نویسنده:محمد عطایی ، احمد رحمانى همدانى، علامه شهید مرتضى مطهرى(رحمت الله علیه)
آن حضرت نخستین فردى بود که اسلام آورد، ایمانش از همه کس خالص تر و یقینش از همه بیشتر و خداترس ترین فرد بوده است ، و بیش از هر مسلمانى (در راه دین خدا) رنج کشیده و در پاسدارى رسول خدا صلى اللّه علیه و اله مى کوشیده است مناقبش از همه برتر و سوابقش افزونتر و مرتبه اش بالاتر و والامقام تر و در نزد خدا از همه کس گرامى تر بود.
در وقت ناتوانى اصحاب ، او نیرومند بود و به هنگام زمینگیرى و خوارى آنها او مى درخشید و به وقت سستى ایشان او قیام مى کرد و به راه و رسم رسول خدا صلى اللّه علیه و اله پایبند بود و على رغم منافقان و خشم کافران و خلاف میل حاسدان و کینه فاسقان او جانشین بحق و بلامنازع پیامبر صلى اللّه علیه و اله است .
از این رو، در وقتى که همه به سستى گراییده بودند او زمام امور را به دست گرفت و هنگامى که در سخن گفتن مردد بودند او سخن گفت و موقعى که ایستاده بودند او به نور خدا حرکت مى کرد، از همه کم حرف تر، درست گفتارتر و اندیشمندتر و قوى دل تر بود، یقینش از همه کس بیشتر و عملش بهتر و به امور آشناتر بود.
در آغاز؛ هنگامى که مردم پراکنده شدند و در پایان وقتى که به سستى گراییدند او دین را سرپرستى بزرگ ، و نسبت به مؤ منان پدر مهربان بود. آن وقتى که تحت کفالتش در آمدند، سنگینى ها را از دوش ناتوان برداشت و آنچه را که از بین برده بودند، نگهدارى کرد و آنچه را که مورد سهل انگارى قرار داده بودند، رعایت کرد، در وقت اجتماع آنان آماده ، و در هنگام جمع بودن ایشان ، حاضر و در وقت ترس و بى تابى ایشان ، پیروز و بردبار بود.
وى براى کافران عذابى ریزان و براى مؤ منان باران رحمت و خرمى و نشاط بود، برهانش خلل ناپذیر و دلش از تیرگى و بصیرتش از سستى و وجودش از ترس و ذلت بر کنار بود.
همچون کوهى استوار بود که طوفان ها او را از جا نجنباندند و تند بادها او را جا به جا نکردند. و چنان که رسول خدا صلى اللّه علیه و اله فرمود: با وجود ضعف بدنى در اجراى فرمان خدا نیرومند بود، در ذات خود فروتن و در نزد خدا با عظمت و در روى زمین بزرگ و در نزد مؤ منان ارجمند بود. کسى پشت سر او بدگویى نمى کرد و هیچ گوینده اى درباره او طعن و ملامتى نداشت ، نه کسى از او امید سوء استفاده داشت و نه در اجراى حد الهى نسبت به کسى کوتاهى مى کرد. ناتوان ذلیل ، در نزد او تواناى عزیز بود تا این که حق او را مى گرفت و تواناى با عزت در نزد او ناتوان ذلیل بود تا این که حق را از او مى گرفت و نزدیک و دور (خویش و بیگانه ) از این بابت در نظر او برابر بودند. شاءن و موقعیت آن حضرت ، درستى ، راستى و مدارا بود و سخنش استوار و قاطع ، امرش بردبارى و دوراندیشى و راءیش دانش و اراده بود. دین به وسیله او راست و دشوار به وسیله او آسان و آتشها وسیله او خاموش گشت . ایمان توسط او نیرو گرفت و اسلام و مردم با ایمان ، پابرجا شدند. آن حضرت براى مؤ منان پناهگاه و سنگر و بر کافران ، شدت و خشم بود.(1)
در کتاب (( کشف الغمّه )) آمده است (2) که معاویه به ضرار بن ضمره گفت : على علیه السلام را براى من توصیف کن ! ضرار گفت : مرا معاف بدار. معاویه گفت : باید او را وصف کنى ! ضرار گفت : حالا که ناگزیر باید توصیف کنم ، به خدا سوگند که على علیه السلام والاهمت و پرقدرت بود، سخن قاطع مى گفت و به عدل و داد حکم مى کرد، چشمه هاى دانش از اطرافش مى جوشید و از هر سویش سخن حکمت به گوش مى رسید، از دنیا و زیباییهایش گریزان بود و با شب و وحشت آن انس داشت . اشک چشم فراوان و اندیشه طولانى داشت ، لباس خشن و خوراک درشت را خوش داشت .
در بین ما چون فردى از ما بود. هرگاه سؤ ال مى کردیم پاسخ مى داد و چون وى را مى طلبیدیم نزد ما مى آمد. به خدا سوگند که با وجود مقرب بودن ما به او و نزدیک بودن او نسبت به ما از هیبتش توان سخن گفتن نداشتیم . دینداران را گرامى و فقرا و مستمندان را مقرب مى داشت ، نیرومند، طمع باطل از او نداشت و ناتوان از عدل او ناامید نبود. وانگهى من گواهى مى دهم که او را در برخى از موارد و مواقفش دیدم ، هنگامى که شب پرده هاى تاریکى را گسترده و ستارگان غروب کرده بودند، محاسنش را به دست گرفته ، مانند شخصى مار گزیده به خود مى پیچید و همچون مصیبت زدگان گریه مى کرد در حالى که (خطاب به دنیا) مى فرمود: ((اى دنیا! دیگرى را بفریب ، از من بگذر، آیا تو خود را بر من عرضه مى کنى ؟ یا به من شوق دارى و مرا مى خوانى ؟ چه دور است آرزوى تو! چه دور! تو را سه بار طلاق باین دارم که در آن بازگشتى نیست .(3) اى دنیا! عمر تو کوتاه و خطر تو بزرگ و زندگى تو پست است . آه از کمى توشه براى سفر و ترس و وحشت این راه )). پس از شنیدن این سخنان معاویه گریست و گفت : خدا ابوالحسن را بیامرزد، به خدا سوگند که چنین بود، اى ضرار اندوه تو بر آن حضرت چگونه است ؟ گفت : مانند اندوه زنى که فرزندش را در کنارش سر ببرند، نه جلو ریزش اشکش را مى تواند بگیرد و نه اندوهش آرام پذیر است .
فصل : در مناقب خوارزمى از ابى مریم نقل شده که مى گوید: از عمار بن یاسر (( – رضى اللّه عنه – )) شنیدم که گفت : از رسول خدا صلى اللّه علیه و اله شنیدم که مى فرمود: ((یا على خداوند تو را به زینتى آراسته است که هیچ یک از بندگان را به چنان زینتى نیاراسته که محبوب تر از زینت تو در نزد او باشد. تو را نسبت به دنیا پرهیزگار قرار داده و آن را مبغوض تو گردانیده و مستمندان را دوستدار تو ساخته است ، در نتیجه تو آنان را به عنوان پیروان خود و آنان تو را به عنوان امام خود پسندیده اند. یا على ! خوشا به حال کسى که تو را دوست بدارد و تصدیق کند. و واى بر کسى که تو را دشمن بدارد و تکذیب کند؛ اما کسانى که تو را دوست بدارند و تصدیق کنند، برادران دینى تو و انبازان تو در بهشت هستند و اما کسانى که تو را دشمن بدارند و تکذیب کنند، بر خداى تعالى لازم است که آنان را در روز قیامت در جایگاه دروغگویان جا دهد.))(4)
و از آن جمله از عبداللّه بن ابى الهذیل (5) نقل کرده است که گفت : بر تن على علیه السلام پیراهن بى ارزشى را دیدم که هرگاه مى کشید به ناخنش مى رسید و چون رها مى کرد در نیمه ساقش قرار مى گرفت .(6)
و از آن جمله ، عمر بن عبدالعزیز مى گوید: در این امت ، بعد از پیامبر صلى اللّه علیه و اله کسى را پارساتر از على بن ابى طالب علیه السلام نمى شناسیم .(7)
از جمله از سوید بن غفله نقل کرده ، مى گوید: بر على بن ابى طالب علیه السلام در دارالخلافه ، وارد شدم ، دیدم نشسته و جلوش کاسه اى است که مقدارى ماست بسیار ترشیده دارد. از شدت ترشى بوى آن را حس کردم و در دست آن حضرت گرده نانى بود که سبوس جو در روى آن دیده مى شد و او گاهى با دستش نان را مى شکست و هرگاه سخت بود با زانویش نان را مى شکست و میان کاسه مى انداخت ، به من فرمود: نزدیک بیا و از این غذاى ما بخور! عرض کردم : من روزه دارم ، فرمود: از رسول خدا صلى اللّه علیه و اله شنیدم که مى فرمود: ((هر کس را روزه دارى اش از خوردن غذایى که اشتها برانگیزد، مانع شود، بر خداوند لازم است که او را از خوراک بهشت بخوراند و از نوشیدنى آن بنوشاند)) مى گوید: به کنیز آن حضرت که در نزدیکش ایستاده بود، گفتم : واى بر تو اى فضه ؟ آیا درباره این پیرمرد از خدا نمى ترسید؟ آیا نمى توانید سبوس نان او را بگیرید که مى بینم این همه سبوس دارد، فضه گفت : خود آن حضرت به ما دستور داده تا سبوس نانش را نگیریم . آن حضرت (رو به من کرد) و فرمود: به فضه چه گفتى ؟ جریان را به عرضشان رساندم ، فرمود: پدر و مادرم فداى کسى باد که سه روز نه سبوس نانش را گرفتند و نه از نان گندم سیر شد تا این که از دنیا رفت .(8)
از کتاب (( الیواقیت )) ابوعمر زاهد نقل است : ابن اعرابى گوید: على علیه السلام در زمانى که امیر و فرمانرواى مؤ منان بود وارد بازار شد و پیراهنى به سه درهم و نیم خرید و در همان بازار پوشید دید آستینش بلند است به خیاط فرمود: آن را کوتاه کن ! خیاط آن را کوتاه کرد و گفت : یا امیرالمؤ منین ! آیا آن را بدوزم ؟ فرمود: خیر، و رفت در حالى که تازیانه روى شانه اش بود، و مى فرمود: تو را همین قدر بس که کار را آسان کردى !(9)
آورده اند که روزى آن حضرت بیرون آمد در حالى که جامه اى وصله دار بر تن داشت ، بعضى او را مورد سرزنش قرار دادند. فرمود: ((دل ، با پوشیدن این لباس خاشع مى گردد و مؤ من وقتى که آن را بر تن من مى بیند به من اقتدا مى کند)).(10)
آن حضرت دو جامه خشن خرید، قنبر را بین آن دو مخیر کرد، او یکى را برداشت ، و امام علیه السلام دیگرى را پوشید، دید آستینش مقدارى از انگشتان دستش بلندتر است پس آن مقدار را برید.(11)
روزى وارد بازار شد، در حالى که شمشیرش را با خود آورده بود تا بفروشد. فرمود: ((کیست که این شمشیر را از من بخرد؟ سوگند به آن که دانه را شکافت چه بسیار غبار غمى که به وسیله این شمشیر از چهره رسول خدا صلى اللّه علیه و اله زدودم ، و اگر بهاى جامه اى را داشتم ، آن را نمى فروختم )).(12)
از هارون بن عنتره نقل شده که مى گوید: پدرم نقل کرد و گفت : خدمت على بن ابى طالب علیه السلام در خورنق رسیدم در حالى که زیر قطیفه کهنه اى مى لرزید، عرض کردم . یا امیرالمؤ منین ! خداى تعالى براى شما و خاندانتان در این مال (بیت المال ) حقى قرار داده است در حالى که شما با خودتان چنین رفتار مى کنید. فرمود: ((به خدا سوگند که دست من بازتر از شما به هیچ چیز از اموال شما نیست ، همانا این همان قطیفه اى است که با خود، از مدینه آورده ام و جز آن چیزى در نزد من نیست .))(13)
