یک روز بالای منبر واعظی حرّافی میکرد: این حقیقت را گفت قدر بسم الله را بدانید، اگر بسم الله بگویید حتی از روی آب هم رد میشوید، پای منبر بک نفر روستائی بود که از ده به سختی آمده بود در اثر اینکه نهر آب بزرگی در راهش بود. و این بیچاره راههای دور را طی میکرد تا پلی پیدا کند و ردّ شود، تا این جمله را از واعظ شنید خوشحال گردید. وقتی که میخواست برگردد، گفت: ما چرا خود به خود راه دور برویم، از همان راه نزدیک میرویم. گفت: «بسم الله الرحمن الرحیم» پاگذاشت روی آب و رفت آن طرف آب، برایش هیچ مهم نبود، فردا صبح که آمد، باز گفت: «بسم الله الرحمن الرحیم» و از روی آب رد شد، چند روز گذشت، یک روز به فکر فرو رفت و به خود گفت: آقای واعظ خیلی حق گردن ما دارد، چقدر راه ما را آسان و نزدیک کرد.
ما باید این واعظ را وعده بگیریم، در برابر خدمتی که کرده است، با واعظ تا لب آب رسید، خود این شخص بسم الله گفت و از آب رد شد، به خیالش شیخ هم آن طرف میآید ولی دید شیخ نیامد، گفت: آقای واعظ چرا نمیآیی؟ گفت: نمیشود گفت: همانکه یاد من دادی بخوان و بیا، گفت: آنکه تو داری من ندارم.