مبارزه بی امان نوح (ع) با بت پرستی
هنگامی که نوح (ع) به پیامبری مبعوث شد، جهان غرق در خرافات، بت پرستی ها، آلودگی ها و انحرافات گوناگونی بود. مردم دارای انواع بت ها بودند و برای هر کدام نامی گذاشتند و با دلبستگی عجیبی آنها را می پرستیدند و به وسیله آنها برکات و خوشبختی می طلبیدند و در گرفتاری ها به آنها پناه می بردند.
روایت شده حضرت نوح (ع) پیکر مطهر آدم (ع) را در کوه هند (در میان قبری به طور امانت) نهاده بود و از آن نگهبانی می کرد تا کافران به عنوان پرستش، قبر آدم(ع) را طواف نکنند، شیطان به کافران چنین القا کرد «اینها (نوح و قبیله اش) افتخار می کنند که از فرزندان آدم هستند، ولی شما از فرزندان آدم نیستید، من به شما بگویم که آدم، جسدی بیش نیست، من همانند آن را برای شما درست می کنم، آنگاه آن را طواف کنید. سپس پنج عدد بت ساخت و آنها را به پرستش آن پنج بت وادار کرد، که نام آنها عبارت بود از وَدّ، سُواع، یَغوث، یعوق و نَسْر(1) به این ترتیب این بتها تا عصر پیامبر اسلام(ص) باقی ماندند و مورد پرستش قبایل مختلف قرار گرفتند.(2)
خداوند متعال حضرت نوح(ع) را برای نجات آنها از چنگال جهل و خرافه پرستی و بت پرستی به سوی آنها فرستاد. حضرت نوح(ع) با بیانی روشن و روان، گفتاری منطقی و دلنشین، سخنانی مهرانگیز و شیوا، آنها را به سوی خدای یکتا دعوت می کرد و به سوی پاداش الهی فرا می خواند و از عذاب الهی برحذر می داشت، ولی آنها از روی نادانی و تکبر و غرور، هرگز حاضر نبودند سخن نوح(ع) را بشنوند و از بت پرستی دست بردارند.
حضرت نوح(ع) با تحمل و استقامت پی گیر، شب و روز با آنها صحبت کرد و با رفتارها و گفتارهای گوناگون آنان را به سوی خداوند بی همتا دعوت نمود و همه اصول و شیوه های صحیح را در دعوت آنها به کار برد و همچون طبیبی دلسوز به بالین آنها رفت و پستی و آثار زشت بت پرستی را برای آنها شرح داد و خطر سخت این بیماری را به آنها گوشزد نمود، ولی گفتار منطقی و سخنان دلپذیر حضرت نوح (ع) هیچ گونه اثری در دل سیاه آنها نگذاشت. به قول سعدی شیرازی:
بر سیه دل چه سود خواندن وعظ
نرود میخ آهنین بر سنگ
به فرموده قرآن، آنها در برابر نوح(ع) می گفتند:
(لا تَذَرُنَّ آلِهَتَکُم و لا تَذَرُنَّ وَدّاً وَ لا سُواعاً وَ لا یَغُوثَ وَ یَعوقَ وَ نَسراً)(3)
دست از خدایان و بت های خود برندارید و (به خصوص) بتهای ودّ، سُواع، یغوث، یعوق و نَسر را رها نکنید.
سالها از دعوت حضرت نوح(ع) گذشت، ولی در این مدت هیچ کس جز چند نفر به عدد شماره انگشتان، آن هم از طبقه پایین اجتماع به آن حضرت ایمان نیاوردند و نوح(ع) بی آنکه خسته شود همچنان فریاد می زد:
(ان لا تعبدوا الاّ الله انّی اخاف علیکم عذابَ یومٍ الیمٍ)(4)
جز خدای یکتا و بی همتا را پرستش نکنید؛ زیرا بر شما از عذاب روز دردناکی می ترسم!
اشراف کافر قوم نوح(ع) نزد آن حضرت آمده و در پاسخ دعوت او می گفتند: ما تو را جز بشری همچون خودمان نمی بینیم، و کسانی را که از تو پیروی کرده اند جز گروهی اراذل ساده لوح نمی نگریم و تو هیچ گونه نسبت برتری به ما نداری، بلکه تو را دروغگو می دانیم.
نوح(ع) در پاسخ آنها گفت: اگر من دلیل روشنی از پروردگارم داشته باشم و از نزد خودش رحمتی به من داده باشد- و به شما مخفی مانده- آیا باز هم رسالت مرا انکار می کنید؟ ای قوم من! من به خاطر این دعوت، اجر و پاداشی از شما نمی خواهم، اجر من تنها بر خداست و من آن افراد اندک را که به من ایمان آورده اند به خاطر شما ترک نمی کنم، چرا که اگر آنها را از خود برانم، در روز قیامت در پیشگاه خدا از من شکایت خواهند کرد، ولی شما (اشراف) را قومی نادان می نگرم.(5)
گاه می شد که حضرت نوح(ع) را آن قدر می زدند که به حالت مرگ بر زمین می افتاد، ولی وقتی که به هوش می آمد و نیروی خود را باز می یافت، با غسل کردن، بدن خود را شستشو می داد و سپس نزد قوم می آمد و دعوت خود را آغاز می کرد، به این ترتیب، آن حضرت با مقاومت خستگی ناپذیری به مبارزه بی امان خود ادامه می داد.(6)
گفت و گوی حضرت یحیی و شیطان
شیطان به صورتی تمثل پیدا کرده و نزد حضرت یحیی بن زکریا(ع) حاضر شد و گفت: می خواهم تو را نصیحت کنم. حضرت یحیی فرمود: من نصیحت تو را نمی خواهم. اما از انسانها (و اصناف آنها) مرا باخبر کن. شیطان گفت: انسانها در نزد ما سه گروه هستند: یک گروه که سخت ترین گروه نزد ما هستند، آنهایند که ما به سوی ایشان می رویم، آنها را فریب می دهیم و آنها گناه می کنند، اما بعد استغفار کرده و توبه می کنند و تمام زحمات ما به هدر می رود. بار دیگر به سراغ آنها می رویم، نه ما از آنها مأیوس می شویم و نه کاملاً به خواسته خود می رسیم، و از آنها در زحمت هستیم.
