طول امل(آرزو) عبارت است از: امیدهاى بسیار در دنیا، و آرزوهاى دراز، و توقّع زندگانى دنیا، و بقاى در آن.
بیا که قصر امل سخت سست بنیاد است به فکر باش که بنیاد عمر بر باد است
مجو درستى عهد از جهان سست نهاد که این عجوزه، عروس هزار داماد است
و سبب این صفت پلید دو چیز است:
یکى جهل و نادانى است، چون جاهل، اعتماد مىکند بر جوانی خود و با وجود دوران جوانی، مرگ خود را دور می پندارد. و بیچاره مسکین ملاحظه نمىنماید که اگر اهل شهرش را بشمارند صد یک آن پیر نیستند و پیش از آمدن زمان پیرى به چنگ گرگ أجل گرفتار گشتهاند. تا یک نفر پیر می میرد هزار کودک و جوان مرده. و یا تکیه بر صحت حال عمومی خود می نماید و بعید می داند که مرگ ناگهانی، گریبان او را بگیرد. و غافل می شود از اینکه مرگ ناگهانی چه بعدی دارد. چه بسیار صاحبان بدن قوی که به مرگ ناگهانی از دنیا رفتند. اگر بر فرض مرگ ناگهانی بعید باشد امّا بیماری ناگهانی که بعید نیست، و هر مرضى ناگهانی عارض مىشود. و چون مرض بر بدن رسید، مرگ استبعاد ندارد.
پیوند عمر بسته به موئیست هوش دار غمخوار خویش باش، غم روزگار چیست مرگ، پیرى و جوانى نمىشناسد. شب و روز نمىداند. و سفر و غیر سفر نزد او یکسان است. بهار و خزان و زمستان و تابستان، برای او تفاوت نمىکند. نه آن را وقتى است خاص، و نه زمانى است مخصوص.
ناگهان بانگى برآمد خواجه مرد.
و جاهل از اینها غافل. هر روز چندین تابوت طفل و جوان را مىبرند و به تشییع جنازه دوستان و آشنایان مىروند و جنازه خود را هیچ به یاد نمی آورند.
و سبب دوّم براى آرزوهای طولانی، محبّت دنیاى پست و أنس به لذتهای گذرا است، زیرا انسان چون انس به شهوات و لذّات گرفت و در دل او دوستى مال و منال و أولاد و عیال و خانه و مسکن و املاک و مرکبها(وسایل نقلیه) و غیر اینها جای گیر شد، و جدایی از آنها بر او دشوار گردید دل او به زیر بار فکر مردن نمىرود. و از تصوّر مرگ خود، نفرت مىکند. و اگر گاهى به خاطر او خطور کند خود را به فکر دیگر مىاندازد. و از مشاهده کفن و کافور کراهت مىدارد. بلکه دل خود را پیوسته به فکر زندگانى دنیا مىاندازد. و خود را به امید و آرزو تسلّى مىدهد. و از یاد مرگ غفلت مىورزد. و تصوّر نزدیک رسیدن آن را نمىکند. و اگر احیانا یاد آخرت و اعمال خود افتاد و مردن خود را تصوّر نمود، نفس أمّاره و شیطان او را به وعده فریب مىدهد.
پس مىگوید که: امر پروردگار دراز است و هنوز تو در اوّل عمرى، حال چندى به کامرانى و خوشگذرانی و جمع اسباب دنیوى مشغول باش تا بزرگ شوى در آن وقت توبه کن و مهیّاى کار آخرت شو. چون بزرگ شد گوید: حال جوانى، هنوز کجاست تا وقت پیرى، چون پیر شوى توبه خواهى کرد و به اعمال صالحه خواهى پرداخت. و اگر به مرتبه پیرى رسید با خود گوید: ان شاء اللّه این خانه را تمام کنم، یا این مزرعه را آباد نمایم، یا این پسر را داماد کنم، یا آن دختر را برایش بگیرم بعد از آن دست از دنیا مىکشم و در گوشهاى به عبادت مشغول مىشوم. و هر شغلى که تمام مىشود باز شغلى دیگر روى مىدهد. و همچنین هر روز را امروز و فردا مىکند تا ناگاه مرگ، گلوى او را بىگمان مىگیرد و وقت کار مىگذرد.
