مؤمن و کارگری خدا
کلام را در حیات، زندگى و منش مردم مؤمن از دیدگاه وجود مبارک امیرالمؤمنین (علیه السلام) آغاز می کنیم.امام در این گفتار نورانى و حکیمانه اى که دارند، به اولین خصلتى که در ارتباط با مؤمن اشاره مى کنند، کسب حلال است.
به نظر امیرالمؤمنین (علیه السلام) مؤمن هرگز حرام خور نیست. در این زمینه فرقى نمى کند که در مضیقه باشد، یا در گشایش. اهل خدا با خود خدا کار دارند و خود را کارگر خدا مى دانند و طبق گفتار امیرالمؤمنین (علیه السلام) در دعاى کمیل، خدا را «فعّال ما یشاء»[1] مى دانند.
اگر خدا در این دنیا بخواهد، به کارگرى مزد زیادى مى دهد و زندگى او گشایش پیدا مى کند و یا نمى خواهد که مزد زیادى بدهد، زندگى کارگرش در حدّ «قدر» است؛ یعنى بخور و نمیر، گشایشى و وسعتى ندارد.
عجیب این است که کسانى که خود را کارگر خدا مى دانند، نه به گشایش مالى دلخوش مى شوند و نه از مضیقه و سختى مال، دل تنگ. مى گویند: ما هیچ طلبى از خدا نداریم، او از زمان حضرت آدم (علیه السلام) تا روز قیامت سفره اى پهن کرده است، ما سر این سفره در جایى نشسته ایم که نان و پنیر و سبزى است و چلوکباب و مرغ آن کمى ازمادور است و دست ما فعلًا به آن نمى رسد. اهل این که جا را باز کنیم و حق دیگران را از سر این سفره برداریم، نیستیم. اگر بخواهد براى ما گشایشى ایجاد کند، مى کند. براى او که مشکل نیست.
دوران سخت تحصیل
روزگار گذشته براى ما طلبه ها، روزگار بسیار سختى بود. تا جایى که من در کتاب ها دیده ام، طلبه ها در ایام تحصیل، از زمان صفویه در ایران بسیار مضیقه مالى داشتند، مگر آنهایى که از خانواده ثروتمندى بوده و طلبه مى شدند. در قم، نجف، اصفهان و مشهد، در حوزه علمیه بودند و پدرشان زندگى آنان را اداره مى کرد. البته کم هم بودند؛ چون بچه هاى ثروتمندان خیلى طلبه نمى شدند. من از آنهایى بودم که وقتى در قم درس مى خواندم، پول خرید سیب زمینى و پیاز را نداشتم. آن پولى که به دستم مى آمد، پولى بود که مادرم از خرجى خانه پس انداز مى کرد و به من مى داد؛ چون مجموعه مهمى از خانواده ما راضى نبودند که من طلبه شوم. من با وجود نارضایتى آنها به حوزه رفتم؛ چون از طلبه شدن من ناراضى بودند. لذا هیچ کس به ما کمک نمى کرد و در مضیقه بودیم. قدرت خرید گوشت و خیلى چیزها را نداشتیم.
افطارى دادن فرهاد میرزا
شب بیست و یک ماه مبارک رمضان در شیراز، فرهاد میرزا، استاندار شیراز و عموى ناصر الدین شاه خواست به بزرگان شهر افطارى بدهد. از روحانیون و طلبه هاى مدرسه خان نیز دعوت کرد.
سفره فرهاد میرزا خیلى مفصل بود. آن وقت گفته بود که تمام مواد غذایى «صحیح النسب» ریشه دار و سالم را براى آن شب تهیه کامل ببینید. ماهى، گوشت گوسفند و بره، کباب و خورش. در باغ ارم، در همان کاخ حاکم، طلبه اى سر سفره، در جایى قرار گرفت که رو به رویش پنیر و سبزى بود. مرغ، ماهى، گوشت، کباب و خورش کمى آن طرف تر بود. این بشقاب پنیر و سبزى را برداشت و جلوى همه بلند بوسید و پشت سر خود گذاشت و گفت: انشاء الله در مدرسه خدمت شما مى رسیم، فعلًا سراغ آن چیزهایى که اصلًا ندیده ایم برویم.
