مکر و حیله شیطانی زنان
مرد فاضل و دانشمندی بود که همشیه در مورد حیله و نیرنگ زنان تحقیق می کرد و همیشه از مکر و نیرنگ زنان احتیاط می کرد و می ترسید و به آنها اعتماد نمی کرد و می گفت که: «عقل زنان ناقص است.»
او کتابی در مورد نیرنگهای گوناگون زنان نوشته بود و نام آن را «مکر زنان» گذاشته بود و هر جایی که رفته بود و نیرنگهای گوناگون زنان را دیده بود و یا از کسی شنیده بود در آن کتاب جمع کرده بود.
یک بار که در حال سفر بود شب هنگام به شهری رسید و چون جایی برای اقامت نداشت در یکی از خانه ها را زد.
مردِ خانه در خانه نبود. ناگهان زن بسیار زیبا و خوش اندامی که خورشید به زیبایی او حسادت می کرد با ناز و عشوه از خانه بیرون آمد و سلام کرد.
مرد گفت: «ای زن! مهمان نمی خواهی؟
زن جواب داد: «مهمان حبیب خداست چرا دوست نداشته باشم؟!
لطف کن و به خانه وارد شو.»
پس او را به خانه برد و غذاهای گوناگونی برایش آورد.
مرد بعد از اینکه غذایش را خورد، مشغول مطالعه کتاب شد.
بعد ازمدتی زن پرسید: «این چه کتابی است که اینقدر با جدیت آن را مطالعه می کنی؟»
آن مرد با میل فراوان نگاهی به زن کرد و گفت: «اسم این کتاب «مکر زنان» است که خودم آن را جمع آوری کرده ام.»
زن وقتی این سخن را شنید خندید و گفت: «ای مرد! کار عجیبی کرده ای. مَثَل تو مانند کسی است که آب دریا را با غربال پیمانه کند. اگر یک مشت از آب دریا برداری چیزی از آن کم نمی شود. ای برادر! حتی شیطان هم از نیرنگ زنان عاجز است. بیهوده خود را به زحمت نینداز و وقت خود را صرف کارهای دیگر کن.»
مرد وقتی این سخن را شنید به فکر فرو رفت و بیش از پیش مست جمال و کمال آن زن شد. زن برخاست و به اتاق دیگری رفت و رختخواب مرد را حاضر کرد.
فردای آن روز زن پیش مهمان آمد و با زبان شیرینی گفت: «ای خواجه! می خواهی گوشه ای از نیرنگ زنان را به تو نشان بدهم تا بفهمی که از عهده این کار بر نمی آیی و آن گاه دست از کتاب نوشتن برداری؟»
مرد جواب داد: «ای نازنین! هر چه بگویی از تو برمی آید.»
آنگاه زن برخاست و به اتاق دیگری رفت و خود را آرایش کرد و با ناز و ادا بیرون آمد و در مقابل مرد نشست و شروع به عشوه گری و دلربایی نمود و با غمزه و شیرین سخنی شعرهای جالبی مناسب آن وضعیت خواند و این کار را ادامه داد تا اینکه او را رام کرد.
مرد که عاشق و بی تاب شده بود. با خود گفت: «من اشتباه می کردم که به زنان اعتماد نمی نمودم. زن به این خوبی و لطافت و زیبایی در جهان بوده و من از او غافل و بی بهره بوده ام.»
سپس گفت: «ای جان جهان و ای شکر لب شیرین زبان:
مرا دل بجا نیست بردی تو دل
ببردی دل و من بماندم خجل
به من بگو چه کنم!
زن گفت: «ای خواجه! تو را چه می شود؟! تو که مرد عاقل و دانشمندی هستی و کتاب «مکر زنان» را نوشته ای! چرا اینقدر پریشان شده ای؟!
مرد در جواب گفت:
پیش از این گر اختیاری داشتم ای جان من
چون تو را دیدم عنان اختیار از دست رفت
پس به ناله و زاری افتاد و اظهار عشق و علاقه کرد.
