جایگزین

جایگزین

« سید صالح » سردسته و جلودار دسته ی محل ، به رغم سن زیادش ، عرق ریزان در طول دسته از این طرف به آن طرف می دوید و همه ی هوش و حواسش شده بود نظم و کنترل دسته. مبادا یکی لق سینه بزند…یا صدای نوحه ی مداح با آهنگ گروه موزیک ناهماهنگ شود… یا مبادا شعارهای زنجیر زنها با سینه زنها تلاقی پیدا کند ، یا مبادا علم بزرگ جلو دسته از دست « حاج عباس» سقوط کند…یا مبادا…
« آقا فخر » میاندار ، فاصله ی میان دسته ی پسر بچه ها ، سینه زنها و زنجیر زنها را تنظیم می کرد، البته طوری که طبالها و سنج زنها و کتل دارها محل سازمانی خود را در دسته ، تغییر ندهند و ضرب آهنگ حرکت افراد نامنظم نشود.
« مرشد اصغر » هم در پشت میکروفون ، که با دو بلندگوی بزرگ در عقب وانت نصب شده بود ، چنان با سوز وگداز می خواند که همه ی آدمهایی را که در دو طرف خیابان اصلی، دسته ایی به آن بزرگی را مشایعت می کردند، به گریه وآه و فغان انداخته و شور و حال عجیبی ایجاد کرده بود.
وانت پشت سر دسته ی پسر بچه ها و سینه زنها با سرعت خیلی کمی حرکت می کرد و فاصله ی میان گروه موزیک و زنجیر زنها را پر کرده بود.
« مش یدالله » هم درعقب وانت سرباز کناردست مرشد بود و با پمپ بزرگی که در دست داشت، مدام به سر و روی عزاداران و مشایعت کنندگان گلاب می پاشید و فضا را معطر می کرد.
دسته ی به این بزرگی و با این عظمت در همه شهر بی بدیل بود و همه را تحت تأثیر قرارداده بود.
زنجیر زنها با حرکات ممتد و پرصلابت خود گویی واقعه ی عاشورا را دوباره زنده و همه را شگفت زده کرده بودند به این سبب بود که وقتی«حاج عباس» درست درمقابل دربیمارستان، ناگهان علم بزرگ جلو دسته را رها کرد و فریاد زد:«آخ …خدایا کمرم!…»، آنقدر داد و فریاد و سر و صدا بود که به جز «محسن کوچولو» ارشد دسته ی پسرها بچه ها، هیچ کس متوجه ی فریاد «حاج عباس » نشد، ولی محسن که عرق از سر ورویش می ریخت وقت را ازدست نداده، بلافاصله سه چهار نفر از سینه زنها را خبر کرد وآنها هم خیلی سریع زیر بغل حاجی را گرفتند و دل جمعیت را شکافته ،او را به بیمارستان منتقل کردند.
« سقای حسین سید و سالار نیامد
علمدار نیامد…سپهدار نیامد »
از صبح که دسته از حسینه ی محل راه افتاد، تا حالا که ساعت نزدیک دوی بعد از ظهر بود و حدود پانصد، ششصد متر بیشتر به حسینه نمانده بود، به رغم هوای گرم و طاقت فرسا، همه در جوش و خروش بودند، به سر وسینه می کوبیدند و گریه و زاری می کردند و ضجه می زدند.
اولین جایگاهی که صبح دسته وارد آن شد، صحن نه چندان بزرگ امامزاده بود که همه در تعجب بودند که چگونه دسته ایی 10 ، 12 هزارنفری را در دل خود جای داده است و با همه کمبود امکانات ، متولیان امامزاده، چقدر به عزاداران احترام می گذاشتند.
بعد از امامزاده، دسته به مسجد امام شهر وارد شد که مراسم در آنجا هم با آبرومندی تمام برگزارشد.
پس از خروج از مسجد امام، جایگاه بعدی تکیه ی سادات بود در تکیه، مرشد اصغر پشت میکروفن رفت و با سوز و گدازش غوغا به پا کرد، طوری که چند نفر زن از فرط ضجه و شیون غش کردند، و مدتها طول کشید تا آنها را به هوش آوردند.
