غزل اول دیوان حافظ- چونان مقدمه مثنوی- تقریباً مانیفست روحی و فکری و هنری حافظ است که به کوتاهی و زیبایی، کلیت و تمامیت شعر و فکر او را می نمایاند.ما در این روش تمامی زیباییهای لفظی و معنوی و وابستگی زنجیروار ابیات غزل را در نظر داریم و گاه برای استحکام بیشتر، از ابیات دیگر حافظ یا بسامد تکرار یک شیوه زیباسازی او بهره می بریم، چه، واقعاً برآنیم که در دیوان حافظ برخی ابیات- هم در مفهوم و هم در زیباشناسی- برخی دیگر را تبیین می کنند و از این جهت حافظ مستقیماً تحت تأثیر روش، زبان و بلاغت قرآن کریم بوده است.
برای راحتی ذهن نخست عین بیت را می آوریم و شماره گذاری می کنیم و نکته ها و ارتباطهایش را می گوییم و سپس به بیت دیگر می پردازیم. مأخذ ما در ضبط ابیات، دیوان مصحح غنی- قزوینی است. هرچند در این غزل، دیوانهای دیگر هم با آن چندان اختلافی ندارند.
1) الا یا ایهاالساقی، ادرکأساً و ناولها
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها
– آوردن پنج حرف بلند (الف) اگر به هم چسبیده شوند گونه ای فریاد کمک خواهانه را تداعی می کنند و گونه ای دادخواهی را می رسانند. چه، اصولاً حروف بلند به ویژه(الف) در زبان عربی و فارسی برای استمداد به کار می روند. مانند، ای، آهای، یا، های و…
– ساقی درست پس از این پنج حرف قرار گرفته است. یعنی مطلوب اوست. از نظر معنایی هم، آوردن سه کلمه: الا، یا وایها که برای تنبیه و تحذیر و استغاثه اند همین نکته را می رسانند که مراد گوینده استمداد شدید از ساقی است.
– ساقی قلب دیوان حافظ است، هم از نظر شیوه کارکرد هم از نظر معنا. همه پویندگی های روحی و جویندگی های فکری در نهایت به ساقی می رسد چه اوست که غم ایام را خاک بر سر می کند و هرچه می دهد عین الطاف است و بارخ خود هزاران رنگ در هستی پدید می آورد…
– گرداندن جام، ایهام لطیفی دارد به حلقه های صوفیانه و اینکه حافظ پس از همه کاسه ای می خواهد و این همان است که خود را خاک درگه اهل هنر می داند.
– مصرع دوم، حسن تعلیلی برای مصراع اول است. عشق آسان نمود- و نه اینکه بود- اما واقعاً آسان نبود. چون: «چو عاشق می شدم گفتم که بردم گوهر مقصود/ ندانستم که این دریا چه موج خون فشان دارد» و «تحصیل عشق و رندی آسان نمود اول/ آخر بسوخت جانم در کسب این فضایل.» بنابراین، دل فریفته شد و درنیافت و چون دریافت گرفتار شده بود. چون چنین است بده ساقی می باقی که با آنچه که از توست هم از بلای تو رها گردیم.
– آوردن سه حرف نرم «ل» برای بیان مشکل نیز، خالی از لطف نیست. «اول، ولی و مشکلها».
– مشکل ها را به صورت جمع و نکره گونه آورده تا قابلیت تفسیر بی نهایت را بیابد و هر کس زبان حال خود بداند.
– آوردن کلمه «افتاد» به نوعی اختیاری نبودن عشق را می رساند و اینکه حادثه ای است که برای دل و در دل رخ می دهد، مثل افتادن یک سیب بر سر راهگذری که در باغ می گذرد.
– تلمیح بیت و مراعاتها و طباقهای موجود بر زیبایی آن می افزاید.
– محور اساسی بیت با توجه به این نکات: ساقی، عشق، باده و استمداد بود.