واحدى در تفسیرش نقل کرده است که على علیه السلام شبى خودش را تا صبح اجیر (مزدور) کرد تا نخلستانى را در برابر مقدارى جو آبیارى کند. همین که جوها را گرفت ، یک سوم آنها را آسیا کرد و خوراکى از آن فراهم آوردند و چون کار تمام شد مستمندى آمد، آن خوراک را بردند و به او دادند. بعد ثلث دوم را آماده کردند، یتیمى آمد و بردند و به او دادند سپس ثلث سوم را مهیا کردند، اسیرى آمد، خوراک را براى او بردند؛ على ، فاطمه ، حسن و حسین علیهم السلام گرسنه ماندند، و خداوند که از مقصد نیکو و نیتهاى خالص آنها آگاه بود و مى دانست که ایشان از آن عمل چیزى جز خشنودى ذات مقدس خدا را نمى خواستند و در برابر آنچه داده اند اجر و پاداش خداى عزوجل را مى جسته اند از این رو درباره ایشان آیه قرآن را نازل کرد و از جانب خود به ایشان احسان کرد و از میان همه جهانیان براى ایشان دیوانى منتشر نمود و در عوض بذل و بخششى که کرده بودند بهشت و حور و غلمان را به ایشان ارزانى داشت و فرمود: (( و یطعمون الطعام على حبه مسکینا و یتیما و اسیرا…)) (14)
واحدى در تفسیر خود روایت کرده و سند را به ابن عباس رسانده است که مى گوید: على بن ابى طالب علیه السلام چهار درهم داشت ، یک درهم را شب و یک درهم را روز صدقه داد؛ یکى را در نهان و یکى را آشکارا، از این رو خداوند سبحان در آن باره این آیه را نازل کرد: (( الذین ینفقوان اموالهم باللیل و النهار سرّا و علانیه فلهم اجرهم عند ربهم و لا خوف علیهم و لا هم یحزنون . )) (15)
مناقبى از ابى حمراء نقل کرده ، مى گوید: رسول خدا صلى اللّه علیه و اله فرمود: ((هر که مى خواهد به آدم علیه السلام در علمش ، و به نوح علیه السلام در فهم و آگاهى اش و به یحیى بن زکریا علیه السلام در زهدش و به موسى بن عمران علیه السلام در صولتش نظر کند، باید به على بن ابى طالب علیه السلام نظر کند.))(16)
بیهقى روایت کرده و سند آن را به رسول خدا صلى اللّه علیه و اله رسانده است که آن حضرت فرمود: ((هر که خواست به آدم علیه السلام در علمش و به نوح علیه السلام در تقوایش و به ابراهیم علیه السلام در حلمش و به موسى علیه السلام در هیبتش و به عیسى علیه السلام در عبادتش بنگرد باید به على بن ابى طالب علیه السلام نظر کند)).(17)
فصل :
صاحب (( کشف الغمه )) (18) مى گوید: اما شجاعت امیرالمؤ منین علیه السلام و جراءت و برخورد با همگنان و توانایى و پایدارى اش – آن جا که قدمها مى لرزید – و استقامت زیادش هنگامى که مغز سرها پراکنده مى شد و هیبت و سطوتش در حالى که قلب دلیران مى تپید و پا بر جایى او در جایى که پاى قهرمانان مى لرزید و دلاورى اش در وقتى که دلها از سینه ها جدا مى شد و شجاعتش موقعى که آسیاى جنگ مى گردید و خونها فوران مى کرد و سر نیزه ها بر مى آمد و فرو مى رفت و حماسه آن حضرت در حالى که مرگ دندانهایش را باز کرده بود، و جانبازى اش در آن هنگام که ترسوها به عقب برگشته (از میدان جنگ فرار مى کردند) و غبار غم زدودن او از چهره رسول خدا صلى اللّه علیه و اله در حالى که بعضى از اصحاب رسول خدا صلى اللّه علیه و اله پا به فرار نهاده بودند و او جان عزیزش را به امید اجر و پاداشى که خدا مهیا کرده بود، نثار مى کرد، و این امرى است مشهور و حالتى است ظاهر و هویدا، زنده و مرده آن را مى دانند و اخبار و شروح احوال متضمن آن است ، دور و نزدیک در اطلاع از آن همسانند، دوست و دشمن در اقرار به آن اتفاق نظر دارند، بیگانه و خویش به هنگام نقل ، آن را باور دارند، یکه تاز و شیر مرد اسلام و بنیانگذار و قوام بخش رکن ایمان ، اداره کننده امور و هموار کننده دشواریها، پراکنده کننده جمعیت کافران و درو کننده ساقه هاى اجتماعشان به وسیله ذوالفقار و آواره کننده ایشان از دیارشان به دشتها و بیابانها. آن که پرندگان و درندگان را در روز نبرد و پیکار، ضیافت مى کرد. شمشیر برّان خدا و نایب حق تعالى در عدالت گسترى ، نشانه واضح و دلیل روشن و برهان کوبنده خدا و رحمت جامع ، نعمت گسترده و کیفر باز دارنده او، کسى که سرزمین بدر شاهد مقام او و روز حنین یکى از روزهاى اوست ، عمل سر نیزه و شمشیر او را از احد و جنگ خیبر – موقعى که خداوند با دستهاى او فتح کرد – و روز خندق بپرس ، روزى که عمرو دست بر خاک نهاد و یا چهره بر زمین افتاد.
این ها مختصرى از اوصاف آن حضرت است . که به جاى خود تفصیل و بیانى دارد و مقاماتى که باعث خشنودى خداى مهربان و مواضعى که شرک را بیمناک و متزلزل کرد و آن را به ذلت و زبونى کشاند و خوار و فرومایه گردانید، و جایگاههایى که جبرئیل او را در آن جایگاهها کمک مى کرد و میکائیل او را یار و یاور بود و خداوند با عنایات خود او را مدد مى کرد و رسول خدا دعاهاى خیرش را بدرقه راه او مى ساخت ، قلب اسلام به وسیله او مى تپید و امدادهاى غیبى الهى به او مى رسید.
از مسند ابن حنبل به نقل از هبیره آمده است که گفت : حسن بن على علیه السلام براى ما خطبه اى ایراد کرد و فرمود: ((دیروز مردى از شما جدا شد که در علم و دانش کسى از پیشینیان به پایه او نمى رسید و آیندگان در عمل نظیر او را نخواهند دید، رسول خدا صلى اللّه علیه و اله او را به عنوان پرچمدار به جبهه گسیل مى داشت ، در حالى که جبرئیل از راست و میکائیل از سمت چپ او حرکت مى کرد و وى بر نمى گشت تا پیروز مى شد.))(19)
در پایان حدیث دیگرى از مسند ابن حنبل که با همان مضمون نقل شده ، آمده است :
((از طلا و نقره جز هفتصد درهم بعد از خود باقى نگذاشت که از بخشش او اضافه آمده بود و آن را جهت خرید خادمى براى خانواده اش فراهم کرده بود.))(20)
شیخ مفید – خدایش رحمت کند – مى گوید: (21) از جمله آیات الهى خارق العاده در وجود امیرالمؤ منین علیه السلام آن است که براى هیچ کس به اندازه آن حضرت مبارزات عدیده با همگنان و نیروهاى متعدد با قهرمانان که در طول زمان روى داده و معروف گردیده ، ثبت نشده است . وانگهى در بین کسانى که با جنگها سر و کار داشته اند کسى نیست مگر آن که دچار شرى شده و زخم و عیبى به او رسیده است جز امیرالمؤ منین علیه السلام که با وجود شرکت در جنگهاى بسیار، از جانب دشمن زخمى به او نرسید و کسى از دشمنان زیانى به او نرسانید تا این که جریان آن حضرت با ابن ملجم – لعنت خود بر او باد – پیش آمد و ناگهانى او را به قتل رساند. براستى خداى تعالى این اعجوبه را به وسیله آیاتى که در او قرار داده بود، یکتا و یگانه ساخته و او را به دانشى فروزان و سرشار از حقیقت و معنویت امتیاز بخشیده است و بدان وسیله وى را در رسیدن به جایگاهى در نزد خود و به کرامتى که بدان از تمام مردم ممتاز گشته ، راهنمایى کرده است . از جمله آیات خداوند در آن حضرت آن است که هیچ جنگجویى را نام نبرده اند که در میدانهاى جنگ با دشمن برخورد کند جز این که گاهى پیروز مى شده و گاهى پیروز نمى شده و هیچ یک از جنگاوران زخم و جراحتى به دشمن خود وارد نکرده است مگر آن که حریف زخم خورده گاهى هلاک شده و گاهى بهبود یافته است . و سابقه ندارد که از دست جنگجویى هیچ هماوردى خلاص شود و از ضربت حریف نجات یابد و از معرکه جان سالم بدر برد جز امیرالمؤ منین که بدون تردید با هر هماوردى که مبارزه مى کرد پیروز بود و هر قهرمانى را که با او پیکار مى کرد به هلاکت مى رساند، و این نیز یکى از امتیازاتى است که آن حضرت را از عموم مردم جدا مى سازد و خداوند بدان وسیله در همه وقت و هر زمان ، خرق عادت کرده است ، و او یکى از آیات روشن پروردگار است . و نیز یکى از آیات خداى تعالى در وجود امیرالمؤ منین علیه السلام این است که با وجود جنگهاى زیاد و طولانى که در آنها حضور داشت . و کشته هاى فراوان که در آن جنگها از دلیران و سران دشمن به جا گذاشت و همدستى آنان در برابر آن حضرت و مکر و حیله آنها در کشتن او و کوشش و تلاشى که در این باره به خرج مى دادند، هرگز به احدى از آنها پشت نکرد و از هیچ کس شکست نخورد و از جا نجنبید و از هیچ یک از هماوردان هراسى به خود راه نداد. در حالى که دیگر جنگاوران در نبرد با دشمن گاهى پایدارى کرده و گاهى از دشمن رو بر تافته گاهى مبارزه کرده و گاهى از ترس ، از ورود در صحنه خوددارى کرده اند و چون جریان از این قرار است که ما تعریف کردیم ، پس از آنچه گفتیم ثابت شد که وى تنها آیت درخشان و معجزه آشکار و خرق عادتى بود که به وسیله او خداوند شر را راهنمایى کرده و پرده از وجوب اطاعت خود برداشته و او را بر همه مخلوقاتش ممتاز کرده است .
فصل :
اما کرامات (22) آن حضرت و آنچه از اخبار به امور غیبى بر زبان او جارى شده است . از جمله : خبر دادنش از حال خوارج که از دین بیرون شدند. توضیح مطلب آن که چون ایشان اجتماع کردند و تصمیم بر پیکار آن حضرت گرفتند، سوار بر مرکب به جانب ایشان شتافت ، مردى سواره ، در حالى که رکاب مى زد او را ملاقات کرد، عرض کرد: یا امیرالمؤ منین ! چون آنها از تصمیم شما مطلع شده بودند، از نهروان عبور کردند و به هزیمت رفتند. فرمود: آیا تو آنها را دیدى که عبور کردند؟ گفت : آرى فرمود: به خدایى که محمّد صلى اللّه علیه و اله را مبعوث کرده است ، آنها از نهروان عبور نمى کنند و به کاخ دختر کسرى نمى رسند تا این که جنگجویانشان به دست من کشته شوند و تنها کمتر از ده نفر از آنها باقى بماند و از اصحاب من کمتر از ده تن کشته شوند. آنگاه سوار بر مرکب با آنان جنگید و جریان در همه موارد همان طور که خبر داده بود واقع شد و آنها از نهر عبور نکردند.
