حقیقت عبودیت و بندگی خداوند

حقیقت عبودیت و بندگی خداوند

جستجوگری در راه حقیقت

حضرت فرمودند: «لَیْسَ الْعِلْمُ بِالتَّعَلُّمِ إِنَّمَا هُوَ نُورٌ یَقَعُ فِی قَلْبِ مَنْ یُرِیدُ اللَّهُ تَبَارَکَ وَ تَعَالَى أَنْ یَهْدِیَهُ فَإِنْ أَرَدْتَ الْعِلْمَ فَاطْلُبْ أَوَّلًا فِی نَفْسِکَ حَقِیقَهَ الْعُبُودِیَّهِ وَ اطْلُبِ الْعِلْمَ بِاسْتِعْمَالِهِ وَ اسْتَفْهِمِ اللَّهَ یُفْهِمْکَ قُلْتُ یَا أَبَا عَبْدِ اللَّهِ مَا حَقِیقَهُ الْعُبُودِیَّهِ قَالَ ثَلَاثَهُ أَشْیَاءَ أَنْ لَا یَرَى الْعَبْدُ لِنَفْسِهِ فِیمَا خَوَّلَهُ اللَّهُ مِلْکاً لِأَنَّ الْعَبِیدَ لَا یَکُونُ لَهُمْ مِلْکٌ یَرَوْنَ الْمَالَ مَالَ اللَّهِ یَضَعُونَهُ حَیْثُ أَمَرَهُمُ اللَّهُ بِهِ وَ لَا یُدَبِّرُ الْعَبْدُ لِنَفْسِهِ تَدْبِیراً وَ جُمْلَهُ اشْتِغَالِهِ فِیمَا أَمَرَهُ تَعَالَى بِهِ وَ نَهَاهُ عَنْهُ فَإِذَا لَمْ یَرَ الْعَبْدُ لِنَفْسِهِ فِیمَا خَوَّلَهُ اللَّهُ تَعَالَى مِلْکاً هَانَ عَلَیْهِ الْإِنْفَاقُ فِیمَا أَمَرَهُ اللَّهُ تَعَالَى أَنْ یُنْفِقَ فِیهِ وَ إِذَا فَوَّضَ الْعَبْدُ تَدْبِیرَ نَفْسِهِ عَلَى مُدَبِّرِهِ هَانَ عَلَیْهِ مَصَائِبُ الدُّنْیَا وَ إِذَا اشْتَغَلَ الْعَبْدُ بِمَا أَمَرَهُ اللَّهُ تَعَالَى وَ نَهَاهُ لَا یَتَفَرَّغُ مِنْهُمَا إِلَى الْمِرَاءِ وَ الْمُبَاهَاهِ مَعَ النَّاسِ فَإِذَا أَکْرَمَ اللَّهُ الْعَبْدَ بِهَذِهِ الثَّلَاثَهِ هَانَ عَلَیْهِ الدُّنْیَا وَ إِبْلِیسُ وَ الْخَلْقُ».[1]

آن علمی که دنبالش هستی، به آموختن و شاگردی و خواندن نیاز نیست. آن علم نوری است که در قلب انسان واقع می شود. انسان هایی به این نور، منور و از این نورانیت بهره مند می شوند که خدای متعال می خواهد آن ها را هدایت کند. این طریق هدایت الهی است و نصیب افراد خاصی می شود.

حضرت به طور اجمال به او سه دستور داد: اگر طالب علمی، این گونه دنبال تعلم و آموختن نباش. در قدم اول حقیقت عبودیت را در جان خودت جست وجو کن. اگر این حقیقت در تو متحقق شد، آن نورانیت هم از ناحیه خدای متعال عطا می شود، دوم اینکه اگر طالب علمی، با به کارگیری آن چه می دانی، دنبال حقیقت علم باش. آن علم از مدخل عمل به دست می آید، نه از مدخل تعلم. آن گاه از خدای متعال بخواه، خدا علم را به تو می دهد. بنابراین تحقق به حضرت عبودیت و عمل به آنچه انسان می داند، همراه با طلب فهم الهی، زمینه رسیدن به نورانیتی است که مسیر انسان را به سوی خدای متعال روشن می کند.

حقیقت عبودیت

او یک سؤال از حضرت کرد و آن اینکه این مطلبی که در قدم اول انسان باید به کف بیاورد و متحقق شود، چیست؟ حضرت فرمودند: حقیقت عبودیت است و آن سه چیز بیشتر نیست؛ اول اینکه بنده در آنچه خدا به رسم امانت به او داده است، خودش را مالک نمی داند. بعد حضرت توضیح دادند و فرمودند: بنده که مالک نیست.