روزگارت رفت زینگون حالها همچو «تیه» [1] و قوم موسى سالها سال بىگه گشت و وقتت گشت طى جز سیه روئى و فعل زشت نى هین مگو فردا که فرداها گذشت تا به کلّى نگذرد ایام کشت هین و هین اى راه رو بىگاه شد آفتاب عمرت اندر چاه شد این قدر عمرى که ماندستت بتاز تا بزاید زین دو دم عمر دراز تا نمردهست این چراغ با گهر هین فتیلهاش ساز و روغن زودتر و این بیچاره که هر روز به خود وعده فردا مىدهد و به تأخیر مىگذراند غافل است از اینکه: آنکه او را وعده مىدهد فردا هم با او است. و دست فریب او دراز است. بلکه هر روز قوّت او بیشتر مىشود و امید این، افزون مىگردد، زیرا اهل دنیا را هرگز فراغت از شغل حاصل نمىشود. و فارغ از دنیا کسى است که به یکبارگى دست از آن بردارد و آستین بر او افشاند.
و چون دانستى که منشأ آرزوهای طولانی، محبّت دنیا و جهل و نادانى است مىدانى که خلاصى از این مرض ممکن نیست مگر به دفع این دو سبب به آنچه گذشت در معالجه حبّ دنیا، و به ملاحظه احوال این منزل موقت، و گوش دادن موعظه ها و نصیحتها از صاحبان نفوس مقدّسه طاهره و تفکّر در احوال خود، و تدبّر در روزگار خود. پس باید گاهى سرى بر زانو نهد و آینده خود را به نظر در آورد و ببیند که یقینی تر از مرگ از براى او چه چیز است. و فکر کند که البّته روزى جنازه او را بر دوش خواهند کشید. و فرزندان و برادرانش گریبان در مرگش خواهند درید. و زن و عیالش گیسو پریشان خواهند نمود.
و او را در قبر تنها خواهند گذاشت و به میان مال و اسباب اندوخته او خواهند افتاد.
این سیل متّفق بکند روزى این درخت وین باد مختلف بکشد روزى این چراغ و تأمّل کند که شاید تخته تابوت او امروز در دست نجّار باشد. یا کفن او از دست گازر (رختشوى) بر آمده باشد. و خشت لحد او از قالب در آمده باشد. پس چاره در کار خود کند و با خود گوید:
کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش کى روى ره، ز که پرسى، چه کنى، چون باشى
معالجه آرزوهای طولانی
بدان که: معالجه مرض آرزوهای طولانی، یاد مرگ و خیال مردن است، زیرا یاد مرگ، آدمى را از دنیا دلگیر و دل را از دنیا سیر مىسازد.
و از این جهت حضرت پیغمبر – صلّى اللّه علیه و آله – فرمود: «بسیار یاد آورید شکننده لذّتها را. عرض کردند: یا رسول اللّه آن چیست؟ فرمود: مرگ است، و هیچ بندهاى نیست که حقیقت آن را یاد کند مگر اینکه وسعت دنیا بر او تنگ مىشود. و اگر سختی و دردی دارد و دل او به سبب کاری از دنیا تنگ شده است گشاده مىگردد». و به آن حضرت عرض کردند که: «آیا کسى با شهداى أحد محشور خواهد شد؟ فرمود: بلى کسى که شبانه روزى بیست مرتبه مرگ را یاد کند». و فرمود: «کسى که شایسته عنایت و دوستى حقّ – سبحانه و تعالى – شود، و سزاوار سعادت گردد، أجل پیش چشم او آید، و همیشه در برابر او باشد، و آرزو و أمید دنیا به پشت سر وى رود – یعنى همیشه در فکر مرگ باشد و هیچ در یاد أمور دنیوى و اسباب زندگانى نباشد -. و چون کسى مستحقّ شقاوت و دوستى شیطان شود و شایسته آن باشد که: شیطان متولّى امور و صاحب اختیار او باشد بر عکس آن مىشود. یعنى آرزو به پیش چشم وى آید و أجل به پشت سر او رود».
روزى از آن سرور پرسیدند که: «بزرگترین و کریمترین مردم کیست؟ فرمود: هر که بیشتر در فکر مردن باشد. و زیادتر آماده و مهیّاى مرگ شده باشد. ایشاناند زیرکان که دریافتند شرف و بزرگى دنیا و کرامت و نعمت آخرت را». و از آن جناب روایت شده است که فرمود: «چارهاى از مردن نیست، مرگ آمد با آنچه در آن هست. و آورد روح راحت و رو آوردن مبارک را به بهشت برین براى کسانى که اهل سراى جاویدند که سعیشان براى آنجا، و شوقشان به سوى آن بود». و فرمود که: «مرگ تحفه و هدیه مؤمن است». بلى:
چون از اینجا وارهد آنجا رود در شکر خانه ابد ساکن شود گوید آنجا خاک را «مىبیختم» زین جهان پاک مىبگریختم اى دریغا پیش از این بودى أجل تا عذابم کم بدى اندر «وحل» از حضرت امام جعفر صادق – علیه السّلام – روایت شده است که: «چون جنازه کسى را بردارى فکر کن که گویا تو خود آن کس هستى که در تابوت است و آن را برداشتهاند.