اما گروه دوم آنها هستند که در نزد ما مثل توپی هستند که بچه ها با آن بازی می کنند، به هر طرف بخواهیم آنها را می چرخانیم و آنها در اختیار ما هستند. و اما گروه سوم آنهایند که دارای عصمت هستند مثل شما (حضرت یحیی بن زکریا) که ما قدرت نفوذ در آنها نداریم.(7)
شیطان و حضرت ایوب (ع)
شخصی از امام صادق(ع) پرسید: بلایی که دامنگیر ایوب شد برای چه بود؟ حضرت در پاسخ او چنین فرمود:
بلایی که بر ایوب وارد شد به خاطر کفران نعمت نبود بلکه به خاطر شکر نعمت بود که ابلیس بر او حسد برد و به پیشگاه خدا عرضه داشت که اگر او این همه شکر نعمت تو را به جا آورد به خاطر زندگی وسیع و مرفهی است که به او داده ای، و اگر مواهب دنیا را از او بگیری هرگز شکر تو را به جا نخواهد آورد، مرا بر دنیای او مسلط کن تا حقیقت گفته ام معلوم شود. خداوند برای اینکه این ماجرا سندی برای همه رهروان راه حق باشد، به شیطان این اجازه را داد.
او آمد و اموال و فرزندان ایوب را یکی پس از دیگری از میان برداشت، ولی این حوادث دردناک نه تنها از شکر ایوب نکاست بلکه شکر او افزون شد. سرانجام شیطان از خدا خواست بر زراعت و گوسفندان او مسلط شود، این اجازه هم به او داده شد (و تمامی آن زراعت را آتش زد و گوسفندان را از بین برد) ولی باز هم حمد و شکر ایوب افزون شد. سرانجام شیطان از خدا خواست که بر بدن ایوب مسلّط گردد و سبب بیماری شدید او شود، و این چنین شد، به طوری که از شدت بیماری و جراحت قادر به حرکت نبود، بی آنکه کمترین خللی در عقل و درک او پیدا شود.
بالاخره جمعی از رهبانها به دیدن او آمدند و گفتند: بگو ببینیم تو چه گناه بزرگی کرده ای که این چنین مبتلا شده ای؟ و به این ترتیب شماتت دیگران آغاز شد و این امر بر ایوب گران آمد. ایوب گفت: به عزت پروردگارم سوگند که من هیچ لقمه غذایی نخوردم مگر اینکه یتیم و ضعیفی بر سر سفره با من نشسته، و هیچ طاعت الهی پیش نیامده مگر این که سخت ترین آن را انتخاب نمودم.
در این هنگام که ایوب از عهده تمامی امتحانات در مقام شکیبایی و شکرگزاری برآمده بود زبان به مناجات و دعا گشود و حل مشکلات خود را با تعبیری مؤدبانه و خالی از هر گونه شکایت از خدا خواست، و درهای رحمت الهی گشوده شد و مشکلات به سرعت برطرف گشت و نعمت های الهی افزون تر از آنچه بود به او رو آورد.(8)
شیطان و همسر باوفای حضرت ایوب
حضرت ایوب به انواع بلاها، گرفتار گردید و در برابر همه آنها با صبر و شکر الهی خود را نگهداشت و هرگز از ایمان و عبادت و مناجاتش با خدا چیزی کم نشد، از این رو خداوند در شأن او فرمود:
«اِنّا وَجَدناهُ صابِراً نِعمَ العَبدُ اِنَّهُ اَوّابٌ»(9)
ما ایوب را صبور و شکیبا یافتیم، چه بنده خوبی که بسیار به درگاه خدا بازمی گشت و با خدا راز و نیاز می کرد. او همسر بسیار باوفایی داشت (که به قولی نامش «لیا» و دختر حضرت یعقوب(ع) بود)
این بانوی آگاه و مقاوم، در میان همه حوادث تلخ و بلاهایی که بر ایوب وارد شد، در کنار همسرش بود و تا آخر توان خود او را یاری می کرد و از او پرستاری می نمود، در دورانی که هفت یا هیجده سال، رنج و بیماری ایوب طول کشید، و کار به جایی رسید که نزدیک ترین یاران و اصحابش او را ترک کردند، و حتی دوستانش شماتت کرده و زخم زبان می زدند که ایوب چه گناهی کرده که این گونه مبتلا شده است؟!
ولی در این کوران شدید، همسر ایوب همچنان با مقاومت بی نظیر، ایوب را تنها نگذاشت و از پرستاری و مهربانی به او دست نکشید. از مفسّر معروف، ابن عباس نقل شده: در یک مورد همسر ایوب خطا کرد و آن این بود که شیطان (یا شیطان صفتی) به صورت انسان نزد او آمد و گفت: من شوهر تو را درمان می کنم، به شرط اینکه وقتی سلامتی خود را باز یافت به من بگوید، تنها عامل بهبودی او من بوده ام، و هیچ مزد دیگری نمی خواهم.
