بررسى کامل مسئله اعجاز قرآن (2)

بررسى کامل مسئله اعجاز قرآن (2)

نویسنده:علامه سید محمد حسین طباطبایى

تفاوت بین سحر و معجزات و کرامات
بخلاف امور خارق العاده که چه در ناحیه شرور، مانند سحر و کهانت، و چه خیرات، چون‏استجابت دعا و امثال آن، و چه معجزات، مستند باسباب طبیعى عادى نیستند،بلکه مستند باسباب ‏طبیعى غیر عادى‏اند، یعنى اسبابى که براى عموم قابل لمس نیست، و آن اسباب طبیعى غیرعادى‏نیز مقارن با سبب حقیقى و باطنى، و در آخر مستند باذن و اراده خدا هستند و تفاوتى که میان سحر و کهانت از یکطرف‏ و استجابت دعا و کرامات اولیاء و معجزات‏انبیاء از طرفى دیگر هست اینست که در اولى‏اسباب غیر طبیعى مغلوب میشوند ولى در دو قسم‏اخیر نمیشوند.
باز فرقى که میانه مصادیق قسم دوم هست اینستکه در مورد معجزه از آنجا که پاى تحدى وهدایت‏خلق در کار است، و با صدور آن صحت نبوت پیغمبرى ‏و رسالت و دعوتش بسوى خدااثبات میشود، لذا شخص صاحب معجزه در آوردن آن صاحب اختیار است، باین معنا که هر وقت ‏از او معجزه خواستند میتواند بیاورد، و خدا هم اراده‏اش را عملى میسازد، بخلاف استجابت دعا وکرامات اولیاء، که چون‏پاى تحدى در کار نیست، و اگر تخلف بپذیرد کسى گمراه نمیشود، وخلاصه هدایت کسى وابسته بدان نیست، لذا تخلف آن امکان پذیر هست.
اشکال بر حجیت معجزه‏حال اگر بگوئى: بنا بر آنچه گفته‏شد، اگر فرض کنیم کسى بتمامى اسباب و علل طبیعى‏معجزه آگهى پیدا کند، باید او هم بتواند آن عوامل را بکارگرفته، و معجزه بیاورد، هر چند که‏پیغمبر نباشد، و نیز در اینصورت هیچ فرقى میان معجزه و غیر معجزه باقى نمى‏ماند،مگر صرف‏نسبت، یعنى یک عمل براى مردمى معجزه باشد، و براى غیر آن مردم معجزه نباشد، براى مردمى که‏علم‏و فرهنگى ندارند معجزه باشد، و براى مردمى دیگر که علمى پیشرفته دارند، و به اسرار جهان‏آگهى یافته‏اند، معجزه‏نباشد، و یا یک عمل براى یک عصر معجزه باشد و براى اعصار بعد از آن‏معجزه نباشد، اگر پى بردن باسباب حقیقى‏و علل طبیعى قبل از علت اخیر در خور توانائى علم وابحاث علمى باشد، دیگر اعتبارى براى معجزه باقى نمى‏ماند، ومعجزه از حق کشف نمیکند، ونتیجه این بحثى که شما پیرامون معجزه کردید، این میشود: که معجزه هیچ حجیتى‏ندارد، مگر تنهابراى مردم جاهل، که باسرار خلقت و علل طبیعى حوادث اطلاعى ندارند، و حال آنکه ما معتقدیم‏معجزه‏خودش حجت است، نه اینکه شرائط زمان و مکان آنرا حجت مى‏سازد.
بیان جهت اعجاز معجزات و پاسخ به اشکال مذکوردر پاسخ این اشکال‏میگوئیم: که خیر، گفتار ما مستلزم این تالى فاسد نیست، چون ما نگفتیم‏معجزه از این جهت‏معجزه است که مستند بعوامل طبیعى مجهول است، تا شما بگوئید هر جا که‏جهل مبدل بعلم شد، معجزه هم از معجزه‏بودن و از حجیت مى‏افتد، و نیز نگفتیم معجزه از این‏جهت معجزه استکه مستند بعوامل طبیعى غیر عادى است، بلکه‏گفتیم، از این جهت معجزه است‏که عوامل طبیعى و غیر عادیش مغلوب نمیشود، و همواره قاهر و غالب است.
مثلا بهبودى یافتن یک جذامى بدعاى مسیح ع، ازاین جهت معجزه است که‏عامل آن امرى است که هرگز مغلوب نمیشود، یعنى کسى دیگر اینکار را نمیتواندانجام دهد، مگرآنکه او نیز صاحب کرامتى چون مسیح باشد، و این منافات ندارد که از راه معالجه و دواء هم ‏بهبودى نامبرده‏حاصل بشود، چون بهبودى از راه معالجه ممکن است مغلوب و مقهور معالجه‏اى‏قوى‏تر از خود گردد، یعنى طبیبى‏دیگر بهتر از طبیب اول معالجه کند، ولى نام آنرا معجزه‏ نمیگذاریم.