مراسم غریبی بود طوری که گویی واقعه ی ظهر عاشورا دوباره زنده شده بود و سلسله رویدادها مثل پرده ی سینما جلو چشم همگان نمودار شده، صدای جیغ و فریاد، تکیه ی سادات را از جای کنده بود.
سید صالح بعد از مراسم تکیه، در حالی که عرق از سر و رویش می ریخت، دسته را به سمت گلستان شهدا هدایت کرد و آنجا بود که «حاج عباس» نقش اصلی رابه عهده گرفت.
همراه با صدای عظیم طبل و سنج، «حاج عباس» به میان صحنه رفت و علم سی پره ی به آن بزرگی را چند دور چرخاند، علمی که آن قدر سنگین بود که حتی دو سه نفر آدم معمولی هم نمی توانستند آن را به چرخانند.
نماد دست بریده ی وسط علم چنان عقب و جلو می رفت و با حرکت سریع پانزده پر طرف راست، و پانزده پره طرف چپ، همراه با صدای موزون شیپور، طبل وسنج، خیابان بلوایی بوجود آورده بود که زن ومرد بی اختیار شیون و زاری می کردند و به سر و سینه می کوبیدند و صدای غرای فریادشان به آسمان بلند بود،عجب شوروحالی!
بیست سال تمام بود که «حاج عباس» در ظهر روز عاشورا با آن علم به آن بزرگی چنین صحنه ی شگفت و باور نکردنی را بوجود می آورد، اما انگار به هیچ وجه نمی خواست بپذیرد که امسال پنچاه سالش پرشده و این عملیات محیرالعقول دیگر برایش بسیار مشکل است. فکر می کرد مانند سالهای دور و نزدیک هنوز در وسط گود زورخانه، کباده به دست، مشغول میانداری و رهبری ورزشکاران باستانی و قهرمانان سنتی است که مدام برای تندرستی اش صلوات می فرستادند وماشاءالله … ماشاءالله می گفتند.
سرانجام آقا فخر میاندار که احساس کرد اگر «حاج عباس» دو، سه دور دیگر بچرخد، ممکن است کنترل علم را ازدست بدهد و با سقوط آن، مشکل عظیمی ایجاد شود، بلافاصله خود را به وسط جایگاه رساند و با درخواست یک صلوات بلند، حاجی را از ادامه ی کار باز داشت و او را به میان جمعیت برد.
بعد از حرکات تواتمند حاجی، پرچمدارها، طبق دارها و کتل چی ها بودند که هماهنگ با موسیقی طبل و شیپور و سنج به وسط جایگاه آمدند و با چرخشها و عملیات شگفت خود مراسم سوگواری سنتی را به پایان رساندند و سرانجام به فرمان آقا فخر، حاج عباس علمدار و به دنبال او، پسر بچه ها سپس سینه زنها و در نهایت زنجیر زنها به نوبت ازگلستان شهدا خارج شدند و با دم همیشگی خود، مانند دریایی مواج و خروشان، خیابانها را یکی پس از دیگری پشت سر گذاشتند تا بالاخره خسته و کوفته به حسینه محل نزدیک شدند.
« سقای حسین سید و سالار نیامد
علمدارنیامد….. سپهدار نیامد »
اول از همه دسته ی پسر بچه ها که در جلو صفوف، پشت سرعملدار بزرگ، حرکت می کردند، وارد حسینه شدند.
محسن کوچولو ارشد دسته ی پسر بچه ها که همیشه حرکات علم بزرگ را نظاره می کرد، تنها کسی بود که دیده بود درست در لحظه سقوط علم ناگهان مرد رشید بلند قامتی، که شالی سبز به گردن داشت وهاله ای نورانی چهره اش را پوشانده بود از لای جمعیت عزادار بیرون آمده و دسته علم درحال سقوط را از دست «حاج عباس» گرفته و از واژگونی آن ممانعت کرده بود، اما در آن ازدحام و بحبوحه، هیچ کسی متوجه ی این تغییر و تحول نشده بود.