از این جمله شریف و نورانی استفاده می شود، اگر انسان خودش را مالک ببیند، پایش را از گلیم خودش که بندگی است، درازتر و ادعای خدایی کرده است. جمیع آن چه داری، امانت الهی است و یک روزی هم انسان باید اینها را رها بکند. «وَ تَرَکْتُمْ ما خَوَّلْناکُمْ وَراءَ».[2] انسان مالک نیست، به خاطر اینکه آمد و رفت این نعمت ها و تحول آن به دست انسان نیست. اگر انسان زمامدار این نعمت ها و سرمایه ها بود، باید رفتش به دست او باشد، در حالی که تحول و آمد و رفت این نعمت ها به دست انسان نیست.

انسان نمی خواهد پیر شود، ولی پیر می شود. نمی خواهد قوایش را از دست بدهد، ولی از دست می دهد. روزی که محتاجشان هست، صدایشان می زند و اجابتش نمی کنند. حقیقت این است که انسان مالک نیست. عبودیت این است که انسان بفهمد که مالک نیست و خودش را مالک نبیند، این توهم خدایی است. عبد که مالک نیست. اگر عبد است، خودش هم مملوک است. بنابراین، احساس مالکیت در حکومت الهی به هر میزان که باشد، این احساس مشارکت با خدای متعال نوعی شرک خفی است که موجب نجاست انسان نمی شود، ولی شرک است و مانع قرب به خدای متعال و تحقق حقیقت عبودیت است.

انسان، تکلیف مدار

قدم اول بندگی این است که انسان خودش را مالک نمی داند. هر اندازه ای که خدای متعال عطا می کند، به دنبالش تکلیف می آید. لذا آن هایی که اهل فهمند، دنبال این نیستند که به دارایی شان چیزی اضافه شود. هر نعمتی که خدای متعال می دهد، تکلیف هم به دنبالش می آید. اگر انسان در همین محدوده به تکلیف عمل کرده، خوب است. اگر سرمایه بیشتر بخواهد تکلیف به دنبالش می آید. چنانچه انسان خودش را مالک ندید، راحت سرمایه های الهی را آن جایی که خدا فرموده، خرج می کند. اگر آبروست، اگر مال است، اگر علم و قدرت و سایر سرمایه های الهی است، راحت آنها را در مسیر خدای متعال به کار می گیرد، چون خودش را مالک نمی بیند. بنابراین، احساس تعلق خاطر به نعمت ها ندارد. اگر انسان سختش است که در راه خدا انفاق و سرمایه ها را خرج بکند، این نشانه اعلام خدایی است.

اگر انسان خودش را خدا نبیند، مالک نبیند، صاحب اختیار این سرمایه های الهی نبیند، سختش نیست خرج کند. دوم از نظر حضرت، این است که کار خودش را تدبیر نکند. انسان موظف به تدبیر کار خودش نیست. آدم خدایی دارد و بنده است. کار خدای متعال، خدایی است و کار بنده، بندگی.

شأن بنده، خدایی نیست. کار خدا هم بندگی نیست. کاری که انسان باید انجام بدهد، این است که این دو کار را تقسیم و کار خدا را به خدا واگذار کند. بندگی را خودش انجام بدهد. ما گاهی برعکس عمل می کنیم. اگر من تدبیر خودم را در جمیع شئون به خدای متعال واگذار کنم، دیگر هیچ اشتغال و مشغولیتی و تعلق خاطری ندارم. فراغت کامل پیدا می کنم. این فراغت کامل در سایه تفویض به خدای متعال پیدا می شود. بنده ای که اهل تفویض نیست، فراغت ندارد.

بخشی از دعای مکارم الاخلاق

این جمله نورانی را در دعای مکارم الاخلاق، حضرت به ما تعلیم فرمودند که به خدای متعال این گونه عرضه بدارید و التماس کنید که خدا عطا بکند: «اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ، وَ اکْفِنِی مَا یَشْغَلُنِی الِاهْتِمَامُ بِهِ، وَ اسْتَعْمِلْنِی بِمَا تَسْأَلُنِی غَداً عَنْهُ».[3] خدایا آن چه اهتمام به او ما را مشغول می کند، از تو باز می دارد. خدایا تو کفایت آنها را بکن. آن گاه مرا طالب آن عمل قرار بده. دنبال عملی قرار بده که فردا تو درباره آن عمل از من سؤال می کنی و این قدم دوم بعد از قدم اول است، و الا اشتغالات برای انسان فراغتی باقی نمی گذارد.

