
توی مسجد، آواز و پایکوبی نبود، آنجا دیگر، دختران جوان نبودند که برای دلخوشی دیگران، میان مردم پای کوبی کنند. علی دید این جشن یک جهان پاکی و زیبایی دارد. همه ی اندوه دیروز از دلش بیرون رفت و شادی در جانش، چون خون در رگهایش روان شد.
او دلش نمی خواست از این همه زیبایی و سادگی بیرون رود. در درونش خیلی احساس سبکی می کرد. پدر نیم نگاهی به او انداخت و لبخند زد.
آرامشی در درون علی پیدا شده بود که تا آن روز هرگز بخود ندیده بود.
آنها پس از جشن راهی خانه شدند.
مادر که پسرش را دید او را در آغوش کشید. شاید هیچ کس نتواند هنگامی که فرزند در آغوش مادر جا می گیرد آن را به صفحه
کاغذ بکشاند و نگارش نماید.زیرا این کار دل است و تنها خدای رازدار می داند که میان دل یک مادر با فرزند چه می گذرد.
مادر پسر را در آغوش داشت و روی موهایش دست می کشید. علی دیگر گله ای نداشت. او می دید که ناگهان روزنه امیدی در تاریکی دلش هویدا شده و در اندیشه و نگاهش به زندگی نگرشی نو پدید آمده است.
او در کنار مادرش دراز کشید و مادر داشت پسرش را نوازش می داد تا آرام آرام به خواب رود.
صدای مهربان مادر که به آرامی در گوش علی پیچیده شده بود، او را از خواب ناز بیدار کرد. تازه سپیده دمیده بود گنجشک ها جیک جیک کنان سر و صدا راه انداخته بودند.
علی آماده شد که به دبستان برود.
راه افتاد و به سوی دبستان رهسپار گشت. روی دیوار خانه ی همسایه، چند کبوتر، بی خیال از فردایی که نیامده بود به آرامی نشسته بودند، یکی از آنها پرهایش را گشود و به خود تکانی داد.
نگاه علی روی بال کبوتر افتاد و لبخندی بر لبانش نشست.
وارد دبستان که شد، دلش می خواست که یک دوست خوب پیدا کند. دوستی که پر از پاکی و مهربانی باشد.
پدرش همیشه به او می گفت: پسرم، دوست خوب، یکی از بهترین دارایی های این جهان است که هرکس آن را داشته باشد، در هنگام سختی ها بدردش می خورد.
او با اینکه فرزاد، همکلاسی و همسایه اشان بود ولی نمی توانست با وی دوستی نماید.
زنگ دبستان زده شد. علی از میان بچه های کلاس نگاهش به بهروز افتاد. نگاهی پر از پاکی و مهربانی، مانند کبوتری سپید و آرام او را دید که گوشه ای ایستاده است، دیشب نیز، او را توی مسجد هم دیده بود.
جلو رفت، به او سلام کرد، دستش را جلو آورد، دست یکدیگر را فشردند و این آغاز دوستی پایدار، میان آن دو بود.
اینک علی، همدمی نیکو را برای خویش پیدا کرده بود. شبها، او و بهروز با هم به مسجد می رفتند و روزها نیز در دبستان با هم گفتگو می کردند.
سالها، مانند باران بهاری می گذشت. علی به دوران جوانی رسیده بود، دبیرستان را هم گذرانده بود. در کشور انقلاب شد و رژیم شاهنشاهی از میان رفت کوچه و خیابانهای شهر، حال و هوای دیگری داشت. دیوارهای شهر با عکس شهیدان و آیه های قرآن، زینت داده شده بود و به زیبایی می درخشید. هنوز مردم در حال و هوای انقلاب بودند که جنگ میان ایران و رژیم بعثی حاکم بر عراق در گرفت.
علی به دانشگاه رفته بود و بهروز راهی جبهه شده بود.
جنگ که در سال1359 هجری خورشیدی آغاز شده بود، به درازا کشید. در همین سالها بود که پدر علی پس از یک بیماری کوتاه مرد. او پیش از مرگش وصیت نامه نوشت و از علی خواست تا آن را پس از مردنش برای همه بخواند. پدر به علی گفت که درباره آن گنجی که در سالهای کودکی ات گفته بودم نیز نوشتم. علی اینک مانند سالهای کودکی اش نبود که بدنبال گنج در ویرانه ها باشد ولی دلش می خواست بداند که گنج پدر چیست و پدر آن را این همه سال کجا پنهان نموده است.
پدر مرد. پس از پایان سوگواری، علی، وصیت نامه ی پدر را گشود تا آن را بخواند.
همه ی خانواده گوش می دادند تا ببینند علی چه می گوید.
پدر سفارش هایی کرده بود و سپس برای علی نوشته بود که: پسرم، تو خودت بزرگترین گنج پدر هستی. گنج راستین من تو هستی.نگاه کن به خودت که هم درس خوانده ای و هم درست بار آمدی و جوان نیکو و خوبی شده ای.