7 – قرآن کریم معجزه‏ را برهان بر حقانیت رسالت میداند ، نه دلیلى عامیانه.
در اینجا سئوالى پیش مى‏آید و آن اینست که چه رابطه‏اى میان‏معجزه و حقانیت ادعاى‏رسالت هست؟ با اینکه عقل آدمى هیچ تلازمى میان آندو نمى‏بیند، و نمیگوید: اگرمدعى رسالت‏راست بگوید، باید کارهاى خارق العاده انجام دهد، و گر نه معارفى را که آورده همه باطل است، هرچند که دو دو تا چهار تا باشد.
و از ظاهر قرآن کریم هم بر مى‏آید که نمى‏خواهد چنین‏ملازمه‏اى را اثبات کند، چون هر جا سخن از داستانهاى جمعى از انبیاء، چون هود، و صالح، و موسى، و عیسى، ومحمد ع، بمیان آورده، معجزاتشان را هم ذکر مى‏کند، که بعد از انتشار دعوت، مردم از ایشان معجزه و آیتى‏خواستند،تا بر حقیت دعوتشان دلالت کند، و ایشان هم همانچه را خواسته بودند آوردند.
و اى بسا در اول بعثت و قبل از درخواست مردم معجزاتى را دارامیشدند، همچنانکه‏خدایتعالى بنقل قرآن کریم در شبى که موسى را برسالت بر مى‏گزیند، معجزه عصا و یدبیضاء را باوو هارون داد(اذهب انت و اخوک بایاتى، و لا تنیا فى ذکرى، تو و برادرت معجزات مرا بردار و برودر یاد من سستى‏مکنید)،( سوره طه آیه 42) و از عیسى ع نقل مى‏کند که فرمود: (و رسولا الى بنى‏اسرائیل، انى قد جئتکم بایه من ربکم، انى اخلق لکم‏من الطین کهیئه الطیر، فانفخ فیه، فیکون‏طیرا باذن الله، و ابرى‏ء الاکمه و الابرص، و احیى الموتى باذن الله، و انبئکم،بما تاکلون، و ما تدخرون‏فى بیوتکم، ان فى ذلک لایه لکم ان کنتم مؤمنین، و فرستاده‏اى بسوى بنى اسرائیل گسیل داشتم، که مى‏گفت: من آیتى از ناحیه پروردگارتان آورده‏ام، من‏براى شما از گل مجسمه مرغى میسازم، بعد در آن میدمم، ناگهان باذن خدا مرغ زنده میشود، و کور مادرزاد و جذامى را شفا میدهم، ومردگان را باذن خدا زنده مى‏کنم، و بشما خبر میدهم که امروز چه خورده‏اید، و در خانه چه‏ذخیره‏هادارید، همه اینها آیتهائى است براى شما اگر که ایمان بیاورید)، وهمچنین قبل از انتشاردعوت اسلام قرآن را بعنوان معجزه بوى داده‏اند.( سوره آل عمران آیه 49)
با اینکه همانطور که در اشکال گفتیم، هیچ تلازمى میان حق بودن‏معارفى که انبیاء و رسل‏در باره مبدء و معاد آورده‏اند، و میانه آوردن معجزه نیست؟علاوه بر نبودن ملازمه،اشکال دیگر اینکه: اصلا معارفى که انبیاء آورده‏اند، تمام بر طبق‏برهانهائى روشن و واضح است، و این براهین‏هر عالم و بصیرى را از معجزه بى نیاز مى‏کند، وبهمین جهت بعضى گفته‏اند: اصلا معجزه براى قانع کردن عوام الناس‏است، چون عقلشان قاصراست از اینکه حقایق و معارف عقلى را درک کنند، بخلاف‏خاصه مردم، که در پذیرفتن معارف‏آسمانى هیچ احتیاجى بمعجزه ندارند.
جواب از این اشکال اینستکه انبیاء و رسل، هیچیک هیچ معجزه‏اى‏را براى اثبات‏معارف خود نیاوردند، و نمى‏خواستند با آوردن معجزه مسئله توحید و معاد را که عقل‏خودش‏بر آنها حکم مى‏کند اثبات کنند، و در اثبات آنها بحجت عقل اکتفاء کردند، و مردم را از طریق نظرو استدلال هوشیار ساختند.
