مرده زنده می‌کنیم

مرده زنده می‌کنیم

به امر خداوند حضرت عیسی ابن مریم دو نفر رسول به شهر انطاکیه فرستاد که پادشاه و مردم آن شهر را به خدای یگانه دعوت کنند، آنان وارد شهر شدند، در اوّل راه با پیرمردی نجار روبرو شدند، شرح حالات و قصه‌های خویش را به وی گفتند.
او گفت: حجت و معجزه هم دارید. گفتند:‌ بلی! مریض‌هایی که علاج آنها سخت باشد ما از خداوند می‌خواهیم شفا پیدا می‌کنند.
پیرمرد نجار گفت: پسری دارم مریض است اگر به دعای شما صحت پیدا کرد به خدای شما ایمان می‌آورم به دنبال این کلمات آنها را کنار بالین بیمارش برد، آنها دعا کردند،‌ خوب شد و حرکت کرد، این خبر در شهر پیچید مردم شهر کور مادرزاد و مریض‌های دیگر را به نزد آنان می‌آوردند مرض آنها به صحت تبدیل می‌شد تا به گوش سلطان رسید، آنها را احضار کرد و گفت: خدای شما کیست، گفتند: خدای ما خدای تو و خدای خدایان تو است، سلطان غضبناک شد دستور بازداشت آنها را صادر کرد،‌ چندی گذشت و آنان در زندان ماندند.
خبر زندانی بودن آنها به گوش حضرت عیسی ـ علیه السّلام ـ رسید، آن حضرت نماینده خود شمعون را برای تحقیق مطلب به شهر انطاکیه فرستاد در اوّل ورود شمعون با مأمورین و اطرافیان شاه چنان همراه شده و گرم گرفت که محبوبیت کاملی در قلوب آنان پیدا کرد و باعث شد که شهرتی در دربار پیدا کند و او را به حضور سلطان معرفی کردند.
شاه از وی پرسید: شما برای چه به این شهر آمدید. گفت: شنیده‌ام شما خدای مخصوص دارید برای ستایش او آمده‌ام.
شاه خوشحال شد و او را از نزدیکان خود قرار داد و شمعون هم مثل مردم آن شهر مقابل آنها بت مخصوص سلطان را مورد پرستش ظاهری قرار می‌داد.
روزی شمعون در بین صحبت گفت:
شاها شنیده‌ام در شهر شما دو نفر پیدا شدند که خدای دیگری را می‌پرستند و به امر شما زندانی شدند.
شاه گفت بلی.
به خواهش شمعون آنها را به حضور آوردند، آنان چشمشان به شمعون افتاد، فهمیدند که برای نجات آمده، امّا بنا به اشاره شمعون هیچ اظهار آشنایی نکردند، شمعون گفت شما چه می‌گویید و خدای شما کیست؟
گفتند: پروردگار ما خدای آسمانها و زمین است، پرسید حجت و دلیلی دارید، گفتند: بلی، کور شفا می‌دهیم هر نوع مریض باشد با دعای ما صحت خود را می‌ستاند، کوری آوردند آنان دعا کردند، چشمش باز شده شمعون گفت این که چیزی نیست همان عمل شما را من هم انجام می‌دهم، کوری دیگر آوردند، شمعون دعا کرد بینا شد، دو نفر شل و لنگ آوردند، یکی از آن دو را آنها دعا کردند، خوب شد، دیگری را شمعون دعا کرد خوب شد در آن حال شمعون گفت: مقابل دلائل دینی شما من هم دلیل داشتم، حالا آنچه شما دارید و ما نداریم چیست؟
آنان گفت: خدای ما به دعای ما مرده را زنده می‌کند، شمعون آهسته به گوش سلطان سرگذاشت و گفت، خوب است به خدایان ما هم بگوئیم آنها هم کوری شفا بدهند، شاه هم آهسته گفت از خدایان ما کاری ساخته نیست، چیزی نمی‌فهمند.
شمعون نگاهی به آن دو نفر کرد و گفت: شما اگر مرده را زنده کردید من و سلطان و تمام مردم به شما ایمان می‌آوریم.
گفتند: آماده دعا هستیم پسر سلطان که روز هفتم مرگ بود، مورد آزمایش قرار گرفت و با حضور سلطان و وزارء آن دو نفر را کنار قبرستان آوردند، آنها دعا کردند، پسرک از قبر بیرون آمد، فریاد زد وای بر شما مردم که این خدایان بی‌ارزش را می‌پرستید، تنها خدائی که می‌توان او را ستایش کرد، پروردگار عالمیان و خالق زمین و آسمان است که مرا به دعای این دو نفر زنده کرد.
در برابر جمعیت آن پسر را عبور دادند مقابل آن دو نفر ایستاده و آنها را نشان داد و گفت:
اینان از خداوند خواستند و خدا هم حیات تازه‌ای به من بخشید و از جمله‌ زندگان شدم، غیر از این دو نفر جوان خوش منظری دیگر در آسمان در باره زندگی من دعا کردند، پس با مشاهده این واقعه شکی برای سلطان نماند، بلافاصله او و تمام وزراء و لشکریان و مردم آن شهر ایمان به خدای یگانه آوردند.
شمعون هم که مؤمن قلبی بود تظاهر به خداپرستی مقابل سلطان نمود.
ما خیره هر یک، یک عمر به درگاهت کردیم چه عصیانها دیدم چه احسانها
ما بنده نادانیم از کرده ما بگذر ای پادشه دانا بخشای به نادانها
از علت نادانی ما را تو رهائی ده این درد، تو درمان کن،‌ ای خالق درمانها
گویند گنه بخشی چون بنده پشیمان شد جز تو که پشیمانی بخشد به پشیمانها

مطالب مشابه

دیدگاهتان را ثبت کنید