و خود را چنان فرض کن که: به عالم آخرت رفتهاى و از پروردگار خود درخواست نمودهاى که تو را به دنیا برگرداند. و سؤال تو را پذیرفته و تو را دوباره به دنیا فرستاده است. ببین که چه خواهى کرد و چه عمل از سر خواهى گرفت». پس فرمود: «اى عجب از قومى که از اوّل تا به آخر ایشان را گرفتهاند و محبوس ساختهاند و نداى کوچ رحیل ایشان بلند شده و ایشان مشغول بازى هستند». ابو بصیر به خدمت آن حضرت شکایت کرد از وسواسى، که او را در امر دنیا عارض مىشد. حضرت فرمود: «اى أبو محمد یاد آور زمانى را که بندهاى اعضاى تو در قبر از یکدیگر جدا خواهد شد و دوستان تو، تو را در قبر خواهند گذاشت و سر آن را خواهند پوشید و تو را تنها در آنجا خواهند گذاشت و به خانههاى خود برخواهند گشت و کرم از سوراخهاى بینى تو بیرون خواهد آمد و مار و مور زمین گوشت بدن تو را خواهند خورد. و هرگاه این معنى را متذکّر شوى امور دنیا بر تو سهل و آسان خواهد شد.
أبو بصیر مىگوید: به خدا قسم که هر وقت غم و اندوهى از امر دنیا به من مىرسید چون به فکر اینها مىافتادم از آن فارغ مىشدم و دیگر از براى من غصه از امر دنیا باقى نمىماند». و فرمود که: «یاد مرگ، خواهشهاى باطل را از دل زایل مىکند. و گیاههاى غفلت را مىکند. و دل را به وعدههاى إلهى قوى و مطمئن مىگرداند. و طبع را رقیق و نازک مىسازد. و هوا و هوس را مىشکند. و آتش حرص را فرو مىنشاند. و دنیا را حقیر و بىمقدار مىسازد. و بعد از آن فرمود: این معنى سخنى است که پیغمبر – صلّى اللّه علیه و آله – فرمود: «تفکّر ساعه خیر من عباده سنه». یعنى: «فکر کردن یک ساعت، بهتر است از عبادت یک سال». و این در وقتى است که آدمى طنابهاى خیمه خود را از دنیا بکند و در زمین آخرت محکم ببندد.[1] . بیابانى که رونده در آن گمراه شود و راه به جایى نبرد، مثل: قوم موسى که سالها در بیابانى سرگردان بودند.
@#@ و نداشته باشد که کسى که این چنین، مرگ را یاد کند رحمت بر او نازل مىشود.
و بعد از آن فرمود که: «مرگ، اول منزلى است از منازل آخرت و آخر منزلى است از منازل دنیا، پس خوشا به حال کسى که در منزل اوّل او را اکرام کنند». بلى اى برادر عجب و هزار عجب از کسانى که مرگ را فراموش کردهاند و از آن غافل گشتهاند و حال اینکه از براى بنى آدم امرى از آن یقینىتر نیست. و هیچ چیز از آن به او نزدیکتر و شتابانتر نیست.
« ایْنَما تَکُونُوا یُدْرِکْکُمُ الْمَوْتُ وَ لَوْ کُنْتُمْ فی بُروُجٍ مُشَیَّدَه 4: 78». یعنى: «هر جا که بوده باشید مرگ شما را در خواهد یافت اگر چه در برجهاى محکم داخل شده باشید». کدام باد بهارى وزید در آفاق که باز در عقبش نکبت خزانى نیست مروى است که: «هیچ خانوادهاى نیست مگر اینکه ملک الموت شبانه روزى پنج مرتبه ایشان را بازدید مىنماید». و عجب است که: آدمى خیره سر، یقین به مرگ دارد و مىداند که چنین روزى به او خواهد رسید و باز از خواب غفلت بیدار نمىشود و مطلقا در فکر کار ساختن آنجا نیست.
