انسانى متعالى، حیوانى نشخوار کننده، لجن، فرشته، کدامیک ؟
اگر بخواهیم همچون حیوانى باشیم که تکلیفمان مشخص است، ولى اگر بخواهیم انسان باشیم چه باید بکنیم ؟
باید بدواً وظیفهى خویش را در قبال زندگى بفهمیم! و بعد براساس شناخت وظایفمان که طبعاً زایش مسئولیت را در پى دارد، به آن عمل نماییم.
با نگاهى ژرف به اطراف خویش در مى یابیم که در ارگانیزم پیچیده و شگرف خلقت، هر غبارى وظیفهاى بر دوش دارد. ابتدا نگاهى به طبیعت داریم، خداوند هر جاى را آفرید در گوشش وظیفهاش را نجوا نمود و به همین دلیل است که از صبح آفرینش بوتهى گل یاس در هر پگاه بهارى سرریز گل مىگردد، قنارى با تماشاى بهار مىخواند، کبوتر در وقتى معین مادر مىشود و ماه در زمانى مشخص شبهاى مهتابى را برایمان به ارمغان مىآورد و پروانه که وظیفهى گرده افشانى گلها بر شانههاى نرم و نازکش نهاده شده، به نحوى شگرف این مهم را به انجام مىرساند. از این نوع در طبیعت بس فراوان است.
اما مصنوعات بشر! فکر کنید که چقدر مضحک است، اگر روزى در یخچال را باز کنیم و از آن آواى موسیقى را بشنویم. رادیو برفک بزند و تلفن سر به زانوى سکوت گذارد!
نیم نگاهى به ارگانیزم بدن: پیشرفته ترین سیستم عکسبردارى در چشم نهاده شده و عظیمترین و حیرتآورترین سیستم دفاعى در گلبولهاى سرباز خون به کار گرفته شده و ترکیب دقیق و منظم میلیونها یاخته در فرایندى بس حیرتآور در سیستم گوارش انسان که غذا را از شکل جامد تبدیل به کالرى کرده و در ماهیچهها و خون تزریق مىکند و ارگانیزم شگرف مغز و سیستم عصبى انسان که خود حکایت مفصلى دارد**زیرنویس=براى اطلاع بیشتر، کتاب انسان موجود ناشناخته نوشته: دکتر الکسیس کارل را مطالعه فرمایید.@.
با نگاهى ژرف به هستى دریافتیم که هر ذره وظیفهاى بس عظیم بر دوش مىکشد.
اما وظیفهى ما چیست ؟
مىدانیم که هرگونه شناختى نیاز به شعور دارد، سپس رسیدن به معرفت و درنهایت، عمل به آن معرفت تا رویت قلهى رفیع خودآگاهى.
« دکتر شریعتى » مىفرماید :
همانگونه که عشق با اشک سخن مىگوید،
به همان گونه عشق بدون معرفت
و معرفت بدون عمل
هیچ ارزشى ندارد!
اگزیستانسیالیسم، مکتب مسئولیت و آگاهى :
« ژان پل سارتر »فیلسوف اواخر قرن نوزدهم و بنیانگذار مکتب اگزیستانسیالیسم بوده که درحال حاضر مکتب او پیروان بسیار زیادى به خصوص در میان قشر تحصیل کرده و روشنفکر اروپایى، آمریکایى و حتى آسیایى دارد و اندیشمندانى مانند : آندره مالرو – سیمون دوبوار – آلبر کامو – الکسیس کارل و هایدگر از طرفداران این مکتب بوده و کتابهاى تهوع سارتر و بیگانه کامو از آثار مهم این مکتب است.
سارتر در «اگزیستانسیالیسم» یا «مکتب اصالت وجود» مىگوید :
«خداوند که جهان هستى را آفرید قبلاً یک ماهیتى از کوه، دریا، درخت، اسب، سگ و خلاصه از تمامى آفرینش در ذهنش بوده و بعد براساس آن ماهیت دست به خلقت زده است.»
به طور مثال: ماهیت سگ را که پارس مىکند، وفادار است و نگهبان خوبى است، هم زمان با خلقت وجود او مىآفریند، به تعبیرى دیگر در این خلقت، ماهیت و وجود در یک زمان آفریده شدهاند.