و از جمله کرامات و خبرهاى غیبى آن حضرت ، داستانى است که ابن شهر آشوب در کتاب خویش ، نقل کرده است (و آن داستان از این قرار است ): (23) وقتى که على علیه السلام وارد کوفه شد، جمعى به عنوان نماینده مردم خدمت آن حضرت رسیدند. در میان ایشان ، جوانى بود که بعدها از شیعیان آن حضرت شد و در میدانهاى جنگ در رکاب آن حضرت مى جنگید. زنى را از قبیله اى خواستگارى کرد، به او تزویج کردند، روزى امام علیه السلام نماز صبح را که خواند به کسى که در نزد او بود گفت : به فلان جا برو، مسجدى آن جا خواهى دید، در کنار مسجد، خانه اى است ، از آن خانه صداى مرد و زنى بلند است که با هم مشاجره مى کنند، آنها را نزد من بیاور. آن شخص رفت و برگشت در حالى که آن دو نفر همراهش بودند، حضرت رو به آنها کرد و فرمود: چرا امشب مشاجره شما به درازا کشید؟ آن جوان گفت : یا امیرالمؤ منین ، این زن را من خواستگارى و با او ازدواج کردم ولى همینکه با او خلوت کردم در خودم نسبت به وى احساس نفرتى کردم که مانع از نزدیکى من با او شد و اگر مى توانستم پیش از فرا رسیدن روز، شبانه او را بیرون کنم ، بیرون مى کردم این بود که بسیار ناراحت شدم و مشاجره کردیم تا این که امر شما رسید و به خدمت رسیدیم . آنگاه امام علیه السلام رو به حاضرین کرد و فرمود: چه بسیار سخنى که اگر دیگران بشنوند در مخاطب اثر نمى کند، حاضران از جا بلند شدند و کسى جز آن دو نفر در نزد امام علیه السلام نماند. پس على علیه السلام رو به آن زن کرد و فرمود: آیا تو این جوان را مى شناسى ؟ عرض کرد: خیر. فرمود: هرگاه من تو را از حال آگاه سازم تو خواهى پذیرفت و انکار نخواهى کرد؟ عرض کرد: خیر یا امیرالمؤ منین . فرمود: آیا تو فلان زن دختر فلانى نیستى ؟ عرض کرد: چرا، فرمود: آیا تو پسر عمویى نداشتى که هر دو دلبسته هم بودید؟ گفت : چرا. فرمود: آیا نبود پدر تو مانع از ازدواج شما دو نفر شد و او را به همین جهت از همسایگى اش بیرون کرد؟ گفت : چرا.
گفت : آیا نبود که شبى تو براى قضاى حاجت از خانه بیرون رفتى و او تو را ناگهانى گرفت و به اجبار با تو آمیزش کرد و باردار شدى و تو جریان را از پدرت پنهان کردى ولى به مادرت گفتى ؟ و چون زمان وضع حمل فرا رسید مادرت شبانه تو را بیرون برد و تو بچه اى به دنیا آوردى و او را در پارچه اى پیچیده و از بیرون دیوار، جاى قضاى حاجت انداختى پس سگى آمد و او را بو کرد، ترسیدى سگ او را بخورد سنگى به طرف سگ انداختى و به سر بچه خورد و سرش زخمى شد و تو با مادرت دوباره سوى او برگشتید و مادرت سر او را با پارچه اى از گوشه رواندازش بست سپس او را ترک کردید و رفتید و از حال او بى خبر ماندید؟ آن زن ساکت ماند. امام علیه السلام به او فرمود: حقیقت را خودت بگو. گفت : آرى یا امیرالمؤ منین به خدا سوگند که این جریان را غیر از مادرم هیچ کس نمى دانست . فرمود: خداوند مرا بر این جریان مطلع ساخت ؛ پس آن بچه را صبح که شد قبیله فلان برداشتند و در میان آنها تربیت شد تا این که بزرگ شد و با ایشان به کوفه آمد و از تو خواستگارى کرد در حالى که او پسر تو است . آنگاه رو به آن جوان کرد و فرمود: سرت را برهنه کن . او برهنه کرد، اثر زخم را دیدند، امام علیه السلام به آن زن گفت : این جوان پسر تو است ، خداوند او را از آنچه حرام فرموده ، حفظ کرد. فرزندت را بردار و برو، بین شما نکاح روا نیست .
و از آن جمله ، داستانى است که حسین بن ذکوان فارسى (24) روایت کرده است و مى گوید: یا امیرالمؤ منین على بن ابى طالب علیه السلام بودم . مردم نزد آن حضرت آمدند و از افزایش آب فرات شکایت کردند که باعث نابودى زراعت ما شده است و مایلیم که از خدا بخواهد آب فرات را بکاهد. امام علیه السلام از جا برخاست و وارد خانه شد در حالى که مردم اجتماع کرده و منتظر آن حضرت بودند. آن حضرت از خانه بیرون شد در حالى که جامه و عمامه و برد رسول خدا صلى اللّه علیه و اله را بر تن داشت و در دستش چوبى بود. اسبش را طلبید و سوار شد و راه افتاد و اولادش به همراه آن حضرت بودند و مردم ، از جمله من پیاده حرکت کردیم تا در کنار فرات توقف کرد و از اسب پیاده شد و دو رکعت نماز مختصر خواند. آنگاه از جا بلند شد و آن چوب را به دست گرفت و روى پل رفت در حالى که غیر از حسن و حسین علیهم السلام و من کسى همراهش نبود پس چوب را به سوى آب دراز کرد، آب فرات به قدر یک ذراع کم شد. فرمود: آیا این مقدار شما را بس است ؟ مردم گفتند: خیر، یا امیرالمؤ منین ، برخاست و با چوب دستى اشاره کرد و آن را سوى آب دراز کرد، آب فرات یک ذراع دیگر کم شد. همچنین کرد تا این که سه ذراع کم شد. گفتند: بس است یا امیرالمؤ منین . پس سوار شد و به منزلش برگشت .(25)
از جمله ، خبر دادن آن حضرت از داستان شهادت خویش است ، توضیح مطلب آن که چون از پیکار با خوارج فارغ شد، در ماه رمضان به کوفه بازگشت ، در مسجد امام جماعت شد و دو رکعت نماز به جا آورد، سپس به منبر رفت ، خطبه بسیار جالبى ایراد کرد، آنگاه روکرد به پسرش حسین علیه السلام فرمود: اى ابومحمّد چند روز از این ماه گذشته است ؟ عرض کرد: یا امیرالمؤ منین سیزده روز. سپس از امام حسین علیه السلام پرسید: اى ابوعبداللّه چند روز از این ماه – یعنى رمضان – مانده است ؟ عرض کرد: یا امیرالمؤ منین هفده روز. آنگاه دست به محاسنش کشید، که در آن هنگام سفید شده بود، و فرمود: باید آن را به خون سرم خضاب کنند (آنگاه که شقى ترین آنها به پا خیزد) سپس فرمود:
(( ((ارید حباءه و یرید قتلى
غذیرى من خلیلى من مراد)) )) (26)
عبدالرحمن بن ملجم مرادى این سخن امام علیه السلام را مى شنید، در دلش هراسى افتاد، این بود که آمد در حضور على علیه السلام ایستاد و گفت : یا امیرالمؤ منین خداوند شما را در پناه خود نگه دارد، این دست راست و این دست چپ من در اختیار شما، هر دو را ببرید و یا مرا بکشید. على علیه السلام فرمود: چگونه تو را بکشم در حالى که تو هنوز نسبت به من گناهى مرتکب نشده اى ؟ و اگر بدانم که تو مرا خواهى کشت باز هم تو را نخواهم کشت ، ولى به خاطر دارى که دایه یهودیى داشتى ، روزى از روزها به تو گفت اى نظیر پى کننده ناقه ثمود؟ عرض کرد: چنین است یا امیرالمؤ منین . پس على علیه السلام ساکت شد و چون شب نوزدهم ماه فرا رسید، برخاست تا براى نماز صبح از خانه بیرون شود، فرمود: دلم گواهى مى دهد که در این ماه کشته مى شوم ، در را باز کرد، (دستگیره ) در به کمربندش آویخت و این شعر را خواند:
(( اشدد حیازیک للموت
فان الموت لاقیک
و لا تجزع من الموت
اذا حل بوادیک ))
آنگاه از خانه بیرون رفت و به شهادت رسید، درود خدا بر او باد.(27)
از جمله حدیث میثم تمار و خبر دادن امام علیه السلام از حال وى و دار آویختن و محل دار زدنش و درخت خرمایى است که بر آن آویخته مى شود. و این داستان مشهور است .(28)
از جمله خبرهاى غیبى ، آن که حجاج کمیل بن زیاد را طلبید و او فرار کرد. پس سهم فامیل او را از بیت المال برید، کمیل وقتى که چنین دید گفت : من پیر مردم ، عمرم به پایان رسیده است ، سزاوار نیست که من باعث محرومیت فامیلم از سهمیه شان باشم این بود که نزد حجاج رفت . حجاج گفت : من دوست داشتم که بر تو دست یابم . کمیل فرمود: اکنون چنگالت را جدا نکن ! از عمر من جز اندکى نمانده است هر چه مى خواهى بکن . زیرا وعده گاه ، نزد خدا است و پس از کشتن ، حسابى در کار است و امیرالمؤ منین على بن ابى طالب علیه السلام به من خبر داده است که تو کشنده منى ، حجاج پس از شنیدن سخنان کمیل ، گردن او را زد.(29)
و از آن جمله ، آن که حجاج روزى گفت : مایلم یکى یکى از اصحاب ابوتراب را دستگیر کنم و با ریختن خون او به خدا تقرب جویم ! گفتند: ما کسى را سراغ نداریم که از قنبر غلام وى بیشتر با ابوتراب مصاحبت داشته باشد. پس قنبر را طلبید، آوردندش ، حجاج پرسید: قنبر تویى ؟ گفت : آرى . پرسید: غلام على بن ابى طالب هستى ؟ پاسخ داد: خدا سرپرست و مولاى من و امیرالمؤ منین ولى نعمت من است . حجاج گفت : از دین على تبرى بجوى ! فرمود: دینى بهتر از دین او را به من نشان بده ! گفت : من تو را خواهم کشت ، پس خودت انتخاب کن ، کدام نوع کشته شدن را دوست دارى ؟ فرمود: من آن را به تو واگذاردم . پرسید: چرا؟ فرمود: تو مرا به نحوى نخواهى کشت مگر این که تو خود همان طور کشته خواهى شد و امیرالمؤ منین علیه السلام مرا خبر داده است که مرگم به صورت سر بریدن بنا حق و از روى ستم خواهد بود. حجاج پس از شنیدن این سخنان دستور داد قنبر را سر بریدند.(30)
و از جمله مطلبى است که به براء بن عازب فرمود: ((اى براء، پسرم حسین را مى کشند، در حالى که تو زنده اى و او را یارى نخواهى کرد)) چون امام حسین علیه السلام کشته شد براء گفت : راست گفت على علیه السلام : امام حسین علیه السلام کشته شد و من او را یارى نکردم . از این رو اظهار حسرت و پشیمانى مى کرد.(31)
از جمله ، آن حضرت در یکى از سفرها، در سمتى از لشکریان خود در سرزمین کربلا توقف کرد و نگاهى به راست و چپ انداخت و اشکش جارى شد. فرمود: ((به خدا قسم این جا محل خواباندن شترانشان و جاى شهادت آنها است )) عرض شد: یا امیرالمؤ منین این جا که کجا است ؟ فرمود: کربلا، گروهى اینجا کشته مى شوند که بى حساب وارد بهشت مى گردند و از آن جا رفت . مردم معنى سخن امام را نفهمیدند تا اینکه جریان امام حسین علیه السلام اتفاق افتاد.(32)
از جمله خبرهاى غیبى مطلبى است که مردم نقل کرده اند، موقعى که به صفین عزیمت مى کرد. یارانش به آب نیازمند شدند و در سمت راست و چپ هر جا را جستند، آب نیافتند. امیرالمؤ منین علیه السلام کمى آنها را از جاده به بیراهه برد، در آن بیان دیرى نمودار شد، به آن جا رفتند و از کسى که آن جا بود، از آب پرسیدند او در پاسخ گفت : بین ما و آب دو فرسخ فاصله است و در این جا آبى نیست ، براى من آب از راه دور مى آورند و من در مصرف آن سختگیرى مى کنم و اگر نه از تشنگى مى میرم . امیرالمؤ منین علیه السلام فرمود: آنچه را که این راهب مى گوید، بشنوید. گفتند: شما دستور مى دهید به آن جا که او به ما نشان داد برویم ، شاید تا توان رفتن داریم ، به آب برسیم . حضرت فرمود: شما نیازى به رفتن آن جا ندارید، گردن استرش را به سمت قبله گرداند و به جایى در نزدیکى دیر اشاره کرد فرمود: آن جا را بگشایید، گشودند. سنگ بزرگى نمودار شد که مى درخشید. گفتند: یا امیرالمؤ منین این جا سنگ بزرگى است که هیچ بیلى در آن کارگر نیست ، فرمود: آن سنگ روى آب است سعى کنید آن را از جا بکنید که اگر کنده شود، آب خواهید یافت اصحاب جمع شدند و خواستند آن را حرکت دهند، دیدند هیچ راهى ندارد و براى آنها مشکل است . امام علیه السلام چون آن حال را دید پا از زین برگرداند و آستین بالا زد و انگشتانش را از یک طرف زیر سنگ برد و آن را حرکت داد و با دست آن را از جا کند و چندین ذراع به دور انداخت . پس آب براى آنها ظاهر شد و آنان به سوى آب شتافتند و نوشیدند، گواراترین و سردترى و زلالترین آبى بود که در آن سفر، آشامیده بودند.