ساقی قلب دیوان حافظ است، هم از نظر شیوه کارکرد هم از نظر معنا. همه پویندگی های روحی و جویندگی های فکری در نهایت به ساقی می رسد چه اوست که غم ایام را خاک بر سر می کند و هرچه می دهد عین الطاف است و بارخ خود هزاران رنگ در هستی پدید می آورد…
2)به بوی نافه ای کاخر صبا زان طره بگشاید
ز تاب جعد مشکینش چه خون افتاد در دلها
– صبا چونان موجود زنده ای در کار طره گشایی است آن هم در وسط مصرع.
– طره در سیاهی و خوشبویی شبیه نافه است؛ هر دو پرتابند (پیچیده و پرکشش) و شکن و درشکن.
– هرگاه نافه گشاد شود علاوه بر بوی خوش مشک، خون از آن جاری خواهد شد. اگر طره او هم گشاده و گشوده شود، علاوه بر بوی خوش خون ها درخواهد افتاد، اما در دل ها، دل ها به رنگ سیاه هستند مثل نافه. بوی نافه در مشک پیچیده شده است و چون باز شود بوی مشک و خون همه جا را خواهد گرفت. در واقع سه تصویر روی هم افتاده است.
الف- نافه سیاه آهو با موهای پیچیده؛ قلب های سیاه رنگ که گرفتار شکن طره اویند.
ب- نافه گشایی، بوی خوش و خون همراه دارد؛ طره گشایی او نیز خون ها و بویها همراه دارد.
ج- خون نافه برزمین می ریزد و بعد مشک نمودار می گردد؛ جوشش خون عاشقان در دل با طره گشایی اوست که نمودار می گردد.
– از نافه آهو دست ها و تیغ ها نافه گشایی می کنند و از طره او، نسیم صبا (که بس لطیف است و جسم و جانش یکی)
– گرچه صبا پیامبر عاشقان است و پیام آور معشوق اما خود او هم به امیدی روی به این درگاه آورده است و دیدار حتمی نیست.
– می توان پرسید مرجع ضمیر «زان» کجاست؟ اگر اسم اشاره هم باشد و یا حتی صفت اشاره بازهم مراد زان کجاست و چیست؟ هیچ قرینه لفظی و معنوی در بیت نیست جز اینکه آن را به بیت قبلی برگردانیم و به ساقی ارتباطش دهیم. پس صبا از پیشانی ساقط طره گشایی می کند.
– همین طره گشایی- که لازمه اش رخسارنمایی است- آغاز بروز و ظهور عشق است و خون خواری و گرفتاری دل.
– پس ارتباط معنایی و زنجیره عمودی بیت کاملاً آشکار است. خون دل عاشق (حافظ) معلول چهره نمایی ساقی است و عشق- که بسی مشکل انداخته و دل را گرفتار ساخته و در آغاز از فرط زیبایی ساقی کاری سهل و ساده می نموده- از همین جلوه گری ریشه دوانده است، که حسن و عشق توأمانند.
هرگاه نافه گشاد شود علاوه بر بوی خوش مشک، خون از آن جاری خواهد شد. اگر طره او هم گشاده و گشوده شود، علاوه بر بوی خوش خون ها درخواهد افتاد، اما در دل ها، دل ها به رنگ سیاه هستند مثل نافه. بوی نافه در مشک پیچیده شده است و چون باز شود بوی مشک و خون همه جا را خواهد گرفت. در واقع سه تصویر روی هم افتاده است.
3) مرا در منزل جانان چه امن عشق چون هر دم
جرس فریاد می دارد که بربندید محمل ها
– منزل جانان یا هستی و زمین است و یا دل که محل نزول جانان و عشق است.
– همه جرس یک دهان شده که فریاد می دارد: بربندید محمل ها! تعبیر فریاد برداشتن از نظر تصویری برای جرس بسیار رساست.
– تقدم فعل، نوعی تأکید بر ضرورت و فوریت انجام آن است که: «بربندید» محمل ها.
– از آنجا که همه جرس دهان در حال فریاد است و درنگی در کشیدن فریاد نمی تواند داشته باشد به همین خاطر، «هردم» فریاد می دارد. ضمن این که «تشخیص» جرس با ترکیب هردم، بیشتر می شود.
– حرفاهنگ مصراع اول (م-ن) و مصرع دوم (د-ر) به گونه مرموزی القاء کننده همین نگرانی و عدم امن عیش است.
