گزیده ای از منبر شیخ احمد کافی
نمی شود از انواع روایت گران داستان حرف زد شفاهی و شیوه های روایت آنان را نادیده گرفت. وقتی صحبت داستان می شود کمتر کسی از پای منبرها یاد می کند؛ یکی از جاهایی که سالیان سال، مردم معمولی کوچه و بازار در سال های متفاوت و با حکایت و داستان رو به رو بوده اند. یکی از مهم ترین، دیرپاترین و تأثیر گذارترین نهادهای مذهبی در ایران، نهاد وعظ و خطابه است. لااقل از دوران صفویان به بعد، پیشه ی گروهی از روحانیان، بر منبر رفتن و وعظ کردن بوده. واعظان به اقتضای تنوع و گسترده وسیع مخاطبان و نیز ذائقه و پسند عامه مردم، برای بالابردن میزان اثر گذاری سخنان خود بر مخاطبان، از مهارت های متفاوتی بهره می گیرند. یکی از این مهارت ها، مهارت های روایت و استفاده از قالب های داستانی و نقل حکایت و قصه است که می شود آن را در ادامه و باز تولید سنت قصه گویی ایرانیان دانست که قدمت اش به پیش از اسلام می رسد. شیوه روایت برای این واعظا یا مذکرین مهم بوده چون باید تأثیر می گذاشته اند و خود این نیاز به تاثیر گذاری باعث می شده آن ها به شناخت ذائقه مخاطب دقت کنند و دست به تجربه روایت های متفاوت برای تاثیر گذاری بیشتر بزنند. قاسم هاشمی نژاد، در کتاب قصه های عرفانی می نویسد: «کتاب، مختص اهل علم بود؛ عامه مردم از راه گوش تربیت می شدند. قصاص و مذکران تأثیر قصه را به عینه دیده بودند. روان شناسی توده مردم، سامان تأثیر پذیری آنان و حساسیت های غریزی شان به این واعظان و مذکران در پیراستن رسانه شانه یاری داد. مضامین مؤثر، شیوه های تأثیرگذاری؛ رنگ آمیزی ها و پیچ و تاب ها در بوته آزمون های مردمی محک خورد.»
در منبر، داستان ها و حکایت ها با محوریت مضمون مورد نظر واعظ گزینش و کاملاً ناظر به نیازها و اقتضائات آن پردازش و بیان می شوند. بسیاری از داستان های مورد استفاده در منابر، قصه ها و حکایت های مشهوری اند که در فرهنگ قومی و باورهای عامه مردم ریشه دارند. این حکایت ها، گاه چندان التزامی به رعایت مستندات تاریخی ندارند و حتی ممکن است با مطالب دور از ذهن و غیرمنطقی توأم باشند. در این روایت ها مهم تأثیرگذاری و انتقال پندی است که واعظ از نقل انتظار دارد. به عبارت دیگر این حکایت ها، از هر نظر در خدمت مضمونی اند که واعظ، داستان را دست افزار انتقال آن قرار داده. متناسب این مضمون است که شاخ و برگ پیدا می کنند، زبان روایت شان تغییر می کند، فرازهای خاصی برجسته می شود و در مقابل فرازهایی مغفول می ماند، بریده بریده می شوند و لابه لایشان واعظ به رمز گشایی عناصر تمثیلی می پردازد.
به مرور زمان، حضور قالب های داستانی در منبرها کاهش یافته و وعاظ جوان تر، امروزه دیگر به اندازه وعاظ پیشین به نقل داستان و حکایت، توجه و اهتمام ندارند و بیشتر ترجیح می دهند با بیانی صریح تر به خود مضمون و پیام بپردازند وی هنوز معلوم نیست که آیا این تغییر براساس ذائقه مخاطبین صورت گرفته یا نه. شاید مردم، هنوز قصه های بر منبر را به صراحت پیام های اخلاقی و پندآموز ترجیح بدهند ولی البته با بازسازی در ساختار و مضمون.