همسر ایوب که از ادامه بیماری شوهر، سخت ناراحت بود، این سخن را پذیرفت و نزد ایوب(ع) آمد و آن پیشنهاد را برای شوهرش بیان کرد. حضرت ایوب دریافت که پای همسرش لغزیده، و شیطان فرصت طلب می خواهد از این بحران، راه نفوذی پیدا کند، و ساحت مقدس توحید و توکل به خدا را از دل خانواده ایوب، بیرون ببرد، تا باعث سلامتی را به غیر خدا نسبت دهد. و در حقیقت این امتحان دیگری برای ایوب بود. ایوب نسبت به همسرش ناراحت شد و سوگند یاد کرد که اگر قدرت پیدا کند یک صد ضربه یا کمتر به همسرش بزند و او را تنبیه کند. هنگامی که دوران نعمت و سلامتی ایوب فرا رسید، خواست به پاس وفاداری همسرش او را ببخشد. ولی مسأله سوگند و نام خدا و حفظ قانون در میان بود. او برای حلّ این مشکل، از درگاه خدا استمداد کرد. خداوند به او وحی کرد:
«وَ خُذ بِیَدِکَ ضِغثاً فَاضرِب بِه وَ لا تَحنَث»(10) بسته ای از ساقه های گندم را (به اندازه صد عدد) برگیر و به او (همسرت) بزن و سوگند خود را مشکن. ایوب همین دستور را اجرا کرد، و به این ترتیب هم مشکل او در مورد سوگند حل شد، و هم حریم قانون حفظ گردید، و هم به خاطر وفاداری های همسر، خداوند بر همسر آسان گرفت تا نیکی های او جبران گردد. بنابراین خداوند پاداش نیوکاران را ضایع نمی کند.(11)
شیطان و جرجیس(ع)
گفته اند: روزی حضرت جرجیس پیامبر، با شیطان دیدار کرد و به او فرمود: ای روح خبیث و نجس! و ای خلق ملعون! چه چیز تو را وا می دارد که باعث هلاکت خود و دیگران شوی، در حالی که می دانی تو و پیروان و لشکریانت به سوی جهنم پیش می روید؟
آن ملعون گفت: اگر مرا مخیّر کنند بین تمام آن چه را که آفتاب بر آن می تابد، و ظلمت شب آن را فرا می گیرد، و بین هلاک کردن و گمراه کردن ایشان، گرچه یک نفر را در یک چشم به هم زدن باشد، من یک چشم به هم زدن و گمراه کردن ایشان را بر جمیع آن لذت ها برمی گزینم. گمراه کردن یک نفر از بنی آدم نزد من محبوب تر است از لذت همه دنیا و آن چه در آن است.
از این رو، آن ملعون در کشاندن مردم به فساد، و مانع شدن از کار خیر و صلاح بسیار شتاب دارد. در حدیثی آمده: حضرت رسول(ص) فرمودند: «العَجَلَهُ مِنَ الشَّیطان» عجله کردن در کارها از شیطان است مگر در چند کار که خوی پیامبران است.(12)
شیطان و حضرت سلیمان(ع)
حضرت سلیمان علی نبینا و آله و علیه السلام عرض کرد: خدایا! تو مرا بر جن و انس و وحوش و طیور و ملائکه و دیوها مسلط کردی، ولی یک خواهشی از تو دارم و آن اینکه اجازه دهی بر شیطان هم مسلط شوم و او را زندانی و حبس کنم و به غل و زنجیر بکشم که این قدر مردم را به گناه و معصیت نیندازد.
خطاب رسید: ای سلیمان! مصلحت نیست.
عرض کرد: خدایا! وجود این ملعون برای چه خوب است؟!
ندا آمد: اگر شیطان نباشد کارهای مردم معوق و معطل می ماند، عقب می افتد، کار مردم پیش نمی رود…
عرض کرد: خدایا! من میل دارم این ملعون را چند روزی حبس کنم.
خطاب رسید: حالا که اصرار داری؛ بسم الله، او را بگیر.
حضرت سلیمان(ع) فرستاد او را آوردند، غل و زنجیر کردند و به زندان انداختند.
حضرت کارش زنبیل بافی بود، زنبیل درست می کرد و می برد بازار می فروخت و از این راه نان خود را در می آورد.
یک روز زنبیل درست کرد و به نوکرها داد که ببرند بازار بفروشند و قدری آرد جو با پولش بخرند تا نان بپزد و تناول کند. (در حالی که در خبر است که هر روز چهار هزار شتر و پنج هزار گاو و شش هزار گوسفند در آشپزخانه حضرتش طبخ می شد، با وجود این خودش زنبیل بافی می کرد و نان می خورد)
حضرت سلیمان(ع) فرستاد زنبیل را بردند بازار بفروشند، خدمت گزاران دیدند بازارها بسته، خبر آوردند آقا بازارها بسته است. حضرت فرمود: مگر چه شده؟! برای چه بسته است؟ گفتند: نمی دانیم، زنبیل ها ماند، و حضرت آن روز را با آب افطار کرد.
روز بعد غلامان را فرستاد زنبیل ها را به بازار ببرند و بفروشند، باز خبر آوردند که بازارها بسته و مردم به قبرستانها رفته و مشغول گریه و زاری هستند و تهیه سفر آخرت را می بینند.
خدایا چه شده مردم چرا دل به کاسبی نمی دهند؟!
خطاب رسید: ای سلیمان! تو دلال بازار را گرفتی و زندان کردی، نگفتم: مصلحت نیست شیطان را زندانی کنی؟
حضرت سلیمان دستور داد، شیطان را آزاد کردند، صبح که شد دید مردم صبح زود به در مغازه هایشان رفته اند و مشغول کسب و کار شده اند. پس اگر شیطان نباشد امورات دنیا نظم نمی گیرد، قدرت پروردگار را مشاهده می کنی، از همین دشمن برای نظم امور استفاده کرده چنانچه شاعری می گوید:
اگر نیک و بدی دیدی مزن دم
که هم ابلیس می باید هم آدم(13)
شیطان و حضرت ذوالکفل(ع)
در کتاب نورالمبین فی قصص الانبیاء و المرسلین نقل شده «الیسع» که پیغمبر پیش از ذوالکفل بود و خداوند آنها را جزو پیغمبران خود در قرآن مجید ذکر نموده و فرموده: «و اذکر اسماعیل و الیسع و ذاالکفل و کل من الاخیار»(14) چون خواست از دنیا برود در مجمع عمومی اعلان موت خویش را داد و سپس فرمود: هرکس که سه امر را از برای من تعهد نماید او را وصی خویش می گردانم: اول آنکه نماز شب از او فوت نشود. دوم آنکه اغلب روزها را روزه بگیرد. سوم آنکه چون غضب بر او عارض شد خود را حفظ نماید و اعمال غضب نکند.