پسرم، گنج راستین، پول و سکه های طلای توی کوزه و در کنج ویرانه ها نیست، بلکه گنج راستین، خود آدمی است که بدرستی تربیت یابد و بداند که چگونه از روزگار بهره ببرد. پسرم، تو با سختی ها ساختی و سخت ساخته شدی و اینک این آبدیدگی تو، می تواند پولاد آبدیده را هم خم نماید.
پسرم؛ تو بزرگترین گنج پدر هستی.
علی نامه را بوسید و آن را به سینه فشرد. دانه های اشکش آرام آرام از چشمانش سرازیر گشت و بر کویر گونه هایش روان شد.
خورشید چون فرمانروایی دلیر،گام بر می داشت و دل آسمان را با گام هایش می پیمود و زمین را با نگاهش گرم می کرد.
علی هنوز به سخنان پدر می اندیشید. براستی که او گنج پدر بود.
شب که شد، علی خواست بخوابد. به پدر، مادر، به بهروز، به همه می اندیشید. توی حیاط خانه دراز کشیده بود و داشت ستاره ها را می شمرد. دلش می خواست ستاره ها پیشش بیایند وبا او سخن بگویند. همین گونه که می اندیشید، احساس کرد که ستاره ها مانند دانه های برف، آرام آرام به سویش سرازیر شده اند.
او دلش برای بهروز تنگ شده بود. یادش افتاد یک روز توی مسجد، آنها با هم گفتگو می کردند. بهروز به او گفت: من دوست دارم در جوانی بمیرم و پاک باشم و پس از آن مانند یک ستاره توی
آسمان بالای سر تو هر شب بدرخشم و تو می توانی تا سپیده دم با من سخن بگویی.
چند روز گذشت، علی به جبهه های جنگ رفت. توی جبهه سراغ بهروز را گرفت. او دوست داشت هرچه زودتر این بهترین دوست دوران کودکی اش را ببیند. از آخرین باری که او را دیده بود، چند ماهی می گذشت.
آن روز، هنگامی که بهروز را در آغوش گرفته بود و می خواست از او خداحافظی کند، بهروز بوی غریبی می داد. بوی آسمانی ها، بوی فرشته ها، بوی گل های سرخ محمدی، بوی خلوت امامزاده ها و بوی گلاب خوشبوی ضریح امام رضا(ع).
از یکی از بچه های جبهه سراغ او را گرفت. سنگری را نشان دادند. بسوی آن سنگر رفت. چند نامه هم که برای بهروز آورده بود توی دستانش گذاشته بود.
کنار سنگر ایستاد. چند تا از دوستانش را دید با شادی آنها را نگاه کرد و با صدای بلند گفت: بهروز، من آمدم.
همه می دانستند که آن دو یکدیگر را بسیار دوست دارند.
محمد، کنارش آمد. علی او را در آغوش کشید و سراغ بهروز را از وی گرفت، ولی محمد خیلی سرد بود، نگاهش پر از اندوه بود. علی گفت چه شده، محمد اشکش چکید.
بهروز، بهروز چه شده؟
محمد گفت: بهروز، پرپر شد. مانند گلهای سرخ محمدی، چون او نیز یک گل بود و هر گلی سرانجام روزی پرپر خواهد شد.
علی سرش را روی شانه های محمد گذاشت و شروع به گریه کردن نمود.
باد سردی آرام می وزید.صدای گریه های علی توی بیابان می پیچید. ماه آرام آرام داشت روشنایی اش را توی دشت می پاشید.
علی به ماه شب چهارده، نگاه می کرد. لکه های روی ماه، در نگاهش مانند چهره آدمها شد. گاهی آنها را مردی می دید که مهربان او را نگاه می کند و گاهی بدنبال گمشده اش می گشت.
چشمانش را بست، کمی در خود فرو رفت، نمی توانست اندوهش را پنهان کند. دوباره چشمانش را باز کرد و نگاه به ماه شب چهاردهم کرد. یک دم بهروز را به جای ماه دید. از جا برخاست و از ته دل فریاد زد؛ بهروز، بهروز…
صدایش در دشت پیچید. بهروز اکنون نه یک ستاره، بلکه ماه شب چهارده بود که می درخشید و جاودانه شده بود.
علی نگاهش هنوز به ماه بود. صدایش را بلند کرد و با هُق هُق، گریه کنان گفت: بهروز جان، تو قرار نبود که مرا تنها بگذاری، آخر این رسم دوستی نیست، من تنهای تنها هستم. با چه کسی درددل کنم؟
بهروز شاد و خندان از آسمانها او را می نگریست.
گویا به او می گفت: علی جان، تو تنها نیستی، من همیشه با تو هستم و تو نیز گنج بزرگی هستی که باید از خودت نگهداری کنی.
ماه، چون عروسی آراسته به زیبایی می خرامید. علی با چشمانی اشک آلود، آنهمه زیبایی ماه شب چهارده را بیاد بهروز نگاه می کرد و گهگاهی نیز با او سخن می گفت.
منبع: کاظمی راد، حمید؛ (1389) نیلوفر آبی (ده داستان)، قم، حبیب، چاپ نخست.