همچنانکه قرآن کریم در استدلال بر توحید مى‏فرماید: (قالت‏رسلهم: ا فى الله شک فاطرالسماوات و الارض؟ رسولان ایشان بایشان مى‏گفتند: آیا در وجود خدا پدید آرنده‏آسمانها و زمین‏شکى هست؟!) (سوره ابراهیم آیه 10) ، و در احتجاج بر مسئله معاد مى‏فرماید: (و ما خلقنا السماء و الارض و ما بینهماباطلا،ذلک ظن الذین کفروا، فویل للذین کفروا من النار، ام نجعل الذین آمنوا و عملوا الصالحات‏کالمفسدین فى الارض؟ام‏نجعل المتقین کالفجار؟ما آسمان و زمین و آنچه بین آندو است بباطل‏نیافریدیم، این پندار کسانى است که کافرشدند، پس واى بر کسانیکه کفر ورزیدند، از آتش، آیا مابا آنانکه ایمان آورده‏و عمل صالح کردند، چون مفسدان در زمین معامله مى‏کنیم؟ویا متقین وفجار را بیک چوب میرانیم؟)( سوره ص آیه 28) نه اینکه براى اثبات این معارف متوسل بمعجزه شده‏باشند، بلکه‏معجزه را از این بابت آوردند که مردم از ایشان در خواست آنرا کردند، تا بحقانیت دعویشان‏پى ببرند.
(و حق چنین در خواستى هم داشتند، براى اینکه عقل مردم‏بایشان اجازه نمیدهد دنبال هرادعائى را بگیرند، و زمام عقاید خود را بدست هر کسى بسپارند، بلکه‏باید بکسى ایمان بیاورند که‏یقین داشته باشند از ناحیه خدا آمده)آرى کسیکه ادعا میکند فرستاده خدا است، وخدا از طریق‏وحى یا بدون واسطه وحى با وى سخن میگوید، و یا فرشته‏اى بسوى او نازل میشود، ادعاى امرى‏خارق العاده‏میکند، چون وحى و امثال آن از سنخ ادراکات ظاهرى و باطنى که عامه مردم آنرامیشناسند، و در خود مى‏یابند، نیست،بلکه ادراکى است مستور از نظر عامه مردم، و اگر این ادعاصحیح باشد، معلوم است که از غیب و ماوراى طبیعت تصرفاتى‏در نفس وى میشود، و بهمین‏جهت با انکار شدید مردم روبرو میشود.
دو نوع عکس العمل مردم در انکار دعوى انبیاء(ع)و مردم در انکاردعوى انبیاء یکى از دو عکس العمل را نشان دادند، جمعى در مقام ابطال‏دعوى آنان بر آمده،و خواستند تا با استدلال آنرا باطل سازند، از آنجمله گفتند: (ان انتم الا بشرمثلنا، تریدون ان تصدونا عما کان یعبد آباؤنا،شما جز بشرى مثل ما نیستید، و با اینحال میخواهیدما را از پرستش چیزهائیکه پدران ما مى‏پرستیدند باز بدارید)،( سوره ابراهیم آیه 11) که حاصل استدلالشان اینستکه‏شما هم مثل سایر مردمید، و مردم در نفس‏خود چنین چیزهائى که شما براى خود ادعا مى‏کنیدنمى‏یابند،با اینکه آنها مثل شما و شما مثل ایشانید، و اگر چنین چیزى‏براى یک انسان ممکن بود، براى همه بود، و یا همه مثل شما میشدند.
و از سوى دیگر یعنى از ناحیه‏انبیاء جوابشان را بنا بر حکایت قرآن کریم چنین دادند: (قالت لهم رسلهم ان نحن الا بشر مثلکم، و لکن‏الله یمن على من یشاء من عباده، رسولان ایشان‏بایشان گفتند: ما(همانطور که شما میگوئید)جز بشرى مثل‏شما نیستیم، تنها تفاوت ما با شما منتى‏است که خدا بر هر کسى بخواهد مى‏گذارد)، (سوره ص آیه 8) یعنى مماثلت را قبول کرده‏گفتند: رسالت از منت‏هاى‏خاصه خدا است، و اختصاص بعضى از مردم به بعضى از نعمت‏هاى خاصه، منافاتى با مماثلت‏ندارد، همچنانکه‏مى‏بینیم: بعضى از مردم به بعضى از نعمت‏هاى خاصه اختصاص یافته‏اند و اگرخدا بخواهد این خصوصیت را نسبت‏به بعضى قائل شود مانعى نیست که جلوگیرش شود، نبوت‏هم یکى از آن خصوصیت‏ها است، که خداانبیاء را بدان اختصاص داده، هر چند که میتوانست بغیرایشان نیز بدهد.