فرمود: توشه راه بردارید و سیرآب شوید، و آنها به گفته امام علیه السلام عمل کردند، آنگاه کنار سنگ آمد و آن را با دست خود برداشت و در جاى قبلیش قرار داد و دستور داد اثر آن را با خاک از بین ببرند در حالى که راهب از بالاى دیرش نگاه مى کرد. پس صدا زد اى قوم ! مرا پایین بیاورید آنها وى را پایین آوردند، راهب مقابل امیرالمؤ منین علیه السلام ایستاد عرض کرد: اى مرد آیا تو پیامبر مرسلى ؟ فرمود: نه ، گفت : پس فرشته مقربى ؟ گفت : نه پرسید: پس تو کیستى ؟ فرمود: من وصى رسول خدا محمّد بن عبداللّه صلى اللّه علیه و اله ، خاتم پیغمبرانم ، گفت : دستت را باز کن تا به دست تو اسلام بیاورم . پس امیرالمؤ منین علیه السلام دستش را گشود و فرمود: شهادتین بگو. گفت : (( اشهد ان لا اله الا اللّه و اشهد ان محمدا رسول اللّه و اشهد انک وصى رسول اللّه و احق الناس بالا مر من بعده ؛ )) سپس (33) شرایط اسلام را پذیرفت . امام علیه السلام پرسید: با این که مدت زیادى بر دین خودت بودى چه چیز باعث گرایش تو به اسلام شد؟ عرض کرد: یا امیرالمؤ منین ، این دیر، براى یافتن کسى ساخته شده است که این سنگ را بکند و از زیر آن آب جارى سازد و داناى پیش از من در طلب این امر از دنیا رفت و به این آرزو نرسید و خداوند آن را نصیب من کرد. ما در کتابهاى خود یافته ایم و از دانشمندانمان به ما رسیده است که در این جا چشمه اى است که روى آن سنگى قرار دارد که جز پیامبر با وصى پیامبر آن را نمى داند و ناگزیر او ولى خدا است که مردم را به حق مى خواند: او جاى این سنگ را مى شناسد و توانایى کندن آن را دارد. و چون دیدم تو این کار را کردى و آنچه ما انتظار داشتیم تحقق یافت و به آرزویم رسیدم ، از این رو امروز به دست تو اسلام آوردم و به حق تو سرورى تو ایمان پیدا کردم . چون امیرالمؤ منین علیه السلام آن را شنید بقدرى گریه کرد که محاسنش از اشک چشمش تر شد و گفت : سپاس خداى را که در پیشگاهش فراموش نشده ام . سپاس خداى را که در کتابهاى آسمانى اش مرا یاد کرده است . سپس مردم را طلبید و فرمود: سخنان برادر مسلمانتان را بشنوید. آنها گوش دادند و خدا را شکر و سپاس گفتند که معرفت امیرالمؤ منین علیه السلام را به ایشان الهام فرمود و امام علیه السلام حرکت در حالى که راهب نیز همراه ایشان بود. پس مردم شام با او مى جنگیدند و به شهادت رسید، امیرالمؤ منین علیه السلام خود بر جنازه او نماز خواند و وى را دفن کرد و استغفار زیادى براى او نمود و هر وقت از او یاد مى کرد، مى فرمود: دوست من بود.(34)
و از جمله داستانى است که علماى شیعه نقل کرده اند که خورشید دو مرتبه یکى زمان پیامبر صلى اللّه علیه و اله و دیگرى پس از رحلت آن حضرت براى امیرالمؤ منین علیه السلام برگشت ؛(35) اسماء بنت عمیس ، ام سلمه ، جابر بن عبداللّه انصارى و ابوسعید خدرى با جمعى از اصحاب پیامبر صلى اللّه علیه و اله روایت کرده اند؛ که پیامبر صلى اللّه علیه و اله روزى در منزلش بود و على علیه السلام در حضور ایشان که جبرئیل نازل شد و از طرف خداوند با او به آرامى سخن مى گفت ، چون وحى تمام فکر او را به خود مشغول کرد، سر روى زانوى امیرالمؤ منین علیه السلام گذارد و سرش را بلند نکرد تا خورشید از انظار ناپدید شد. حضرت على علیه السلام نماز عصر را نشسته با اشاره به جا آورد و چون پیامبر علیه السلام به خود آمد به امیرالمؤ منین فرمود: نماز عصر از دستت رفت ؟ عرض کرد: در حال نشسته و با اشاره به جا آوردم ، فرمود: از خدا بخواه ، خورشید را بر مى گرداند تا تو نماز را ایستاده و در وقت بخوانى ، براستى که خداوند دعایت را به خاطر اطاعت تو از خدا و رسولش ، برآورده مى کند. این بود که امیرالمؤ منین از خدا خواست تا خورشید را برگرداند! خورشید برگشت و در جاى خودش – به هنگام عصر – در آسمان قرار گرفت . و چون آن حضرت نمازش را به جا آورد، غروب کرد. اسماء گوید: به خدا سوگند که هنگام غروب خورشید، صدایى شبیه صداى ارّه از آن شنیدم . اما بعد از رحلت پیامبر صلى اللّه علیه و اله موقعى که آن حضرت مى خواست از فرات به سمت بابل عبور کند، بسیارى از یارانش سرگرم عبور دادن چهار پایانشان بودند او با جمعى از اصحاب نماز عصر را به جا مى آورد ولى نماز اکثریت مردم فوت شد و آنها در آن باره صحبت مى کردند. همینکه امام علیه السلام شنید، از خداوند درخواست بازگشت خورشید را کرد تا همه یارانش نماز را با هم بخوانند، خداوند درخواست آن حضرت را اجابت کرد: خورشید بازگشت و در حالتى همانند وقت عصر قرار گرفت . همینکه امیرالمؤ منین علیه السلام با آن جمع سلام نماز را داد، خورشید ناپدید شد و صداى طپش شدیدى از آن شنیده شد که مردم ترسیدند و تسبیح و تهلیل و استغفار زیادى گفتند. سپاس فراوان خدا را بر نعمتش که در میان آنها ظاهر شد، و این خبر در همه جا پیچید.
از جمله خبرهاى غیبى آن که امیرالمؤ منین علیه السلام مردى را به نام عیزار متهم کرد که خبرهاى آن حضرت را به معاویه مى رساند، ولى او انکار کرد. امیرالمؤ منین علیه السلام فرمود: آیا قسم مى خورى که تو این کار را نکرده اى ؟ گفت : آرى . آنگاه سوگند یاد کرد و قسم خورد. على علیه السلام فرمود: اگر دروغ بگویى خداوند چشمت را نابینا کند. هنوز هفته تمام نشده بود که نابینا شد و با عصاکش بیرون مى آمد، زیرا خداوند نابینائى اش را سلب کرده بود.(36)
و از جمله این که آن حضرت مردم را قسم داد؛ هر کس از پیامبر صلى اللّه علیه و اله شنیده است که مى فرمود: ((هرکه را من مولا و سرورم ، على مولا و سرور اوست )) گواهى دهد، دوازده تن از اصحاب پیامبر صلى اللّه علیه و اله گواهى دادند. انس بن مالک که میان جمعیت بود، گواهى نداد، امیرالمؤ منین صلى اللّه علیه و اله فرمود: انس ! با این که آنچه را آنها شنیده بودند، تو هم شنیده بودى چه باعث شد که گواهى ندادى ؟ عرض کرد: یا امیرالمؤ منین پیر شده ام و فراموش کرده ام . امیرالمؤ منین فرمود: خداوندا اگر دروغ مى گوید او را مبتلا به پیسى کن به طورى که شال سرش آن را نپوشاند! طلحه بن عمیر مى گوید: خدا را شاهد مى گیرم که پیسى را در پیشانى اش دیدم .(37)
و از جمله امیرالمؤ منین علیه السلام به خدا قسم داد هر کس از پیامبر صلى اللّه علیه و اله شنیده است که مى فرمود: ((هر که را من مولایم پس على مولاى اوست ، خداوندا دوست بدار هر که او را دوست دارد و دشمن بدار هر که او را دشمن بدارد (و یارى کن هر که او را یارى کند))) گواهى دهد! دوازده تن از بدریون ، شش تن از سمت چپ و شش تن از سمت راست بلند شدند و گواهى دادند. زید بن ارقم مى گوید: من در میان کسانى بودم که شنیده بودند ولى کتمان شهادت کردم از این رو خداوند مرا نابینا کرد. و بعدها به خاطر این که شهادت نداده بود پشیمان بود و استغفار مى کرد.(38)
و از جمله ، آن حضرت روى منبر فرمود: من بنده خدا و برادر رسول خدایم ، وارث پیامبر رحمت و همسر بانوى زنان اهل بهشتم ، منم سرور اوصیا و آخرین وصى از اوصیاى پیامبران ، کسى جز من چنین ادعایى نمى کند جز آن که دچار بلایى گردد. مردى از قبیله عبس – کسى که زیبنده نبود چنین حرفى را بزند – گفت : من بنده خدا و برادر رسول خدایم ! هنوز از جا بلند نشده بود که در اثر تماس با شیطان دیوانه شد پایش را گرفتند تا در مسجد کشیدند، و ما از کسانش پرسیدیم که سابقه چنین دیوانگى را در او سراغ داشتید؟ گفتند: نه ، هرگز.(39)
از جمله ، نقل شده است که معاویه بن ابى سفیان پس از داستان حکمیت به ندیمانش گفت : چگونه ممکن است ما بدانیم که سرانجام کار ما چه مى شود؟ ندیمان وى گفتند: ما چیزى در این باره نمى دانیم . معاویه گفت : من علم به این مطلب را از دانش على علیه السلام استخراج مى کنم زیرا او سخن نادرست نمى گوید، پس سه مرد از افراد مورد اعتمادش را طلبید و به ایشان گفت : هر سه بروید تا با هم یک منزلى کوفه برسید سپس با هم قرار بگذارید که خبر مرگ مرا به کوفه ببرید ولى باید حرف شما درباره علت مرگ و زمان مردن و جاى قبر من و کسى که بر من نماز خوانده و دیگر چیزها یکى باشد، تا هیچ اختلافى بین شما نباشد. آنگاه یکى از شما باید وارد شود و خبر مرگ مرا بدهد، بعد دومى وارد شود، نظیر آن را خبر دهد، سپس سومین نفر وارد شده و مانند دو رفیقش خبر دهد، ببیند على چه مى گوید؟ همان طور که معاویه دستور داده بود، رفتند. یکى از آنها صبح فردا در حالى که سوار بر مرکب و رنگ پریده بود وارد شد. مردم کوفه پرسیدند از کجا مى آیى ؟ گفت : از شام ، پرسیدند: چه خبر؟ گفت : معاویه مرد، نزد على علیه السلام آمدند و گفتند مردى سواره از شام خبر مرگ معاویه را آورده است ، على علیه السلام اعتنایى نکرد، سپس مرد دیگرى فردا صبح زود، وارد شد مردم پرسیدند: چه خبر؟
گفت : معاویه مرد! و نظیر گفته هاى رفیقش را او نیز خبر داد. نزد حضرت على علیه السلام آمدند و گفتند: سوار دیگرى آمده و نظیر آن مرد، از مرگ معاویه خبر مى دهد و حرفشان هیچ اختلافى ندارد، على علیه السلام چیزى نفرمود. در روز سوم مرد دیگرى وارد شد، مردم پرسیدند: در شام چه خبر بود؟ گفت : معاویه مرد، و بعد از آنچه دیده بود پرسیدند؛ هیچ با گفته آن دو نفر تفاوتى نداشت . آمدند خدمت على علیه السلام گفتند: یا امیرالمؤ منین ، خبر راست است ، اینک این سومین سوار است که نظیر خبر دو تن دیگر را آورده است و چون گروه کثیرى در این باره پرسیدند، على علیه السلام فرمود: هرگز، تا محاسن من از خون سرم خضاب نشود و پسر هند جگر خوار (معاویه ) با مملکت بازى نکنند، (از دنیا نخواهد رفت ) این خبر به معاویه رسید.(40)
و از جمله خطبه اى است که آن حضرت ، رویداد بغداد را بازگو مى کند چنان که گویى به چشم مى بیند، در آن باره مى فرماید: ((به خدا سوگند که گویى مى نگرم به شخصى از بنى عباس که قیام کرده است و در میان ایشان برده مى شود چنانکه قربانى را به سوى قربانگاه مى برند در حالى که نمى تواند از خود دفاع کند. واى بر او، واى بر او! چقدر در بین ایشان خوار و ذلیل است . به خاطر آن که امر پروردگار را ترک و توجهش را به امر دنیا معطوف کرده است ! و درباره آن رویداد مى فرماید: به خدا سوگند اگر بخواهم ، نامها، کنیه ها، شکل و شمایلها و قتلگاه و زادگاههاى ایشان شما را خبر مى دهم )) و دیگر خبرهاى غیبى آن حضرت .(41)
از جمله داستانى است که اسماء بنت عمیس نقل کرده ، مى گوید: از بانویم فاطمه علیهماالسلام شنیدم که مى فرمود: ((شبى على علیه السلام بر من وارد شد و مرا در بسترم بیمناک ساخت ، شنیدم زمین با و او با زمین سخن مى گوید، صبح شد و من بیمناک بودم ، قضیه را به پدرم نقل کردم ، پیامبر صلى اللّه علیه و اله سجده طولانى به جا آورد سپس سر بلند کرد و فرمود: اى فاطمه بشارت باد تو را به نسل پاک ، زیرا خداوند همسر تو را بر سایر مردمان برترى داده و زمین را فرمان داده است تا اخبار خودش و آنچه را که از شرق و غرب بر روى زمین اتفاق مى افتد براى او بازگو کند.))(42)
تمام این مطالب را از کتاب (( کشف الغمه )) على بن عیسى اربلى (( – رحمه اللّه – )) با حذف اسناد بعضى از آنها، نقل کردم .
