گویند حاجی ملا احمد نراقی را فرزندی بود که علاقه به او داشت و او مریض شد به نحوی که حاجی مأیوس شد و بی اختیار از خانه دیوانهوار بیرون آمد.
در میان کوچههای کاشان راه میرفت، ناگاه درویشی پیدا شد و به حاجی سلام کرد و عرض کرد: چرا پریشانی؟ حاجی فرمود: فرزندم مریض است و مأیوس گشتهام.
درویش گفت: این که مطلب سهلی است. پس عصای نیزهدار خود را بر زمین زد و سوره حمد را بدون قرائت و شرایط خواند و نفسی دمید و گفت: حاجی، برو که پسر تو شفا یافت.
حاجی تعجب کرد و احتمال صدق داده به خانه مراجعت نمود، دید که فرزندش عرق کرده و صحّت یافته است، حاجی بسیار در تعجب شد و در عقب درویش کسی را فرستاد و جمیع شوارع و خیابانهای کاشان را گشتند و درویش را نیافتند، پس از هفت هشت ماه حاجی یک روز در کوچه درویش را دید به او گفت: ای درویش، تو مردی هستی که در طریقت قدم میزنی و صاحب نفَس هستی و لیکن آن روز سوره حمد را خوب تلاوت نکردی و قرائت تو صحیح نبود، البته در تعلیم و تعلّم احکام شرعیه ساعی باش.
درویش گفت: اکنون که حمد ما تو را پسندیده نیامد آن را پس میخوانم پس، عصا را بر زمین نصب کرد و دوباره سوره حمد را تلاوت کرد و نفَسی زد و گفت: برو.
حاجی به خانه آمد، دید همان پسرش مریض شده و به همان مرض وفات یافت[1].
[1] – قصص العلماء: ص 131.