نظیر این احتجاج که علیه انبیاء کردند، استدلالى است‏که علیه رسول اسلام(ص)کردند، و قرآن آنرا چنین حکایت میکند:(ا انزل علیه الذکر من بیننا، آیا از میانه همه ما مردم،قرآن تنها باونازل شود؟) ( سوره ابراهیم آیه 10) و نیز حکایت مى‏کند که گفتند: (لو لا نزل هذا القرآن على رجل من القریتین عظیم؟ چرا این‏قرآن بر یکى از دو مردان بزرگ این دو محل نازل نشد).
باز نظیر این احتجاج و یا قریب بان، احتجاجى است که در آیه: (و قالواما لهذا الرسول‏یاکل الطعام و یمشى فى الاسواق؟ لو لا انزل الیه ملک فیکون معه نذیرا؟ او یلقى الیه‏کنز؟ او تکون‏له جنه یاکل منها، گفتند: این چه پیغمبرى است که غذا میخورد، و در بازارها راه مى‏رود؟ اگرپیغمبر است،چرا فرشته‏اى بر او نازل نمیشود، تا با او بکار انذار بپردازد، و چرا گنجى برایش‏نمى‏افتد،و یا باغى ندارد که از آن بخورد؟)( سوره فرقان آیه 8) بچشم میخورد.
چون خواسته‏اند بگویند: ادعاى رسالت، ایجاب مى‏کندکه شخص رسول مثل ما مردم‏نباشد، چون حالاتى از قبیل وحى و غیره دارد که در ما نیست، و با این حال چرا این‏رسول طعام‏میخورد، و در بازارها راه مى‏رود، تا لقمه نانى بدست آورد؟او باید براى اینکه محتاج کاسبى نشود، گنجى‏نزدش بیفتد و دیگر محتاج بامدن بازار و کار و کسب نباشد، و یا باید باغى داشته باشد که ازآن ارتزاق کند، نه اینکه از همان‏طعامها که ما میخوریم استفاده کند، دیگر اینکه باید فرشته‏اى با اوباشد که در کار انذار کمکش کند.
و خدایتعالى‏استدلالشان را رد نموده فرمود: (انظر کیف ضربوا لک الامثال،فضلوافلا یستطیعون سبیلا)( سوره فرقان آیه 9) تا آنجا که میفرماید:(و ما ارسلنا قبلک من المرسلین، الا انهم لیاکلون‏الطعام،و یمشون فى الاسواق، و جعلنا بعضکم لبعض فتنه، ا تصبرون؟و کان ربک بصیرا، ببین‏چگونه مثلها مى‏زنند،و این بدان جهت است که گمراه شده نمیتوانند راهى پیدا کنند – تا آنجا که‏مى‏فرماید – و ما قبل از تو هیچیک از پیغمبران‏را نفرستادیم، الا اینکه آنان نیز طعام میخوردند، ودر بازارها راه میرفتند، و ما بعضى از شما را مایه فتنه بعضى دیگرکرده‏ایم، ببینیم آیاخویشتن دارى مى‏کنید یا نه، البته پروردگار تو بینا است) (سوره فرقان آیه 20) و در جاى دیگر از استدلال نامبرده‏آنان این قسمت را که مى‏گفتند: باید فرشته‏اى‏نازل شود، رد نموده مى‏فرماید: (و لو جعلناه ملکا لجعلناه رجلا، و للبسناعلیهم ما یلبسون، بفرض‏هم که آن رسول را فرشته مى‏کردیم باز در صورت مردى مى‏کردیم و امر را بر آنان‏مشتبه‏میساختیم). (سوره انعام آیه 9) باز قریب بهمین استدلال را در آیه: (و قال الذین لا یرجون لقاءنا،لو لا انزل علینا الملائکه؟او نرى ربنا لقد استکبروا فى‏انفسهم، و عتوا عتوا کبیرا، آنانکه امید دیدار ما ندارند، گفتند: چراملائکه بر خود ما نازل نمیشود؟وچرا پروردگارمان را نمى‏بینیم؟راستى چقدر پا از گلیم خود بیرون نهادند، و چه طغیان بزرگى مرتکب شدند؟!)،( سوره فرقان آیه 21) از ایشان حکایت‏کرده چون در این گفتارشان‏خواسته‏اند با این توقع که خودشان نزول ملائکه و یا پروردگار را ببینند، دعوى‏رسالت رسول‏خدا(ص)را باطل کنند، و بگویند: ما هم که مثل اوئیم، پس چرا خودمان نزول ملائکه را نبینیم؟وچرا خودمان پروردگارمان را دیدار نکنیم؟!