آورده اند که مرد ساده دلی از محله شهری می گذشت، ناگاه گذرش به مسجدی افتاد، دید که واعظی موعظه می کند و بعد از آنکه خلق بسیاری جمع شدند، آن شخص در میان مردم نشست و آن واعظ موعظه می کرد که طالبان علم از معنی آن عاجز بودند، معهذا آن شخص شروع کرد های های گریه کردن. پرسیدند گریه تو از چه چیز است و از چه جهت است؟ گفت: ای برادران، بنده در سر حد گله ای دارم و در میان آن گله بزی دارم و آن بز را بسیار دوست می دارم و مدتی می شود که من در این شهرم و آن بز را ندیده ام. الحال به این واعظ نگاه کردم، دیدم ریش واعظ به ریش بز من می ماند و آن بز به یاد من آمده از آن سبب است که گریه بر من مستولی شده است