– آیا وقتی ساقی طره گشود و «عشق پیدا شد» و «خون در دل انداخت» و در آخر «چهره نمود» و «دیدار شد میسر»، امن عیش برای سالک دست خواهد داد؟ بانگ درای کاروان، آهنگ همیشگی رفتن است نه ماندن و دیدن، چه «در ره عشق از آن سوی فنا صد خطر است» و حتی «در عین وصل ناله و فریاد» بیشتر.
آیا وقتی ساقی طره گشود و «عشق پیدا شد» و «خون در دل انداخت» و در آخر «چهره نمود» و «دیدار شد میسر»، امن عیش برای سالک دست خواهد داد؟ بانگ درای کاروان، آهنگ همیشگی رفتن است نه ماندن و دیدن، چه «در ره عشق از آن سوی فنا صد خطر است» و حتی «در عین وصل ناله و فریاد» بیشتر.
4) به می سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید
که سالک بی خبر نبود ز راه و رسم منزل ها
– اگر بانگ جرس، سالک را به راه انداخت او شیوه سلوک را نیز باید بیاموزد. اما چگونه و از چه کسی؟
– از چه کسی؟ از آن که لطفش دایم است و از توبه ها ملول نمی گردد.
– مصرع دوم تعلیل مصرع اول است. چون رونده راه (سالک مبتدی و واصل منتهی) رفتنش مبتنی بر آگاهی است که «خامی و ساده دلی شیوه جانبازان نیست». تا از کام و نام و نان ، نگذری، رمزی از این پرده نخواهی شنید. نخستین قدم و اقدام، ترک اختیار است.
– آوردن متمم (به می) در آغاز مصراع نشان اهمیت و بزرگی آن است و تعبیر رنگین کردن و (نه آلودن یا نظایر آن) بیانگر بار مثبت و دلربایی که در این کار هست.
– اگر «منزل جانان» در بیت قبل آغاز راه سلوک است، پیر مغان راه و رسم «منزل ها» و از جمله منزل جانان را، درست می داند، پس منزل جانان یکی از منزل هایی است که پیر مغان، رونده شیفته را از آن گذر می دهد و راه و رسم رسیدن، رفتن، گذشتن و گذاشتن از آن را به رونده راه می آموزد.
– پس از ساقی و عشق و رفتن، شیوه رفتن آغاز می گردد که این بیت مهم ترین و اصیل ترین و اصلی ترین شیوه آن را گفت، پس در حقیقت زنجیره عمودی غزل در این بیت بیشتر آشکار می گردد.
چون رونده راه (سالک مبتدی و واصل منتهی) رفتنش مبتنی بر آگاهی است که «خامی و ساده دلی شیوه جانبازان نیست». تا از کام و نام و نان ، نگذری، رمزی از این پرده نخواهی شنید. نخستین قدم و اقدام، ترک اختیار است.
5) شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل
کجا دانند حال ما سبکباران ساحل ها
– این بیت تصویری از حالت روحی و اجتماعی سالک (نوراه- کامل) درجامعه است.
– این بیت نیز دو تصویر روی هم دارد که آن را در حد اعجاز قلمی (نگاری و نگارشی) بر می کشد.
– بیت دقیقاً حالت یک تابلوی نقاشی را دارد: شبانی تاریک و دریای طوفانی، کشتی ای شکسته، یک غرقاب و در پس زمینه ها و دورتر، مردمی غرق آسایش ها و سرگرمی های خویش. بیت بی شباهت به شعر آی آدم های نیما هم نیست: آی آدم ها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید. یک نفر در آب دارد می سپارد جان…
– عطف ترکیبی مصرع اول، آن را در عین چند گانگی یگانه ساخته است. چون در نهایت، تصویر یکی است.
– بنابر این سالکی که با می، سجاده را رنگین می سازد و کارهای خطیر نظیر آن می کند سرنوشتی در این جامعه (و حتی جهان) جز این ندارد که: کشتی شکسته در شب، غرق و اسیر طوفان، در کام هول و گرداب، بماند و درماند.