حضرت فرمودند: قدم دوم این است که عبد تدبیر به کار خودش نکند. آن گاه وقت قدم سوم می رسد. «وَ جُمْلَهُ اشْتِغَالِهِ فِیمَا أَمَرَهُ تَعَالَى بِهِ وَ نَهَاهُ عَنْهُ».  تمام مشغولیت او در امر و نهی خدا باشد و ببیند خدا از او چه می خواهد و صبح که پا می شود، هم و غمش این باشد که امروز چگونه می شود به وظیفه اش عمل کند. آخر شب هم که می شود، تمام محاسبه اش این باشد که به وظیفه اش عمل کرد یا به وظیفه اش عمل نکرد. روزش با اشتغال به امر خدا و شبش با محاسبه ها و سنجش ها و حساب کشی های دقیق از خودش که آیا امروز امر خدا زمین نماند، طی شود. بنابراین، قدم سوم این است که انسان تمام اشتغال ذهنی، روحی و عملی اش، مشغول به امر و نهی خدا باشد. تمام هم و غمش این باشد که خدا چه می خواهد. البته بخشی از تکلیف هم ممکن است تأمین زندگی خود انسان باشد. تأمین معاش خودش و اداره اهل و عیالش و تأمین نیاز مسلمین است.

در روایت هست بخشی از زندگی تان را خرج معاشتان کنید و بخشی را برای خودتان و خدا بگذارید و بخشی دیگر را برای محاسبه امورتان بگذارید. اینها از نظر حجم و مقدار با هم متفاوت اند. از نظر مقصد هم متفاوت اند، از نظر مناسک و کیفیت هم تفاوتی دارند.

بنابراین، مؤمن به اداره معاش خودش می پردازد، ولی تفاوتش با اهل دنیا در سه چیز است: در مقصد آداب و مناسک و در مقدارش است. به مقداری نمی پردازد که آنها می پردازند. به کیفیتی که آنها می پردازند، نیست. غرض مؤمن بندگی است. اگر تکلیف را از او بردارند، خوش حال هم می شود. به عنوان تکلیف به اداره معاش خودش می پردازد، نه به عنوان مقصود. معاش برای او وسیله است، برای ادای تکلیف شرعی است. مقصدش هم عبودیت و بندگی است. لذا امرار معاش برای یک مؤمن، وسیله تقرب و ابتهاج معنوی و سرور معنوی و ادای تکلیف است، ولی برای غیرمؤمن این گونه نیست و وسیله سرخوشی ا ست.

ثمره های رسیدن به حقیقت عبودیت

اگر این سه چیز در انسان محقق شود، براساس فرمایش حضرت، انسان به حقیقت عبودیت می رسد و سه ثمره برایش به بار می آورد. ثمره اول این که انسان خودش را مالک نمی بیند. حضرت فرمودند: این گونه سرمایه گذاری در راه خدا آسان می شود؛ چون می داند مال خودش نیست. هیچ وقت مادر شیر را از فرزندش دریغ نمی کند؛ چون خودش را مالک نمی داند. می داند مال خودش نیست. نصف شب بچه اش را بیدار می کند و به او شیر می دهد. می داند مال او نیست. فهمیده امانت دار است.

اگر این کار را نکند، این نعمتی که باید از مجرای او می رفت و روزی کس دیگری بود، می ماند و متعفن می شود و می گندد و عامل عذاب و رنج مادر می شود، در حالی که دیگری هم محروم می شود. ثمره تفویض چیست. این است که خودش به تدبیر خودش نپردازد. حضرت فرمود: رنج های دنیا بر چنین انسانی آسان می شود. اگر انسان نخواهد خدایی کند، راحت است. تمام مشکلات و سختی انسان از آنجاست که می خواهد بار خدا را بردارد.

پیداست که بار خدا را بنده نمی تواند بردارد، جز خسته شدن چیز دیگری در پی ندارد. این در حالی است که اگر انسان خودش را ملک خدای متعال ببیند و تفویض بکند، وقتی خودش نمی خواهد بار خودش را بردارد، چه فشار و سختی دارد؟ او مشغول به این کارها نیست. اشتغال به این امور ندارد. اشتغالش به چیز دیگری است؛ خدا خدایی و او بندگی می کند. خدایی خدا برای او فشار ندارد، چرا که خدایی خدا، کار خداست. خدای متعال خسته نمی شود و به این بنده هم فشار نمی آید. در ادامه حضرت فرمودند: اگر اهل بندگی بود و تمام اشتغالاتش صرف امر و نهی خدا شد، دیگر فراغتی ندارد که به مباهات بپردازد. بخش عمده زندگی انسان های معمولی و امثال بنده خرج مباهات می شود که می خواهیم نشان بدهیم و به رخ بکشیم.