یکی از وعاظی که به استفاده از قالب های داستانی در منابر خود مشهوراست، مرحوم شیخ احمد کافی (1357-1305ش) است. کافی را باید از جمله وعاظ مبدع و صاحب سبک دانست که سبکش چه در زمان حیاتش و چه پس از آن تا به امروز واعظان و اهل منبر، مقلدان و در بین مخاطبان مجالس مذهبی هواداران فراوانی دارد. منبرهایش معجونی بود از حکایت و لطیفه و پند و اندرز. عامه به راحتی با کلامش رابطه برقرار می کردند، با او می خندیدند، می گریستند و می آموختند. فارغ از دقت و ظرافتی که کافی در گزینش و پرداخت مضامین این داستان ها به کار می بست، زبان او در روایت آن ها نیز ویژگی های خاص خودش را داشت. از جمله آن که گرچه زمان و مضمون بسیاری از این داستان ها به زمان قدیم تعلق داشت اما کافی در نقل آن ها به خلاف عرف مرسوم، از زبانی جدید و امروزی استفاده می کرد. حتی خلاقانه واژه های جدید در متن می گنجاند. (به عنوان مثال به کاربرد واژه هایی مثل «اسکورت»، «گارد»، «اسکی بازی»، «اداره» و… در متن یکی از منبرهای او که در ادامه آمده است، توجه کنید) ویژگی دیگر داستان گویی اش این بود که در شخصیت پردازی و انتخاب شخصیت های داستان هایش، نگاهی به وضعیت جامعه داشت.
یک تکه تاریخ جالب، امشب می خواهم برایتان بگویم. اگر حواستان این جا باشد، خیلی جالب است. این قدر پول و دنبال دویدن، اسیرت نکند. بیا به این تکه تاریخ توجه کن، ببین در دنیا چه خبر است، کجایی؟
عیسی بن مریم (ع) یک روز آمد برود با مشتی از حواریونش، یک وقت رسید به یک گنجی، زمین شکافته شد، گنج هویدا شد. یک وقت دیدند جواهرات، طلا، نقره، گوهرها، آقا دوروبری هایش تا چشم شان به کمی طلا و نقره افتاد، پاهاشان شل شد، بعضی ها دین دارند اما تا وقتی که چشم شان به پول نیفاتده باشد به طلا ها و جواهرها؛ با عیسی (ع) داری می روی، پول چیه؟ جواهر چیه؟ برو.
شل شد، عیسی بن مریم (ع) گفت: «چرا نمی آیید؟» گفتند: «آقا خیلی طلای خوبی است، بیا برداریم.» فرمود: «بیا برویم.» ایستادند. عیسی بن مریم هر چه اصرارشان کرد، راه بیفتادند. فرمود: «شما همین جا بنشینید من می روم، یک گنج و جواهری از این بهتر برایتان می آورم.»
عیسی بن مریم (ع) آمد وارد شهر شد و در خانه ای را زد، پیرزنی آمد دم در: «کیه؟» گفت: «من آدم غریبی هستم در این شهر. ممکن است امشب من را خانه تان راه بدهید بخوایم؟» گفت: «نه.سلطان این شهر، قاعده و قانونش این است اگر یک غریبی وارد شهر شد، او را گردن می زند.» گفت: «اگر کار به کار دنیایش داشته باشد می کشدش، من موی دماغش نیستم، بگذار هر ظلمی می خواهد بکند، بکند.»
این پیرزن یک پسری داشت خارکن بود. خارهایش را فروخته، نان و گوشت خریده آمده خانه، دم غروب است. پسر خارکن رفت نشست توی اتاق. عیسی بن مریم (ع) (نمی داند عیسی است، نمی داند چه مهمانی دارد) یک نگاه کرد به قد و بالای این پسر گفت: «پسر جان، دردی در دلت داری نمی خواهی به کسی بگویی؟» گفت: «نه.» گفت: «من طبیبم. از طبیب، درد را پنهان نکن، نگاهت بکنم می فهم چته، چته؟» گفت: «آقا من یک پدری داشتم خارکن بود، من هم شغل بابام را پیشه خودم کردم، خار کنی می کنم.»