بیت دقیقاً حالت یک تابلوی نقاشی را دارد: شبانی تاریک و دریای طوفانی، کشتی ای شکسته، یک غرقاب و در پس زمینه ها و دورتر، مردمی غرق آسایش ها و سرگرمی های خویش. بیت بی شباهت به شعر آی آدم های نیما هم نیست
6) همه کارم ز خودکامی به بدنامی کشید آخر
نهان کی ماند آن رازی کزو سازند محفل ها
– آوردن قید «همه» در آغاز کار تأکیدی است بر شمول و کلیت آن. یعنی همه کارهایم یا کاری که همه چیزیم بود. نه این که عشق ورزی ام و سنت شکنی ام بدنامم ساخت بلکه این شیوه، همه کارم را به بدنامی می کشاند.
– خودکامی در این بیت (برخلاف تصور عام) بار منفی ندارد و بدنامی هم نتیجه طبیعی آدمی است که در پی کام خود می رود چه هرکه چون جمع نبیند و نیندیشد و نکند- حتی اگر فقط کار او درست باشد- به بدنامی گرفتار می گردد.
– تلمیح زیبای بیت آن گاه سرشارتر می گردد که جنگ عقل و عشق را در پیدا و نهان سازی زیبای ازلی دریافت که… عقل می خواست کز آن شعله چراغ افروزد/ دست غیب آمد و بر سینه نامحرم زد. کنار رفتن طره هستی و جلوه گری ذات حق و ظهور او از کنز مخفیانه خویش از بدو ظهور، نقل و نُقل همه محفل ها شد و هرگز چنان رازی نهان نماند.
– محفل ساختن، کنایه ای بلیغ برای طنز و سخره کار مردمان است به ویژه که گونه جمع آن آمده باشد.
– زنجیره معنایی شعر با این بیت به اوج خود می رسد که اهل ملامت را حکم سلامت نیست و علاوه بر طوفان دریای زندگی، بدنامی امروزین و ازلی نیز از آنهاست. چه برای داشتن و دیدن او باید از همه چیز خود گذشت و حتی تا جان عاریه ای را هم که به عاشق(حافظ) سپرده تسلیم وی نکنی طره ها کناری نخواهند رفت و رخش دیده نخواهد شد.
اهل ملامت را حکم سلامت نیست و علاوه بر طوفان دریای زندگی، بدنامی امروزین و ازلی نیز از آنهاست. چه برای داشتن و دیدن او باید از همه چیز خود گذشت و حتی تا جان عاریه ای را هم که به عاشق(حافظ) سپرده تسلیم وی نکنی طره ها کناری نخواهند رفت و رخش دیده نخواهد شد.
7) حضوری گر همی خواهی ازوغایب مشو حافظ
متی ما تلق من تهوی دع الدنیا و اهملها
– کشیدن ملامت ها، سرانجام سلامت حضور را به ارمغان می آورد.
– عاشق(حافظ) در حضور او از همه چیز غایب است وبا او، همه چیز غایب است و او همه چیزهای غایب است.
– او کیست جز ساقی؟ که پس از خونها که در دل ما انداخته ز تاب جعد مشکین خود طره ای گشاده است؟
– پس، رنج سلوک را دیدار یار التیامی می بخشد، اما هر آن خطر بریدن صبا و ندیدن رخسار هست.
– آوردن حرف شرط «گر»، بیانگر آن است که سالک(حافظ) چو بید بر سر ایمان خویش می لرزد و در مراتب دل، هیچ چیز ثابت نیست.
– در مصرع اول بلافاصله پس از ساقی که به بهترین صورت با ضمیر «او» آمده، حافظ نشسته است و در مصرع دوم نوع رابطه این دو با هم بیان شده که کی چه کسی را می خواهد و از دیگران غایب شده است.
– غزل از ساقی می آغازد و به ساقی هم می انجامد یا ملمعی زیبا در آغاز و انجام که هر چه هست اوست.
-حرفاهنگ م، ل و ت در مصرع آخر القاءکننده گونه ای رهیدگی و آرامی پس از تنش ها و تندیهای بسیار است در عین آنکه ریتم شاد و دلنوازی دارد.