از ما بین آن جمعیت کسی حاضر به این تعهد نگردید مگر جوانی که او را بشر می گفتند و سن او از تمام مردم مجلس کمتر بود او عرض کرد من حاضرم وفای به این سه عهد نمایم. تا سه مرتبه جناب الیسع این مطلب را در آن جلسه اعلان کرد و به غیر از بشر کسی حاضر به این تعهد نگردید. و لذا در مجلس عمومی الیسع بشر را وصی خویش قرار داد و مردم را سفارش کرد که از اطاعت او سرپیچی ننمایند و منقاد دستورات او باشند. و از این رو که بشر متعهد و متکفل این سه مطلب گردید از آن روز به بعد او را ذی الکفل نامیدند یعنی کسی که متکفل وفای به این سه موضوع مهم گردید.
و بعضی گفته اند که چون ثواب عبادت او به تنهایی مقابل ثواب عبادت تمام امّتان او بود یا چون جمع زیادی از فقرا را تکفل می نموده او را ذوالکفل می گفتند. و چون الیسع از دنیا رفت و ذوالکفل قیام به سرپرستی و هدایت مردم کرد، خداوند هم او را به پیغمبری برگزید. اگرچه بسیاری را اعتقاد آن است که ذوالکفل پیغمبر نبوده ولیکن از برای هدایت و ارشاد مردم بسیار ساعی و جدی بوده.
تا اینکه روزی شیطان علیه اللعنه صیحه کشید و چون اعوانش به گرد او جمع شدند گفت: من از اغوای ذوالکفل عاجز شدم آیا یکی از شما نیست که بتواند او را اغوا نماید و نگذارد به وعده ای که به الیسع داده وفا نماید؟ یکی از شاطین که او را شیطان مفسدش می گفتند وعده داد که من به هر نحو باشد او را اغوا می کنم و نخواهم گذاشت به وعده ای که داده وفا نماید. به طرف خانه ذوالکفل آمد و چون ذوالکفل شب را به عبادت به سر برده بود و روز را هم روزه بود و به علاوه در پی تحصیل معاش خود زحمت زیاد کشیده بود و ساعتی پیش از ظهر هم در مسجد نشست که اگر مردم مرافعه دارند و مسأله می خواهند از او بپرسند و چون نماز ظهر خود را به جا می آورد می آمد در خانه استراحت می کرد.
شیطان گذاشت تا اینکه ذوالکفل مختصری چشمش به خواب گرم شد، آنگاه خود را به صورت شخص کتک خورده مظلومی مجسم نمود و آمد به شدت درب خانه ذوالکفل را زد. آن جناب از خواب بیدار گشت و به عقب در آمد، دید شخصی سر تا پا پر از گرد و خاک و بدن او مجروح می باشد و با چشم گریان می گوید: یک نفر نیست به داد من مظلوم برسد و داد مرا از ظالم بگیرد؟! جناب ذوالکفل فرمودند: کی درحق تو ظلم نموده؟ عرض کرد: یکی از دوستان تو مرا بدون جهت چنین مضروب کرده. فرمودند: انگشتر مرا بگیر و به نزد او ببر و بگو ذوالکفل می گوید زود به اینجا بیا و با تو کار لازمی دارم.
شیطان گفت: گمان ندارم به پیغام شما او حاضر شود. فرمودند: چرا اگر آن شخص از دوستان من باشد قطعاً در امتثال امر من به جان و دل حاضر است. شیطان رفت و ذوالکفل آمد استراحت نمود ولی طولی نکشید که باز صدای در بلند شد. از خواب پرید و آمد دید باز همان شخص است می گوید رفتم و انگشتر شما را به او نشان دادم ولیکن اصلاً اعتنایی نکرد و گفت: هرگز من کاری به ذوالکفل ندارم شما خودتان تا فلان جا از برای دادخواهی من تشریف بیاورید. فرمودند: من در اثر بیداری شب و روزه روز و گرمی هوا هیچ حال حرکت ندارم و نامه ای به او می نویسم تا اینکه بیاید و داد تو را از او بگیرم و نامه نوشت و به او داد. شیطان نامه را گرفت و رفت و قدری صبر کرد سپس آمد و باز درب خانه را به شدت زد. ذوالکفل باز از خواب پرید و پشت در آمد دید همان شخص کتک خورده می باشد و با چشم گریان می گوید عوض آنکه به نامه شما اعتنا نماید آن را به دور افکند و گفت: هرگز من با ذوالکفل کاری ندارم متمنی هستم خود شما از برای دادخواهی من تا فلان جا تشریف بیاورید. ناچار آن جناب عبا بر سر افکند و نعلین در پا کرد و از خانه بیرون آمد در حالی که در اثر روزه و بیداری شب بسیار آن جناب را ضعف گرفته بود و هوا هم در شدت گرما بود. چون به سراغ آن شخص ظالم آمد تا جایی که آدرس او را گفته بود آن کس را ندید، پرسید پس شخصی که می گویی در کجا است؟ عرض کرد: الساعه در اینجا بود ولیکن می گویند فلان جا رفته. جناب ذوالکفل به آن طرف متوجه گردید ولی وقتی به آنجا رسیدند شیطان جای دیگری را معرفی نمود که به آنجا رفته. ذوالکفل متوجه به آن طرف شد. هر چه شیطان توجه می کرد ببیند چهره او را غضب فرو می گیرد تا در حال غضب سخنی بگوید که از مقام او کاسته شود دید اصلاً به غیر از ذکر خدا سخنی نمی گوید.