خدایتعالى استدلالشان را رد نموده و فرموده: (یوم یرون الملائکه، لا بشرى یومئذللمجرمین، و یقولون حجرا محجورا، روزى خواهد رسید که ملائکه را ببینند، اما روزى که مجرمین مژده‏اى‏ندارند و در امانخواهى‏فریادشان به حجرا حجرا بلند میشود)( سوره فرقان آیه 22) و حاصل معناى آن این استکه این‏کفار با این حال و وصفى که‏دارند، ملائکه را نمى‏بینند، مگر در حال مردن، همچنانکه در جاى‏دیگر همین پاسخ را داده و فرموده: (و قالوا: یا ایها الذى‏نزل علیه الذکر انک لمجنون، لو ما تاتینابالملائکه؟ان کنت من الصادقین، ما ننزل الملائکه الا بالحق، و ما کانوااذا منظرین، گفتند: اى‏کسیکه ذکر بر او نازل شده، تو دیوانه‏اى، اگر راست میگوئى، چرا این ملائکه بسر وقت‏خود مانیاید؟(مگرما از تو کمتریم؟)اینان میدانند که ما ملائکه را جز بحق نازل نمیکنیم، و وقتى بحق‏نازل کنیم دیگر بایشان مهلت‏نمیدهند). (سوره حجر آیه 8) این چند آیه اخیر علاوه بر وجه استدلال، نکته‏اى اضافى دارد، و آن این است که اعتراف‏براستگوئى‏رسولخدا (ص)کرده‏اند، چیزیکه هست میگویند: خود او نمیداند آنچه که میگوید، اماوحى آسمانى نیست، بلکه هذیانهائى‏است که بیمارى جنون در او پدید آورده، همچنانکه در جاى‏دیگر از ایشان حکایت میکند که گفتند: (مجنون و ازدجر، اجنه او راآزار میدهند). (سوره قمر آیه 9 ) و کوتاه سخن آنکه امثال آیات نامبرده در مقام بیان استدلالهائى‏است که کفار از طریق‏مماثلت بر ابطال دعوى نبوت انبیاء کرده‏اند.
در خواست معجزه بعنوان حجت و شاهد از انبیاء براى پذیرش‏دعوت آنهاعکس العمل دوم که مردم در برابر دعوت انبیاء نشان دادند، این بود که دعوت آنان رانپذیرفتندمگر وقتى که حجت و شاهدى بر صدق دعوى خود بیاورند، براى اینکه دعوى انبیاءمشتمل بر چیزهائى بود که نه دلها و نه‏عقول بشر آشنائى با آن نداشت، و لذا باصطلاح فن مناظره‏از راه منع با سند وارد شدند، و منظورشان از شاهد همان معجزه است.
توضیح اینکه ادعاى نبوت و رسالت، از هر نبى و رسولى که‏قرآن نقل کرده، با ادعاى‏وحى و سخن گوئى با خدا، و یا به گفتگوى با واسطه و بى واسطه نقل کرده،و این مطلبى است که‏هیچیک از حواس ظاهرى انسان با آن آشنائى ندارد، و حتى تجربه نیز نمیتواند انسانرا با آن آشنا سازد، در نتیجه از دو جهت مورد اشکال واقع میشود.
اول‏اینکه شما انبیاء چه دلیلى بر این ادعا دارید که وحى بر ما نازل‏میشود؟دوم اینکه، مادلیل بر نبود چنین چیزى داریم، و آن اینستکه وحى و گفتگوى با خدا، و دنباله‏هاى‏آن، که همان‏تشریع قوانین و تربیت‏هاى دینى است، همه از امورى استکه براى بشر قابل لمس نیست، وبشرآنرا در خود احساس نمیکند، و قانون جارى در اسباب و مسببات نیز منکر آنست، پس این ادعاءادعاى‏بر امرى خارق العاده است، که قانون عمومى علیت آنرا جائز نمیداند.
بنا بر این اگر پیغمبرى چنین ادعائى بکند، و در دعویش‏راستگو هم باشد، لازمه دعویش‏این استکه با ماوراء طبیعت اتصال و رابطه داشته باشد، و مؤید به نیروئى الهى‏باشد، که آن نیرومیتواند عادت را خرق کند، و وقتى یک پیغمبر داراى نیروئى است که عادت را خرق مى‏کند، بایدمعجزه‏مورد نظر ما را هم بتواند بیاورد، چون فرقى میان آن خارق العاده و این خارق العاده نیست، و حکم امثال یکى‏است، اگر منظور خدا هدایت مردم از طرق خارق العاده یعنى از راه نبوت ووحى است، باید این نبوت و وحى را با خارق‏العاده‏ى دیگرى تایید کند، تا مردم آنرا بپذیرند، و اوبمنظور خود برسد.