خانه پر گندم و یک جو نفرستاده به گور غم مرگت چو غم برگ زمستانى نیست و بالجمله مرگ، قضیّهاى است که: بر هر کسى وارد مىشود. و کسى را فرار از آن ممکن نیست. پس نمىدانم که این غفلت چیست بلى: کسى که داند عاقبت امر او مرگ است. و خاک، بستر خواب او، و کرم و مار و عقرب انیس و همنشین او، و قبر محل قرار او خواهد بود، و زیر زمین جایگاه او، و قیامت وعدهگاه او، سزاوار آن است که:
حسرت و ندامت او بسیار، و اشک چشمش پیوسته بر رخسار او جارى باشد. و فکر و ذکر او منحصر در همین بوده، و رنج او عظیم، و درد دل او شدید باشد.
آرى:
خواب خرگوش و سگ اندر پى خطاست خواب خود در چشم ترسنده کجاست و خود را از اهل قبر بداند و از خیل مردگان شمارد، زیرا هر چه خواهد آمد نزدیک است. و دور آن است که نیاید.
این خانه که خانه وبال است پیداست که وقف چند سال است انگار که «هفت سبع»[1] خواندى یا هفت هزار سال ماندى آخر نه اسیر بایدت گشت چون هفت هزار سال بگذشت چون قامت ما براى غرق است کوتاه و دراز او چه فرق است بلى: غفلت مردم از مردن به جهت فراموشى ایشان از آن و کم یاد کردن آن است. و اگر کسى هم گاهى آن را یاد کند یاد آن مىکند به دلى که گرفتار شهوتهاى نفسانیه و علایق دنیویه است. و چنین یادى سودى نمىدهد بلکه باید مانند کسى بود که سفر درازى اراده کرده باشد که در راه آن بیابانهاى بىآب و گیاه، یا دریاى خطرناک باشد، و فکرى به غیر از فکر آن راه ندارد. کسى که به این نحو بیاد مردن افتد و مکرر یاد آن کند در دل او اثر مىکند. و به تدریج نشاط او از دنیا کم مىشود. و طبع او از دنیا منزجر مىگردد. و از آن دل شکسته مىشود. و مهیاى سفر آخرت مىگردد. و بر هر طالب نجاتى لازم است که هر روز، گاهى مردن را یاد آورد. و زمانى متذکر گردد از امثال و اقران و برادران و یاران و دوستان و آشنایان را که رفتهاند و در خاک خفتهاند و از همنشینى همصحبتان خود پا کشیدهاند و در وحشت آباد گور تنها مانده، از فرشهاى رنگارنگ گذشته، و بر روى خاک خوابیدهاند. و یاد آورد خوابگاه ایشان را در بستر خاک. و به فکر صورت و هیئت ایشان افتد. و آمد و شد ایشان را با یکدیگر به خاطر گذراند. و یاد آورد که: حال چگونه خاک، صورت ایشان را از همریخته و اجزاى ایشان را در قبر از هم پاشیده، زنانشان بیوه گشته و گرد یتیمى بر فرق اطفالشان نشسته، اموالشان تلف، و خانهها از ایشان خالى مانده، و نامهاشان از صفحه روزگار بر افتاده.
پس یک یک از گذشتگان را به خاطر گذراند. و ایّام حیاتشان را متذکّر شود. و خنده و نشاط او را فکر کند. و امید و آرزوهاى او را یاد آورد. و سعى در جمع اسباب زندگانیش را تصوّر نماید. و یاد آورد پاهاى او را که به آنها آمد و شد مىنمود که مفاصل آنها از هم جدا شده. و زبان او را که با آن با یاران سخن مىگفت چگونه خورش مار و مور گشته و دهان او را که خندههاى قاهقاه مىنمود چگونه از خاک پر شده. و دندانهایش خاک گشته. و آرزوهایش بر باد رفته.
