در قزوین مردی بود تاجر پیشه که چهار پسر داشت. سه پسر کوچکتر همه کاره پدر بودند، سرمایه ها در اختیار آنان بود، پدر در شهر خود بسر می برد و این سه فرزند هر کدام در نقطه ای به کار و تجارت سر گرم. اما پسر بزرگتر در همان شهر در خدمت پدر روزگار ...
مطالب موجود در دسته بندی "حکایت های آموزنده"
مرد لر و رندان
روزی مردی لرستان بار کشک و پشم و این قبیل چیزها برای فروش به اصفهان برد، اجناس خود را به میدان شهر آورد و همه را فروخت و زرها را گرفته و در کیسه نهاد. کیسه های زر را به میان بست و از آنجا به راه افتاد. رندانی چند از این معامله آگاه شدند ...
گفتگوی دو مرغ هم پرواز
دو پرنده با هم در هوا پرواز می کردند، سینه هوا را می شکافتند و با آزادی کامل به هر سو پر می کشیدند. ناگاه چشم یکی از آن دو به زمین افتاد و مقداری دانه گندم که روی زمین پراکنده بود. او همه اینها را می دید ولی مردی را که در پشت سنگی ...
عابد و گربه
یکی از مردان مومن، عارفی را در خواب دید و از احوال عالم پس از مرگ از او پرسید: ای مرد عابد!خداوند با تو در عالم چه کرد؟ عابد گفت: چون از این عالم رخت بر بستم و به عالم آخرت وارد شدم فرشتگان الهی نزد من آمدند و از اعمال من پرسش نمودند، که ...
بازرگان خوش شانس
در زمانهای قدیم بازرگانی بود که در هیچ معامله ای زیان نمی برد، اگر دست به خاک می برد طلا و جواهر می شد. این بازرگان روزی به بغداد رفت و برای امتحان صد بار شتر خرما خرید تا برای فروش به بصره برد که خود مرکز خرماست، و از آنجا زیره تهیه کند و ...
موسی (علیه السلام ) و پیر گبر
روزی موسی (علیه السلام) به قصد کوه طور برای مناجات با خدا به راه افتاد. در راه به پیرمردی برخورد که کافر بود و بی شرم و مغرور. از موسی (علیه السلام) پرسید به کجا می روی؟ موسی (علیه السلام) گفت: به کوه طور برای مناجات می روم، می روم تا با خدا راز و ...
پلنگ باوفا و صیاد ستمگر
مردی از قمصر کاشان حکایت کند که: در این روستا مرد صیادی بود چابک و چالاک و در صیادی استاد و زبردست. روزی با رفیق خود به شکار رفتند. در راه چشمشان به آهویی افتاد که در سبزه زاری می چرید. تیر در چله کمان گذاشتند و همین که کمان را کشیدند آهو متوجه شد ...
عاقبت زورگویی
در اطراف شهر کاشان مرد زورگو و ستمگری می زیست که اموال مردم را به ناحق می گرفت. روزی گریبان گیر درویشی تهی دست شد و به زور و تهدید از او تقاضای زر کرد. مرد درویش که پول نقدی نداشت که به او بدهد تا شب زندانی شد. مرد ستمگر آخر شب او را ...
ظالم بازار
در شهر کاشان مرد ستمگر زندگی می کرد دیوانی داشت. او از قدرت حکومتی خود استفاده کرده و مردم بازار را به خدمت شخصی خود می گرفت و مردم هم از ترس جان و مال خود از او فرمان می بردند. ضمنا در اختلافات خود به او رجوع می کردند و او میانشان داوری می ...
دزد حیران
مردی سحرگاه به باغ در آمد، دید مردی جوال خود را پر از زردکهایی که در باغ روییده بود نموده قصد فرار دارد. خود را به او رساند و چوبدستی را بر داشت تا بر سر دزد بکوبد که مردک دزد اینجا چه می کنی؟ اینک با این چوبدست پیکرت را غرق خون می کنم ...
میر فندرسکی در بتخانه هند
حکیم ابوالقاسم میر فندرسکی حسنی موسوی یکی از بزرگان و حکیمان و عارفان روزگار شاه عباس صفوی و شاه صفی بود. او با آنکه عالمی مشهور بود اما بیشتر اوقات خود را با فقرا و اهل حال می گذرانید و از معاشرت با اهل جاه و جلال گریزان بود.
شوریده ای که به کلیسا رفت
در شهر هرات عاشقی می زیست از اینک و بد عالم گسسته و از دام نام و ننگ رسته و به بندگی حق پیوسته. ولی ملامتی صفت بود که باطن را آراسته و چندان به ظاهر نپرداخته، از این رو گهگاه راه به خرابات می برد و در صف رندان پاک می نشست و با ...