محبوبیت راستگویى در همه ادیان
مؤمنى به پیغمبر (صلى الله علیه و آله) چیزى گفت که حضرت فرمود: راست مى گویى. گفته او براى من مهم نیست، بلکه تصدیق پیغمبر (صلى الله علیه و آله) براى من مهم است؛ چون که پیغمبر (صلى الله علیه و آله) فرمود: راست مى گویى. راستگو در عالم خیلى کم است. بیشتر مردم به خودشان نیز دروغ مى گویند. بیشتر مردم به خود، خانواده و مردم دروغ مى گویند. خوش به حال آنهایى که حقیقت مى گویند.
روزى تاجر فرشى که خیلى آدم خوب و درستى بود به من گفت: فلان جوان را مى شناسى؟ گفتم: نسبت دورى با خانواده ما دارد. گفت: خیلى جوان خوبى است. گفتم: چطور؟ گفت: مادر و خواهرش به خانه ما آمدند و دختر مرا دیدند و پسندیدند، قرار گذاشتند و براى بله برون و عقد موقت آمدند
ما هم سفره اى حسابى انداختیم، وقتى شام را خوردند، ما گفتیم: چند سؤال از این جوان بکنیم، گفتم: به نماز جمعه مى روى؟ گفت: نه، از مجتهدى تقلید مى کنى؟ گفت: نه، با انقلاب موافقى؟ نه، جبهه رفتى؟ نه. گفتم: من و خانواده ام به نماز جمعه مى رویم، مقلد امام هستیم، فرزندانم به جبهه رفته اند. من دخترم را به شما نمى دهم. گفت: باشد. بعد گفت: این جوان خیلى انسان خوبى بود. گفتم: چطور؟ گفت: براى این که راستگو بود. یعنى همان گونه که بود، راست گفت. هم خیال خودش را راحت کرد و هم خیال مرا. اگر نمى گفت و دختر مرا گرفته بود از آنجاییکه ما هم مشکل عقیدتى با هم داشتیم و هم مشکل عملى ، زندگى ما و دخترم تلخ مى شد. این جوان انسان پرقیمتى است.
بخشش کافر به خاطر راستگویى
تعدادى در جنگ اسیر شدند و زیر بار هیچ کدام از مسائل اسلام نرفتند، پیغمبر (صلى الله علیه و آله) فرمود: آنها را اعدام کنید؛ چون پیغمبر (صلى الله علیه و آله) فرمود: مسلمان شوید، گفتند: نمى شویم. جزیه بدهید، یعنى ضررى که ما در جنگ از نظر مالى کشیدیم، پول این ضرر را بدهید، گفتند: نمى دهیم. فرمود: اعدام مى شوید. گفتند: بشویم. داشتند گردن این ها را مى زدند، جبرئیل نازل شد و عرض کرد: خدا مى فرماید: این جوان را نکش. پیغمبر (صلى الله علیه و آله) فرمودند: گردن او را نزنید. جوان به پیغمبر (صلى الله علیه و آله) عرض کرد: چرا مرا نکشتید؟ فرمود: خدا اجازه نداد. عرض کرد: براى چه؟ فرمود: براى این که خدا فرمود: در این جوان پنج خصلت هست، خصلت اولش این است که راستگو است. با این که کافر است و با تو جنگیده، ولى من از او راضى هستم، بگذار زنده بماند؛ راست مى گوید، حیله، تقلب و نیرنگ ندارد. جوان عرض کرد: این خداى تو خداى خیلى خوبى است، ما را با او آشتى بده. پیغمبر (صلى الله علیه و آله) فرمود: این گونه مسلمان شو. این آشتى با خدا است. گفت: به یک شرط مسلمان مى شوم، به شرطى که دعا کنید تا من در جنگ بعدى شهادت در راه خدا نصیبم شود. در جنگ بعد نیز شهید شد.
اجتناب از راستگویى در موارد خاص
انسان باید به خود، دنیا، نعمت ها، مشترى ها، خانواده، خدا، حتى به کافران، یهودیان و مسیحیان راست بگوید، البته راست گفتن در همه جا واجب نیست، خیلى از مطالب راست هست که لازم نیست بگویید. ممکن است کسى چیزى را ببیند، یا سرّى را بداند، راست هم باشد، واجب نیست بگوید، اگر بپرسند، به او بگوید: من کاره اى نیستم که از من مى پرسید، من نمى دانم و جاهلم و نیّتش این باشد که من به خیلى از مسائل عالم جاهل هستم.
