مردی در حالی که از گوشهایش خون می چکید نزد قاضی آمد و با آه و ناله گفت: جناب قاضی! فلان شخص گوش مرا گاز گرفت و این چنین خون آلود ساخت. اینک نزد شما آمده ام تا انتقام مرا از او بگیری.
قاضی در خشم شد و به ماموران خود فرمان داد آن مرد جنایتکار را بیاورید تا او را قصاص کنم و با این تازیانه ادبش نمائم و دیه این جنایت را از او بگیرم.
مرد جانی را نزد قاضی آوردند، قاضی گفت: چرا گوش این مرد را با دندان زخمی نموده ای؟
جانی گفت: ای قاضی دادگر این مرد دروغ می گوید، من این گوش را گاز نگرفته ام، اگر شاهدی دارد از او بخواهید تا بیاورد.
قاضی رو به مدعی کرد و گفت: آیا شاهدی بر این ماجرا داری؟ او را بیاور.
وی گفت: غیر از من و او کس دیگری آنجا نبود و من شاهدی ندارم، و اگر شخص سومی در آنجا بوده که این گناه بر گردن او افتاده، از این جانی بخواهید که معرفی کند. و اگر نکرد معلوم می شود جانی خود اوست و باید دیه را بپردازد.
قاضی رو به جانی کرد و گفت: او شاهدی ندارد، اما اگر تو گوش او را زخم نکرده ای پس جانی را معرفی نما.
جانی گفت: درست است که غیر از من و او شخص سومی در آنجا نبود، اما من این کار را نکردم، بلکه خودش گوش را با دندان گزید.
قاضی گفت: این چه حرف مزخرفی است! دست از این سخنهای بیهوده بردار، مگر او شتر است که بتواند دهانش را به گوش خود برساند.
جانی گفت: او شتر نیست، ولی جناب قاضی ببین چه گردن درازی دارد! به همین دلیل می گویم که او خودش گوش خود را با دندان گزیده است!
خصم گفتا: بنگر ای عاجز نواز – گردنش چون گردن اشتر دراز
گر نه اشتر تا بگیرد گوش خویش – همچو اشتر لیک باشد گردنیش