این آن علتى است که امتهاى انبیا را وادار کرد تااز پیغمبر خود معجزه‏اى بخواهند، تامصدق نبوتشان باشد، و منظورشان از درخواست معجزه، همانطور که‏گفته شد تصدیق نبوت بوده، نه اینکه بر صدق معارف حقه‏ایکه بشر را بدان میخواندند دلالت کند، چون آن‏معارف مانند توحیدو معاد همه برهانى است، و احتیاج به معجزه ندارد.
مسئله درخواست امتها از پیامبرانشان که معجزه بیاورد،مثل این استکه مردى از طرف‏بزرگ یک قوم پیامى براى آن قوم بیاورد، که در آن پیام اوامر و نواهى آن‏بزرگ هست، و مردم هم‏ایمان دارند باینکه بزرگشان از این دستورات جز خیر و صلاح آنان را نمیخواهد، در چنین فرض‏همینکه‏پیام آرنده احکام و دستورات بزرگ قوم را براى قوم بیان کند، و آنرا برهانى نماید، کافى‏است در اینکه مردم بحقانیت،آن دستورات ایمان پیدا کنند، ولى آن برهانها براى اثبات این معنا که‏پیام آرنده براستى از طرف آن بزرگ آمده، کافى‏نیست، لذا مردم اول از او شاهد و دلیل‏میخواهند، که از کجا میگوئى: بزرگ ما تو را بسوى ما گسیل داشته؟درست‏است که احکامى که‏براى ما خواندى همه صحیح است، اما باید اثبات کنى که این احکام دستورات بزرگ ما است، یاباینکه‏دستخط او را بیاورى، یا باینکه مهر او در ذیل نامه‏ات باشد، و یا علامت دیگرى که ما آنرابشناسیم، داستان انبیاء و معجزه‏خواستن قومشان، عینا نظیر این مثال است، و لذا قرآن ازمشرکین مکه حکایت مى‏کند: که‏گفتند: (حتى تنزل علینا کتابا نقرؤه، تا آنکه کتابى بیاورى که ما آنرا بخوانیم ). (سوره اسرى آیه 93) پس از آنچه تاکنون گفته شد چند مطلب روشن گردید: اول اینکه میانه دعوى نبوت و قدرت بر آوردن‏معجزه ملازمه هست، و معجزه دلیل بر صدق‏دعوى پیغمبر است، و در این دلالت فرقى میان عوام و خواص مردم نیست.
دوم اینکه وحیى که انبیاء از غیب مى‏گیرند، از سنخ‏مدرکات ما، و آنچه که ما با حواس و باعقل نظرى خود درک مى‏کنیم، نیست، و وحى غیر فکر صائب‏است، و این معنا در قرآن کریم ازواضحات قرآن است، بطوریکه احدى در آن تردید نمى‏کند،و اگر کسى کمترین تامل و دقت نظر وانصاف داشته باشد، آنرا در مى‏یابد.
انحراف جمعى از اهل علم معاصر با تفسیر مادى حقائق دینى و ازآنجمله معجزه‏ولى متاسفانه جمعى از اهل علم معاصر، در همین جا منحرف شده‏اند، و همانطور که درسابق‏نیز اشاره کرده‏ایم، گفته‏اند: اساس معارف الهى و حقایق دینى بر اصالت ماده و تحول وتکامل آنست، چون‏اساس علوم طبیعى بر همان است، در نتیجه تمامى ادراک‏هاى انسانى را درخواص ماده دانسته‏اند، که ماده دماغ، آنرا ترشح‏میدهد، و نیز گفته‏اند: تمامى غایات وجودى وهمه کمالات حقیقى، چه افراد براى درک آن تلاش کنند، و چه اجتماعات، همه و همه مادى است.
و در دنبال این دعوى بدون دلیل خود نتیجه گرفته‏اند: که‏پس نبوت هم یک نوع نبوغ‏فکرى، و صفاى ذهنى است، که دارنده آن که ما او را پیغمبر مى‏نامیم بوسیله‏این سرمایه کمالات‏اجتماعى قوم خود را هدف همت قرار میدهد، و باین صراط مى‏افتد، که قوم خویش را از ورطه‏وحشیت‏و بربریت بساحت‏حضارت و تمدن برساند، و از عقائد و آرائى که از نسلهاى گذشته‏بارث برده، آنچه را که قابل‏انطباق با مقتضیات عصر و محیط زندگى خودش هست، منطبق‏مى‏کند، و بر همین اساس قوانین اجتماعى و کلیات عملى بر ایشان‏تشریع نموده، با آن اصول وقوانین اعمال حیاتى آنان را اصلاح مى‏کند، و براى تتمیم آن، احکام، و امورى عبادى‏نیز جعل‏مى‏کند، تا بوسیله آن عبادتها خصوصیات روحى آنانرا نیز حفظ کرده باشد، چون‏جامعه صالح ومدینه فاضله جز با داشتن چنین مراسمى درست نمى‏شود.
