تشرف اول
حـاج سـیـد احـمـد اصفهانى , معروف به خوشنویس , که از مهاجرین شهر سامرا در زمان میرزاى شـیـرازى بـود و بـه هـمراه عالم عامل حاج ملا محمد على سلطان آبادى به حج مشرف شده بود, فرمود: در آن سفر چون وارد مکه معظمه شدیم چند شتر را براى رفتن به منى از شخص شتردارى که نامش صالح بود و به همین مناسبت به او صالح جمال مى گفتند, اجاره کردیم .
وقـتـى شـتـرها را از خارج شهر آوردند, یکى از آنها مفقود شده بود. او حجاج را سوارکرد و ایشان رفتند و گفت : بگذارید حجاج بروند, من یک شتر مى فرستم که شما رابدون تاخیر و معطلى ببرد.
من تنها ماندم و در خانه اى که منزل کرده بودم , جز یک پیرزن که او را به خاطرحفاظت در آن جا گـذاشـتـه بودند کسى نماند, لذا من تنها و محزون و غمگین بدون این که چاره و علاجى داشته باشم , ماندم ضمنا من در خانه مطوف خود (راهنما) سیدجلیل میرزا ابوالفضل شیرازى , در طبقه چـهـارم مـنـزل سـکونت داشتم .
بر در خانه منتظر شتربان بودم که الان شترى را مى فرستد و به حـجـاج ملحق مى شوم تا این که آفتاب غروب کرد و شب تاریک شد.
در آن وقت از پیرزن خواستم کـه بـه خـانـه صالح جمال رفته و خبرى بیاورد و گفتم : یک لیره عثمانى به خاطر این کار به تو مى دهم . قبول نکرد و گفت : اگر هزار لیره هم بدهى خانه را رها نمى کنم .
بـا شـنـیدن این جواب حال زار و رسوایى دنیا و آخرت مرا گرفت , زیرا حج من استیجارى بود.
به هـمـیـن دلـیـل به بالاى بام رفتم و گریه زیادى کردم و بر روى خاک به سجده افتادم و التجاء و استغاثه به حضرت صاحب الامر عجل اللّه تعالى فرجه الشریف نمودم . ناگاه مردى را دیدم که شکل شـتـردارهـا بـود و در خـانـه ایـستاده و با او شترى است .
به آن پیرزن گفت : به سید (سید احمد اصفهانى و ناقل قضیه ) اطلاع بده و بگو که صالح جمال مرا فرستاده است که او را به حجاج برسانم . پـیرزن به طبقه چهارم آمد و اثاثیه مرا برداشت و در خانه برد.
من هم پشت سر او رفتم .آن شخص مرا به بهترین وجهى سوار کرد و زمام شتر را به دست من داد و فرمود: اصلا نترس این شتر تو را به حـجـاج مـى رسـاند و از نظرم غایب شد. براه افتادم , ولى یک ساعت نگذشته بود که حجاج رادیدم . صالح جمال را حاضر کردم و موضوع را از او سؤال کردم .
گـفـت : مـن نـتـوانـسـتم براى تو شتر بفرستم و این شتر هم از شترهاى من نیست و مثل آن در شترهاى حجاز یافت نمى شود, بلکه از شترهاى یمن است .
خلاصه مشاجره اى بین حجاج و مطوف و شـتردار افتاد و مطوف حکم کرد که جمال باید حبس و از اوجریمه گرفته شود. اما جناب حاج مـلا مـحـمـد على سلطان آبادى دستور دادند که این مشاجرات را ترک کنیم تا نزاع خاتمه یابد و همین کار هم شد.
وقتى به مکه مراجعت نمودیم و از اعمال حج فارغ شدیم و حجاج خواستند به اوطان خود مراجعت نمایند, مطوف به دلالها دستور داد تمام شتربانان را جمع نمایند و آنهارا به حضور تمامى حجاجى که باقى مانده بودند, بیاورند, و از آنها سؤال شود که کدام یک از جریان شتر اطلاع دارد و کدام یک از آنـهـا بـوده کـه به منزل من (صاحب قضیه )آمده است .
هیچ یک جوابى ندادند و اطلاعى از این مطلب نداشتند. بعد هم آن شتر رابه شصت لیره عثمانى خریدند و به من تقدیم نمودند.
تشرف دوم
حاج سید احمد اصفهانى (ره ) براى ما نوشت : مـن بـه مسجدسهله مشرف مى شدم .روز جمعه اى در حجره نشسته بودم که ناگاه سیدمعمم و موقرى داخل شد. ایشان قباى فاخر و عباى قرمزى پوشیده و به آنچه درگوشه حجره بود, نظرى انـداخت در آن جا تعدادى کتاب و ظرف و فرشى بود فرمود:اینها نیاز دنیوى ات تامین مى کند.
تو هـر روز صـبـح بـه نـیابت از صاحب الزمان (ع )زیارت عاشورا بخوان و من ماهیانه براى تو خرجى مـى فرستم .
آن را بگیر که اصلامحتاج به احدى نباشى .
سپس مقدارى پول داد و گفت : این مبلغ بـراى یـک ماه تو کافى است .بعد از این حرف به طرف در مسجد براه افتاد در حالى که من قدرت نداشتم اززمین برخیزم . زبانم هم بند آمده بود و هر چه خواستم صحبتى کنم , نتوانستم . همین که بیرون رفت , مثل این که زنجیرهایى آهنین به من بسته شده بود که با رفتن ایشان باز شد و قدرتى پـیـدا کـردم . بـرخـاسـتـم و از مـسـجـد خـارج شـدم , ولى هر قدر جستجوکردم , اثرى از آن آقا ندیدم.
منبع: کمال الدین، ج 1, ص 112و ص113