آزادگی مومن

اگر انسان فارغ شد و فراغت پیدا کرد، راحت می شود. اکثر زندگی و رنج های ما برای همین است. اگر متعلم است، جوری درس می خواند که مشهور و معروف بشود. خانم در خانه اش جوری زندگی می کند که نگویند خانه اش کهنه است. این رنج ها چه ضرورتی دارد؟ رنج است و خستگی می آورد. اگر آدم یک ذره عاقل داشته باشد، جز خستگی چیز دیگری ندارد. منتها گاهی جوری عشق به دنیا انسان را مشغول می کند که فارغ از رنج و خستگی باشد، و الا چه ضرورتی دارد که انسان چند روز مشغول باشد و لباسی بدوزد که در مجلس تفاخر کند. یک هفته خستگی برای یک تفاخر چند ساعته می ارزد؟ حضرت فرمودند: انسان اگر این سه قدم را برداشت، از سه دام نجات پیدا کرده است. این سه چیز بر او سبک می شود.

ابلیس نفس و دنیا، عمده موانع انسان هستند. بعضی ها وقتی می شمارند، می گویند: آنچه انسان را به خودش مشغول می کند، چهار چیز است: مردم، شیطان، دنیا و نفس. البته نفس می ماند. به این زودی ها از انسان جدا نمی شود.

سرای آخرت

خدای متعال می فرماید: «تِلْکَ الدَّارُ الْآخِرَهُ نَجْعَلُها لِلَّذینَ لا یُریدُونَ عُلُوًّا فِی الْأَرْضِ وَ لا فَساداً». [4] ما سرای آخرت را برای کسانی مقرر کردیم که دنبال فساد و برتری جویی در زمین نیستند. در روایت است اگر انسان دلش بخواهد که بند کفشش از دیگری بهتر باشد، مانع رسیدن به آخرت می شود و موجب محرومیت از دار آخرت است.

ذکر مصیبت

لباس کهنه بپوشید زیر پیراهنش     که خصم بدمنش برون نکند ز تنش

لباس کهنه چه حاجت که زیر سم ستور     تنی نماند که جامه بپوشند یا کفنش

تا زنده بود، اجازه نداد بدنی را مسلح کنند یا سر از بدنی جدا کنند. هر سربازی که به زمین می افتاد، ولو در دورترین نقطه میدان، خودش را می رساند و دشمن را دور می کرد و بدن ها را به خیمه می آورد، ولی وقتی خودش تنها شد، از اسب بر زمین افتاد و به دور و برش نگاهی کرد و کسی را ندید. نه می تواند بخوابد، چرا که بدنش تیرباران شده، نه می توانست بنشیند، چرا که ضعف بر او غالب شده بود. خون جاری بود، تیر به قلبش خورده بود. نگاهی به این طرف و آن طرف کرد. کسی را ندید. خاک های گرم را جمع کرد. پیشانی روی خاک گذاشت. مثل کسی که به سجده می رود: «السلام علی المجضوض الرأس من القفا». اسب ها بر بدنش تاختند. کاری کردند که خواهرش زینب وقتی آمد بر سر بالین برادر، با تعجب صدا زد: «انت اخی انت الموالدتی». و به رسول خدا گفت: این هتک برایش قابل تحمل نبوده که برادرش را عریان ببیند. عرض کرد: «وا محمداه صلى علیک ملیک السماء هذا حسین مرمل بالدماء صریع بکربلاء مقطع الأعضاء محزوز الرأس من القفا مسلوب العمامه و الردا».[5]

حجها لاسلام و المسلمین میرباقری

[1] . بحارالأنوار، مجلسی، ج1، ص224، باب 7، آداب طلب العلم و أحکامه …، ص 221.

[2] . الأنعام : 94 .

[3] . الصحیفهالسجادیه، ص92.

[4] . القصص : 83 .

[5] . المناقب، محمد ابن شهرآشوب مازندران، ج4، ص113، فصل فی مقتله ع …، ص84.

مطالب مشابه

دیدگاهتان را ثبت کنید