على بن عیسى مى گوید: (43) یکى از ارباب طریقت مى گوید: این سخن على علیه السلام که فرموده است : ((اگر پرده ها به سویى رود، بر یقین من چیزى افزوده نگردد)) در آغاز کار و ابتداى حالش بوده است اما در آخر کار پرده ها از جلوى آن حضرت بر طرف شده بود. مناقب ، آثار برجسته و خرق عادتهایى که به دست آن بزرگوار انجام گرفت بیش از اندازه و مشهورتر از آن است که پوشیده بماند. آنچه نقل شده دلیل بر نقل ناشده ها است و گاهى یک میوه را مى توان دلیل وجود درخت و اصالت آن دانست .
فصل :
شیخ صدوق (( – رحمه اللّه – )) در کتاب (( التوحید )) (44) به اسناد خود از اصبغ بن نباته نقل کرده است ، مى گوید: چون على علیه السلام به خلافت نشست و مردم با او بیعت کردند، راهى مسجد شد در حالى که عمامه رسول خدا صلى اللّه علیه و اله را بر سر، برد رسول خدا صلى اللّه علیه و اله را بر تن و کفش رسول خدا صلى اللّه علیه و اله را به پا و شمشیر رسول خدا صلى اللّه علیه و اله را حمایل کرده بود، بالاى منبر رفت و به آرامى و وقار روى منبر نشست ، سپس انگشتان دستهایش را در هم کرد و روى قسمت پایین شکم قرار داد، آنگاه فرمود: ((اى مردم ، پیش از آنکه از دست شما بروم ، از من بپرسید، این مخزن علم و دانش است این آب دهان رسول خدا صلى اللّه علیه و اله است ، این همان چیزى است که رسول خدا صلى اللّه علیه و اله به من چشانده است ، از من بپرسید که علم اولین و آخرین در نزد من است . هان ، به خدا سوگند که اگر وساده اى نهاده مى شد و من بر آن وساده مى نشستم (کنایه از اینکه اگر به من فرصتى مى دادند) هر آینه براى پیروان تورات به توراتشان فتوا مى دادم تا آن جا که تورات به زبان آید و بگوید: على راست گفت و دروغ نگفت ، مطابق آنچه در من نازل شده براى شما فتوا داد. و براى پیروان انجیل ، به انجیلشان فتوا مى دادم تا اینکه انجیل به زبان آید و بگوید: على راست گفته و دروغ نگفته است ، مطابق آنچه در من نازل شده است براى شما فتوا داده است . و پیروان قرآن را مطابق قرآنشان فتوا مى دادم تا قرآن به سخن آید و بگوید: على راست گفته و دروغ نگفته است و مطابق آنچه خدا در آیات من نازل کرده ، به شما فتوا داده است . در حالى که شما شب و روز قرآن مى خوانید آیا کسى در بین شما هست که بداند در قرآن چه نازل شده است ؟ در حالى که اگر یک آیه در قرآن نبود، هر آینه از گذشته و حال و آینده تا روز قیامت خبر مى دادم ، و آن آیه این است : (( یمحو اللّه ما یشاء و یثبت و عنده ام الکتاب . )) (45) سپس فرمود: از من بپرسید، پیش از این که از دست شما بروم ، به خدایى که دانه را شکافته و مخلوق را آفریده است اگر از من بپرسید درباره هر آیه اى که در شب نازل شده یا روز، در مکه نازل شده یا مدینه ، در سفر نازل شده یا در حضر، به ناسخ و منسوخ ، محکم و متشابه ، تاءویل و تنزیل آن شما را آگاه مى سازم .))
نقل کرده اند که روزى خطبه خواند و فرمود: ((بپرسید از من ، پیش از آن که از دست شما بروم که من گنجینه حجاز و مخزن علم رسول خدایم ، و من چشمه فتنه را از ظاهر و باطنش برکنده ام ، از آن کسى که علم بلایا و منایا و وصایا و فصل الخطاب در نزد اوست ، بپرسید، از من بپرسید که من سرپرست بحق مؤ منانم ، و هیچ گروهى نیست که تنى چند را هدایت کند و یا گمراه سازد مگر این که زمامدار و جلودار آن را مى شناسم . به خدایى که جان من در دست قدرت اوست اگر فرش برایم گسترده بود و من روى آن مى نشستم (کنایه از این که فرصت مى دادند) هر آینه بین تورات به توراتشان و براى پیروان انجیل مطابق انجیلشان و براى پیروان زبور، به زبورشان و براى پیروان قرآن مطابق قرآنشان ، حکم مى کردم )).(46)
صدوق در کتاب (( معانى الاخبار )) به اسناد خود از ابوبصیر به نقل از امام صادق علیه السلام روایت کرده که امیرالمؤ منین علیه السلام ضمن خطبه اى فرمود: ((منم هادى ، منم مهدى ، منم پدر یتیمان و مسکینان و شوهر بیوه زنان ، منم پناهگاه هر ضعیف و محل امنى براى هر بیمناک ، منم رهبر مؤ منان به سوى بهشت ، منم ریسمان محکم و رشته استوار الهى و کلمه اللّه پرهیزگارى ، منم چشم و زبان راستگو و دست خداوندى و منم جنب اللهى که خدا مى فرماید: (( ان تقول نفس یا حسرتى ما فرطت فى جنب اللّه ((ع (47) و منم دست گشاده الهى بر بندگانش به رحمت و مغفرت و منم باب حطه . (48) هر که مرا بشناسد و به حق من آشنا باشد خدا را شناخته است زیرا من جانشین پیامبر او در زمین و حجت او بر خلایقم ، جز منکر خدا و رسولش کسى منکر این نیست .
از کتاب (( القائم )) فضل بن شاذان به اسناد خویش نقل کرده مى گوید: امیرالمؤ منین )) روى منبر کوفه فرمود: ((همانا من حسابرس روز جزا و تقسیم کننده بهشت و دوزخم ، هیچ کسى به آنها وارد نمى شود مگر در یکى از دو بخش قرار دارد، منم فاروق اکبر (بزرگترین جدا کننده بین حق و باطل ) و دژى از آهن ، دروازه ایمان صاحب نشان و صاحب راه و روشها، منم صاحب پیدایش آغازین و برانگیخته شدن واپسین ، صاحب حکم و حمله کننده به دشمن و دولت دولتها، منم پیشواى آزادگان و ادا کننده حق پیشینیان ، کسى جز احمد صلى اللّه علیه و اله بر من تقدم ندارد، تمامى فرشتگان ، رسولان و روح پشت سر ما است و همان سان که چون از رسول خدا صلى اللّه علیه و اله مى خواستند، سخن مى گفت چون از من بخواهند، بر پایه سخن او، سخن مى گویم . به من هفت ویژگى داده اند که به هیچ کس پیش از من نداده اند؛ راه کتاب را مى شناسم ، درها به روى من گشوده است ، به علم انساب آگاهم جریان محاسبه ، منایا و بلایا و وصایا و فصل الخطاب را مى دانم و در ملکوت نگریسته ام از این رو هیچ چیز پنهانى ، از من پوشیده نیست و چیزى از گذشته ها دور از علم من نمانده است . در روز گواهى گواهان کسى در آنچه گواه من است انباز من نمى باشد در حالى که من گواه بر ایشانم و به دست من وعده الهى به هر کلمه اى پایان مى پذیرد و به وسیله من دین خدا کامل مى شود، منم آن نعمت الهى که بر خلقش ارزانى داشته است . منم آن اسلامى که خداى تعالى براى خود پسندیده است ، تمام اینها از جانب خداست که منت نهاده و به من عطا فرموده است .
