یکی از علماء وارسته ، دارای جلسات درس بود، شاگردان از خرد و کلان در آن جلسات شرکت می نمودند، و از آموزشهای او بهره مند می شدند، او در میان شاگردان ، به یکی از شاگردانش که نوجوان بود، احترام بیشتر می کرد و او را دیگران مقدم می داشت . تا این که روزی یکی از شاگردان ، از آن عالم وارسته پرسید: چرا این نوجوان را آن همه احترام می کنی او را بر دیگران مقدم می داری با این که ما سن و سال بیشتری نسبت به او داریم ؟!. آن عالم وارسته ، چند مرغ آوردند، آن مرغها را بین شاگردان تقسیم نمود و به هرکدام کاردی داد و گفت :(هر یک از شما مرغ خود را در جایی که کسی نبیند، ذبح کرده و بیاورد). وقت موعود فرا رسید، و همه شاگردان ، مرغ خود را ذبح کرده و نزد استاد آوردند، امّا آن نوجوان ، مرغ را زنده آورد. عالم به او گفت : چرا مرغ خود را ذبح نکردی ؟ او در پاسخ گفت : شما فرمودید در جائی ذبح کنید که کسی نبیند، من هر جا رفتم دیدم خداوند مرا می بیند. عالم و شاگردانش ، به تیزنگری و مراقبت او، پی بردند و او را تحسین کردند و دریافتند که آن عالم وارسته چرا این جوان را آن همه احترام می کند.
داستان دوستان/محمد محمدی اشتهاردی