مرا عموعید خوانند

مرا عموعید خوانند

آورده اند که شیخی با جمعی از مریدان از دهی بیرون آمده، به دهی دیگر می رفت. در اثنای راه دید که مردی از باغ بیرون آمده و سبدی بر سر دارد و می رود، شیخ با خود گفت: که در اینجا می توان کرامتی ظاهر نمود. زیرا که اکثر مردم این ده، رئیس حسین و رئیس عز الدین و خالو قاسم، نام دارند و این مرد را صدا زنی و بگویی که سبد میوه را بیاورد تا خورده شود که اگر این کار به وقوع پیوست، عجب کرامتی ظاهر گردد و نان تو در میان مردم نادان از اول پخته گردد و در این باب شهرت تمام می کنی!
پس روی به آن مرد نموده، گفت: ای رئیس عز الدین! رئیس حسین خالو قاسم شهریار!
آن مرد چون اسم رئیس را شنید، جواب داد و رو به عقب نمود. دید شیخ، با جمعی از مریدان می رود شیخ گفت: سبد میوه را بیاور تا بخوریم. آن مرد پیش آمد و گفت: ای شیخ، مرا عموعید می خوانند و سبد من هم از میوه نیست. شیخ با خود گفت که این دروغ می گوید، اگر این اسم را نداشت، جواب نمی داد گویا در دادن میوه مضایقه دارد با اینکه مرا بی کرامت تصور می کند. پس از این خیال گفت:
ای مرد مرا خبر داده اند که آنچه در سبد است نصیب من و مریدان است و تو به علت میوه ندادن نام خود را عموعید گذاشته ای و دروغ می گویی و انکار میوه هم می کنی.
آن مرد قسم یاد کرد که یا شیخ از شما عجب دارم، اگر این سبد میوه داشت البته به شما می دادم.
شیخ گفت: ای مرد اگر راست می گویی سبد بگذار تا ما خود نگاه کنیم، اگر میوه نداشته باشد، سبد برداشته و برو، آن مرد نمی خواست که سبد را بر زمین بگذارد، زیرا سبب خجالت می گردید، از این جهت در زمین گذاشتن سبد مضایقه می نمود.
شیخ این دفعه خاطر جمع گردید و گفت: در رموز و عالم خفا به من گفته اند که این سبد نصیب من و مریدان من است و تو ای مرد شک در قول ما مکن و سبد را بگذار.
آن مرد لا علاج شده، سبد را بر زمین بگذاشت.
چون شیخ نگاه کرد، دید آن سبد پر از سرگین الاغ است. زیرا مدتها در باغ چریده بود و آن مرد سرگین ها را جمع نموده و در سبد گذارده بود و به خانه می آورد.
چون شیخ آن سرگین را بدید، از روی خجالت به مریدان خود گفت: هر کس به سوز عشق فروزان است، شروع در خوردن کند، می داند که این چه لذت دارد!
پس مریدان هر یک به تقلید یکدیگر تعریف می کردند، یکی می گفت:
که بوی مشک به مشام من می رسد، دیگری می گفت:
اگر عنبر به این خوشبویی بود البته به چند برابر طلا نمی دادند. دیگری می گفت: هرگز شکر را به چاشنی ندیده ام، باری تا آن از سگ کمتران، یک سبد سرگین را بخوردند و تعریف کردند، شیخ با خود می گفت: که هر کس از این بچشد و دل خود را بد کند، باطن او البته صاف گردد، قوت در گرسنگی و تشنگی به هم می رساند

مطالب مشابه

دیدگاهتان را ثبت کنید