(خار کنی عار است؟ ننگ است؟ نه والله. بی کاری، بی عاری، الواطی، شراب خوری، نسیه آوردن، مال مردم ندادن این ها ننگ است. کناسی اگر آدم بکند، کار بکند ننگ نیست. خارکنی عیب نیست)
گفت: «یک روز در میان بیابان با رفقا داشتیم خار می کندیم، یک وقت دیدم یک وعده سوار می آیند. گفتم: این ها کیانند؟ گفتند: کوکبه جلالت مآب دختر سلطان را می خواهند ببرند فلان جا برای اسکی بازی. یک وقت بدشانسی ما، این دختر سلطان همین که نزدیک ما شد، دستش را آورده پرده محمل را زد عقب، سرش را از دریچه محمل در آورد، صحرا را یک نگاهی بکند. من یک نگاه به دختر سلطان کردم خیلی علاقه مند شدم، بیچاره شدم، یک جوان خار کن کجا و دختر سلطان کجا. هی می گویی دردت را بگو، خوب حالا گفتم، می خواهی چه کار کنی؟ » عیسی بن مریم (ع) گفت: «پسر جان، به خودت می بینی
که فردا شب به وصال دختر سلطان برسی؟» گفت: «ای مهمان عزیر امشب آمدی خانه ما، شام را بخوری، یک چیزی بگویی ما خوشحال بشویم. این یک حرفیه وگرنه دختر سلطان کجا و ما کجا؟»
صبح شد؛ عیسی بن مریم (ع) دید پسره وسایلش را دارد برمی دارد برود صحرا، گفت: «کجا می روی؟» گفت: «می روم خار کندن.» عیسی گفت: «با همین لباس های پاره خار کنی، می روی طرف کاخ، سربازهای گارد می آیند جلوت، می گویند آمدی چه کار کنی، بگو من می خواهم حضور شخص سلطان برسم. بگو کاری است که واسطه پذیر نیست، پیش خود سلطان می روی، سلطان می گوید چه کار داری؟ بگو آمدم خواستگاری دخترت. هر چه گفت بیا به من بگو.» آقا این پسر، یک نگاهی کرد، گفت: «حالا می ریم یا می شه یا نمی شه.» راه افتاد جلوی کاخ.
برو کنار، چه کار داری این جا ایستادی؟ کاری دارم می خواهم حضور سلطان برسم، حرفت چیه؟ گفت واسطه پذیر نیست خودم باید بگویم. رفتند به شاه گفتند بابا یه کسی این جوریه می خواهد به حضور برسد، اجازه می دهید بیاد تو. شاه یه وقت نگاه کرد دید پسر جلمبوری دارد می آید تو، قیافه عجیب و غریب، گفت: «چی می گی پسر؟» گفت: «هیچ چی قربان، آمدم برای خواستگاری دخترتان.» دختر من؟ گفت: «بله». یک دفعه، یک فکری آمد به مغز سلطان. تا توانی دلی به دست آور، دل شکستن هنر نمی باشد.
(ای فکر عوض کن، ای دل منقلب کن، ای جاده صاف کن، ای خدا)
گفت: «باید یک طبق جواهر بیاوری.»
خارکن برگشت آمد خانه و گفت: «قربان تا این جا که شما فرموده بودید شد اما سر گاه تو خمره گیر کرده. سلطان گفت باید یک طبق جواهر ببرم.» عیسی گفت: «شما طبق را می توانی بیاوری، من باقی اش را درست می کنم.»
آقا رفت این طرف و آن طرف، یک طبق شکسته بسته، برداشت آورد و عیسی بن مریم (ع) یک مشت از این سنگریزه ها و شن ریزه ها ریخت داخلش، سرش را بلند کرد طرف آسمان گفت: «خدا جواهر را تو جواهر کردی، قدرت داری این سنگریزه ها را هم جواهر کنی.»
(خدا، مردم می گویند سلمان را تو سلمان کردی، ابوذر را تو ابوذر کردی، مقداد را تو مقداد کردی، حر گناهکار را تو وادار به توبه کردی، اگر تو زیر بال این ها را نمی گرفتی، این قدر کسی نمی شدند، خدا امشب ما را هم عوض کن. جواهرمان کن. با ارزشمان کن کسی بشویم)
آقایان، تمام این سنگریزه ها مبدل به جواهرات شد. یک تکه پارچه هم گفت بینداز رویش، بیچاره یک تکه پارچه کهنه پاره پیدا کرد انداخت رویش و طبق را گرفت روی سرش و آمد طرف کاخ. آقا یک وقت سلطان دید پسره دارد می آید با یک طبق کج و معوج و یک پارچه پاره پوره. طبق را گذاشت، پارچه را برداشت. دید، عجب جواهراتی، یک دانه اش را خودش ندارد. گفت: «پسر جان یک طبق کم است.» گفت: «چند تا طبق می خواهی؟» گفت: «پنج تا.» گفت: «خب، باشه.»