در همین موقع کنیزی آمد و گفت: «ای بی بی! چرا نشسته ای بلند شو که کاری بکن که شوهرت در حال آمدن است.»
زن با اضطراب از جا بلند شد وآرایش خود را پاک کرد و به کناری رفت.
مرد با دیدن این حالت، عشق از سرش بیرون رفت و گفت: «عزیز من! چرا اینقدر مضطرب هستی؟»
زن گفت: «شوهرم سه روز بود که به شکار رفته بود و حالا برگشته است. اگر مرا در این حالت ببیند حتما مرا خواهد کشت.»
مرد وقتی این سخن را شنید ترسید و گفت: «حالا من چکار کنم؟»
زن گفت: «برخیز و به داخل این صندوق برو و یک لحظه آرام بگیر تا ببینم چه کار باید بکنم.»
مرد همین کار را کرد و زن هم در صندوق را قفل کرد. آنگاه به استقبال شوهرش رفت و دست او را گرفت و خندان به اتاق آمدند.
هر دو پشت به صندوق، پهلوی هم نشستند و شروع به صحبت نمودند.
یک مرتبه زن حرکتی به صندوق داد و این بیت را خواند:
مزن در وادی مکر و حیله گام
که از مکر زنان افتی تو در دام
شوهر گفت: «چه شده است؟
زن جواب داد: «دیشب جوان غریبه ای به در خانه ما آمد و من او را به مهمانی پذیرفتم و به نحو شایسته ای از او پذیرایی کردم. بعد از مدتی فهمیدم که مرد فاضل و دانشمندی است.او مشغول مطالعه کتابی به نام «مکر زنان» بود که خودش آن را جمع آوری کرده بود. من غیرتم به جوش آمد و به او گفتم: تو نمی توانی از عهده این کار بر بیائی. ولی او فقط تبسم کرد.»
من هم به او گفتم: «می خواهی گوشه ای از مکر زنان را به تو نشان بدهم؟» سپس به اطاق دیگر رفتم و خود را آرایش کردم و کنار او نشستم. (آن مرد در میان صندوق همه را می شنید و قلبش به شدت می تپید.)
شوهر گفت: «راست می گوئی یا شوخی می کنی؟»
زن گفت: «درغگو دشمن خداست.»
شوهر گفت: «پس آن مرد چه شد؟»
زن گفت: «وقتی دیدم به علم خودش مغرور است خواستم نشانش بدهم که مکر زنان قابل شمارش نیست. بنابراین با او خلوت کردم و با ناز و عشوه دلش را بردم. هنوز کارم تمام نشده بود که تو آمدی. من هم از ترس تو، او را در صندوق پنهان کردم.»
آن مرد بیچاره داخل صندوق، وقتی این مطلب را شنید آه از نهادش بر آمد و از شدت ترس شروع به لرزیدن نمود و نزدیک بود که جان بدهد. با خود گفت: «الان است که پاره پاره ام کند.»
شوهر تا این صحبت را شنید به جوش آمد و با عصبانیت گفت: «کجاست آن نمک به حرام که سزای او را بدهم؟»
زن گفت: «آرام باش! جای دوری نرفته و همینجا است.
شوهر شمشیرش را کشید و با غضب برخاست و به زن گفت: «زودتر نشان بده تا او را قطعه قطعه کنم.»
زن گفت: «داخل صندوق است. کلید را بگیر و درِ صندوق را باز کن و خودت ببین.»
(اتفاقاً این زن و شوهر مدتی بود که با هم جناق بسته بودند و هیچ کدامشان موفق نمی شد که برنده بشود.)
مرد که عصبانی بود و جهان پیش چشمانش تیره و تار شده بود اصلاً به یاد جناق نبود. با ناراحتی کلید را از زن گرفت که در صندوق را باز کند.
زن فوراً گفت: «یادم تو را فراموش! جناق را باختی.»
