حضرت صالح ـ علیه السلام ـ هم چنان به دعوت خود ادامه میداد، ولی روز به روز بر کارشکنی قوم میافزود، صالح ـ علیه السلام ـ که در شانزده سالگی به پیامبری رسیده بود و قوم را به سوی یکتا پرستی دعوت میکرد، حدود صد سال در میان آن قوم ماند و هم چنان به راهنمایی آنها پرداخت، ولی ـ جز اندکی ـ نه تنها به او ایمان نیاوردند، بلکه با انواع آزارها، روی در روی او قرار گرفتند.
تا این که: حضرت صالح ـ علیه السلام ـ آخرین اقدام خود را برای نجات آنها نمود و به آنها چنین پیشنهاد کرد:
«من در شانزده سالگی به سوی شما فرستاده شدم، اکنون 120 سال از عمرم گذشته است،پس از آن همه تلاش، اینک (برای اتمام حجّت) پیشنهادی به شما دارم، و آن این که: اگر بخواهید من از خدایان شما (بتهای شما) تقاضایی میکنم، اگر خواسته مرا بر آوردند، از میان شما میروم (و دیگر کاری به شما ندارم) و شما نیز تقاضائی از خدای من بکنید، تا خدای من به تقاضای شما جواب دهد، در این مدّت طولانی هم من از دست شما به ستوه آمدهام و هم شما از من به ستوه آمدهاید (اکنون با این پیشنهاد کار را یکسره و یک طرفه کنیم).
قوم ثمود: پیشنهاد شما، منصفانه است.
بنابراین شد که نخست، حضرت صالح ـ علیه السلام ـ از بتهای آنها تقاضا کند، روز و ساعت تعیین شده فرا رسید،بت پرستان به بیرون شهر کنار بتها رفتند، و خوراکیها و نوشیدنیهای خود را به عنوان تبرّک کنار بتها نهادند، و سپس آن خوراکیها را خوردند و نوشیدند، سپس از درگاه بتها به دعا و التماس و راز و نیاز پرداختند، حضرت صالح ـ علیه السلام ـ در آن جا حاضر شده بود، آن گاه آنها به صالح ـ علیه السلام ـ گفتند:
«آن چه تقاضا داری از بتها بخواه»
صالح ـ علیه السلام ـ اشاره به بت بزرگ کرد و به حاضران گفت: «نام این بت چیست؟!»
گفتند: فلان!
صالح به آن بت بزرگ خطاب کرد و گفت: تقاضای مرا برآور، ولی بت جوابی نداد. صالح به قوم گفت: پس چرا این بت جواب مرا نمیدهد؟
گفتند: از بتِ دیگر، تقاضایت را بخواه.
صالح، متوجّه بت دیگر شد، و تقاضای خود را درخواست کرد،ولی جوابی نشنید.
قوم ثمود به بتها رو کردند و گفتند: «چرا جواب صالح ـ علیه السلام ـ را نمیدهید؟»
سپس (قوم ثمود به عقیده خودشان برای جلب عواطف بتها) برهنه شدند و در میان خاک زمین در برابر بتها غلطیدند، و خاک را بر سرشان میریختند، و به بتهای خود گفتند: «اگر امروز به تقاضای صالح جواب ندهید، همه ما رسوا و مفتضح میشویم»، آن گاه صالح را خواستند و گفتند: اکنون تقاضای خود را از بتها بخواه، صالح تقاضای خود را از آنها خواست، ولی جوابی نشنید.
صالح به قوم فرمود: ساعات اول روز، گذشت و خدایان شما، به تقاضای من جواب ندادند، اکنون نوبت شما است که تقاضای خود را از من بخواهید، تا از درگاه خداوند بخواهم و همین ساعت، تقاضای شما را بر آورد.
هفتاد نفر از بزرگان قوم ثمود،سخن صالح ـ علیه السلام ـ را پذیرفتند، و گفتند:
«ای صالح! ما تقاضای خود را به تو میگوییم،اگر پروردگار تو تقاضای ما را برآورد، تو را به پیامبری میپذیریم و از تو پیروی میکنیم، و با همه مردم شهر با تو تبعیت مینماییم».
صالح: آن چه میخواهید تقاضا کنید.
قوم ثمود: با ما به این کوه (که در اینجا پیداست) بیا.
حضرت صالح ـ علیه السلام ـ با آن هفتاد نفر به بالای آن کوه رفتند.