چند استخوان که هاون دوران روزگار خوردش چنان بکوفت که مغزش غبار کرد اى جان برادر گاهى بر خاک دوستان گذشته گذرى کن، و بر لوح مزارشان نگاه عبرت آمیزی بنما. ساعتى به گورستان رو و تفکّر کن که در زیر قدمت به دو ذرع راه چه خبر، و چه صحبت است. و در شکافهاى «زهره شکاف»[2] قبر چه ولوله و وحشت است. همجنسان خود را بین که با خاک تیره یکسان گشته. و دوستان و آشنایان را نگر که ناله حسرتشان از فلک گذشته. ببین که: در آنجا رفیقاناند که ترک دوستى گفته و دوستاناند که روى از ما نهفته. پدران مایند مهر پدرى بریده. مادراناند دامن از دست اطفال کشیده، طفلان مایند در دامن دایه مرگ خوابیده، فرزندان مایند سر بر خشت لحد نهاده، برادراناند یاد برادرى فراموش کرده، زنان مایند با معشوق اجل دست در آغوش کرده و گردن کشاناند سر به گریبان مذلت کشیده، سنگدلاناند به سنگ قبر، نرم و هموار گشته، فرمانروایاناند در عزاى نافرمانى نشسته، جهانگشایاناند در حجله خاک در بر روى خود بسته، تاجداراناند نیم خشتى بزیر سر نهاده، لشکرکشاناند تنها و بیکس مانده، یوسف جمالاناند از پى هم به چاه گور سرنگون، نکورویاناند در پیش آئینه مرگ زشت و زبون، نوداماداناند به عوض زلف عروس، مار سیاه بر گردن پیچیده، نو عروساناند به جاى سرمه، خاک گور در چشم کشیده، عالماناند اجزاى کتاب وجودشان از هم پاشیده، وزیراناند «چاقوی» مرگ، نامشان را از دفتر روزگار تراشیده، تاجراناند بىسود و سرمایه در حجره قبر افتاده، سوداگراناند سوداى سود از سرشان در رفته، زارعاناند مزرع عمرشان خشک شده، دهقاناناند دهقان قضا بیخشان برکنده، پس خود به این ترانه دردناک مترنّم شو:
چرا دل بر این کاروانگه نهیم که یاران برفتند و ما بر رهیم تفرّج کنان، بر هوا و هوس گذشتیم بر خاک بسیار کس کسانى که از ما به غیب اندرند بیایند و بر خاک ما بگذرند پس از ما همى گل دهد بوستان نشینند با یکدیگر دوستان دریغا که بىما بسى روزگار بروید گل و بشکفد نوبهار بسى تیر و دى ماه و اردى بهشت بیاید که ما خاک باشیم و خشت جهان بین که با مهربانان خویش زنا مهربانى چه آورد پیش چه پیچى در این عالم پیچ پیچ که هیچ است از آن سود و سرمایه هیچ درختى است شش پهلو و چار بیخ تنى چند را بسته بر چار میخ مقیمى نبینى در این باغ کس تماشا کند هر کسى یک نفس و بعد از این در احوال خود تأمّل کن که تو نیز مثل ایشان در غفلت و جهلى. یاد آور زمانى را که: تو نیز مثل گذشتگان عمرت به سرآید و زندگیت به پایان رسد، خار نیستى به دامن هستیت در آویزد و منادى پروردگار نداى کوچ در دهد، و علامت مرگ از هر طرف ظاهر گردد و اطباء دست از معالجهات بکشند، و دوستان و خویشان تو یقین به مرگ کنند، اعضایت از حرکت باز ماند، و زبانت از گفتن بیفتد، و عرق حسرت از جبینت بریزد، و جان عزیزت بار سفر نیستى بربندد، و یقین به مرگ نمایى. از هر طرف نگرى دادرسى نبینى. و از هر سو نظر افکنى فریاد رسى نیابى، ناگاه ملک الموت به امر پروردگار درآید و گوید:
که هان منشین که یاران برنشستند «بنه برنه» که ایشان رخت بستند و خواهى نخواهى چنگال مرگ بر جسم ضعیفت افکند و قلاب هلاک بر کالبد نحیفت اندازد و میان جسم و جانت جدایى افکند، و دوستان و برادران ناله حسرت در ماتمت ساز کنند. و دوستان و یاران به مرگت گریه آغاز کنند. پس بر تابوت تخته بندت سازند و خواهى نخواهى به زندان گورت درآورند. و درِ خلاصی بر رویت ببندند و دوستان و یارانت برگردند، و تو را تنها در وحشتخانه گور بگذارند.
و چون چندى به امثال این افکار پردازى به تدریج یاد مرگ در برابر تو همیشه حاضر مىگردد. و دلت از دنیا و آمال آن سیر مىشود. و آماده سفر آخرت مىگردى.
و هان، هان از یاد مرگ، مگریز و آن را از فکر خود بیرون مکن که آن خود خواهد آمد.
چنان که خداى – تعالى – مىفرماید: « قُلْ إِنَّ الْمَوْتَ الَّذی تَفِرُّونَ مِنْهُ فَإِنَّهُ مُلاقیکُمْ 62: 8».