اما در مورد انسان مسئله به کلى متفاوت است، یعنى، خداوند اول وجود انسان را آفرید، بدون آن که ماهیت او را بسازد و صفت یا خصوصیاتى را در آن بنیان نهد، بنابراین این انسان است که انسان بودنش را به ارادهى خویش مىسازد و آفرینندهى خویشتن خویش است و به تعبیرى دیگر، انسان آیندهى خویش است یعنى، آیندهى انسان قبلاً در ذهن سازندهاش پیش بینى نشده است بلکه آیندهاش را خودش خواهد ساخت و این تفکر، دو احساس را در انسان بیدار مىکند:
– دلهره شدید
– مسئولیت شدید
که این دو واژه از مقدسترین و رایجترین اصطلاحات مکتب سارتر است.
در این مکتب، اساس بر آزادى انسان بنا شده، زیرا کسى که به جبر معتقد است دیگر مسئولیتى ندارد و مجبور، هرگز مسئول نخواهد بود و یکى از فضائل مکتب «اگزیستانسیالیسم سارتر» اعتراف به آزاد بودن، سپس به آگاه بودن است و در این مرحله انسان آگاه دچار دلهرهى شگرفى مىگردد غیر قابل بیان، که این دلهره، دلهرهى غریزى است!
«سارتر» مىگوید: در این مکتب، هر کسى مقتدا و امام همهى انسانها است، پس انسان بایستى در زندگیش نمونه ساز و سرمشقساز و قانونگذار همهى انسانها باشد و چون ساختن خویشتن خویش صرفاً به دست انسان نهاده شده، «سارتر» از پس قرنها فریاد برمىآورد که:
«اگر یک افلیج قهرمان دو نشود مقصر خود اوست !! »
«فردریک نیچه» در تأیید سخن ژان پل سارتر مىگوید:
در کوهستانهاى حقیقت،
هرگز بیهوده صعود نمىکنى.
امروز به قلهاى بلندتر دست مىیابى،
یا به توان خود مىافزایى
که فردا فراتر روى.
حکایت سفر شاهزادهاى از خود به خدا :
در 500 سال قبل از میلاد مسیح شاهزادهاى در هند زندگى مىکرد به نام «سیذارتا گوتاما» که فرزند شاه «سیدو داتا» بود و او براى سیذارتا سه قصر ساخته بود تا در هر فصل در یکى از آنها زندگى کند و خدمتکارانى را براى او گمارده بود که حداکثر سن آنان 30 سال بود.
سیذارتا با یکى از زیباترین دختران سرزمینش ازدواج کرد، آنها فرزندى یافتند که نامش را «راهولا» به معناى «زنجیر» نهادند. سیذارتا آدمى بود، بىدرد، مرفه، و حرکت وجودىاش همیشه در مسیر افقى زندگى (خور، خواب، خشم و شهوت) در حرکت بود، ولى همیشه چیزى در وجودش مىجوشید و نجوا مىکرد که : سعادت حقیقى و ماندگار چیست ؟ این زندگى چون زنجیرى است که مرا اسیر کرده است، مىخواهم رها باشم و به دنبال سعادت حقیقى بروم و ببینم سعادت کجاست ؟ و چگونه به دست مىآید ؟ تا اینکه یک روز، پنهانى از قصر بیرون آمد، دید مردى با عصا راه مىرود. پرسید: « چرا او این قدر خمیده است و با عصا راه مىرود؟ » گفتند : «او پیر است.» پرسید : «پیرى چیست ؟» برایش شرح دادند (زیرا مستخدمین شاهزاده همیشه از یک معدل سنى فراتر نبودند) در نتیجه او پیرى را نمىفهمید!
روز دیگر از قصر بیرون آمد دید دو نفر زیر بغل کسى را گرفته و او را لنگان لنگان راه مىبرند. سوال کرد: «این چیست ؟» جواب دادند: «این شخص بیمار است! » پرسید: «بیمارى چیست ؟» برایش توضیح دادند.