از مناقب خوارزمى (49) نقل شده است که على علیه السلام گوید: رسول خدا صلى اللّه علیه و اله در روز فتح خیبر به من فرمود: ((اگر نبود که گروه هایى از امت من درباره تو چیزى را بگویند که نصارى درباره عیسى بن مریم گفته اند، هر آینه امروز سخنى درباره تو مى گفتم که بر جمعى از مسلمانان گذر نمى کردى مگر خاک پاهایت و آب وضویت را بر مى داشتند و بدان وسیله استشفاء مى کردند، لیکن همین قدر تو را بس که تو از منى و من از تو مى باشم ، تو از من ارث مى برى و من از تو، تو نسبت به من به منزله هارون نسبت به موسى هستى ، جز این که بعد از من پیامبرى نخواهد بود. تو ادا کننده دین منى و بر اساس سنت من پیکار مى کنى و در آخرت از همه مردم به من نزدیکترى و براستى تو بر سر حوض کوثر جانشین منى ، منافقان را از آن دور مى کنى و تو نخستین کسى هستى که در کنار حوض کوثر بر من وارد مى شوى و نخستین فرد از امت من هستى که وارد بهشت مى شوى و همان شیعیان تو بر منبرهایى از نور، با طراوت و شاداب و رو سفید در اطراف من قرار دارند، آنان را شفاعت مى کنم ، فرداى قیامت در بهشت همسایگان من هستند و دشمنان تو فرداى قیامت تشنه و پژمرده و رو سیاه و افسرده اند، جنگ با تو، جنگ با من است و صلح با تو و صلح با من است ، نهان و آشکار تو نهان و آشکار من است ، راز دل تو راز دل من است و تو دروازه علم و دانش منى و فرزندان تو، فرزندان من ، گوشت و خون تو گوشت و خون من است . براستى که حق با تو و بر زیان تو و در جلو چشمان تو است و ایمان با گوشت و خون تو در آمیخته چنانکه با گوشت و خون من در آمیخته است . همانا خداى تعالى به من امر کرده تا تو را بشارت دهم که تو و عترت من در بهشت و دشمن شما در دوزخ است . کسى که کینه تو را داشته باشد در حوض کوثر بر من وارد نمى شود و هر که دوستدار تو باشد، از حوض کوثر دور نمى گردد. راوى گوید: على علیه السلام فرمود: پس از شنیدن این سخنان براى خدا به سجده افتادم و بر نعمتهایى که خداوند بر من ارزانى داشته ؛ از قبیل اسلام و قرآن و این که مرا محبوب خاتم پیامبران و سرور رسولان قرار داده است او را سپاس گفتم )).
اخبار در فضایل على علیه السلام بیشتر از حد شمارش است و در این کتاب هدف ما بیان فضایل و مناقب ائمه علیهم السلام نیست ، بلکه هدف بیان بخشى از اخلاق ، صفات و کرامات ایشان است ، به پیروى از غزالى که اخلاق نبوت را بیان کرده ، ما این مقدار از فضیلت امیرالمؤ منین علیه السلام را نیز به صورت پیرایه و براى تبرک نقل کردیم .
خوارزمى در مناقب (50) خود از مجاهد از ابن عباس نقل کرده ، مى گوید: رسول خدا صلى اللّه علیه و اله فرمود: ((اگر درختان باغها، قلم و اقیانوسها، مرکب و جنیان حسابرس و آدمیان نویسنده باشند، نخواهند توانست فضایل على بن ابى طالب علیه السلام را بشمارند.))
فصل :
اما شمایل آن حضرت ، در (( کشف الغمه )) (51) آمده است که خطیب ابوالموید خوارزمى از ابواسحاق نقل کرده ، مى گوید: على علیه السلام را با سر و ریش سفید و شکم بزرگ و از جمله مردان میان بالا دیدم . ابن منده نقل کرده است که آن حضرت ، بسیار گندمگون و داراى چشمان درشت و شکم برآمده بود و به کوتاهى اندام نزدیکتر بود تا بلند بالایى ، و سر و ریش سفید بود.
محمّد بن حبیب بغدادى صاحب (( محبر الکبیر )) علاوه بر این در صفات امیرالمؤ منین علیه السلام مى گوید: گندمگون ، خوش سیما و عضلات و دست و پایش قوى بود.
آن حضرت به (( انزع البطین )) شهرت داشت ، اما از نظر صورت ، مى گویند: (( رجل انزع بین النزع )) (مرد اصلعى که اصلع بودنش آشکار است ) کسى که موى سرش از دو طرف پیشانى ریخته باشد، جاى مو را نزعه و دو طرف پیشانى را نزعتان گویند، ولى در مورد زن ، نزعاء نمى گویند بلکه زعراء (یعى زن اصلع ) مى گویند. بطین یعنى برآمده شکم و اما معناى (( انزع البطین )) یعنى نفسش را از کار بد بازداشته است . گفته مى شود: (( نزع الى اهله ، ینزع نزاعا )) یعنى مشتاق و علاقمند به خانواده اش بود. و (( نزع عن الا مور نزوعا )) : از آن کارها خوددارى کرد یعنى نفسش را از ارتکاب شهوات بازداشت و از آنها دورى جست . (( و نزعت الى اجتناب السیئات )) یعنى راه ارتکاب گناهان را بر نفسش بست ، به کسب طاعات علاقمند شد و چون در پى آنها گشت آنها را به دست آورد و به فراهم آوردن خوبیها اشتیاق پیدا کرد پس بدانها آراسته گردید و از آن جهت که صندوق سینه آن حضرت پر از علم و دانش بود، ملقب به بطین شد. بخشى از آن را ظاهر و بعضى را پنهان کرد بر حسب اقتضاى علمش که بدان وسیله به حق الیقین رسیده بود: اما آنچه از علوم آن حضرت ظاهر شد از سپیده صبح روشنتر و از وزش بادها تندتر، در سراسر جهان انتشار یافت و اما آنچه پنهان مانده است خود فرمود: ((اما دانشى نهان سراچه دلم را لبریز کرده است که اگر آن را با شما در میان گذارم همانند لرزیدن ریسمان در چاه عمیق بر خویشتن خواهید لرزید.))(52)
از جمله مطالبى که در وصت آن حضرت رسیده این است که وى از مردان میان بالا با چشمان درشت و سیاه و خوش سیما و در زیبائى چون ماه شب چهارده بود. شکم برآمده ، شانه هاى پهن ، کف دستها خشن ، بدن نرم ، گردنش چون ظرف نقره فام بود، اصلع ، و موهاى محاسنش پرپشت و انبوه ، بر شانه اش استخوانى بر آمده بود، چون استخوان برآمده شانه درنده اى زیانبار (53)، بازویش از ساق دست تمیز داده نمى شد پیچیده و بسیار قوى بود، اگر دست مردى را مى گرفت ، نفس او را گرفته بود، نمى توانست نفس بکشد، ساق و دستش قوى بود، وقتى که به میدان جنگ مى رفت شتابان مى رفت ، با قلبى استوار، نیرومند و دلیر، با هر که رو به رو مى شد پیروز بود، درود خدا بر او باد.
اخلاص امام على (علیه السلام)
1. ابن شهرآشوب گوید: وقتى امیر مؤمنان(ع) بر عمرو بن عبدود دست یافت او را ضربت نزد و نکشت، او به على(ع) دشنام داد و حذیفه پاسخش داد، پیامبر(ص) فرمود: اى حذیفه ساکت باش، خود على سبب درنگش را خواهد گفت: آنگاه على(ع) عمرو را از پاى در آورد. چون به حضور رسول خدا(ص) رسید پیامبر سبب را پرسید، على(ع) عرضه داشت: او به مادرم دشنام داد و آب دهان به صورتم افکند، من ترسیدم که براى تشفى خاطرم گردن او را بزنم، از این رو او را رها کردم، چون خشمم فرو نشست او را براى خدا کشتم. (54)
2. علامه مجلسى(ره) گوید: صبحگاهى رسول خدا(ص) به مسجد آمد و مسجد از جمعیت پر بود، پیامبر فرمود: امروز کدامین شما براى رضاى خدا از مال خود انفاق کرده است؟ همه ساکت ماندند، على(ع) گفت: من از خانه بیرون آمدم و دینارى داشتم که مىخواستم با آن مقدارى آرد بخرم، مقداد بن اسود را دیدم و چون اثر گرسنگى را در چهره او مشاهده کردم دینار خود را به او دادم. رسول خدا(ص) فرمود: (رحمت خدا بر تو) واجب شد.
مرد دیگرى برخاست و گفت: من امروز بیش از على انفاق کردهام، مخارج سفر مرد و زنى را که قصد سفر داشتند و خرجى نداشتند هزار درهم پرداختم. پیامبر(ص) ساکت ماند. حاضران گفتند: اى رسول خدا، چرا به على فرمود: «رحمت خدا بر تو واجب شد» و به این مرد با آنکه بیشتر صدقه داده بود نفرمودى؟ رسول خدا(ص) فرمود: مگر ندیدهاید که گاه پادشاهى خادم خود را که هدیه ناچیزى برایش آورده مقام و موقعیتى نیکو مىبخشد و از سوى خادم دیگرش هدیه بزرگى آورده مىشود ولى آن را پس مىدهد و فرستنده را به چیزى نمىگیرد؟ گفتند: چرا، فرمود: در این مورد هم چنین است، رفیق شما على دینارى را در حال طاعت و انقیاد خدا و رفع نیاز فقیرى مؤمن بخشید ولى آن رفیق دیگرتان آنچه داد همه را براى معاندت و دشمنى با برادر رسول خدا داد و مىخواست بر علىبن ابیطالب برترى جوید، خداوند هم عمل او را تباه ساخت و آن را وبال گردن او گردانید. آگاه باشید که اگر با این نیت از فرش تا عرش را سیم و زر به صدقه مىداد جز دورى از رحمت خدا و نزدیکى به خشم خدا و در آمدن در قهر الهى براى خود نمىافزود. (55)
3. على(ع) فرمود: گروهى خدا را از روى رغبت پرستیدند و این عبادت تاجران است. گروهى خدا را از روى ترس و بیم پرستیدند و این عبادت بردگان است، و گروهى خدا را از روى شکر و سپاسگزارى پرستیدند و این عبادت آزادگان است. (56)
4. و فرمود: خدایا، من تور را از بیم عذاب و طمع در ثوابت نپرستیدم، بلکه تو را شایسته بندگى دیدم و پرستیدم. (57)
5. و فرمود: دنیا همهاش نادانى است جز مکانهاى علم، و علم همهاش حجت است جز آنچه بدان عمل شود، و علم همهاش ریا و خودنمایى است جز آنچه خالص (براى خدا) باشد، و اخلاص هم در راه خطر است تا بنده بنگرد که عاقبتش چه مىشود. (58)
عمل اگر براى غیر خدا باشد وبال صاحب آن است و اگر انفاق به نیت فخر و مباهات باشد نصیب سگان و عقابان است. در این زمینه حکایت لطیفى را که دمیرى در کتاب «حیاه الحیوان» آورده بنگرید:
امام علامه ابوالفرج اصفهانى و دیگران حکایت کردهاند که: فرزدق شاعر مشهور به نام همامبن غالب، پدرش غالب رئیس قوم خود بود، زمانى مردم کوفه را قحطى و گرسنگى سختى رسید، غالب پدر فرزدق مذکور شترى را براى خانواده خود کشت و غذایى از آن تهیه کرد و چند کاسه آبگوشت براى قومى از بنىتمیم فرستاد و کاسهاى هم براى سحیم بن وثیل ریاحى که رئیس قوم خود بود فرستاد. سحیم کسى است که در شعر خود گفته بود: «من مردى شناخت شده و خوشنام و با تجربه و کاردانم، هرگاه عمامه بر سر نهم مرا خواهید شناخت» و حجاج هنگامى که براى امارت کوفه وارد کوفه شد در خطبه خود به این شعر تمثل جست.
وقتى ظرف غذا به سحیم رسید آن را واژگون ساخت و آورنده را کتک زد و گفت: مگر من نیازمند غداى غالب هستم؟ اگر او یک شتر کشته من هم شترى مىکشم. میان آنان مسابقه شتر کشى راه افتاد، سحیم یک شتر براى خانواده خود کشت و صبح روز بعد غالب دو شتر کشت، باز سحیم دو شتر کشت و غالب در روز سوم سه شتر کشت، باز سحیم سه شتر کشت و غالب در روز چهارم صد شتر کشت. سحیم چون آن اندازه شتر نداشت دیگر شترى نکشت امام آن را به دل گرفت.
