خودبینی و برتری جویی، آفت عبادت است و عابد راستین همواره سعی می کند خود را بنده ای خاضع و ناچیز و دیگران را از خود برتر بداند؛ چرا که از کوتاهی های خویش آگاه و از درون و کردار مردم ناآگاه است. مرحوم آیت الله قاضی در این جهت بسیار کوشا و تواضع و فروتنی او مثال زدنی بود. خدمت به خلق خدا و پرهیز از شهرت طلبی ملکه راستین وجود او شده بود؛ به گونه ای که تحمل این حالت بر عده ای گران و دشوار می نمود. مرحوم آیت الله آقا میرزا علی غروی علیاری در حق استاد خویش چنین فرموده اند:
در عین حال که ایشان بحر مواجی از علم، اخلاق و عرفان بودند، بسیار کم حرف می زدند و در سلام سبقت می جستند. از جمله خصوصیات آن مرحوم این بود که کمتر در مجامع حاضر می شدند و شاید مدتها کسی ایشان را نمی دید. شبها که مشغول تهجد بودند؛ روز هم یا مطالعه می فرمودند و یا فکر می کردند. غالب ایام، ساعت دو بعد از ظهر که مردم از گرمای سوزان نجف به سردابها پناه می بردند، ایشان وضو می گرفتند و تشریف می بردند حرم برای زیارت حضرت امیرالمؤمنین علی علیه السلام. در آن گرمای سوزان که هیچ کس طاقت نداشت بیرون از سرداب باشد، ایشان حرم تشریف می بردند. این وقت را انتخاب کرده بود تا کسی متوجه ایشان نشود. به این جهت بود که کسی ایشان را نه در حرم می دید و نه در جای دیگر. به نظر من ایشان در حالات معنوی و معرفت مردی نابغه بودند.
استاد سید محمد حسن قاضی در یادداشتهای خود چنین نوشته اند:
نقل کرده اند که روزی آیت الله قاضی با آیت الله سید محسن حکیم مرجع مشهور تقلید در صحن شریف حیدری در نجف اشرف تصادفا با هم ملاقات نمودند. در این وقت، در صحن جنازه ای را تشییع می کردند. صاحبان میت از مرحوم قاضی درخواست اقامه نماز بر آن میت کرده بودند. مرحوم قاضی، آیت الله حکیم را مامور به خواندن نماز نموده بودند؛ ولی مرحوم حکیم امتناع نموده و اصرار بر مقدم نمودن مرحوم قاضی کرده بودند. مرحوم قاضی فرموده بودند: چون شما بین مردم مشهورتر از من هستید، اگر شما اقامه نماز بکنید، مردم زیادی جمع می شوند و این، سبب ثواب زیادی برای میت می شود. ناچارا مرحوم حکیم اقامه و مرحوم آقا سید علی قاضی به ایشان اقتدا کرده بود.
مرحوم آیت الله شیخ محمدرضا مظفر، یکی از شاگردان مرحوم قاضی در مورد آشنایی خویش با این عالم متواضع خاطره ای بسیار آموزنده بیان فرموده اند که نشان از روح بلند این انسان فروتن دارد:
در یکی از روزهای گرم نجف، از کوچه های باریک و خلوت رو به سوی خانه ام بودم که سیدی را از دور دیدم که در کنار سقای آب که کودک کار کشیده ای بود ایستاده است. سقا به علت افتادن ظرفهای سنگین آب از پشت الاغ گریه می کرد؛ چون نمی توانست به تنهایی ظروف را در پشت حیوان قرار بدهد. همین که به نزدیکی آنها رسیدم، سید از من خواهش کرد که به آنها کمک کنم. من با تعجب به آنها نگاه کردم، زمین پر از آب و ظروف به کلی گل آلود بود. هر کدام از ظرفها 80 لیتر آب را در خود جای می داد. من از جهت اینکه طفره بروم، به سید گفتم: فرض کنید که من یکی از ظرفها را برداشتم و شما دیگری را، چه کسی ریسمان آنها را به هم می بندد؟ باز با بی حوصلگی گفتم: آقا! ظروف خیلی سنگین است، همچنین گلی، لباسهایمان چه می شود؟ اگر بخواهیم اینها را از زمین بلند کنیم لباسهایمان گلی می شود. لباسهای شما هم که سفید است! من هر چه خواستم بهانه بیاورم و از این کار دست بکشم و سید را از کارش منصرف بکنم. باز دیدم که سید با فروتنی از من می خواهد که در این کار به آنها کمک کنم. ناچار عمامه سفید خود را از سر برداشته، لباسهایم را از تن بیرون کرده و در جای مناسبی گذاشتم. او هم به تبعیت از من، عمامه و لباسهایش را از تن بیرون کرد. باز من نظاره گر کوچه بودم که ببینم آیا کسی می آید که به ما کمک کند یا نه. ظروف را از زمین حرکت داده، نتوانستم بلند کنم؛ ناچار به زمین انداختم. با تندی به سید گفتم: سید! اگر بخواهیم دو نفره ظروف سنگین را پشت الاغ بگذاریم، باید با ریسمان هر دو تا را به هم گره زد تا مانند ترازو همکف و مساوی هم باشند و من هم به سقا اشاره کردم که سر الاغ را نگه دارد که حرکت نکند. با هر چه توان در بدن داشتیم، ظروف را حرکت داده و کمی از زمین بلند کرده و با تکیه به سینه، ریسمان را با قدرت زیاد کشیدیم. خلاصه با زحمت زیاد، ظروف آب را پشت حیوان قرار دادیم.
سید با اشاره سر به من فهماند که کار تمام شد. در این حال نظرم به لباسها و انگشتان حنایی او افتاد که گل آلود بودند. با دستها و لباسهای گل آلود، عمامه و عبای خود را برداشته، تنگی نفس امانم را از دستم گرفت؛ نتوانستم راه بروم؛ به دیوار تکیه داده کمی استراحت نمودم. به خود گفتم: این چه بلایی بود که به سرم آمد! چون سید کمی به خود آمد و خستگی به در کرد، خواست با من سر صحبت را باز کند. از من پرسید:
اهل منبری؟گفتم: بلی. در این موقع به قیافه او نگاه کردم، دیدم جمال و هیبت بلندش چقدر بزرگ و نورانی است! باز از من پرسید: آیا حفظ کرده ای قصیده مشهور علامه حلی را که مطلع آن این است:
ان لم اقف حیث جیش الموت یزدحم – فلا مشت بی فی طرق العلی قدم؟
پاسخ دادم: بلی، قصیده را خوانده ام. و باز شروع کرد به خواندن بقیه قصیده و در حین خواندن، توضیح می داد که چگونه علامه این قصیده را بعد از به نظم کشیدن، پیش ادبا و شعرای مشهور عرب خوانده و مورد تکریم و تعظیم قرار گرفته است. سید این کلمات را با عربی فصیح و توام با لهجه ترکی بیان می نمود. این برخورد، باب آشنایی ما با مرحوم قاضی بود.
دریای عرفان (زندگی نامه و شرح احوال آیت الله سید علی قاضی)
نویسنده : هادی هاشمیان