روز دیگر که از قصر بیرون آمد. مردى را دید که در صندوق چوبى گذاشته و او را – سوار بر دست – مىبرند. پرسید : « چگونه است حال این مرد ؟ » در جواب گفتند : «او مرده است.» پرسید: «مرگ چیست ؟» گفتند: «مرگ قدرت مطلقى است که همه را به آغوش مىگیرد، بدون زمان مشخصى! » پرسید: «حتى به سن و سال افراد هم توجه نمى کند؟ » گفتند: « نه!! »
«سیذارتا گوماتا» – شاهزاده هندى – بر خود لرزید گفت: «اگر بیمارى و مرگ هر لحظه در کمین است، و پیرى آرام آرام از راه مىرسد، چه حاصل از این زندگى که به خور و خواب بگذرد!»
بلافاصله قصر را ترک کرده، به زیر درخت سیبى در خلوت تپهاى خرامید و براى همیشه زندگى اشرافى خود را بدرود گفت و به اعتکاف و تفکر پرداخت. دیرزمانى نگذشته بود که به قله رفیع آگاهى و اشراق رسید و پیرامونش را شاگردانش فرا گرفتند. سپس بر چکاد تپه ى سبز آگاهى و زیر سایهى درخت تفکر چنین سرود:
«جهانى جاودان و بىپایان از (هستى مطلق) وجود دارد که ما تجلیات جسمانى گذراى آن هستیم و ما در این مرحله و موقعیت، دستخوش فریب، وسوسه، درد، رنج، بیمارى و مرگ هستیم، اما با کسب معرفت و کوشش براى درست زیستن و تمرکز جهت به فرمان درآوردن جان و تن مىتوانیم از تسلط دنیاى مادون رها شویم و میراث خوبى از جهان معنوى براى تولدهاى بعدى خود بجا گذاریم! »
به این بهانه، پیروانش – شاهزاده «سیذارتا گوتاما» را «بودا» به معناى (از خواب بیدار شده) یا (به حقیقت دست یافته) نامیدند.
آنگاه بودا در طول تاریخ، تندیس آگاهى انسان شد!
یک سوال!
شما کى بودا مىشوید؟!
قبل از ورق زدن کمى فکر کنید!
جوابى دارید؟!
ما، کى «بودا» مىشویم؟!
«اشو» در جواب این سوال مىگوید:
اگر اتم این همه انرژى در خود دارد،
هیهات انرژى نهفته در انسان!
چه بگویم؟ از این شعله حقیر آگاهى در انسان!
اگر روزى این شعله حقیر شعلهور گردد.
بىتردید سرچشمه لایزال انرژى و نور خواهد بود.
همینگونه بودا، بودا و مسیح، مسیح شده است!
«پائولو کوئلیو» معتقد است:
دانستن هدف زندگى یا دانستن بهترین راه خدمت به خدا کافى نیست، افکار خودت را به عمل درآور،
راه خودش را نشان مىدهد!
«کلارنس بى گى مان» با نگاهى فهیم مىسراید:
هیچ راه میانبرى وجود ندارد.
هیچچیز ارزان بدست نمىآید.
و همیشه بهترین راه دشوارترین است!
اینک با چشیدن طعم، معنا و مفهوم زندگى و شناخت خویشتن خویش و با بیدار شدن و رسیدن به حقیقت مانند: «بودا» و با رسیدن به خودآگاهى مانند: «سارتر» و شناخت مسئولیت خویش بایستى راه آتى زندگى خود را انتخاب کنیم،اما از آنجا که «زندگى یک جاده یک طرفه است» و فقط یک بار حق انتخاب داریم، باید به عظمت و اهمیت وضعیت خویش براى انتخاب پى ببریم.
نگاه کنید! «دکتر شریعتى» – همچون پلیس دقیق راهنمایى – بر سه راهى زندگى مان ایستاده و در سوت خود مىدمد و با دست خود ایست مىدهد؛ و مىگوید: ایست! این سه راهى است که در پیش پاى تو نهاده شده: پلیدى، پاکى، پوچى!
اما براى انتخاب راه باید مقصد را در ذهن خویش به تصویر بکشیم. ما که هستیم؟ کجا مىخواهیم برویم؟ و براى چى؟ یقیناً با تصویر ذهنى که از خویش داریم، فرداى خود را مىسازیم و در این راه باید دلهره داشته باشیم، اما نگران نباشیم، زیرا به قول فرزانهاى:
«امروز، فردایىست که دیروز نگرانش بودى!»