چون روزهاى قحطى سپرى شد و مردم وارد کوفه شدند، بنى ریاح به سحیم گفتند: ننگ روزگار را متوجه ما ساختى، چرا به اندازه غالب شتر نکشتى و ما آمادگى داشتیم که به جاى هر شترى دو شتر به تو بدهیم؟! سحیم چنین عذر آورد که شترانش در دسترس نبودند، آن گاه سیصد شتر پى کرد و به مردم گفت: همگى بخورید. این حادثه در دوران خلافت امیر مؤمنان علىبن ابىطالب (علیه السلام)اتفاق افتاد، از آن حضرت درباره حلال بودن خوردن آنها فتوا خواستند، حضرت حکم به حرمت کرد و فرمود: این شتران نه براى خوردن کشته شدهاند و از کشتن آنها مقصودى جز فخر و مباهات در کار نبوده است. از این رو گوشت آنها را در زبالهدان کوفه ریختند و خوراک سگان و عقابان و کرکسان گردید. (59)
تقوى امام على (علیه السلام)(60)
تقوا از رایجترین کلمات نهج البلاغه است.در کمتر کتابى مانند نهج البلاغه بر عنصر تقوا تکیه شده است،و در نهج البلاغه به کمتر معنى و مفهومى به اندازه تقوا عنایت شده است . تقوا چیست؟
معمولا چنین فرض مىشود که تقوا یعنى «پرهیزکارى» و به عبارت دیگر تقوا یعنى یک روش عملى منفى، هر چه اجتنابکارى و پرهیزکارى و کنارهگیرى بیشتر باشد تقوا کاملتر است.
طبق این تفسیر.
اولا: تقوا مفهومى است که از مرحله عمل انتزاع مىشود،
ثانیا: روشى است منفى،
ثالثا: هر اندازه جنبه منفى شدیدتر باشد تقوا کاملتر است.
به همین جهت متظاهران به تقوا براى اینکه کوچکترین خدشهاى بر تقواى آنها وارد نیاید از سیاه و سفید،تر و خشک، گرم و سرد اجتناب مىکنند و از هر نوع مداخلهاى در هر نوع کارى پرهیز مىنمایند.
شک نیست که اصل پرهیز و اجتناب یکى از اصول زندگى سالم بشر است.در زندگى سالم،نفى و اثبات،سلب و ایجاب، ترک و فعل،اعراض و توجه توأم است. با نفى و سلب است که مىتوان به اثبات و ایجاب رسید،و با ترک و اعراض مىتوان به فعل و توجه تحقق بخشید.
کلمه توحید یعنى کلمه«لا اله الا الله»مجموعا نفیى است و اثباتى،بدون نفى ما سوا دم از توحید زدن ناممکن است.این است که عصیان و تسلیم،کفر و ایمان قرین یکدیگرند،یعنى هر تسلیمى متضمن عصیانى و هر ایمانى مشتمل بر کفرى و هر ایجاب و اثبات مستلزم سلب و نفیى است: فمن یکفر بالطاغوت و یؤمن بالله فقد استمسک بالعروه الوثقى. (61)
اما اولا پرهیزها و نفیها و سلبها و عصیانها و کفرها در حدود«تضاد»هاست. پرهیز از ضدى براى عبور به ضد دیگر است،بریدن از یکى مقدمه پیوند با دیگرى است.
از این رو پرهیزهاى سالم و مفید،هم جهت و هدف دارد و هم محدود است به حدود معین.پس یک روش عملى کورکورانه که نه جهت و هدفى دارد و نه محدود به حدى است،قابل دفاع و تقدیس نیست.
ضمنا مفهوم تقوا در نهج البلاغه مرادف با مفهوم پرهیز حتى به مفهوم منطقى آن نیست. تقوا در نهج البلاغه نیرویى است روحانى که بر اثر تمرینهاى زیاد پدید مىآید و پرهیزهاى معقول و منطقى از یک طرف سبب و مقدمه پدید آمدن این حالت روحانى است و از طرف دیگر معلول و نتیجه آن است و از لوازم آن به شمار مىرود.
این حالت، روح را نیرومند و شاداب مىکند و به آن مصونیت مىدهد.انسانى که از این نیرو بىبهره باشد،اگر بخواهد خود را از گناهان مصون و محفوظ بدارد چارهاى ندارد جز اینکه خود را از موجبات گناه دور نگه دارد،و چون همواره موجبات گناه در محیط اجتماعى وجود دارد ناچار است از محیط کنار بکشد و انزوا و گوشهگیرى اختیار کند.
مطابق این منطق یا باید متقى و پرهیزکار بود و از محیط کنارهگیرى کرد و یا باید وارد محیط شد و تقوا را بوسید و کنارى گذاشت. طبق این منطق هر چه افراد اجتنابکارتر و منزوىتر شوند جلوه تقوایى بیشترى در نظر مردم عوام پیدا مىکنند.
اما اگر نیروى روحانى تقوا در روح فردى پیدا شد، ضرورتى ندارد که محیط را رها کند، بدون رها کردن محیط، خود را پاک و منزه نگه مىدارد.
دسته اول مانند کسانى هستند که براى پرهیز از آلودگى به یک بیمارى مسرى،به دامنه کوهى پناه مىبرند و دسته دوم مانند کسانى هستند که با تزریق نوعى واکسن، در خود مصونیت به وجود مىآورند و نه تنها ضرورتى نمىبینند که از شهر خارج و از تماس با مردم پرهیز کنند، بلکه به کمک بیماران مىشتابند و آنان را نجات مىدهند. آنچه سعدى در گلستان آورده نمونه دسته اول است:
بدیدم عابدى در کوهسارى قناعت کرده از دنیا به غارى
چرا گفتم به شهر اندر نیایى که بارى بند از دل برگشایى؟
بگفت آنجا پریرویان نغزند چو گل بسیار شد پیلان بلغزند
نهج البلاغه تقوا را به عنوان یک نیروى معنوى و روحى که بر اثر ممارست و تمرین پدید مىآید و به نوبه خود آثار و لوازم و نتایجى دارد و از آن جمله پرهیز از گناه را سهل و آسان مىنماید، طرح و عنوان کرده است:
ذمتى بما اقول رهینه و انا به زعیم.ان من صرحت له العبر عما بین یدیه من المثلات حجزته التقوى عن تقحم الشبهات.
همانا درستى گفتار خویش را ضمانت مىکنم و عهده خود را در گرو گفتار خویش قرار مىدهم .اگر عبرتهاى گذشته براى یک شخص آینه قرار گیرد،تقوا جلو او را از فرو رفتن در کارهاى شبههناک مىگیرد. تا آنجا که مىفرماید:
الا و ان الخطایا خیل شمس حمل علیها اهلها و خلعت لجمها فتقحمت بهم فى النار.الا و ان التقوى مطایا ذلل حمل علیها اهلها و اعطوا ازمتها فاوردتهم الجنه. (62)
همانا خطاها و گناهان و زمام را در اختیار هواى نفس [ قرار ] دادن، مانند اسبهاى سرکش و چموشى است که لجام از سر آنها بیرون آورده شده و اختیار از کف سوار بیرون رفته باشد و عاقبت اسبها سوارهاى خود را در آتش افکنند. و مثل تقوا مثل مرکبهاى رهوار و مطیع و رام است که مهارشان در دست سوار است و آن مرکبها با آرامش سوارهاى خود را به سوى بهشت مىبرند.
در این خطبه تقوا به عنوان یک حالت روحى و معنوى که اثرش ضبط و مالکیت نفس است ذکر شده است. این خطبه مىگوید لازمه بىتقوایى و مطیع هواى نفس بودن،ضعف و زبونى و بىشخصیت بودن در برابر محرکات شهوانى و هواهاى نفسانى است. انسان در آن حالت مانند سوار زبونى است که از خود اراده و اختیارى ندارد و این مرکب است که به هر جا که دلخواهش هست مىرود. لازمه تقوا قدرت اراده و شخصیت معنوى داشتن و مالک حوزه وجود خود بودن است، مانند سوار ماهرى که بر اسب تربیت شدهاى سوار است و با قدرت و تسلط کامل آن اسب را در جهتى که خود انتخاب کرده مىراند و اسب در کمال سهولت اطاعت مىکند.
ان تقوى الله حمت اولیاء الله محارمه و الزمت قلوبهم مخافته حتى اسهرت لیالیهم و اظمأت هواجرهم. (63)
تقواى الهى اولیاى خدا را در حمایت خود قرار داده،آنان را از تجاوز به حریم منهیات الهى باز داشته است و ترس از خدا را ملازم دلهاى آنان قرار داده است،تا آنجا که شبهایشان را بىخواب (به سبب عبادت) و روزهایشان را بى آب (به سبب روزه) گردانیده است.
در اینجا على علیه السلام تصریح مىکند که تقوا چیزى است که پرهیز از محرمات الهى و همچنین ترس از خدا،از لوازم و آثار آن است. پس در این منطق تقوا نه عین پرهیز است و نه عین ترس از خدا، بلکه نیرویى است روحى و مقدس که این امور را به دنبال خود دارد.
فان التقوى فى الیوم الحرز و الجنه و فى غد الطریق الى الجنه. (64)
همانا تقوا در امروز دنیا براى انسان به منزله یک حصار و به منزله یک سپر است و در فرداى آخرت راه به سوى بهشت است.
در خطبه 156 تقوا را به پناهگاهى بلند و مستحکم تشبیه فرموده که دشمن قادر نیست در آن نفوذ کند.
در همه اینها توجه امام معطوف است به جنبه روانى و معنوى تقوا و آثارى که بر روح مىگذارد،به طورى که احساس میل به پاکى و نیکوکارى و احساس تنفر از گناه و پلیدى در فرد به وجود مىآورد.
نمونههاى دیگرى هم در این زمینه هست و شاید همین قدر کافى باشد و ذکر آنها ضرورتى نداشته باشد.
تقوا مصونیت است نه محدودیت
سخن در باره عناصر موعظهاى نهج البلاغه بود.از عنصر «تقوا» آغاز کردیم. دیدیم که از نظر نهج البلاغه تقوا نیرویى است روحى، نیرویى مقدس و متعالى که منشأ کششها و گریزهایى مىگردد، کشش به سوى ارزشهاى معنوى و فوق حیوانى، و گریز از پستیها و آلودگیهاى مادى. از نظر نهجالبلاغه تقوا حالتى است که به روح انسان شخصیت و قدرت مىدهد و آدمى را مسلط به خویشتن و مالک «خود» مىنماید.
تقوا مصونیت است
در نهجالبلاغه بر این معنى تأکید شده که تقوا حفاظ و پناهگاه است نه زنجیر و زندان و محدودیت. بسیارند کسانى که میان «مصونیت» و «محدودیت» فرق نمىنهند و با نام آزادى و رهایى از قید و بند،به خرابى حصار تقوا فتوا مىدهند.
قدر مشترک پناهگاه و زندان «مانعیت» است، اما پناهگاه مانع خطرهاست و زندان مانع بهرهبردارى از موهبتها و استعدادها. این است که على علیه السلام مىفرماید:
اعلموا عباد الله ان التقوى دار حصن عزیز، و الفجور دار حصن ذلیل، لا یمنع اهله و لا یحرز من لجأ الیه. الا و بالتقوى تقطع حمه الخطایا. (65)
بندگان خدا!بدانید که تقوا حصار و بارویى بلند و غیر قابل تسلط است، و بىتقوایى و هرزگى حصار و بارویى پست است که مانع و حافظ ساکنان خود نیست و آن کس را که به آن پناه ببرد حفظ نمىکند. همانا با نیروى تقوا نیش گزنده خطاکاریها بریده مىشود.
على علیه السلام در این بیان عالى خود گناه و لغزش را که به جان آدمى آسیب مىزند، به گزندهاى از قبیل مار و عقرب تشبیه مىکند، مىفرماید نیروى تقوا نیش این گزندگان را قطع مىکند.
على علیه السلام در برخى از کلمات تصریح مىکند که تقوا مایه اصلى آزادیهاست، یعنى نه تنها خود قید و بند و مانع آزادى نیست، بلکه منبع و منشأ همه آزادیهاست.
در خطبه 221 مىفرماید:
فان تقوى الله مفتاح سداد و ذخیره معاد و عتق من کل ملکه و نجاه من کل هلکه.
همانا تقوا کلید درستى و توشه قیامت و آزادى از هر بندگى و نجات از هر تباهى است.
