جزای ظلم به پیر زن بیچاره
می گویند در مملکتی وقتی سلطان آن دیار از دنیا رفت، پسر او که بسیار عادل و نیکوکار بود در جای وی نشست و سلطان گردید. او در آن موقع هجده سال داشت.
سلطان جدید روزی که بر تخت نشست اول خدای عزوجل را شکر نمود، سپس خطاب به زیر دستان خود گفت: «بعد از این باید به خلق خدا نیکویی کنید. رعایت حال رعایا را بنمائید. ضعیفان را اذیت نکنید. حُرمت دانایان را حفظ کنید. با نیکان هم صحبت باشید و از بدان دوری کنید.»
بعد خدا و فرشتگان را برخود گواه گرفت که اگر کسی بر خلاف این دستورات رفتار کند او را خواهد کشت.
همه گفتند: «چنین می کنیم و فرمانبردار هستیم.» ولی چون چند روز گذشت، همه، باز همان بیدادگری و ظلمی که داشتند را پیش گرفتند. و سلطان ناچار با ایشان به مدارا روزگار می گذرانید تا این که پنج سال بدینگونه گذشت.
روزی سلطان، سپهسالاری را به حکمرانی «آذربایجان» گماشت. این سپهسالار بسیار توانگر و قوی بود. روزی او به هوس افتاد که در حوالی شهری که در آن حاکم بود، باغی برای تفریح بسازد. چند قطعه زمینه که مورد پسندش واقع شد را انتخاب نمود و خرید. ولی در میان آن زمین ها، یک قطعه زمین کوچک متعلق به یک پیر زن بود. آن پیرزن مخارج زندگی خود را به این شکل اداره می کرد که با محصولی که از آن زمین بدست می آورد هر روز 4 عدد نان می پخت، یکی را می داد و روغن چراغ می خرید و با یکی دیگر از آنها خورشت تهیه می کرد و دو تای دیگر را موقع چاشت و موقع شام می خورد. و در نهایت مشقت و سختی روزگار می گذراند.
«سپهسالار» کسی را پیش پیر زن فرستاد که: «این تکّه زمین را بفروش.»
ولی پیرزن گفت: «من آن زمین را نمی فروشم. چونکه قوت و روزی من از آنجا است و کسی قوت و روزی خود را نمی فروشد.»
«سپهسالار» گفت: «قیمت آن را می دهم. یا اینکه به عوض آن زمین دیگری به تو می دهم که دخلش چند برابر آن باشد.»
پیرزن گفت: «آن زمین از پدر و مادرم، به من میراث رسیده است و آن را نمی فروشم.»
«سپهسالار» به سخن پیرزن گوش نداد و با زور زمین را گرفت و آن را دیوار کشی کرد. پیرزن به گرفتن عوضِ آن زمین یا گرفتن پول آن راضی شد. ولی «سپهسالار» آن را هم به او نداد. پیرزن خود را به قدمهای «سپهسالار» انداخت تا شاید به او رحم نماید. ولی او اینگونه ننمود. خلاصه هر کاری کرد دادش به جایی نرسید. پس نااِمید از پیش او بیرون آمد.
هر وقت «سپهسالار » به شکار می رفت، پیرزن بر سر راه او می نشست و چون او را می دید، بانگ برداشته و قیمت را می خواست، ولی او هیچ جوابی نمی داد و به او اعتنایی نمی کرد.
دو سال گذشت و پیرزن سخت درمانده و بیچاره گردید. با خود گفت: «تا کی بر آهن سرد بکوبم؟ خداوند دست بالای دست بسیار آفریده است. این والی جبار، چاکر و دست نشانده سلطان است. باید بروم و شکایت خود را به او بگویم شاید که او به عدل و انصاف رفتار نماید.»
دراین باره با هیچ کس حرفی نزد و با رنج و دشواری زیادی از «آذربایجان «به «مداین» آمد و چون درگاه سلطان را دید، با خود گفت: «کسی نمی گذارد که من پیش سلطان بروم. مرا به خانه والی آذربایجان که چاکر این پادشاه است راه ندادند، چگونه مرا به درگاه سلطان راه می دهند؟ چاره این مشکل این است که در این نزدیکی جایگاهی بدست بیاورم و بپرسم که سلطان چه وقت برای شکار به صحرا می رود پس در آن موقع پیش او بروم و قضیه ام را به او بگویم.»
از قضا، آن سپهسالار ظالم برای کاری به «مداین» آمده بود و در درگاه سلطان حاضر شده بود. روزی سلطان عازم شکار شد و پیرزن خبر یافت که او به شکارگاه خواهد رفت.
پیرزن برخاست و پُرسان پُرسان با رنج فراوان به آن شکارگاه آمد و در پشت خاشاکی نشست و آن شب در آن جا خوابید.
روز دیگر سلطان رسید و بزرگان و لشگر او پراکنده شده و مشغول شکار گشتند. و خود سلطان به تنهائی در شکارگاه می گشت.