و باید شجاعانه قدم در راه گذاشت، زیرا، « بزرگترین کارها با کوچکترین گامها شروع شده و سختترین گام، اولین گام است! »
به قول «ویلیام فاکنر» : «مردى که کوهى را برمىدارد، با برداشتن سنگهاى کوچک آغاز مىکند»و اگر موقتاً ناکام شدیم ببینیم «ویلیام آرتوروارد» چه مىگوید:
«ناکامى یعنى، تأخیر، نه شکست! مسیر انحرافى موقت است، نه کوچه بنبست!»
تا مانند: «ویلیام فاکنر» شکست ناپذیر شویم که مىگوید:
«سرانجام دریافتم که در قلب زمستان، تابستانى شکست ناپذیر در درونم وجود دارد.»
و هیچگاه از یاد نبریم سخن «ژان دولافتن» را که مىگوید: «خم مىشوم، ولى خرد نمىشوم!»
گفتم: شجاعت! براستى شجاعت چیست؟
شجاعت و ترس دو صفت متضاد یکدیگرند. باید ابتدا طعم این واژگان را بچشیم.
بیایید تعریف جدیدى براى شجاعت پیدا کنیم.
همه مىگویند: شجاعت یعنى، نترس! ولى ما بر این باوریم که شجاعت یعنى،
بترس، بلرز، ولى قدمى پیش بگذار!
«سوزان جفرسون» نمىگوید:نترس! اگر بترسى بزدلى و کلماتى ازاین دست … او مىگوید:
«ترس را احساس کن و با وجود آن اقدام کن!»
در این مرحله باید هدفمند باشیم، جهت دار اندیشه کنیم، آگاه باشیم و فهیم و هوشمند. وقتى به این مرحله رسیدیم، دیگر در دفتر مشق زندگى و بر سینهى سپید فرداهاى سبزمان نمىنویسیم:
سرنوشت! بلکه مىنگاریم: «عقل نوشت!!»
«چریل لاد» که در دفتر زندگىاش نگاشت (عقل نوشت) مىگوید:
در جوانى آموختم،
که خود معمار زندگى خویش،
خالق شگفتى
و عامل تلخ کامى خویشتنم.
فلسفه من آن است، همان بدروى که کشته اى.
اکنون عمیقاً بر این باورم!
«حافظ» در تأیید سخن «چریل لاد» مىسراید:
مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو
یادم از کشته خویش آمد و هنگام درو
و «اشو» معتقد است:
هر انسانى با سرنوشتى خاص به دنیا پا مىنهد،
باید وظیفهاى را به انجام برساند،
پیامى را برساند،
کارى را به پایان برد.
نه!
آمدنت تصادفى نیست!
آمدنت مقصودى به دنبال دارد،
هدفى فرا راه توست!
کل را اراده براین است که،
کارى را با دستان تو به جایى برساند!
انسانى خلاق به جهان پا مىگذارد و به زیبایى جهان مىافزاید.
ترانهاى اینجا،
نقاشى دیگرى آنجا،
او با وجود خود رقص جهان را موزون ترین مىسازد.
لذت را افزون،
عشق را ژرفتر و مکاشفه را نیکوتر پیش مىبرد.
و آن گاه که این جهان را ترک مىگوید، جهانى زیباتر از خود بجاى نهاده است.
آفریننده باش!
اینکه اکنون چه مىکنى مهم نیست،
از بسیارى از کارها گریزى نیست،
اما هر کارى را با آفرینندگى، با دل و جان پیش ببر!
آنگاه، کار تو خود نیایش خواهد بود!
و «مولانا» عمل انسان را به صدا تشبیه مىکند و مىگوید:
این جهان کوه است و فعل ما ندا
سوى ما آید نداها را صدا
اما هدفمند بودن و جهتدار اندیشه کردن چیست؟ و چگونه مىتوانیم در مزرعهى سبز زندگى محصول بهترى را از اعمال خود درو کنیم؟
تصور کنید! به رستورانى مىروید، پیشخدمت مىپرسد: چى میل مىکنید؟ اگر بگویید نمىدانم! چه مىشود؟ مستخدم فکر مىکند شما یا جاهلید یا غافل و عذر شما را مىخواهد!