راستى کن که راستان رستند در جهان راستان قوى دستند
همراهى با راستگویان
خدا در قرآن مى فرماید: «کُونُواْ مَعَ الصدِقِینَ»[2] مؤمن وقتى در حلال گشایش داشته باشد، مست نمى شود و وقتى خدا به او تنگ بگیرد، خود را پست نمى کند. زلف وجودش نه به گشایش گره دارد و نه به تنگى معیشت. وقتى گشایش داشته باشد، مى گوید: پروردگار خواسته است که من سر این سفره رو به روى بهترین غذا بنشینم.
و اگر گشایش نداشته باشد، مى گوید: پروردگار خواسته است نان خالى نصیب من شود. زندگى من فقط در دنیا نیست. من روز قیامتى نیز دارم. آنجا براى من سفره اى پر از نعمت انداخته است که کامل و ابدى است. چند سال به کم قناعت کن، تا الى الابد بر سر سفره افزون، فضل و احسان خدا قرار بگیرى. این خصلت مؤمن است.
فلسفه تقدم کسب حلال بر عبادات
اما چرا امیرالمؤمنین (علیه السلام) در این گفتار خود، مال حلال را مقدم کردند؟ براى این که اسلام سلامت دنیا، عبادت و آخرت ما را به زلف حلال گره زده است. من حج واجب بروم یا عمره مستحب، فرقى نمى کند. اگر در مسجد شجره حوله اول را لنگ خودم کنم و حوله دوم را روى شانه ام بیاندازم و بدانم که نخ یکى از این دو حوله حرام است، وقتى تلبیه را بگویم؛ «لبیک اللهم لبیک لبیک لا شریک لک لبیک» محرم مى شوم، بیست و چهار چیز به من حرام مى شود. با این که یک نخ این حوله از حرام است، ولى کل اعمال عمره و حج من باطل است. وقتى این دو حوله را در منى درآوردم و لباس خودم را پوشیدم، باز محرم هستم و آن بیست و چهار چیز، از جمله زن بر من حرام است، حتى همسر خودم. این ها چه وقت حلال مى شود؟ وقتى که من دوباره عمره یا حج بروم و با احرام حلال مناسک را انجام دهم.
یا مى خواهم نماز بخوانم، مى دانم دکمه لباسم از حرام است. این نماز باطل است. با ماشین دارم مى روم، بیرون باران مى آید، یا دزد و حیوانات درنده هستند که من نمى توانم بیرون بیایم و مجبورم که در ماشین نماز بخوانم، اگر یک لاستیک آن از حرام باشد، نمازم باطل است.
لقمه حرام وقتى در شکم من قرار مى گیرد، خداوند مى فرماید: تا آثار این لقمه پاک نشود، هیچ عبادتى را از تو قبول نمى کنم. تا این حد مردم نزد خدا محترم هستند که اگر مال مردم- به ناحق- نزد ما باشد، حج، عمره، نماز و هر عبادتى از من قبول نیست. این بخاطر احترام به ملکِ مردم است. اگرچه مال یهودى، مسیحى، زرتشتى، کافر یا کمونیسم باشد. چرا؟ چه دلیلى دارم که آن را بردارم؟
راستگویى، جذب کننده دل مردم
این خصلت اول مؤمن است. در شهرى رفته بودم که مواد دارویى گیاهى در آنجا فراوان است. با خود گفتم: کمى از این مواد دارویى گیاهى با خودم بخرم و به تهران ببرم. از صاحب مغازه شناختى نداشتم، اما در پیاده رو داخل مغازه را نگاه کردم، دیدم چند مشترى ایستاده اند، یکى از مشترى ها را شناختم. از محترمین تهران بودند، فهمیدم صاحب این مغازه شخص درستى است.
به داخل مغازه رفتم. سلام کردم و او نیز جواب داد و اسم مرا برد و گفت: من در عمره، در کاروانى که بودم، شما آمدید و براى ما سخنرانى کردید. مغازه او معمولى بود. چقدر جالب بود که به من گفت: بفرمایید روى نیمکت بنشینید تا نوبت شما شود. گفتم: چشم. نشستم و شکل کسب این شخص را نگاه مى کردم. نوبت پیرزن مسافرى شد. گفت: براى نوه ام شیرخشت مى خواهم، گفت: این شیرخشت هندى است و این شیرخشت ایرانى. فکر نمى کنم این ایرانى اثر شیرخشت هندى را داشته باشد، کدام را مى خواهى به تو بدهم؟ نوبت یکى دیگر از مشترى ها شد، گفت: خاکشیر مى خواهم. گفت: خاکشیرى که پارسال از من بردى، خیلى عالى بود، اما خاکشیر امسال قدرى خاک دارد، ولى نشان نمى دهد. مى خواهى به تو بدهم؟
سومى گفت: گل گاو زبان مى خواهم. گفت: این گل گاو زبان با این که رنگش نپریده و به نظر مى آید که براى امسال است، ولى براى پارسال است، بدهم؟ بعد نوبت من شد. گفت: شما چه مى خواهید؟ گفتم: من چند قلم جنس مى خواهم، براى من هم فرقى نمى کند که خارجى باشد یا ایرانى، هر کدام که بهتر است بده.