لذا عرض کرد: من شیطان می باشم و به این صورت مجسم گردیدم که شاید بتوانم بدین وسیله شما را به غضب درآورم که علاوه بر آن که نقض عهد نموده باشی سخنانی بگویی که موجب انحطاط مقام شما گردد ولیکن اکنون متوجه شدم که شما اغوا نخواهی گشت و نقض عهد نخواهی نمود برگردید و استراحت نمایید. و از نظر او غایب گردید. (15)
شیطان و حضرت ابراهیم و اسماعیل و هاجر
حضرت ابراهیم(ع) طبق دستور پروردگار جهان، هاجر و اسماعیل را از سرزمین شام به مکه معظمه آورد و در کنار کعبه مکرمه جای داد در حالی که نه مونسی بود و نه جنبنده ای و نه آبی و نه غذایی.
آفریدگار جهان، هاجر و اسماعیل را از تنگنای سختی نجات داد و از جایی که به کمکشان نمی آمد ناراحتی آنان را برطرف نمود. اسماعیل در سرزمین مکه در کنار خانه خدا نشو و نما کرده و پرورش یافت.
روزی ابراهیم(ع) به دیدار هاجر و اسماعیل از سرزمین شام آمد، در آن وقت اسماعیل سیزده ساله بود. ابراهیم در عالم رؤیا دید که به او گفته شد: ای ابراهیم! برخیز و فرزندت را در راه ما قربانی کن و چون خواب پیامبران راست و درست و به منزله وحی می باشد و عمل به آن واجب و لازم است، از این رو ابراهیم دستور خدای خویش را با جان و دل پذیرفت و خود را به انجام فرمان الهی آماده نمود، بامداد روز دهم ماه ذی الحجه (عید قربان) به هاجر گفت: با فرزندم باید به مهمانی دوستی بروم، او را لباسی فاخر و جامه زیبا بپوشان، هاجر لباس نو به او پوشاند و روی و مویش را شسته و شانه کرد و او را بوسید و بویید و گفت:
عزیر مادر! نمی دانم که تو را به کدام مهمانی می برند اما از گیسوی تو بوی پریشانی می شنوم. ابراهیم(ع) از هاجر کارد و ریسمانی طلبید. هاجر از شنیدن این درخواست فکرش پریشان و آزرده شد و به حضرت ابراهیم عرضه داشت که در این مهمانی به این گونه چیزها نیازی نیست.
حضرت ابراهیم فرمود: شاید قربانی کنم و قربانی کردن بی کارد و ریسمان سخت و دشوار است. ابراهیم و اسماعیل هاجر را وداع کرده و از او جدا شدند و به طرف منی حرکت کردند.
ابراهیم به فرزندش اسماعیل فرمود: ای نور دیده! من در خواب دیده ام که تو را باید قربانی کنم رأی و نظرت چیست؟(16)
هنگامی که اسماعیل این سخن را از پدر بزرگوار خود شنید با کمال اطمینان و قوّت قلب تسلیم امر پدر شد. گفت: ای پدر! مأموریت خویش را درباره من انجام بده به خواست خدا مرا از شکیبایان خواهی یافت. هنگامی که حضرت ابراهیم اسماعیل را از نزد مادرش بیرون آورد، شیطان مطرود درگاه الهی از جریان آگاه شد و با خود گفت: اکنون وقت کوشش و هنگام مکر و نیرنگ است، الان باید به هر وسیله ای که باشد خاندان ابراهیم خلیل الرحمن را از مجد و عظمت بیرون برده و خارج ساخت. با خود اندیشید که نیروی صبر و بردباری در زنان کمتر است و دل مادران نسبت به فرزندان رقیق تر و مهربان تر است، نخست باید به وسوسه او بپردازم، به صورت مردی سالخورده نزد هاجر آمد و گفت:
ای هاجر! آیا می دانی که خلیل الرحمن اسماعیل را به کجا می برد؟ گفت: بلی به مهمانی دوستش می برد. شیطان گفت: ای غافل او را می برد تا به قتل برساند. هاجر گفت: ای پیر خرفت از کجا که تو شیطان نباشی. پدری مانند خلیل چگونه حاضر می شود که پسری مثل اسماعیل را بکشد و به خاک هلاکت اندازد. شیطان گفت:
ادعای او این است که خواب دیده و پروردگارش در عالم رؤیا به او دستور داده که فرزند خود را در راه ما قربانی کن. هاجر گفت: خلیل الرحمن دروغ نمی گوید اگر فرمان خداوند متعال این چنین باشد هزار جان هاجر و فرزندانش فدای حق باد. شیطان از هاجر ناامید شد و به نزد حضرت ابراهیم(ع) آمد و گفت:
ای ابراهیم با این جوان می خواهی چه کار کنی؟ گفت: می خواهم او را بکشم. شیطان گفت: سبحان اله جوانی را که یک چشم بر هم زدن به خدا نافرمانی نکرده می خواهی به قتل برسانی؟ ابراهیم فرمود: خداوند متعال به من چنین دستوری داده است. شیطان گفت: پروردگارت تو را از انجام چنین عملی منع و نهی می نماید. شیطان تو را به این عمل فرمان داده. حضرت ابراهیم از گفتار شیطان ناراحت شده و فرمود: وای بر تو، آن خدایی که مرا پرورش داده و تربیت کرده و به این سن رسانیده او مرا به انجام این عمل مأمور ساخته است. شیطان گفت: سوگند به خدا مطلب این طور نیست جز شیطان تو را به انجام چنین عملی امر نکرده است. ابراهیم (ع) قسم خورد که دیگر با او حرف نزند. پس از آن تصمیم گرفت که اسماعیل را قربانی کند. شیطان گفت: ای ابراهیم! تو امام امت و پیشوای جمعیت هستی و مردم به تو اقتدا کرده و از اعمال و کارهای تو پیروی خواهند کرد اگر تو اسماعیل را قربانی کنی مردم هم فرزندانشان را قربانی خواهند کرد. ابراهیم (ع) دیگر با او حرفی نزد و سخنی نگفت.