سلطان بلند شد، نشست، شمشیرش را از غلاف کشید گذاشت روی زانویش، گفت: «پسر جان. یک کلمه از تو می پرسم یا راست بگو با گردنت را می زنم. این جواهرات را از کجا آوردی؟» قصه مهمانش را برایش گفت، سلطان فهمید مهمانش عیسی است، گفت: «پسرجان برو همان مهمانت را بردار بیاور دختر مرا برایت عقد کند.»
پسر رفت و عیسی بن مریم (ع) را برای عقد کردن دختر سلطان آورد و عقد شد. گفت دیگ ها را بگذارید روی بار، گفت شاهزاده داماد را هم ببریدش حمام، این پسر خارکن که نیم ساعت پیش اگر می رفت سر حمام راهش نمی دادند، چون گفتند داماد سلطان است، ده تا جلو و عقب ریختند آن جا. جامه دار آمد، حمامی آمد، دلاک آمد، آب دار آمد، همه ریختند.
آقا بفرمایید، بردنش توی حمام، نه نه نه، آقا زیر دوش نرود، آبش سرد و گرم می شود، آقا مریض می شوند، همین جا آب را ملایم می کنیم می ریزیم رویش. یک دست لباس سلطنتی هم از درباره آوردند، سر حمام با اسب سواری مخصوص پادشاه این پسره را سوارش کردند و یک عده جلو و عقب، اسکورت و آوردنش طرف کاخ. دو ساعت گذشت سلطان به درد دل مبتلا شد. هر چه دوا و جوشانده خوب نشد. مرد.
آمدند پشت در، در زدند. دختر بیا بابات حالش به هم خورده، دختره آمد طفلک بیرون، دید باباش مرده، عیش شان عزا شد.
فردا صبح پیرمردها و بزرگ ترها گفتند خوب سلطان مُرد،
خوب است همین نو داماد، همین پسره ی خارکن، بنشیند روی تخت سلطنت جای پدر زنش، که خیلی خوش پا و قدم هم بوده.
نشست روی تخت سلطنت. فردا صبح، ساعت هشت، اول وقت اداری، عیسی بن مریم (ع) آمد گفت: «من دارم می روم، امری ندارید.» یک وقت پسره خارکن گفت: «آقاجان، عیسی بن مریم، من نمی شناختمت حالا شناختمت. من یادم نرفته، خارکنی می کردم، خودم را گم نکردی» (اگر به جایی رسیدی رفیق های سابق را فراموش نکردی تو راست می گویی، اگر به جایی رسیدی و فامیل های فقیرت را فراموش نکردی تو دین داری) گفت: «یک سؤال ازتان می کنم؟ کسی که به یک شبانه روز یک جوان خارکن را سلطان می کند، چرا خودش نان جو می خورد؟»
گفت: «پسر جان، دنیا وفا ندارد.» گفت: «چطور وفا نداره؟» گفت: «دیروز شما کجا بودی؟» گفت:«بیابان خار می کندم.» گفت: «حالا کجایی؟» گفت: «روی تخت سلطنت.» گفت: «پدر زنت دیروز کجا بود؟» گفت: «روی تخت سلطنت.» گفت: «حالا کجاست؟» گفت: «توی خانه قبر.» گفت: «این دنیا وفا دارد؟»
عیسی بن مریم (ع) راه افتاد، خداحافظ شما. پسره گفت: «بی خدا حافظ شما. من هم دارم می آیم.» گفت: «کجا؟» گفت: «دنیا وفا ندارد.» گفت: «پسر جان برو این سلطنت، این نو عروس، این مقام، این شهرت، این حجله.» گفت: «نه، دنیا وفا ندارد.»
عیسی بن مریم (ع) دست این پسر را گرفت آورد کنار این گنج، که شاگردهاش نشسته بودند. پهلوی طلاها دل از آن طلاها نمی کندند. گفت: «گنجی که از این گنج بهتر است این جوان است. اگر انسان از گنج بگذرد ارزشش از گنج بیشتر است. این از سلطنت گذشت، این از نو عروس گذشت».
منبع: داستان همشهری- شماره2
انتخاب: محسن حسام مظاهری