مرد تا این سخن را شنید کلید را انداخت و گفت: «لعنت خدا بر زن! شیطان صد سال دیگر هم بدود به مکر شما نمی رسد. آفرین بر تو ای حیله گر! چگونه مرا عصبانی کردی! واقعاً که شیطان باید شاگردی تو را بکند.»
مرد دیگر آن قضیه را فراموش کرد و فکر کرد که همه این داستان از روی حقه بازی و برای بردن شرط بوده است.
زن هم موضوع صحبت را عوض کرد و مقداری غذا برای او آورد تا بخورد و به این ترتیب به کلی ماجرا را از ذهن شوهرش پاک نمود.
سپس شوهر را به حمام فرستاد و به سراغ صندوق رفت و آن را گشود و آن مرد را که از ترس نیمه جان شده بود خارج کرده و چند جرعه شربت به گلویش ریخت تا کمی سرحال آمد.
آنگاه به او گفت: «ای برادر! هر چند تو مرد عاقل و کاملی هستی اما بدان که حیله زنان قابل شمارش نیست. این مقدار اندک را به تو نشان دادم تا دیگر به علم و دانش خود مغرور نشوی. تو با اینکه عقل زنان را ناقص می دانستی، با اختیار خودت گرفتار مکر من شدی! دیدی که چگونه تو را تا مرز مرگ پیش بردم؟»
مرد گفت: «واقعاً که شیطان هم نمی تواند شاگردی تو را بکند.»
زن گفت: «بدان که هیچ مردی نمی تواند از زن خود محافظت کند و اگر ترس از خدا نباشد، زنان هر کاری که بخواهند می کنند. امید که خداوند متعال، بندگان را از شر شیطان حفظ کند اما زنان نیک و پارسا و با عصمت هم زیاد هستند که از ترس خدا دائم به فکر جلب رضایت شوهر هستند و فقر و نداری او را تحمل می کنند.
اکنون ای برادر! بی خود زحمت نکش و وقت خودت را تلف نکن. اگر چه عقل زنان ناقص است اما همه آنها مثل یکدیگر نیستند. جمع آوری مکر زنان به جز دردسر هیچ فایده دیگری برایت ندارد و همین ضرب المثل برای تو کافی است که: «مکر زن ابلیس دید، برزمین بینی کشید.»، اکنون به سلامت برو.»
پس مرد از آن جا خارج شد و کتاب را درون آب انداخت. (1) به زنم بگویید ریشم را نَکَنَد و بر سر قبرم ننشیند.
در زمانهای قدیم دریکی از شهرها، دزد مشهوری بود که به تنهایی کاروانهای زیادی را سرقت کرده بود و به محموله های سلطان دستبرد می زد و لشگریان و پاسبانان او را می کشت.
فرمانروای آن شهر از دست او خشمگین بود و عده ای را مأمور کشتن او کرده بود ولی نمی توانست او را دستگیر کند.
بالاخره هر طور بود او را دستگیر کردند و نزد او بردند.
امیر به او گفت: «ای ناپاک! فلان ولایت مرا خراب کردی و مردمان کشتی اکنون دستور می دهم تا به دار بیاویزند.»
پس او را دار زدند و عده ای مأمور شدند هر شب زیر چوبه دار بخوابند تا کسی جنازه او را نبرد.
یک شب فرمانده جوان، مردی که زیر دار می خوابید را دنبال کار شخصی خودش فرستاد و وقتی برگشت دید که او را پایین آورد و برده اند.
آن جوان ترسید و مشغول جستجو شد. در آن نزدیک گورستانی قرار داشت. در میان گورستان نوری پیدا بود. وقتی به سمت نور رفت زن زیبایی را دید که صورتش مانند ماه می درخشد و بر سرگوری نشسته است.
نزدیک او شد و به او گفت: «ای دلربای زیبا! چرا اینجا نشسته ای؟»
زن گفت: «شوهری بسیار مهربان داشتم که مرا بسیار دوست داشت.
قضا و قدر او را از من گرفت و مرا به درد فراقش مبتلا ساخت. حالا بر سر خاکش نشسته ام و از روی وفا داری، ناله و زاری می کنم.»