«پیشخدمت زندگى نیز با ما این گونه رفتار مىکند. اگر داراى ایده و تفکر مشخصى نباشیم. اگر جهتدار و هدفمند از زندگى چیزى نخواهیم، او نیز چیزى به ما نخواهد داد!! »
«آلبرت هابارد» نیز چنین اعتقادى دارد و مىگوید: « چیزى را مىیابیم که انتظارش را داریم و چیزى را بدست مىآوریم که تقاضا مىکنیم! »
اگر سوار تاکسى شوید، راننده از شما مىپرسد: به کجا مىروید؟ مىگویید: به خیابان شریعتى، نه نه! به خیابان فاطمى، نه نه! به خیابان حافظ، راننده تاکسى فوراً عذر شما را مىخواهد، زیرا
مىفهمد که شما اندکى کم دارید!!.
« تاکسى زندگى ما نیز ما را به جایى نخواهد برد، اگر آدرس مشخص و معینى را به او نگوییم! »
«مولانا» معتقد است؛ اگر ما از جهان چیزى را بطلبیم، قهراً آن چیز هم ما را مىطلبد و مىسراید:
تشنگان گر آب جویند از جهان
آب جوید هم به عالم تشنگان
یک ضربالمثل انگلیسى انسانهاى فاقد هدف را احمق مىپندارد:
Every Body Don’t Know Where Did he go?
is Jool!
« اگر کسى از خانه بیرون بیاید و نداند به کجا مىرود، احمق است! »
نگاه کوتاهى بیندازیم به داستان لطیف «آلیس در سرزمین عجایب»:
زمانى آلیس به جایى مىرسد که هر راه به سویى مىرود و او نمىداند به کدام جهت باید برود، از همراهش – گربه – راهنمایى مىخواهد و مىپرسد:
«اى پیشى پشمالو، ممکن است به من بگویى: که از اینجا کدامین راه را باید در پیش گیرم؟»
گربه مىگوید: «بستگى دارد که دلت بخواهد به کجا بروى؟»
آلیس مىگوید: «من چندان اهمیتى نمىدهم که به کجا!»
گربه مىگوید: «پس دیگر فرقى نمىکند که از کدام راه بروى!!»
«جبران خلیل جبران» نیکى انسان را با شجاعت در راه هدف گام برداشتن مىداند و مىگوید:
شما نیکید، آنگاه که با خود یکى هستید.
شما نیکید، آنگاه که در گفتار خویش،
بیدار و هوشیارید،
شما نیکید، هنگامى که با گامهاى استوار،
شجاعانه به سوى هدف خود مىروید!
پس، داشتن آمال و آرزو اولین گام است به سوى اهداف خویش در زندگى، زیرا یکى از نیمههاى گمشدهى ما همان آرمان و آرزوى ماست!
اما، چگونه طلب کنیم؟
نیم نگاهى به آرزوهایمان در گذشتههاى دور مىاندازیم:
زمانى از دیدن یک شکلات چگونه به شعف مىآمدیم و سالها بعد، از دیدن یک عروسک و سپس، از داشتن یک تفنگ پلاستیکى، همهى هستىمان سرشار از شوق مىشد. سالها بعد، از پوشیدن یک لباس نو و داشتن یک ساعت مچى، جام وجودمان سرریز از شعف مىشد.
ولى اکنون که به گذشته نگاه مىکنیم، به آن همه شوق و عطش فقط تبسم ملایمى مى کنیم! اینطور نیست؟
اما حال چه بخواهیم از زندگى و چه آرزو و آرمانى بطلبیم که فردا به همین آرزوهایمان – چون گذشته – تبسمى نکنیم!
«جبران خلیل جبران» مىگوید: «ارزش انسان در چیزى که به دست مىآورد نیست، بلکه ارزش انسان در چیزیست که مشتاق آن است!»
«آماندا پیرس» با دل نگرانى خاصى مىگوید: مبادا که رویاهایت را فرو گذارى
مىدانم، برآنى که کار به پایان برى،
شاید بفرسایى و بخواهى رها کنى،
گاه، تردید کنى که به این همه مىارزد؟
اما به تو ایمان دارم،
و ندارم هیچ تردیدى،
که پیروز خواهى شد،
اگر بکوشى!
