نویسنده: محمد یوسفی
حاج محمدعلی نمازیخواه نقل می کند:
در سال 1335 هجری شمسی با عنایت خداوند منان به بیت الله و زیارت حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلم و ائمه بقیه علیهم السلام مشرف شدم.
در این سفر اول، سه همسفر داشتم به نام آقایان حاج سید جعفر حسینی و مرحوم حاج اصغر غفاری و مرحوم حاج مظفر دارایی.
بعد از ایام حج به سوریه و بیت المقدس و شهر خلیل الرحمن ادامه ی سفر دادیم و ایام عاشورا به عتبات عالیات آمدیم. بعد از زیارت کربلا به نجف رفتیم، به رفقا گفتم:
شب چهارشنبه می رویم به مسجد سهله و بعد مسجد کوفه و شب جمعه هم می رویم مقبره ی کمیل بن زیاد که نزدیک نجف می باشد و در آنجا دعای کمیل می خوانیم.
رفقا گفتند: همه شب جمعه زیارت امام حسین علیه السلام به کربلا می روند، ما نجف بمانیم؟
گفتم: دوست دارم یک دعای کمیل بالای قبر کمیل بخوانم.
چون برای رفقا از نظر راهنمایی مؤثر بودم و دعا و زیارات را می خوانم لذا سکوت کرده و بالأخره شب چهارشنبه برای اعمال مسجد سهله و مسجد کوفه عازم شدیم.
در راه به رفقا سفارش می کردم که: امشب حضرت ولی عصر (ارواحنا فداه) در مسجد سهله نماز می خوانند، لذا مواظب باشید اگر به شخصی که ممتاز است برخورد کردید بدانید درک حضور امام زمان علیه السلام نموده اید و بدانید که تصرف ولایتی مانع از آن است که بتوانید تکلم کنید و حضرت را بشناسید.
ابتدا به مساجد «صعصعه» و «حنّانه» رفتیم. هوا گرم بود، وقتی به مسجد سهله رسیدیم خسته و ناراحت بودیم. ابتدای مسجد سهله، یک درب بزرگ مانند دروازه می باشد، بعد حدود چند متر فاصله دوباره دیوار مسجد می باشد که ظاهراً این فاصله سابق خندق و یا باربند مسافران بوده که جزء مسجد نیست، بعد یک راهروی عریض کوتاه منتهی به مسجد می شود و درب اصلی مسجد انتهای راهرو می باشد. من در ابتدای راهرو و پایین پله ایستادم که با رفقا اذن دخول مسجد را بخوانم.
مفاتیح جیبی در دستم بود، شروع به خواندن کردم، ناگاه شخص موقر خوش سیمایی بین سی تا چهل سال، با لباس عربی و عِقال نزدیک آمد و با زبان فارسی فرمود: حاجی! این محل بارانداز است باید انتهای راهروی درب ورودی مسجد بایستی و اذن دخول بخوانی.
چون خیلی خسته بودم، گفتم: می خواهم اینجا بخوانم.
فرمود: من نه زائرم، نه اهل اینجا هستم، به تو می گویم برو جلوی درب مسجد بخوان.
تا به این نحو بیان کرد، بدون این که حرکت کنم، خود را جلو ورودی مسجد ایستاده یافتم، به پشت سر برگشتم، دیدم رفقا حدود پنج الی شش قدم جلو آمده اند و چون به نزدیک من رسیدند حاج سید جعفر حسینی گفت: آقای حاج نمازی شما این قدر بر ما سفارش می کردید چرا خودتان با این آقا این طور صحبت کردید؟
تا این حرف را زد یک مرتبه بدنم لرزید و کلمات اذن دخول در دهانم ماند و تقریباً زبانم بند آمد. مانند آدم روانی شروع به دویدن از این طرف به آن طرف کردم، لکن هیچ اثری از آقا نبود.
یادم آمد که فرمود: نه زائرم و نه اهل اینجا و با یک جمله ی «برو» خودم را جلوی درب ورودی مسجد دیدم.
یقین پیدا کردم که حضرت ولی عصر (ارواحنا فداه) بودند به مسجد برگشتم، از حرکات من، رفقا مات و مبهوت بودند.
گفتم: شما اعمال مسجد را خودتان انجام بدهید، حالم خوب نیست و متأسفانه هیچ کاری نمی توانم انجام بدهم و مرتب گریه می کردم و اشک می ریختم.
به هر زحمتی بود فقط نماز مغرب و عشا را در مقام امام زمان علیه السلام با گریه خواندن و بعد هم که به مسجد کوفه رفتیم، نتوانستم اعمال را به جا بیاورم و تا صبح گوشه ی مسجد نشسته بودم.
نماز صبح را خواندم و پس از زیارت حضرت مسلم و هانی و محراب حضرت علی علیه السلام کنار فرات رفتیم. در نزد قبر یونس نبی صبحانه آوردند و من نتوانستم بخورم، چنان که شام هم نخورده بودم و محزون، گریان و غمناک بودم. ناراحت بودم که به رفقا سفارش می کردم، ولی خودم چه کردم و چه سعادتی را از دست داده و چه برخوردی با راهنمایی حضرت داشتم. رفقا شوخی می کردند و می گفتند: یاد بچه ها کردی، عیب ندارد ولی خودم می دانستم چه شده و چه کرده ام.
همین طور که خیره به فرات نگاه می کردم، یک مرتبه فکری به مغزم رسید و با خود گفتم: همان روایات که برای مسجد سهله برای شب جمعه در حرم اباعبدالله علیه السلام هم هست، حضرت شب جمعه به زیارت جدشان مشرف می شوند.
تصمیم گرفتم به زیارت قبر امام حسین علیه السلام در شب جمعه بروم و با خود گفتم: در آنجا از حضرت عذرخواهی می کنم و چون مادرم علویّه صحیح النَسَب است و هم از طرف پدر و هم از طرف مادر سید است، آقا برای خاطر مادرم از تقصیرم صرف نظر می کند.
از همان لحظه، حالت یقینی داشتم، مثل این که حتماً آقا را در حرم امام حسین علیه السلام زیارت می کنم. لذا به رفقا گفتم: شب جمعه، به کربلا می رویم.
گفتند: شما که می گفتید کنار قبر کمیل می رویم، رأیت برگشته، ما هنوز خرید نکرده ایم.
گفتم: من که می روم، شما خود می دانید، می خواهید با من بیاید یا بمانید، بعد بیایید.
با رد و بدل شوخی، گفتند: ما هم می آییم.
من به واسطه ی یقین درک حضور آقا، سر از پا نمی شناختم و خوشحال شده بودم و بالأخره شب جمعه ایام عاشورا (بعد از شب عاشورا) وارد کربلا شدیم. (1)
پی نوشت :
1. شیفتگان حضرت مهدی علیه السلام: 202/2 و همان، ج 2، ص 199.
منبع مقاله :
یوسفی، محمد، (1390)، ملاقات با امام زمان علیه السلام در کربلا، قم، خورشید هدایت، چاپ دوم