گفتم: چند سال است که در این مغازه هستى؟ گفت: چهل و پنج سال. من از پول این مغازه هفت دختر شوهر داده ام. دخترها و دامادهایم خیلى خوب هستند.
به خدا گفتم: تو هفت دختر به ما دادى، یک پسر نیز به ما بده، گویا صلاح ما نمى دید که به ما پسر بدهد.
خانم من حامله شد و پسر زایید. بعد پسرش را صدا کرد، گفت: این اکنون چهل ساله است، اما عقب مانده است. البته من راضى هستم و چهل سال است که دارم به او خدمت مى کنم، ولى نباید من این کار را مى کردم؛ یعنى باید به آن هفت دختر قانع مى بودم.
گفتم: من یاد روایتى از حضرت رضا (علیه السلام) افتادم که مى فرماید: حضرت یوسف (علیه السلام) بعد از نُه سال زندانى شدن به پروردگار عرض کرد: خدایا! آخر تا کى باید در زندان باشم؟ خطاب رسید: مگر من تو را به زندان انداخته ام که به من مى گویى؟ نه سال قبل وقتى زلیخا به تو گفت: اگر کام مرا برنیاورى، تو را به زندان مى اندازم، خودت به من گفتى: «رَبّ السّجْنُ أَحَبُّ إِلَىَّ مِمَّا یَدْعُونَنِى إِلَیْهِ»[3]
خدایا! زندان از این کاخ و این درخواست زلیخا براى من بهتر است. خودت گفتى که مرا به زندان ببر.
حال تو نیز به صلاحت نبود که پسر دار شوى، مى گویى: بده، خدا مى گوید: باشد، این هم پسر. مگر مادر مریم نگفت: «رَبّ إِنّى نَذَرْتُ لَکَ مَا فِى بَطْنِى مُحَرَّرًا»[4]
خدایا! این بچه اى که درون شکم دارم- صد در صد یقین داشت که پسر است- من او را براى خدمت گذارى به بیت المقدس نذر کردم، اما وقتى زایید، گفت: «رَبّ إِنّى وَضَعْتُهَآ أُنثَى وَاللَّهُ أَعْلَمُ بِمَا وَضَعَتْ وَلَیْسَ الذَّکَرُ کَالْأُنثَى »[5]
من دختر زاییدم، ولى پسر مى خواستم. اما هیچ پسرى با این دخترى که به او دادم قابل مقایسه نیست. اگر طبق خواسته خودش به او پسر مى دادم، انسانى معمولى مى شد، اما من صلاح او ندیدم که به او پسر بدهم، دختر دادم که این دختر مادر پیغمبر اولوالعزم چهارم من بشود. اگر پسر مى دادم، به قیمت این دختر نبود.
درخواست مصلحت از خدا
اولیاى خدا نمى گویند: خدایا این کار را بکن، مى گویند: خدایا! هر چه مصلحت ما هست، در حقّ ما انجام بده.
قوم دیگر مى شناسم ز اولیاء که دهانشان بسته باشد از دعا
در اصفهان مدرسه معروفى براى طلبه ها هست که خیلى از مراجع در آنجا درس خواندند. مانند مرحوم آیت الله بروجردى، شهید مدرس و سید جمال الدین گلپایگانى.
در آنجا ظهر و شب نماز جماعت هاى خیلى خوبى داشته و دارد. یکى از کسانى که هر روز به نماز جماعت مى آمد، حکیم باشى اصفهان و رییس همه دکترها بود. روزى داشت به نماز جماعت مى رفت، دید پینه دوز جلوى درب مدرسه خیلى اوقاتش تلخ است. گفت: مشهدى حسن! چه شده است؟ گفت: دیشب همسرم زاییده و نهمین بچه ماست. والله من بچه نمى خواهم؛ چون درآمدى ندارم. گفت:
غصّه نخور، من معجونى دارم که هم مرد و هم زن را عقیم مى کند. براى تو مى آورم، پول هم نمى خواهم. هر دو بخورید. گفت: خدا پدرت را بیامرزد. سال دیگر حکیم باشى آمد برود، دید پینه دوز خیلى بد نگاه مى کند، گفت: مشهدى حسن! گفت: زهر مار، خدا تو را لعنت کند، این چه بود که به من دادى، دیشب همسرم دوقلو زایید. باز برسیم به این نقطه که مؤمن چه در گشایش مالى حلال و چه در دست تنگى، راضى به رضاى پروردگار است و به سراغ حرام نمى رود، چون مولا و محبوب او نمى خواهد. مؤمن خود را کارگر خدا قرار داده است.
