نویسنده:محمد محمدی اشتهاردی
منبع:داستان صاحبدلان
کافور خادم گوید: یونس نقاش که از دوستان و خادمان امام حسن عسکری(علیه السلام) بود، روزی به حضور امام آمد در حالی که مضطرب و لرزه بر اندامش بود عرض کرد: ای مولای من به تو در مورد خانواده ام وصیت می کنم که به آنها لطف و خیر داشته باشید. امام فرمود: چه خبر؟
یونس عرض کرد: می خواهم از این دنیا بروم . امام در حالی که خنده بر لب داشت فرمود: ای یونس چرا؟ مگر چه شده ؟ یونس عرض کرد: فرزند ظالم (منظورش فرزند خلیفه وقت است) نگین انگشتری برایم فرستاد که سخنی در آن نقش کنم ، وقتی که مشغول کار شدم نگین دو نصف شد، فردا هم باید نگین را تحویل دهم و او ستمگری است یا دستور هزار تازیانه و یا اعدام مرا خواهد کرد. امام حسن عسگری (علیه السلام) فرمود: به منزلت برو، تا فردا خوشحال می شوی ، و این پیش آمد برای تو خیر است . وقتی که فردا شد، باز یونس خدمت امام رسید و بسیار ناراحت و نگران بود و عرض کرد رسول خلیفه آمد و نگین را می خواهد. امام فرمود: برو نزد او که هرگز جز خیر نبینی . یونس عرض کرد: ای مولای من به او چه بگویم ؟
امام لبخندی زد و فرمود: برو نزد فرستاده خلیفه و پیام او را بشنو که خیر است . یونس رفت و پس از ساعتی برگشت و به امام عرض کرد: ای مولای من ، کنیزهای دربار با هم درباره آن نگین بگو مگو کرده اند، پیام آور آمده به من می گوید: اگر امکان داد آن نگین را دو نصف کن ، تا هر چه بخواهی تو را بی نیاز سازیم . امام حسن عسگری متوجه خدا شد و عرض کرد: خدایا حمد و سپاس مخصوص ذات پاک تو است ، چرا که ثنا گویت را تصدیق نمودی . سپس به یونس فرمود: در جواب چه گفتی ؟ او عرض کرد: گفتم : به من مهلت بده تا در این باره فکر کنم .. امام فرمود: محکم کاری کردی.