جوان دانشجو

جوان دانشجو

آورده‌اند که: چون آوازه دانش و حکمت «سقراط» سراسر مرز و بوم یونان را فرا گرفت، مردم از هر سو نزد او شتافتند تا از فضل و معرفت بی‌پایان او بهره‌مند شوند. مخصوصاً جوانان، شیفته آن چراغ هدایت بودند و لحظه‌ای از مجلس درس وی دور نمی‌شدند.
از آن جمله، جوانی بود بسیار هوشمند، ولی بی‌بضاعت که آرزومند بود مانند دیگران هر روز نزد حکیم حاضر گردد. لیکن اندیشه معاش او را نگران می‌کرد و پیوسته با خود می‌اندیشید که اگر برای کسب روزی، دنبال کار رود، از خدمت استاد و تحصیل علم باز می‌ماند و اگر خدمت استاد را برگزیند، خرج روزانه خود را چگونه به دست آورد.
در این حال، دهقانی از غم جوان آگاه شد و به او گفت:
اگر از شام تا نیمه شب باغ مرا آبیاری کنی، چند درهم مزد به تو می‌دهم و اگر از نیمه شب تا سپیده‌ دم، نگهبان آسیاب باشی، آسیابان نیز دو عدد نان به تو خواهد داد.
جوان این پیشنهاد را پذیرفت و از آن زمان، شب ها به آبیاری و آسیابانی می‌پرداخت و روزها در محضر استاد حاضر می‌شد.
روزگاری بدین منوال گذشت و آن جوان در علم و هنر، سرآمد همگان گردید. جوانان دیگر بر او حسد بردند و کینه او را به دل گرفتند و تنی چند در صدد بر آمدند که او را از خدمت استاد دور کنند.
روز نزد قاضی شهر آمدند و گفتند: جوانی در گروه ماست که فقیر است و هر روز، از بامداد تا شام در خدمت سقراط است و هیچ کس نمی‌داند که هزینه زندگی خود را از کجا و چگونه فراهم می‌کند. در این مملکت قانون چنان است که باید طریق زندگانی هر کس آشکار باشد و قاضی بداند که مرد فقیر چگونه زندگی می‌نماید.
قاضی فرمان داد جوان را حاضر کردند و از چگونگی حال و کار او پرسش کرد. جوان، به ناچار پرده از کار خویش برداشت و صاحب باغ و آسیابان را به شهادت خواست. آن دو گواهی دادند که این جوان، شب تا صبح از برای چند درهم و دو عدد نان، به آبیاری و آسیابانی اشتغال دارد.
قاضی و دیگر افرادی که در محکمه حاضر بودند، بر همت آن جوان آفرین گفتند و همکاران بد اندیش او را سرزنش کردند. آن گاه قاضی حکم کرد به اندازه مخارج زندگی او، از خزانه مملکت به آن جوان شهریه بدهند تا بدون دغدغه خاطر، به تحصیل دانش بپردازد.
امّا سقراط که آن جا حاضر بود، آستین جوان را گرفت و گفت: «هرگز چنین هدیه ای را قبول مکن، که مردمان آزاده تحمّل محنت می‌کنند، ولی بار منّت نمی‌کشند»!
جوان دستور استاد را پذیرفت و چندی نگذشت که از حکمای بزرگ عصر خود گردید.[1] [1] . هزار و یک حکایت تاریخی، ج 3 / 77.
داستانهای جوانان / محمد علی کریمی نیا

مطالب مشابه

دیدگاهتان را ثبت کنید