«دکتر شریعتى» در خصوص آرمانهاى انسان مىگوید: «انسان به اندازه برخوردارى هایى که دارد انسان نیست، بلکه درست بالعکس انسان به اندازهى نیازهایى که در خود احساس مىکند انسان است و هر چقدر فاصله «بودن» تا «شدن» زیادتر باشد، او آدمتر است. آن چیزى که هستیم تا آن چیزى که مىخواهیم باشیم، وسعت آن فاصله محک و میزان و معیار تعالى اندیشه و تفکر و شخصیت انسان است! »
«فلیپس بروکس» مصمم و مشتاق دربارهى آرزوها مىگوید:
مشتاقانه بنگر که به چه مقصود آمدهاى
آنگاه با شوق عزم عمل کن
هر قدر مقصود والاتر باشد
مصممتر خواهى شد،
که با تعالى خود جهانى متعالىتر بسازى!
اما، «لیندا مور» ارزش زندگى را در جستجوى آرزوها و پیگیرى مىداند و مىگوید:
رویاهایت را دنبال کن
و پر دل در جستجو
زیرا جستجوى همان رویاهاست
که به زندگى ارزش زندگى مىبخشد!
ولى «هلن کلر» بر این باور است که تواناییم، اگر اراده کنیم و پیگیر باشیم:
به هرکارى که اراده کنیم، تواناییم
اگر آنگونه که سزاوار است، پیگیر آن باشیم!
تکرار مىکنم:
«در این مرحله هدفمند، جهتدار، آگاه اندیش و هوشمند هستیم و یقیناً مىتوانیم با قلم آگاهى بر سینهى سپید فرداهاى سبز خویش بجاى سرنوشت بنویسم، عقل نوشت!»
و با آگاهى به مسئولیت خطیر خویش در این بیکران هستى سفر زندگى را آغاز کنیم. مقصد – که همان نیمهى گمشدهى ماست – برایمان شفاف و مشخص و روشن است و آرزوها که حکم مسیر را برایمان دارند، در پیش رویمان جاریند، اما اشتباه نکنیم، مسیر را با مقصد!
این چیزى است که غالب ما ناخودآگاه با یکدیگر اشتباه مىکنیم و به جاى آن که به مقصد بیندیشیم، در مسیر متوقف مىشویم. تصور کنید! شخصى مىخواهد به اصفهان برود، اما در بین راه پیاده شده و محدوده خویش را چراغان مىکند و محو زیبایىهاى آن مىشود. این شخص مقصد را فراموش کرده و در مسیر متوقف مانده!!
اکنون براى ما که به آگاهى رسیدهایم مسیر و مقصد کاملاً از هم تفکیک شده و آماده حرکت در جاده زندگى هستیم، اما کسى را مىطلبیم که در این سفر پرخطر گاهى لبریز از رنج و گاهى سرریز از شادى همراه و هم رنج و همدرد و همسفر خوبى براى ما باشد
همدوش خندهها و همشانهى گریههایمان باشد!
مىدانید چه کسى؟
یک دوست مىخواهیم!
کسى که در پیچ و خم جادههاى زندگى ما را هدایت و راهنمایى نماید و در روزگاران تلخ کامىمان شکر در دهان داشته باشد!
چکیده مطالب:
– راستى تاکنون در آینه ژرف (چرا و چگونه) خود را نگاه کردهاى و پرسیدهاى جایگاه من در زندگى کجاست؟
– معطل نکن! همین الان جایگاه خودت را تعیین کن، ببین چه کارهاى!
– تاکنون از خودت سوال کردهاى: که تو به زندگى بدهکارى یا زندگى به تو؟
– تاکنون آرزوها و هدفهایت را فهرست کردهاى؟ اگر نه! همین الان هدفهایت را بنویس و براى حصول هرکدام تاریخى بگذار!
– باور کن! اگر از زندگى چیزى نخواهى، چیزى بدست نخواهى آورد!
– تاکنون براى رسیدن به هدفهایت چهقدر تلاش کردهاى؟
– فراموش مکن! همه این حرفها براى این است که تو فقط یک ذره خودت را تکان بدهى! پس بلند شو! معطل نکن که زمان مىگذرد!
– یک بار دیگر به سه راهى که در پیش پایت نهاده شده، نگاه کن!
پلیدى، پاکى، پوچى؛ تو کدام راه را انتخاب مىکنى؟
– به یاد داشته باش! تو معمار زندگى خودت هستى، پس شکستهایت را گردن کسى نینداز!
جان کلام:
جایگاه ما در زندگى یعنى، تجسم عینى آرزوها و رویاهایمان!
منبع: کتاب لطفاً گوسفند نباشید