نیم ساعتی طول کشید تا سینه زنها و زنجیر زنها، عرق ریزان و خسته به حسینه رسیدند و در شبستان یا گوشه کنار صحن و سرا جای گرفتند و کم کم سروصداها فروکش کرد، ولی هنوز هم عده ای در خیابان بودند و صدای عزا داری از کوچه و خیابان به گوش می رسید. وقتی سید صالح پیر علم بزرگ را در کنار آب انبار، سرجایش درعلمدان دید، تازه به صرافت افتاد که مدتی است از حاج عباس خبری نیست.
خبر گم شدن حاج عباس دهان به دهان گشت ازسید صالح به آقا فخر، ازآقا فخر به مرشد اصغر و مش یداله و از این به آن… اماهیچ کس نمی دانست حاج عباس را چه شده و حالا کجاست و چه می کند!…
محسن کوچولو که این وضع را دید خود را به سید صالح رساند و از ابتدا تا انتهای ماجرای سقوط علم را برایش تعریف کرد.
آقا فخر گفت:« نه این غیر ممکنه !…»
مرشد اصغر گفت:« بچه، خیالاتی شده !…»
مش یداله گفت:« هوا گرمه و بچه خسته !…»
سید صالح به روی کنده زانو نشست، طوری که هم قد محسن شد:« کجا این اتقاق افتاد؟»
– در خیابان اصلی، مقابل در بیمارستان، الان حاجی آنجاست، می توانید به ملاقاتش بروید : این حرف همه را تکان داد و یکپارچه به تلاطم افتادند.
آقا فخر که کم کم از ناباوری بیرون آمده بود، گفت:« آقایان چرا معطلید ؟!»
وبه طرف درخروجی حسینه راه افتاد و به دنبال او پنج، شش نفر دیگر هم به را افتادند، فقط سید صالح که مات و مبهوت صحبتهای محسن شده بود در این هنگام تازه به صرافت افتاد که، پس بدون حضور حاج عباس، چه کسی جایگزین او شده و علم به آن سنگینی را از جلو در بیمارستان تا حسینه حمل کرده است؟!… بناچار دوباره دست به دامان محسن شد:
«خوب محسن جان، اگر درست گفته باشی، وقتی حاج عباس گفت، آخ کمرم و علم را رها کرد، پس چه کسی آنرا ازدست حاجی گرفت و تا اینجا آورد؟»
– والا درست نشناختمش، یعنی اصلاً تاحالا ندیده بودمش، انگار اهل این محل نبود، مرد رشید بلند قامت نورانی بود که بوی عطرش همه جا را گرفته بود شالی سبز به گردن داشت و با قدرت فوق العاده ایی که داشت علم در دستش مثل موم بود.
– آخه از او نپرسیدی کیست؟ به جز حاج عباس چه کسی می تواند علم سی پره ی به آن سنگینی را به تنهایی حمل کند؟!
– آقا سید، اتفاقا! برای خود من هم این سؤال پیش آمد ، اما وقتی از او پرسیدم با نگاه مهربانش لبخندی زد و چیزی نگفت و علم را از خیابان اصلی تا حسینه براحتی حمل کرد، و بعد در کنار آب انبار در علمدان قرار داد و در لابلای جمعیت از نظر پنهان شد و دیگر او را ندیدم.
ناگهان سید صالح مثل برق گرفته ها مات و مبهوت شد و با دو دست محکم به سر خود کوبید و به گریه افتاد، آن هم چه گریه ای!… وبعد بریده بریده زیرلب زمزمه کرد:«دیدم علم چقدرمعطر ونورانی شده است!»
کم کم جای جای حسینه پر از جمعیت شده، آخرین نفرات زنجیر زن به درون وارد می شدند، ولی هنوز کم و بیش صدای شعار به گوش می رسید:
« سقای حسین سید و سالار نیامد
علمدارنیامد…سپهدار نیامد».
سید صالح پیر، که هنوز از ابهام سخنان پر صلابت محسن کوچولو بیرون نیامده بود با شیندن شعر سینه زنها، اشک ریزان و منقلب، بریده بریده گفت:
«چرا…آمد…ما کور بودیم!…مگر بوی عطرش را از علمدان استشمام نمی کنید؟!» و سپس بی هوش نقش برزمین شد….

 

نویسنده : اکبر رضی زاده
منبع : راسخون

مطالب مشابه

دیدگاهتان را ثبت کنید