از این تئوریها و فرضیات که جز در ذهن، و در عالم فرض، جائى‏ندارد، نتیجه گرفته‏اندکه اولا: پیغمبر آن کسى استکه داراى نبوغ‏فکرى باشد، و قوم خود را دعوت کند، تا باصلاح‏محیط اجتماعى خود بپردازند.
و ثانیا: وحى بمعناى‏نقش بستن افکار فاضله در ذهن انسان نامبرده است.
و ثالثا: کتاب آسمانى عبارت است از مجموع همان‏افکار فاضله، و دور از هوس و ازاغراض نفسانى شخصى.
و رابعا: ملائکه که انسان نامبرده از آنها خبر میدهد، عبارتنداز قواى طبیعى‏ایکه در عالم‏طبیعت امور طبیعى را اداره مى‏کند، و یا عبارتست از قواى نفسانیه‏ایکه‏کمالات را به نفس افاضه‏مى‏کند، و در میان ملائکه خصوص روح القدس عبارتست از مرتبه‏اى از روح طبیعى مادى، که این‏افکار از آن ترشح میشود.
و در مقابل، شیطان عبارتست از مرتبه‏اى از روح که افکارزشت و پلید از آن ترشح‏مى‏گردد، و انسانرا بکارهاى زشت و بفساد انگیزى در اجتماع دعوت مى‏کند، و روى‏همین اساس‏واهى، تمامى حقایقى را که انبیاء از آن خبر داده‏اند، تفسیر مى‏کنند، و سر هر یک از لوح، و قلم، وعرش،و کرسى، و کتاب، حساب و بهشت، و دوزخ، از این قبیل حقایق را ببالینى مناسب با اصول‏نامبرده مى‏خوابانند.
و خامسا: بطور کلى، دین تابع مقتضیات هرعصرى است، که با تحول آن عصر بعصرى‏دیگر باید متحول شود.
و سادسا: معجزاتى که از انبیاء نقل شده، همه دروغ است،و خرافاتى است که بان حضرات‏نسبت داده‏اند، و یا از باب اغراق گوئى حوادثى عادى بوده، که بمنظور ترویج دین،و حفظ‏عقائد عوام، از اینکه در اثر تحول اعصار متحول شود، و یا حفظ حیثیت پیشوایان دین، و رؤساى‏مذهب،از سقوط، بصورت خارق العاده‏اش در آورده، و نقل کرده‏اند، و از این قبیل‏یاوه‏سرائى‏هائى‏که یک عده آنرا سروده، و جمعى دیگر هم از ایشان پیروى نموده‏اند.
و نبوت باین معنا به خیمه شب بازیهاى سیاسى شبیه‏تراست، تا به رسالت الهى، و چون‏بحث و گفتگو در پیرامون این سخنان، خارج‏از بحث مورد نظر است، لذا از پرداختن پاسخ‏بدانها صرفنظر نموده مى‏گذریم.
آنچه در اینجا میتوانیم بگوئیم، این است که کتابهاى آسمانى، و بیاناتی که از پیغمبران به ما رسیده، به هیچ وجه با این تفسیری که آقایان کرده‏اند، حتى کمترین سازش و تناسب را ندارد.
خواهید گفت: آخر صاحبان این نظریه‏ها ، باصطلاح دانشمندند،و همانهایند که مو را از ماست مى‏کشند، چطور ممکن است‏حقیقت دین و حقانیت آورندگان ادیانرا نفهمند؟!درپاسخ‏میگوئیم: عینک انسان بهر رنگ که باشد، موجودات را بان رنگ بادمى نشان میدهد، ودانشمندان مادى همه‏چیز را با عینک مادیت مى‏بینند، و چون خودشان هم مادى و فریفته مادیاتند، لذا در نظر آنان معنویات وماوراى طبیعت مفهوم ندارد، و هر چه از حقائق دین که برتر از ماده‏اند بگوششان بخورد تا سطح مادیت پائینش آورده، معناى‏مادى جامدى برایش درست مى‏کنند، (عینامانند کودک خاک‏نشین،که عالیترین شیرینى را تا با کثافت آغشته نکند نمیخورد).