وقتی که شیطان از فریب دادن حضرت ابراهیم هم مأیوس و ناامید گشت پیش اسماعیل آمد و گفت: آیا می دانی که پدرت تو را به کجا می برد؟ فرمود: به مهمانی دوستش می برد. گفت: قضیه این طور نیست او تو را می برد تا بکشد و می گوید که خداوند متعال در خواب به من دستور داده که فرزند خود را در راه ما قربانی کن. اسماعیل فرمود: ای پیرمرد! اگر این کار، فرمان الهی است، جان اسماعیل نثار امر پروردگار جهان و فدای پدرم. باز شیطان گفت: ای پسر! تو طاقت و توانایی تیغ تیز را نداری از پیش او بگریز. اسماعیل پاسخهای کافی و جوابهای دندان شکن به او داد. شیطان دیگر بار آغاز وسوسه و دغدغه نمود، اسماعیل پدرش را از قضیه آگاه ساخت و گفت: این پیرمرد گمراه به من اذیت و آزار می رساند و دست از من نمی کشد. حضرت ابراهیم فرمود: فرزند عزیزم! این شیطان ملعون و از بدترین سگان درگاه خدا است، او را سنگسارش کن جزای او سنگ است. اسماعیل طبق فرموده پدر سنگی چند جانب او انداخت و آن سگ بی آزرم را سنگسار نمود.
شیطان اینجا هم نتوانست کاری را از پیش ببرد، از این رو دچار نکبت شده و ذلیل و خوار گشت. هنگامی که ابراهیم در منی قرار گرفت اسماعیل را در پیش خود نشاند و کارد و ریسمان را آماده ساخت و از آستین خود بیرون آورد و به زمین نهاد. اسماعیل آمادگی خود را برای قربانی شدن در راه خدا اعلام نمود و خواست که حزن و اندوه پدر را سبک و تخفیف دهد و نزدیک ترین راه هدف پدر را به او نشان دهد، از این رو به ابراهیم گفت: پدر جان! سه حاجت دارم:
1- دست و پای مرا محکم ببند تا دست و پا نزنم و لباس های خود را بالا بزن تا خونی نشود که مادرم آن را ببیند و دلگیر و غمگین شود.
2- کارد خودت را تیز کن و هرچه زودتر بر گلوی من بکش تا مرگم آسان گردد، زیرا مرگ سخت و دشوار است.
3- هنگام برگشتن به خانه سلام مرا به مادرم برسان و اگر خواستی پیراهنم را برای مادرم ببری، اجازه داری چون این کار حزن و اندوه او را برطرف می سازد و سبب دلخوشی او می گردد.
ابراهیم(ع) گفت: ای نور دیده من، تو برای امتثال و اطاعت فرمان و امر خدا برای من بهترین یاوری. پس از آن ابراهیم جوان خود را به آغوش کشید و مشغول بوسیدن او شد هر دو گریه کردند ابراهیم فرزند خود را تسلیم مرگ ساخت و پسر خود را به پهلو روی زمین خواباند و بازوهایش را محکم بست و کارد را به دست گرفت تا بر گلوی نازک فرزندش بگذارد، اسماعیل گفت:
پدر جان! مرا واژگون کن و رو به زمین بخوابان(17) زیرا هنگامی که به من می نگری ممکن است رقت قلب تو را دریابد و دلت به حال من بسوزد و این عمل مانع اجرای فرمان خداوند گردد.
ابراهیم فرزند خود را دمر و رو به زمین خواباند و کارد را بر پشت گردن او گذاشت و با کمال قوت قلب فشار داد ولی رگهای گردن اسماعیل بریده نشد؛ زیرا قدرت خدا تیزی کارد را گرفته بود. فرشته وحی حضرت جبرائیل از جانب پروردگار عالم به حضرت ابراهیم نازل شد و گفت: ای ابراهیم! به خوابت عمل کردی. اکنون ریسمان را از دست و پای اسماعیل باز کن و به جای او سر این حیوان را ببر. ابراهیم گوسفندی را در کنار خود مشاهده نمود، ریسمان را از دست و پای فرزندش گشود و به دست و پای گوسفند بست و با همان کاردی که به گلوی اسماعیل گذاشته بود، سر آن حیوان را برید و زمین را از خونش رنگین ساخت.
ابراهیم(ع) گوشت آن حیوان را در بین فقرا و مستمندان تقسیم نمود و بدین وسیله فدیه اسماعیل انجام یافت و خون او محفوظ ماند و ابراهیم(ع) از امتحانی پس از امتحانی دیگر سرفراز بیرون آمد. پس از قضیه ذبح اسماعیل کشتن قربانی دستور لازمی برای مسلمانان شد که همه ساله به یاد ذبح فرزند ابراهیم و سپاسگزاری از نعمت خدا قربانی نمایند. ابراهیم(ع) از قربانی فرزند خود فکرش راحت و خیالش آسوده گشت و اسماعیل را به هاجر سپرد و شکر خدا را به جا آورد.(18)
گفت و گوی شیطان و حضرت موسی(ع)
نقل شده که حضرت موسی(ع) در مجلسی نشسته بود ناگهان ابلیس به محضر آن حضرت رسید، در حالی که کلاه رنگارنگ درازی بر سر داشت، وقتی نزدیک شد از روی احترام، کلاه خود را از سر برداشت و سپس به سر گذاشت و گفت: السلام علیک.
موسی(ع) فرمود: تو کیستی؟ او جواب داد: من ابلیس هستم.
موسی: خدا تو را بکشد، برای چه به این جا آمده ای؟
ابلیس: آمده ام، به خاطر مقام ارجمندی که در پیشگاه خدا داری بر تو سلام کنم.