– رابطه معنایی بیت با بیت پیش کاملاً روشن است: پس از کشیدن بدنامی- و چون او شدن- به دیدار هم رسیده ایم و میان عاشق و معشوق فرق برخاسته است چه واسطه از میان رفته است و از حجاب هستی و تعلق، چیزی نمانده است.
– در تمام نسخه هایی که دکتر خانلری آنها را در حافظ خود آورده و تقریباً همه نسخه های کهن و مهم دیوان حافظ را شامل می شود توالی و ترتیب ابیات به همین گونه است، جز سه نسخه که فقط جایگاه بیت 3 و 4 با یکدیگر عوض می شود.که این جا بجاییروند کلی سلوک شعر و فکر حافظ را- بر اساسی که ما تفسیر کرده ایم- دچار اختلال نخواهد ساخت.
با لحاظ آنچه گذشت، می توان چند نکته بسیار مهم را در باب ذهن و زبان حافظ بیشتر از پیش مهم انگاشت:
– سلوک شاعرانه حافظ سلوکی است که همذات و همزاد بینش آگاهانه و عارفانه اوست و اصولاً شعر و عرفان در ذهن و زبان او دوگانگی ندارند؛ بلکه یگانه ای هستند برای القای یافته ها و دریافته های او. با توجه به زنجیره صوری و معنایی این غزل، حافظ هفت مرحله طریقت هنری و روحی خود را چنین آغاز می کند و به انجام می رساند:
*ساقی مبدأ هستی و همه نازها و نیازهای آن است.(بیت 1)
* جلوه ساقی عشق را پدید آورد و عشق همزاد حسن و حزن است(بیت 2)
*عشق به جمال انگیزه ناآرامی و حرکت است و گیرنده امن و عیش(بیت 3)
* وقتی سلوک آغاز شد شیوه رفتن را هم باید از ساقی شناس یافت(بیت 4)
* در منازل طریقت روح، طوفانهایی سهمناک تر از طوفان نوح هست(بیت 5)
* مهم ترین طوفان در این سلوک گذشتن و گذاشتن همه چیز خود برای اوست(بیت 6)
* چون از همه چیز(خود و هستی) گذشتی او خواهد بود و تو او خواهی بود(بیت 7)
– بدین ترتیب حلقه سلوک از ساقی آغاز می گردد و بدو انجام می یابد و دایره ای می گردد که اول و انتهایش هموست. چنان که چنین بوده است، اما سالک در وجود خویش این دو حلقه را به هم می رساند و در حقیقت، ساقی و سالک تفاوت ماهوی ندارند، اما سالک این را در انتهای طریقت خویش درمی یابد.
در حقیقت، ساقی و سالک تفاوت ماهوی ندارند، اما سالک این را در انتهای طریقت خویش درمی یابد.
– طی مقامات در سلوک حافظانه، عرفان پرهیز نیست، نوعی ستیز و هنجارگریزی اجتماعی است. با مردم بودن است و از آنها نبودن.
– همین خصیصه مهم ترین امتیاز و تمایز روش و بینش عرفانی حافظ نسبت به دیگر راهنمایان است. حافظ با عرفان به نقد و تفسیر هستی، تاریخ و جامعه می پردازد و در نهایت همه چیز را در خدمت انسان می نهد و خود عارف نمی ماند.
– با این همه، سلوک شعری حافظ تحلیل سیاسی و نقد تاریخی صرف نیست نوعی نگاه هنری ناب است که با استفاده از همه ابزارهای ممکن- ازجمله عرفان- باطن جهان و ارتباط جان و جهان را می گشاید و به تبیین موقعیت هستی و جایگاه آدمی در آن می نشیند.
همه شعر حافظ- که در این غزل معجزگون فشرده شده- ماجرای ناز و نیاز ساقی و آدمی و احتیاج و اشتیاق این دو است که با سحر سخن و اعجاز شعر از دو سوی دایره هستی این دو را به سوی هم می کشاند و با گذران منازل و مراتب با هم آشنا می سازد و در نهایت در نقطه ای به نام دل- که آینه و ترجمان حسن و عشق است- یگانه می سازد.