البته آنچه از آقایان شنیدى، در حقیقت تطور جدیدى‏است، که یک فرضیه قدیمى بخودگرفته، چون در قدیم نیز اشخاصى بودند که تمامى حقائق دینى را بامورى مادى‏تفسیر مى‏کردند، بااین تفاوت، که آنها مى‏گفتند: این حقائق مادى در عین اینکه مادى هستند، از حس ما غایبند، عرش،و کرسى، و لوح، و قلم، و ملائکه، و امثال آن، همه مادى هستند، و لکن دست‏حس و تجربه ‏ما به آنها نمیرسد.
این فرضیه در قدیم بود، لکن بعد از آنکه قلمرو علوم‏طبیعى توسعه یافت، و اساس همه‏بحث‏ها حس و تجربه شد، اهل دانش ناگزیر حقائق نامبرده را بعنوان امورى مادى‏انکار کردند، چون نه تنها با چشم معمولى دیده نمیشدند، حتى با چشم مسلح به تلسکوپ و امثال آن نیزمحسوس‏نبودند، و براى اینکه یکسره زیراب آنها را نزنند، و هتک حرمت دین نکنند، و نیز علم‏قطعى‏خود را مخدوش نسازند، حقائق نامبرده را بامورى مادى برگردانیدند.
واین دو طائفه از اهل علم، یکى یاغى، و دیگرى طاغیند، دسته اول‏که از قدماى متکلمین، یعنى دارندگان علم کلامند، از بیانات دینى آنچه را که باید بفهمند فهمیده‏بودند، چون بیانات دینى‏مجازگوئى نکرده، ولى بر خلاف فهم و وجدان خود، تمامى مصادیق آن بیانات را امورى‏مادى‏محض دانستند، وقتى از ایشان پرسیده شد: آخر این عرش مادى و کرسى، و بهشت و دوزخ و لوح‏و قلم مادى کجایندکه دیده نمیشوند؟در پاسخ گفتند: اینها مادیاتى غایب از حسند، در حالیکه‏واقع مطلب بر خلاف آن بود.
دسته دوم نیز بیانات واضح و روشن دین را از مقاصدش بیرون‏نموده، بر حقایقى مادى ودیدنى و لمس کردنى تطبیق نمودند، با اینکه نه آن امور، مقصودصاحب دین بود، و نه آن بیانات والفاظ بر آن امور تطبیق میشد.
و بحث صحیح و دور از غرض و مرض، اقتضاء مى‏کند، که این بیانات‏لفظى را بر معنائى‏تفسیر کنیم، که عرف و لغت آنرا تعیین کرده باشند، و عرف و لغت هر چه در باره کلمات‏عرش وکرسى و غیره گفته‏اند، ما نیز همان را بگوئیم، و آنگاه در باره مصادیق آنها، از خود کلام استمدادبجوئیم،چون کلمات دینى بعضى بعض دیگر را تفسیر مى‏کند، سپس آنچه بدست آمد، بعلم ونظریه‏هاى آن عرضه بداریم، ببینیم آیاعلم این چنین مصداقى را قبول دارد؟و یا آنکه آنرا باطل‏میداند؟.
در این بین اگر بتحقیقى برخوردیم،که نه مادى بود، و نه آثار و احکام ماده را داشت،
مى‏فهمیم پس راه اثبات و نفى این مصداق غیر آن راهى است‏که علوم طبیعى در کشف اسرارطبیعت طى مى‏کند، بلکه راه دیگرى است، که ربطى بعلوم طبیعى‏ندارد، آرى علمى که در باره‏اسرار و حقایق داخل طبیعت بحث مى‏کند، چه ارتباطى با حقایق خارج از طبیعت دارد؟و اگرهم‏بخواهد در آنگونه مسائل دست درازى نموده، چیزى را اثبات و یا نفى کند، در حقیقت فضولى‏کرده است، و نباید باثبات و نفى آن اعتنائى کرد.
و آن دانشمند طبیعى دانى هم که در اینگونه مسائل غیر طبیعى‏دخل و تصرفى کرده، و اظهارنظرى نموده، نیز فضولى کرده، و بیهوده سخن گفته است، و بکسى میماندکه عالم بعلم لغت است، و بخواهد از علم خودش احکام فلکى را اثبات و یا نفى کند، بنظرم همین مقدار براى‏روشن شدن‏خواننده عزیز کافى است، و بیشترش اطاله سخن است، لذا به تفسیر بقیه آیات مورد بحث‏مى‏پردازیم.

منبع: ترجمه تفسیر المیزان جلد 1 صفحه 90

مطالب مشابه

دیدگاهتان را ثبت کنید