موسی: با این کلاه رنگارنگ چه می کنی؟
ابلیس: با این کلاه، دلهای فرزندان آدم(ع) را آلوده و منحرف می کنم (وقتی آنها به زرق و برق دنیا که نمودارش در این کلاه وجود دارد، دل بستند، به راحتی از صراط حق منحرف خواهند شد)
موسی: چه کاری است که اگر انسان انجام دهد تو بر او چیره می شوی؟
ابلیس: هنگامی که انسان، خودبین باشد و عملش را زیاد بشمرد، و گناهانش را فراموش کند (بر او چیره می گردم) و تو را از سه خصلت برحذر می دارم 1- با زن نامحرم خلوت مکن که در این صورت من حاضرم تا انسان را به گناه بی عفتی وادارم. 2- با خداوند اگر پیمانی بستی حتماً آن را ادا کن. 3- وقتی متاع یا مبلغی به عنوان صدقه، خارج کردی فوراً آن را به مستحق بپرداز، زیرا تا صدقه داده نشده من حاضرم که صاحبش را پشیمان کنم.
سپس ابلیس پشت کرد و رفت در حالی که می گفت: «یا ویلتاه علم موسی ما یحذر به بنی آدم» وای بر من، موسی(ع) دانست اموری را که به وسیله آن، انسان ها را از آلودگی برحذر می دارد.(19)
حکایت عابد و شیطان و خضر
شخصی بود، نیمه های شب برمی خاست و در تاریکی و تنهایی به دعا و نیایش می پرداخت و با سوز و گداز خاصّی الله الله می گفت، مدتها او به چنان توفیقی دست یافته بود.
تا اینکه شیطان از حال و قال آن مرد خدا، بسیار غمگین و خشمگین شد، در کمین او قرار گرفت تا او را بفریبد، سرانجام در قلب او القا کرد که: «ای بینوا، چرا آنقدر الله الله می کنی؟ دعای تو به استجابت نمی رسد، به این دلیل که مدتها خدا را صدا می زنی، ولی خدا حتی یک بار به تو لبیک نگفته است!»
همین القای شیطانی (که او نمی دانست از کجا آمده) قلب او را شکست، و مأیوسانه می گفت: به راستی چه فایده؟ هرچه دعا می کنم، نتیجه بخش نیست…
شبی با همین حال و دل شکسته و روح افسرده، خوابید، در عالم خواب حضرت خضر پیامبر(ص) را دید، خضر(ع) به او گفت: چرا این گونه مأیوس و افسرده ای؟ چرا راز و نیاز و نیایش با خدای خود را ترک نموده ای، و چون پشیمانی ناامید، از مناجات با خدا، کنار کشیده ای؟
او در پاسخ گفت: «زیرا از در خانه خدا رانده شده ام و چنین یافته ام که این در، به روی من بسته است، از این رو ناامید شده ام.»
گفت: لبیکی نمی آید جواب
زان همی ترسم که باشم ردّ باب
حضرت خضر(ع) به او فرمود: «ای نیایشگر بینوا، خداوند به من الهام کرد که به تو بگویم تو خیال می کنی جواب خدا را باید از در و دیوار بشنوی؟ همین که الله الله می گویی، دلیل آن است که جذبه الهی تو را به سوی خودش می کشاند، و از جانب معشوق، کششی به سراغ تو آمده است، و همین جذبه، لبیک خدا به تو است، چرا درست نمی اندیشی؟
گفت او را که خدا این گفت به من
که برو با او بگو ای ممتحن
دان که آن الله تو، لبیک ماست
آن نیاز و سوز و دردت، پیک ماست
ترس و عشق تو، کمند لطف ماست
زیر هر یا ربّ تو لبیک هاست
با استقامت باش، دلت را استوار ساز، گوش قلب خود را به صدای این و آن نفروش، و بدان که همان سوز و گداز پر درد تو که از دل جانکاهت برمی خیزد، دلیل پذیرش تو در درگاه خدا است، خدا به فرعون آن همه وسائل آسایش و رفاه داد تا صدای نفس نحس او را نشنود:
در همه عمرش ندید او درد سر
تا ننالد سوی حق آن بدگهر
درد آمد بهتر از ملک جهان
تا بخوانی تو خدا را در نهان(20)
شیطان و حضرت عیسی(ع)
روزی ابلیس (شیطان جنّی) در گردنه اَفیق بیت المقدس سر راه عیسی(ع) را گرفت، با پرسشهایی می خواست او را گمراه کند ولی از گمراه کردن او ناامید و سرکوفته شد و عقب نشینی کرد، سؤال و جواب او و عیسی(ع) به این صورت بود:
ابلیس: ای عیسی! تو کسی هستی که عظمت پروردگاریت به جایی رسیده که بدون پدر به دنیا آمدی.
عیسی: عظمت مخصوص خداوندی است که مرا چنین آفرید چنان که آدم و حوّا را بدون پدر و مادر آفرید.
ابلیس: تو کسی هستی که عظمت پروردگاریت به جایی رسید که در گهواره سخن گفتی.
عیسی: بلکه عظمت مخصوص آن خدایی است که مرا در نوزادی به سخن آورد، و اگر می خواست مرا لال می کرد.
ابلیس: تو کسی هستی که عظمت پروردگاریت به جایی رسیده که از گِل، پرنده ای می سازی و سپس به آن می دمی و آن زنده می شود.
عیسی: عظمت مخصوص خدایی است که مرا آفرید و نیز آنچه را که در تحت تسخیر من قرار داد را آفرید.
ابلیس: تو کسی هستی که عظمت پروردگاریت به جایی رسیده که بیماران را درمان می کنی و شفا می بخشی.
عیسی: بلکه عظمت مخصوص آن خداوندی است که به اذن او، بیماران را شفا می دهم و اگر اراده کند خود مرا بیمار می سازد.
ابلیس: تو کسی هستی که عظمت پروردگاریت به جایی رسیده که مردگان را زنده می کنی.
عیسی: بلکه عظمت از آن خدایی است که به اذن او مردگان را زنده می کنم و آن را که زنده می کنم به ناچار می میراند، و خدا مرا نیز می میراند.
ابلیس: تو آن کسی هستی که عظمت پروردگاریت به جایی رسیده که روی آب دریا راه می روی، بی آنکه پاهایت در آب فرو رود و غرق گردی.