نتیجه دنیایى تدین و راستگویى
گفت: من با این مغازه، هفت دختر را شوهر دادم و بیست بار به مکه رفتم. سه سال قبل در همان شهر به سراغش رفتم تا جنس بخرم، دیدم آن مغازه کوچک به مغازه دویست مترى چهار طبقه تبدیل شده است.
تا سلام کردم، گفت: جلو بیا. من چهل و پنج سال در آنجا در مغازه کوچک بودم. آنجا را از مرد متدینى به ماهى یک تومان اجاره کرده بودم، این اجاره به ماهى پنج هزار تومان رسیده بود که صاحب ملک مرد.
بعد من اینجا را اجاره کردم. سرقفلى هم نداده بودم، بلکه اجاره اى بود؛ چون چهل سال قبل سرقفلى خیلى رسم نبود. اکنون چهل میلیون تومان سرقفلى این مغازه شده است.
گفت: روزى سه برادر که وارث این ملک بودند آمدند به من گفتند: شما به پدر ما سرقفلى داده اید؟ گفتم: نه، ما با هم کاغذى معمولى نوشتیم و اینجا را اجاره کردیم، آنها گفتند: ما مغازه را مى خواهیم. گفتم: چشم. وقتى مشترى اول بعد از این سه برادر آمد، گفتم: جنس نمى دهم، تمام اجناس را در کارتن بسته بندى کردم و تا بعد از ظهر همه کارتن ها را به خانه بردم. هنگام غروب نیز کلید مغازه را به خانه آنان بردم، گفتم: این هم کلید مغازه. این اسلام است، البته از این مسلمان ها خیلى کم داریم. تا گفتند: ملک خود را مى خواهیم، گفتم: بفرما. گفتند کلید را نگهدار، صبح مى آییم مى گیریم. گفتم: من در مغازه را بسته ام و چیزى در مغازه نیست. گفتند: به خانه ات مى آییم و کلید را مى گیریم. گفت: صبح آمدند. کلید را تحویل دادم. آنها نیز چک شصت میلیون تومانى نوشته بودند، گفتند: این هم به جاى کلید. گفتم: من سرقفلى نداده بودم. گفتند:تو ندادى، ولى این ملک سرقفلى دارد، ما نیز بالاخره حیا و شرمى داریم. واقعاً به دو طرف آفرین باد. بعد گفت: من آمدم این مغازه را پیدا کردم و آن شصت میلیون تومانى که آنها به من داده بودند، بیست میلیون نیز خودم داشتم، اما باز چهل میلیون تومان دیگر کم داشتم. آن سه برادر آمدند، گفتند: جا پیدا کردى؟
گفتم: آرى، اما قدرت خرید ندارم. گفتند: چه مقدار کم دارى؟ گفتم: چهل میلیون. چک چهل میلیونى کشیدند و گفتند: برو آنجا را بخر و کاسبى کن، هر وقت داشتى بیاور بده.
ز ملک تا ملکوتش حجاب بردارند هر آنکه خدمت جام جهان نما بکند
طبیب عشق مسیحا دم است و مشفق لیک چو درد در تو نبیند که را دوا بکند
تو با خداى خود انداز کار و دل خوش دار که رحم اگر نکند مدعى خدا بکند
وقتى مردم مرا متدین و راستگو نبینند، به من چه اعتمادى کنند؟ چه پولى را بیاورند به من بدهند؟ چهل میلیون بدهند و بگویند: برو کاسبى کن، هر وقت داشتى بیاور بده. اما چرا به من دو ریال نمى دهند؟ چون مى ترسند پول آنها را بخورم. واقعاً راستگویى، دیندارى و رو راست بودن با مردم، باعث مى شود که در دنیا نیز راحت زندگى کنیم.
حجت الاسلام والمسلمین انصاریان
[1]. مفاتیح الجنان/ دعای کمیل [2]. توبه:119 [3]. یوسف:33 [4]. آل عمران :35 [5]. آل عمران:36