پیر زن چون سلطان را تنها دید، از پشت خاشاک برخاست و پیش آمد و جریان خود را بیان کرد و گفت: «ای سلطان دادگر! حق من ضعیفه را بده.»
سلطان نیز با دقت و مهربانی به حرفهای پیر زن گوش داد و گفت: «هیچ ناراحت نباش! اکنون چند روز استراحت کن. بعد تو را به شهر خودت می فرستم و داد تو را می ستانم.»
آنگاه یکی از فرّاشان را صدا کرده و به او گفت: «این زن را بر اسبی سوار کن و او را به بزرگ این قریه بسپار، و هر روز نان و گوشت، و هر ماه، پنج هزار دینار از خزانه ما به او برسان تا روزی که ما او را از تو طلب کنیم.» پس فرّاش طبق دستور رفتار کرد.
چون سلطان از شکار بازگشت، هر روز می اندیشید که چگونه بفهمد که پیر زن درست گفته است. پس به خادمی امر کرد که به فلان محل برود و فلان غلام که به او بسیار اعتماد داشت را بیاورد. خادم رفت و آن غلام را آورد.
سلطان گفت: «ای غلام! می دانی که من غلامان شایسته ای دارم ولی از میان همه آنها تو را انتخاب کرده و به تو اعتماد نمودم. باید مقداری پول از خزانه بگیری و به فلان شهر و فلان محله بروی و بیست روز در آنجا بمانی، و به مردمان آنجا چنان نشان بدهی که بدنبال یک غلام فراری بدانجا آمده ای. بعد با افراد آن محله تماس بگیری و در میان سخن بپرسی که در این محله پیر زنی فلان نام بوده ولی حالا نیست! کجا رفته است؟ و زمینش را چه کرد؟ آنگاه جواب گرفته و نتیجه را به من گزارش بده.»
غلام گفت: «فرمانبردارم». و رفت و بدان شهر وارد شد و بیست روز درآنجا ماند و طبق دستور سلطان رفتار کرد و آن سؤالات را پرسید و همه آنها همان چیزی را گفتند که پیر زن گفته بود. غلام بازگشت و تمام قضایا را با دقت برای سلطان تعریف کرد.
آن شب سلطان از روی ناراحتی نتوانست بخوابد. روز دیگر، وزیر را فوراً احضار کرد و گفت: «هنگامی که بزرگان و دانشمندان در بارگاه حاضر شدند و فلان سپهسالار آمد، او را در دهلیز بنشان تا بگویم که چه باید کرد.»
چون همه بزرگان حاضر شدند وزیر چنان کرد که سلطان دستور داده بود. سلطان رو به بزرگان مجلس کرد و گفت: «از شما سؤالی می پرسم. چنانچه می دانید به راستی جواب دهید.»
آنها گفتند: «فرمانبرداریم.»
سلطان گفت: «این سپهسالار که امیر آذربایجاناست چقدر سرمایه نقدی دارد؟»
گفتند: «تقریباً یک میلیون دینار که اصلاً بدان احتیاج ندارد.»
گفت: «چقدر متاع دارد؟»
گفتند: «پانصد هزار دینار.»
گفت: «چقدر جواهر دارد؟»
گفتند: «ششصد هزار دینار».
گفت: «چقدر ملک و مستغلات و باغ دارد؟»
گفتند: «در خراسان و عراق و فارس و آذربایجان هیچ ناحیه و شهری نیست که در آنجا چند پاره ملک و کاروانسرا و حمام و غیره نداشته باشد.»
گفت: «چقدر اسب و استر دارد؟»
گفتند: «بیش از سی هزار رأس.»
سلطان گفت: «یک نفر هست که پرستنده خداوند متعال است ولی ضعیف و بی کس و بیچاره بوده و در همه جهان دو تا نان دارد که یکی را صبح و یکی را شب می خورد. اگر چنین شخصی مورد ظلم این مرد ثروتمند واقع شود و او این دو تا نان خشک را از این فرد فقیر و بیچاره بگیرد و او را محروم گرداند، جزای او چه می باشد؟»
همگی گفتند: «این شخص مستوجب بدترین عقوبتها است.»
سلطان گفت: «هم اکنون پوست از تنش جدا کنید و گوشتش را به سگان بدهید. بعد پوستش را با کاه پر کنید و به دروازه شهر بیاویزید. و هفت روز منادی ندا کند که: هر کس بعد از این ستم و ظلم کند با او اینگونه رفتار می شود.»
سپس به آن فرّاش گفت: «ای فراش! برو و آن پیر زن را بیاور». بعد از آمدن پیر زن، سلطان به او گفت: «جزای آن کسی که به تو ظلم کرده بود را دادم و خانه ها و باغهایی که زمین تو در میان آن است را به تو بخشیدم.» سپس دستور داد تا مال و اموال زیادی به او بدهند و او را به سلامت به وطن خویش بازگردانند.»(1)
پی نوشت
1- رنگارنگ
منبع : واحد تحقیقاتی گل نرگس، داستان های شگفت آوری از عاقبت هوسرانی و شهوترانی، قم: شمیم گل نرگس، 1386، چاپ ششم.