عیسی: بلکه عظمت از آن خدایی است که آب دریا را برای من رام نمود، و اگر بخواهد مرا غرق خواهد نمود.
ابلیس: تو آن کسی هستی که زمانی خواهد آمد بر فراز همه آسمانها و زمین و آنچه در میانشان است قرار می گیری، و امور آنها را تدبیر می نمایی، و روزی مخلوقات را تقسیم می کنی.
این سخن ابلیس، به نظر عیسی(ع) بسیار گران آمد، همان دم گفت: (سبحان الله ملأ سماواته و ارضه و مداد کلماته وزنه عرشه و رضی نفسه) پاک و منزه است خدا از هر گونه عیب و نقص، به اندازه پری آسمانها و زمینش و همه مخلوقاتش و به اندازه وزن عرشش، و خشنودی ذات پاکش. ابلیس آن چنان از این سخن عیسی(ع) درمانده و ناتوان شد که با حالی زار و شکست خورده از آنجا رفت و در میان لجنزار کثیف افتاد.
آری، مردان خدا این گونه شیطان را از خود می رانند، و راه نفوذ او را به روی خود مسدود می کنند.(21)
گفت و گوی حضرت عیسی(ع) با شیطان
در حیاه الحیوان است که حضرت عیسی دید شیطان پنج خر می راند و بار روی آنها است. پرسید بار آنها چیست؟ شیطان گفت: مال التجاره است، پی خریدار می گردم. فرمود: بگو چه است؟ گفت: یکی از آنها جور است. فرمود: خریدارش کیست؟ گفت: سلاطین و امرا. دیگری کِبر است. خریدارش کیست؟ دهاقین هستند. دیگری حسد است. خریدارش علمایند. چهارم، خیانت است، مشتریش کارکنان و تجّارند. پنجم حیله و کید، خریدار آن زنانند.(22)
خلاصی از شرّ شیطان با ذکر و یاد خداوند
آورده اند که روزی حضرت عیسی بن مریم(ع) از پروردگار درخواست کرد تا جایگاه شیطان را به او نشان دهد و خداوند آن را نشان داد و حضرت عیسی(ع) دید شیطان سرش را که مانند سر مار است بر دل آدم گذاشته و هر بار بنده ای مشغول ذکر خدا می شود شیطان سرش را پس می کشد و می گریزد و چون از یاد خدا غافل می شود دل او را مانند لقمه در دهان خود می گیرد، امام محمد غزالی می گوید: وقتی که دل از نور ذکر الهی خالی بماند و به یاد خدا مشغول نباشد و شیطان قاصد یک چنین دلی شد خیلی زود بر آن دل دست یافته و به راحتی دفع او ممکن نگردد.
پس دل را به نور ذکر خدا مشغول کنید تا تاریکی شهوتها از شما دور گردد؛ زیرا دل مثل چاهی است که پاکیزه کردن آن از آب پلید مطلوب و واجب است، تا آب پاکی و صاف از آن بیرون آید. بنابراین کسی که در ذکر شیطان مشغول شود، در حقیقت آب پلید و کثیف را در دل خود جاری کرده است و شخصی که در دل خود ذکر خدا و شیطان را با هم جمع کرده یعنی هم ذاکر خدا باشد و هم ذاکر شیطان، از دو سمت، یک سمت جوی آب پلید و از سمت دیگر جوی آب صاف و روان جاری کرده است کسی که آگاه، هوشیار و بینا باشد در برابر مجرای آب کثیف سدی می سازد و چاه دل را از آب صاف پر می کند. ذکر خدا، مجرای آب پاک و صاف و روان، و بند و سدی مستحکم در برابر مجرای سیلاب متعفن و شیطانی است، آری دل جایگاه حق تعالی است، نه جایگاه شیطان. قلب سلیم به نور ذکر الهی نورانی است، اما قلب سیاه و تاریک مشغول به ذکر شیطان است.(154)
پینوشتها:
1. نام این پنج بت در آیه 23 سوره نوح آمده است.
2. مجمع البیان، ج10، ص 362.
3. سوره نوح، آیه 23.
4. سوره هود، آیه 25.
5. مضمون آیات 25 تا 29 سوره هود.
6. داستانهای خواندنی از پیامبران اولوالعزم، ص 33.
7. شنیدنی های تاریخ، ص 262.
8. داستانهای تفسیر نمونه، ص 270.
9. سوره ص، آیه 44.
10. سوره ص، آیه 44.
11. حکایت های شنیدنی، ج5، ص 104.
12. سفینه البحار، ج1، ص 129؛ شیطان در کمینگاه، ص 248.
13. داستانهای سوره حمد، ص 54.
14. سوره ص، آیه 48.
15. داستان پیامبران، مرحوم قرنی گلپایگانی، ج2، ص 409.
16. حضرت ابراهیم(ع) این کلام را به عنوان مشورت و کنکاش کردن به او نفرمودند؛ زیرا رأی زنی در امور واجب معقول نیست بلکه هدف آن حضرت از این سخن این بود که معلوم شود که اسماعیل در این مصیبت بزرگ صبر و شکیبایی را پیشه خود خواهد ساخت یا آنکه جزع و فزع و بی طاقتی خواهد نمود.
17. از برخی نقل ها دریافت می شود که اسماعیل گفت: پدر جان! صورت مرا بپوشان؛ بحار، ج12، ص 127، باب قصه الذبح و تعیین الذبیح.
18. داستانهای علوی، ج2، ص 171.
19. داستان دوستان، ج2، ص 39.
20. حکایتهای شنیدنی، ج4، ص 95.
21. جامع التمثیل، ص 315؛ داستانهای خواندنی از پیامبران اولوالعزم، ص 231.
22. خواندنی های دلنشین، ص 107.
23. عجب حکایتی، ص108.
منبع:قنبری، حیدر؛ (1389) داستان های شگفت انگیزی از شیطان، قم، انتشارات تهذیب، چاپ ششم.