آن جوان گفت: «ای دختر! این کاری که تو می کنی عاقلانه نیست! خداوند متعال ازدواج را برای زنان و مردان حلال کرده است. هر کس که برود بهتر از او میاید.
اگر کسی زیبائی و جمال دلربای تو را مشاهده کند بیشتر از شوهرت به تو خدمت می کند و اگر پیشنهاد مرا برای ازدواج بپذیری بندگی تو را می کنم و عهد می کنم که فقط به تو عشق بورزم.»
جوان آنقدر سخنان خود را ادامه داد که بالاخره دل زن نرم شد و تسلیم او گردید و هر دو به خوشی پرداختند.
بعد از چند ساعت جوان به فکر فرو رفت.
زن گفت: «به چه چیزی فکر می کنی؟ مگر از این ازدواج پشیمان شده ای؟!»
جوان گفت: «نه ولی من از ترس جان خود گریخته ام و به این موضوع می اندیشم که چگونه از خشم و غضب پادشاه در امان باشم؟»
آنگاه جریان دزدیده شدن آن کشته را برای زن بیان کرد.
زن گفت: «چاره این کار خیلی آسان است. شوهر من چهار ماه است که مرده و هنوز بدنش نپوسیده است.با هم او را از گور بیرون می آوریم و به جای آن مرد به دار می آویزیم.»
جوان گفته زن را پسندید و قبول کرد.
بنابراین با کمک یکدیگر جسد شوهر سابق زن را از قبر در آورده و بجای آن مرد به دار زدند.
جوان نگاهی به مرده انداخت و گفت: «یک اشکال وجود دارد.»
زن گفت: «چیست؟»
جوان گفت: «دزدی که بر دار بود ریش نداشت ولی شوهر تو ریش دارد.»
زن گفت: «این که مشکلی نیست.»
آنگان دست برد و ریش او را کند. سپس هر دو به خانه رفتند و در کنار یکدیگر به زندگی پرداختند.
اتفاقاً آن جوان بسیار ضعیف و رنجور شد و زن بسیار گریه و بی تابی می کرد.
یک روز مرد، همه همسایگان را جمع کرد تا وصیت کند. در میان صحبتهای خود گفت: «من از این زن درخواست می کنم که بعد از من ازدواج بکند اما شما شفاعت مرا پیش این بکنید که پس از مرگم ریشم را نکند و به هیچ وجه بر سر گورم ننشیند.»(2)
نقشه ای شیطانی برای اثبات با عفّت بودن خود
در روزگار قدیم مردی زندگی می کرد که خیلی سختگیر و کوته فکر بود و نسبت به بعضی مسائل خیلی بدبین بود. روزی این مرد ازدواج کرد.
از آنجا که او مردی بدبین و کوته فکر بود. تمام گوشه ها و سوراخهای خانه را مسدود کرد و بر تمام دربهای ورودی و خروجی خانه قفل و مهر زد تا نگاه هیچ نامحرمی به همسر او نیفتد. و قصد تعدی به همسرش را نداشته باشد و اگر همسر او هم قصد انجام کار ناشایستی را کرد توانایی انجام آن را نداشته باشد.
از سوی دیگر هم، همسر خود را در تنگنا قرار داد و بر او سخت گرفت.
زن به او گفت: «چرا بر من تنگ گرفته ای و مرا در خانه زندانی کرده ای زن اگر خائن و بدکار باشد هیچ کس نمی تواند او را نگه دارد و اگر پاک و خویشتندار باشد به جز شوهرش به کس دیگری رغبت نمی کند. دست از این سختگیری بردار و مرا به خدا بسپار که خداوند خود، عفت و دیانت مرا حفظ می کند.»
اما زن هر چقدر این حرفها را برای شوهرش زد، شوهر کمترین توجهی هم به او نکرد بلکه سخت گیریش را نسبت به او بیشتر هم نمود.