مطلب روشن است، تقوا به انسان آزادى معنوى مىدهد، یعنى او را از اسارت و بندگى هوا و هوس آزاد مىکند، رشته آز و طمع و حسد و شهوت و خشم را از گردنش بر مىدارد و به این ترتیب ریشه رقیتها و بردگیهاى اجتماعى را از بین مىبرد. مردمى که بنده و برده پول و مقام و راحت طلبى نباشند، هرگز زیر بار اسارتها و رقیتهاى اجتماعى نمىروند.
در نهجالبلاغه درباره آثار تقوا زیاد بحث شده است و ما لزومى نمىبینیم در باره همه آنها بحث کنیم. منظور اصلى این است که مفهوم حقیقى تقوا در مکتب نهجالبلاغه روشن شود تا معلوم گردد که اینهمه تأکید نهجالبلاغه بر روى این کلمه براى چیست.
در میان آثار تقوا که بدان اشاره شده است، از همه مهمتر دو اثر است: یکى روشنبینى و بصیرت، و دیگر توانایى بر حل مشکلات و خروج از مضایق و شداید.و چون در جاى دیگر به تفصیل در این باره بحث کردهایم. (66) و بعلاوه از هدف این بحث که روشن کردن مفهوم حقیقى تقواست بیرون است، از بحث درباره آنها خوددارى مىکنیم.
ولى در پایان بحث «تقوا» دریغ است که از بیان اشارات لطیف نهجالبلاغه در باره تعهد متقابل «انسان» و «تقوا» خوددارى کنیم.
تعهد متقابل
در نهجالبلاغه با اینکه اصرار شده که تقوا نوعى ضامن و وثیقه است در برابر گناه و لغزش،به این نکته توجه داده مىشود که در عین حال انسان از حراست و نگهبانى تقوا نباید آنى غفلت ورزد. تقوا نگهبان انسان است و انسان نگهبان تقوا، و این دور محال نیست بلکه دور جایز است.
این نگهبانى متقابل از نوع نگهبانى انسان و جامه است که انسان نگهبان جامه از دزدیدن و پاره شدن است و جامه نگهبان انسان از سرما و گرماست، و چنانکه مىدانیم قرآن کریم از تقوا به «جامه» تعبیر کرده است: «و لباس التقوى ذلک خیر». (67)
على علیه السلام در باره نگهبانى متقابل انسان و تقوا مىفرماید:
ایقظوا بها نومکم و اقطعوا بها یومکم و اشعروها قلوبکم و ارحضوا بها ذنوبکم…الا فصونوها و تصونوا بها. (68)
خواب خویش را به وسیله تقوا تبدیل به بیدارى کنید و وقت خود را با آن به پایان رسانید و احساس آن را در دل خود زنده نمایید و گناهان خود را با آن بشویید…همانا تقوا را صیانت کنید و خود را در صیانت تقوا قرار دهید.
و هم مىفرماید:
اوصیکم عباد الله بتقوى الله فانها حق الله علیکم و الموجبه على الله حقکم و ان تستعینوا علیها بالله و تستعینوا بها على الله. (69)
بندگان خدا! شما را سفارش مىکنم به تقوا. همانا تقوا حق الهى است بر عهده شما و پدید آورنده حقى است از شما بر خداوند. سفارش مىکنم که با مدد از خدا به تقوا نائل گردید و با مدد تقوا به خدا برسید.
پىنوشتها:
1- از اول فصل تا این جا که به کتاب کافى ، ص 454 تا 456 مراجعه کنید.
2- (( کشف الغمه ، ص 23. این داستان را اکثر مورخان و محدثان مانند صدوق و مسعودى و دیگران نقل کرده اند.
3- در (( مطالب السؤ ول ، )) ص 33، (( امالى الصدوق )) ص 371 و (( مروج الذهب ((ع ج 2 (( فصل ذکر لمع من اخباره و زهده )) چنین است اما در (( نهج البلاغه (قد طلقتک ثلاثا) )) آمده است .
4- مناقب ، موفق بن احمد خوارزمى ص 69 و (( کشف الغمه )) ص 47 و آن را جزرى در (( اسدالغابه )) ج 4، ص 22 و طبرى در (( ذخائر العقبى )) ص 100 نقل کرده و مى گوید: ابوالخیر حاکم نیز نقل کرده است .
5- ابوالمغیره ، عبداللّه بن ابى الهذیل کوفى مردى ثقه از راویان طبقه دوم است ، وى زمان حکومت خالد قسرى در عراق از دنیا رفته .
6- مناقب ، ص 47 و در مناقب خوارزمى ص 70.
7- مناقب ، ص 47 و در مناقب خوارزمى ص 70.
8- یعنى رسول خدا صلى اللّه علیه و اله . این خبر در (( کشف الغمه )) ص 24 و مناقب ص 71 آمده و در اختصاص مفید از حدیث ابن داءب ص 148 قسمت پایانى آن در روایت دیگرى نقل شده است .
9- (( کشف الغمه )) ص 50 و (( مطالب السؤ ول )) ص 34.
10- (( کشف الغمه )) ص 50 و (( مطالب السؤ ول )) ص 34.
11- (( کشف الغمه )) ص 50 و (( مطالب السؤ ول )) ص 34.
12- (( کشف الغمه )) ص 50 و (( مطالب السؤ ول )) ص 34.
13- این خبر را کمال الدین محمّد بن طلحه شافعى در (( مطالب السؤ ول )) ص 33 و در (( کشف الغمه )) ص 50 نقل کرده اند.
14- انسان / 8: و غذاى (خود) را با این که به آن علاقه (و نیاز) دارند به مسکین و یتیم و اسیر مى دهند… (( کشف الغمه )) ص 49.
15- بقره / 274: آنها که اموال خود را به هنگام شب و روز، پنهان و آشکار، اتفاق مى کنند، مزدشان نزد پروردگارشان است . (( کشف الغمه ، )) ص 51.
16- (( کشف الغمه ، )) ص 33 و در مناقب خوارزمى ، ص 50.
17- (( کشف الغمه ، )) ص 33 و در مناقب خوارزمى ، ص 50.
18- (( کشف الغمه ، )) ص 51.
19- (( کشف الغمه ، )) ص 51.
20- (( کشف الغمه ، )) ص 517 و در مسند احمد ج 1، ص 199 و نسائى در خصائص ص 10 دو حدیث را در یک حدیث نقل کرده اند.
21- به ارشاد مفید، ص 145 و در (( کشف الغمه ، )) ص 78 مراجعه کنید.
22- به (( کشف الغمه ، )) ص 79 مراجعه کنید.
23- مناقب ، باب اخبار امام علیه السلام از غیب ، ج 2، ص 266 و در (( کشف الغمه )) ص 79 به نقل از مناقب ولى با لفظ دیگرى آمده است .
24- در ماءخذ اصلى ؛ بعضى نسخه ها (حسن بن رکردان ) و در بعضى (دکردان ) آمده است .
25- (( کشف الغمه ، )) ص 80.
26- در بعضى نسخه ها (( (( ارید حیاته )) )) آمده است : من مى خواهم به او احسان کنم (طالب حیات او هستم ) او مى خواهد مرا بکشد – دلیل و بهانه اى که از این قصد خوددارى بیاور. این شعر را عمر و بن معدیکرب ، شاعر معروف جاهلیت است ، در (( المجانى الحدیثه )) ج 1، ص 313 مصراع دوم : (( (( عذیرک من خلیلک …)) )) آمده است – م .
27- (( کشف الغمه ، )) ص 80، به نقل از (( مطالب السؤ ول )) : کمربندت را براى مرگ محکم ببند زیرا مرگ تو را ملاقات مى کند و از مردن نهراس آنگاه که بر تو نازل شود.
28- به کتاب (( خصائص )) شریف رضى ، فصل خبرهاى غیبى آن حضرت ، و به (( مدینه المعاجز )) بحرانى 7 ج 1، ص 119 مراجعه کنید.
29- (( کشف الغمه ، )) ص 81.
30- همان ماءخذ، ص 81.
31- همان ماءخذ، ص 81.
32- همان ماءخذ، ص 81.
33- گواهى مى دهم که خدایى جز یکتا نیست ، گواهى مى دهم که محمّد فرستاده خداست و گواهى مى دهم که تو وصى رسول خدا و سزاوارترین مردم بعد از او به این امر مى باشى .
34- (( کشف الغمه )) ص 81.
35- همان ماءخذ ص 82 و به (( مآخذ عامه الغدیر )) ج 3، ص 126 تا 141 مراجعه کنید.
36- (( کشف الغمه ، )) ص 82.
37- همان ماءخذ، ص 82.
38- همان ماءخذ، ص 83.
39- همان ماءخذ، ص 83.
40- همان ماءخذ، ص 82.
41- همان ماءخذ ص 83.
42- همان ماءخذ ص 83.
43- همان ماءخذ ص 83.
44- (( التوحید، )) ص 319 باب حدوث عالم ، خبر طولانى است و به مقدار نیاز نقل شده است . خوارزمى در ص 50 مناقب آن را روایت کرده است .
45- رعد / 39: خداوند هر چه را بخواهد (محو) و هر چه را بخواهد (اثبات ) مى کند و ام الکتاب نزد اوست .
46- به مناقب ابن شهر آشوب ، ج 2، ص 38 مراجعه کنید.
47- زمر / 56: (این دستورها به خاطر آن است که ) مبادا کسى روز قیامت بگوید: افسوس بر من از کوتاهیهایى که در اطاعت فرمان خدا کردم و (آیات او را) به سخریه گرفتم ! کلمه جنب در آیه فوق به معنى قرب و همسایگى است همان طورى که در جمله (( (والصاحب بالجنب ) )) به معنى هم سفر آمده است که نزدیک و چسبیده به انسان است و در سخن امام علیه السلام نیز به همین معنى است به خاطر شدت قرب آن حضرت به خداى تعالى .
48- حطه در لغت به معنى ریزش و پایین آوردن است ، (( باب الحطّه ، )) نام یکى از درهاى بیت المقدس است : بنى اسرائیل ماءمور بودند تا هنگام ورود به آن ، دل و جان خود را با توبه واقعى که در این کلمه خلاصه شده از گناهان بشویند، در واقع شمار ایشان در هنگام ورود به بیت المقدس بود. – م .
49- مناقب خوارزمى ، ص 77، (( کفایه الطالب ، )) ص 135.
50- مناقب ، ص 18، کفایه گنجى شافعى ، ص 125.
51- (( کشف الغمه ، ص 23.
52- همان ماءخذ ص 23. سخن امام علیه السلام بخشى از خطبه پنجم نهج البلاغه است .
53- مرحوم فیض ، نه ماءخذى داده و نه گوینده این سخنان را معرفى کرده است متاءسفانه تشبیه بسیار تشبیه ناپسند و زشتى است ، آن هم در مورد انسانى که آینه تمام نماى صفات جمال و جلال پروردگار و جلوه کامل نور حق و مظهر (( اتم نور السموات و الارض ، )) و بدر منیر برج ولایت مى باشد. هر چند محتمل است که منظور گوینده از (( (( السبع الضارى )) )) اسد باشد که در روایات هم به این تعبیر آمده است ، به هر حال ظاهر عبارت ناهنجار است – م .
54- الوسائل 3/220 به نقل از مناقب.
55- الانوار 41/ 18.
56- البلاغه، خطبه 237.
57- الانوار 41/ 14.
58- البحار 1/401 ماده خطر.
59- الحیوان 2/222، ذیل «فرع».
60- مجموعه آثار جلد 16 صفحه 502.
61- بقره/ 256
62- نهج البلاغه، خطبه 16.
63- نهج البلاغه، خطبه 113.
64- نهج البلاغه، خطبه 233.
65- نهج البلاغه،خطبه 157.
66- رجوع شود به کتاب گفتار ماه،جلد اول،سخنرانى دوم، [ یا به کتاب ده گفتار ]
67- اعراف /26.
68- خطبه 233.
69- همان.
منبع: www,balagh,net