یعنى: «بگو به مردمان که: موت، آن چنان که از او مىگریزید او شما را در مىیابد و به ملاقات شما مىرسد». و ملاحظه کن حکایت جناب سیّد انبیاء را به ابو ذر غفارى که فرمود: «اى ابا ذر غنیمت شمار پنج چیز را پیش از رسیدن پنج چیز: جوانى خود را غنیمت دان پیش از آنکه ایّام پیرى در رسد. و صحّت خود را غنیمت دان پیش از آنکه بیمارى، تو را فرو گیرد. و زندگانى خود را غنیمت دان پیش از آنکه مرگ، تو را دریابد. و غناى خود را غنیمت شمار پیش از آنکه فقیر گردى. و فراغت خود را غنیمت دان پیش از آنکه به خود مشغول شوى». پیش از آن برون کنندت از ده، رخت بر گاو، و بار بر خر نه. حضرت رسول – صلّى اللّه علیه و آله – چون از اصحاب خود غفلت را مشاهده فرمودى فریاد برکشیدى که: «مرگ، شما را در رسید و شما را فرو گرفت، یا به شقاوت یا به سعادت». مروى است که: «هیچ صبح و شامى نیست مگر اینکه منادى ندا مىکند که:
«ایها النّاس الرحیل، الرحیل». آوردهاند که: «در بنى اسرائیل مردى بود جبّار، با اموال بىشمار و غرور بسیار، روزى با یکى از حرم، خلوت نموده بود که شخصى با هیبت و غضب داخل شد.[1] . یعنى: هفت هفتم. اشاره به این است که همه چیز را خواندى.
[2] . شکافنده زهره، یعنى: شکافهایى که از هیبت آن، انسان، زهره ترک مىشود.
@#@ آن مرد غضباک شده گفت که: تو کیستى و که تو را اذن دخول داده؟ گفت: من کسى هستم که احتیاج به اذن دخول ندارم. و از ابهت ملوک و سلاطین نمىترسم. و هیچ گردن کشى نمی تواند مرا منع کند. پس لرزه بر اعضاى آن مرد افتاد و از خوف بیهوش شد. بعد از ساعتى سر برداشت در نهایت عجز و شکستگى گفت: پس تو ملک الموتى؟ گفت: بلى. گفت: آیا مهلتى هست که من فکرى از براى روز سیاه خود کنم؟ گفت:
«هیهات انقطعت مدتک و انقضت انفاسک فلیس فی تأخیرک سبیل». یعنى: مدّت زندگانى تو تمام شد و نفسهاى تو به آخر رسیده. گفت: مرا به کجا خواهى برد؟ عزرائیل گفت: به جانب عملى که کردهاى. گفت: من عمل صالحى نکردهام و از براى خود خانهاى نساختهام. گفت: ترا مىبرم به سوى آتشى که پوست از سر مىکند.
حضرت عیسى – علیه السّلام – کاسه سرى را دید افتاده پایى بر آن زده گفت: «به اذن خدا تکلّم کن و بگو چه کس بودى. آن سر به تکلّم آمده گفت: یا روح اللّه من پادشاه عظیم الشّأنى بودم، روزى بر تخت خود نشسته بودم و تاج سلطنت بر سر نهاده و خدمتگزاران و حشم و جنود و لشکر در کنار و حوالى من بود، ناگاه ملک الموت بر من داخل شد. به مجرّد آمدن، اعضاى من از همدیگر جدا شده و روح من به جانب عزرائیل رفت و جمعیّت من متفرّق گردید. اى پیغمبر خدا؛ کاش هر جمعیّتى اوّل متفرّق باشد».
فغان کاین ستمکاره «گوژ» پشت یکى را نپرورد کاخر نکشت
سر سروران رو به خاک اندراست تن پاکشان در «مغاک»[1] اندر است
از آن خسروان خوار و فرسوده بین به خاک سیه توده در توده بین
چراغى نیفروخت گیتى به مهر که آخر «نیندود» دودش به چهر
نیفشاند تخمى کشاورز دهر که ندرود بىگاهش از داس قهر
نهالى در این باغ سر بر نزد که دهرش به کین ارّه بر سر نزد
سرى را زمانه نیفراخته که پایانش از پا نینداخته
کجا شامگه اخترى تابناک برآمد که نامد سحرگه به خاک
[1] . گودال.
با اندکی تلخیص از معراج السعاده- ملا احمد نراقی، ص 358