بنابراین زن تصمیم گرفت که دلیلی برای گفته خود بیاورد و نقشه ای کشید.
پیرزنی در همسایگی آنها زندگی می کرد. روزی آن پیر زن را دعوت کرد و بوسیله او برای جوان همسایه پیغام فرستاد که: «مدتی است که عاشق تو هستم و عشق تو طاقتم را طاق کرده و مرا بی قرار نموده است.»
پیرزن پیغام زن را به جوان رسانید.
جوان که وصف زیبائی او را شنیده بود با خوشحالی تمام پیغام داد که: «آن کیست که جمال تو را به جان و دل نخرد و سر و زر فدای تو نکند. اما شوهر تو خیلی غیرتمند است. چگونه می شود به خدمت تو رسید.؟»
زن گفت: «این کار آسان است اگر مرا میخواهی، باید در شهر شایع کنی که می خواهی به سفر بروی. آنگاه صندوق بزرگی بسازی و به شوهر من بگویی که چون اعتماد به دیگران نداری قصد داری که صندوقت را نزد او به امانت بگذاری. سپس با شوهر من خداحافظی کنی و بگویی که غلامت صندوق را خواهد آورد.
وقتی به خانه رفتی وارد صندوق شو و هنگامی که غلامت صندوق را آورد و شوهرم از خانه خارج شد تو از صندوق بیرون می آیی و به وصال یکدیگر نائل می شویم.
جوان این نظر را پسندید و مشغول آماده کردن مقدمات آن شد و تمام کارهایی را که گفته شد انجام داد.
وقتی غلام، صندوق را در خانه خواجه آورد زن جلو آمد و گفت: «ای خواجه! این چیست؟
شوهر جواب داد: «یکی از دوستان من به سفر رفت و از من درخواست کرد که این صندوق، بطور امانت نزد من باشد.»
زن گفت:«می دانی که داخل آن چیست؟»
مرد پاسخ داد: «نه.»
زن گفت: «این عاقلانه نیست که صندوقی در بسته را به خانه بیاوری و ندانی که داخل آن چیست. اگر فردا صاحب آن ادعا کند که این صندوق حاوی پول نقد و جواهرات بوده است و تو آن را برداشته ای چه جوابی خواهی داد؟
حتی اگر نزد قاضی بروی و بی گناهیت ثابت شود اختلافی ایجاد شده و بدنامی بوجود آمده است. اگر یک نفر تو را راستگو بداند ده نفر تو را دروغگو می دانند.
بهتر است که یک شخصی را که مورد اعتماد او بوده بیاوری و در حضور او درب صندوق را بگشایی. بعد هم محتویات آن را یکی یکی جدا کنی و بشماری و بعد امانت را قبول کنی.»
مرد این سخن را پسندید و از غلام آن جوان خواست که در صندوق را باز کند.
غلام نمی دانست که اربابش داخل صندوق است. به ناچار درب صندوق را باز کرد.
وقتی صندوق باز شد جوان در حالی که از شدت شرم و خجالت قادر به سخن گفتن نبود، بیرون آمد.
شوهر از دیدن این صحنه خیلی تعجب کرد.
زن گفت: «ای خواجه! این جوان گناهی ندارد. همه کارها را من کرده ام. من بارها به تو گفتم که زن را به هیچ وجه نمی توان نگه داشت ولی تو باور نکردی. هدف من از این کار این بود که عفت و پاکدامنی خود را به تو ثابت کنم.
اگر من قصد شر و فسادی داشتم تو را به گشودن صندوق تشویق نمی کردم در حالی که تو با دست خودت معشوق را به خانه آورده بودی. اکنون مرا به خود واگذار و از سختگیری دست بردارد.»(3)
پی نوشت ها :
1- جامع التمثیل
2- جامع الحکایات
3- همان
منبع : واحد تحقیقاتی گل نرگس، داستان های شگفت آوری از عاقبت هوسرانی و شهوترانی، قم: شمیم گل نرگس، 1386، چاپ ششم.