پلنگ باوفا و صیاد ستمگر

پلنگ باوفا و صیاد ستمگر

مردی از قمصر کاشان حکایت کند که: در این روستا مرد صیادی بود چابک و چالاک و در صیادی استاد و زبردست. روزی با رفیق خود به شکار رفتند. در راه چشمشان به آهویی افتاد که در سبزه زاری می چرید. تیر در چله کمان گذاشتند و همین که کمان را کشیدند آهو متوجه شد و به بالای کوه گریخت. در پی او روان شدند و پیوسته دنبال او می دویدند تا در کمرکش کوه رسیدند. شب فرا رسید و دیگر نتوانستند به راه خود ادامه دهند و آهو از تیر رس آنان دور شد. در کمرکش کوه در راه بسیار باریکی قرار گرفتند که تا دامنه کوه فاصله زیادی داشت و کمترین لغزشی آنان را به قعر دره می افکند. از سوی دیگر تاریکی شب همه جا را پوشانده بود و جلوی پای خود را نمی دیدند تا به راه خود ادامه دهند. بالاخره ناچار شدند شب را آنجا با بیم و وحشت به صبح رساندند.
فردا صبح همین که خورشید دمید به راه خود ادامه دادند ولی با ترس و بیم پابرچین پابرچین یکی از جلو و عقب راه را در پیش را گرفتند.
چند قدمی بیش نرفته بودند که ناگاه پلنگی غرش کنان از راه رسید. پلنگ کم کم جلو آمد تا راه بر صیادان و پلنگ هر دو بسته شد به طوری که اگر هر کدام سر مویی منحرف می شدند ته دره سقوط می کردند. صیادان و پلنگ لحظاتی به یکدیگر نگریستند و هیچ کدام حرکتی نکردند. عاقبت یکی از صیادان لب به سخن گشود گفت:
ای شه دشت و امیر کوهسار – ای تو بر شیران و میران شهریار
ما دو تن از دوستان حیدریم – شیر جق را بندهایم و چاکریم
گر تو هستی گربه شیر خدا – ما سگ اوئیم راهی ده به ما
پلنگ چون این سخنان شنیده، به چپ و راست خود نگاهی افکند، تخته سنگی به نظرش رسید، پنجه ها را بر آن بند کرد و خود را از کوه آویخت تا راه برای صیادان باز شود. صیاد اولی گذشت، نفر دوم که خواست بگذارد آتش ناجوانمردی در جان او شعله ور شد، دوست خود را صدا زد و گفت: فلانی! ببین می خواهیم این حیوان را به قعر دره افکنم! دوستش ناراحت شد و صدا زد:
گفت: جانا نا جوانمردی مکن – کآدمی را برکند از بیخ و بن
ای ستمگر تیشه بی حد می زنی – تیشه را بر ریشه خود می زند
ای که بردی تیشه تا بالای سر می زنی بر پای خود، آهسته تر
اما پند این دوست خیر خواه در آن اثر نکرد و چوب دستی را بالا برد و بر پنچه های آن حیوان با وفا کوفت. چنگال پلنگ از سنگ رها شد و حیوان زبان بسته غلت زنان بر سنگهای کوه می خورد تا به زیر افتاد و پاره پاره شد.
آن پلنگ مرد، اما دست انتقام الهی را ببین که با صیاد ناجوانمرد چه کرد!
مردمی اندر نهاد آن پلنگ – بد نهاد چون آتش اندر جوف سنگ
در نهاد آن، پلنگی و سگی – ناجوانمردی ز ظلم و بدرگی
گرگهای آدمیزاد ای پسر – باشد از گرگ بیابانی بتر
آن پلنگک مرد و با خیره مرد – بین که دست انتقام حق چه کرد
صیادان!به راه خود ادامه دادند تا از کوه فرود آمدند و بر لب چشمه دست و روی خود را شستند. در این حال یک مرتبه مرد ستمگر دستها را به چشم خود برد و فریادش از درد چشم بلند شد. او در حالی که با خود چشمهایش را فشرد و از درد به این سو و آن شو می دوید سرانجام تاب نیاورد و چندین بار سر خود را به سنگی کوفت تا دو چشمش از کاسه بیرون پرید!
پنچه اش بی پنچه ای را زور کرد – دست غیرت هر دو چشمش کور کرد
ای ستمگر هان هان بیدار باش – اندکی آهسته زین هنگار باش
کاه مظلومان به هنگام سحر – آسمان را بشکند پشت و کمر

مطالب مشابه

دیدگاهتان را ثبت کنید