در این هنگام، آن هفتاد نفر به صالح ـ علیه السلام ـ گفتند:
«ای صالح! از خدا بخواه! تا در همین لحظه شتر سرخ رنگی که پر رنگ و پر پشم است و بچه ده ماهه در رحم دارد، و عرض قامتش به اندازه یک میل میباشد، از همین کوه، خارج سازد.»
صالح گفت: تقاضای شما برای من بسیار عظیم است، ولی برای خدایم، آسان میباشد. همان دم صالح ـ علیه السلام ـ به درگاه خدا متوجه شد و عرض کرد: «در همین مکان شتری چنین و چنان خارج کن».
ناگاه همه حاضران دیدند کوه شکافته شد، به گونهای که نزدیک بود از شدّت صدای آن، عقلهای حاضران از سرشان بپرد، سپس آن کوه مانند زنی که درد زایمان گرفته باشد مضطرب و نالان گردید، و نخست سر آن شتر از شکم زمین کوه بیرون آمد، هنوز گردنش بیرون نیامده بود که آن چه از دهانش بیرون آمده بود، فرو برد، و سپس سایر اعضای پیکر آن شتر بیرون آمد، و روی دست و پایش به طور استوار بر زمین ایستاد.
وقتی که قوم ثمود، این معجزه عظیم را دیدند، به صالح گفتند:
«خدای تو چقدر سریع، تقاضایت را اجابت کرد، از خدایت بخواه، بچّهاش را نیز برای ما خارج سازد».
صالح، همین تقاضا را از خدا نمود.
ناگاه آن شتر، بچّهاش را انداخت، و بچّه آن، در کنارش به جنب و جوش در آمد.
صالح ـ علیه السلام ـ در این هنگام به آن هفتاد نفر خطاب کرد و گفت: «آیا دیگر تقاضایی دارید؟»
گفتند: «نه، بیا با هم نزد قوم خود برویم، و آن چه دیدیم به آنها خبر دهیم، تا آنها به تو ایمان بیاورند».
صالح ـ علیه السلام ـ همراه آن هفتاد نفر به سوی قوم ثمود، حرکت کردند، ولی هنوز به قوم نرسیده بودند که 64 نفر از آنها مرتد شدند و گفتند: «آن چه دیدیم سحر و جادو و دروغ بود».
وقتی که به قوم رسیدند،آن شش نفر باقیمانده، گواهی دادند که: «آن چه دیدیم حق است»، ولی قوم سخن آنها را نپذیرفتند، و اعجاز صالح ـ علیه السلام ـ را به عنوان جادو و دروغ پنداشتند، عجیب آن که یکی از آن شش نفر نیز شکّ کرد و به گمراهان پیوست، و همان شخص (بنام «قُدار») آن شتر را پی کرد و کشت.[1]
شتر عجیب، معجزه بزرگ حضرت صالح ـ علیه السلام ـ
در قرآن هفت بار سخن از این شتر با واژه «ناقه» (شتر ماده) آمده است، آفرینش و شیوه زندگی و اوصاف این ناقه از عجائب خلقت است، کوتاه سخن آن که: قوم ثمود با کمال گستاخی به صالح ـ علیه السلام ـ گفتند: «تو از افسون شدگان هستی و عقلت را از دست دادهای، تو مانند ما بشر هستی، اگر راست میگویی معجزه و نشانهای بیاور.»[2]
و چنان که گفته شد، حضرت صالح ـ علیه السلام ـ به قوم سرکش خود پیشنهاد کرد که من دارای معجزه هستم و همین معجزه نشانه صدق و راستی من است، و به شما پیشنهاد میکنم که هر تقاضایی دارید از من بخواهید تا من از خدای خود بخواهم و آن تقاضا تحقق یابد.
نمایندگان قوم ثمود که «هفتاد نفر» از برگزیدگان آنها بودند، صالح ـ علیه السلام ـ را کنار کوهی بردند و گفتند: «تقاضای ما این است که از خدا بخواه در کنار همین کوه ناگهان شتری را که بسیار بزرگ و سرخ پر رنگ و دارای بچه ده ماهه در رحم باشد، همین لحظه از دل کوه بیرون آید.
صالح تقاضای آنها را پذیرفت و ناگاه حاضران دیدند کوه شکافته شد، و شتری عظیم ازدل آن بیرون آمد، و دارای همه آن ویژگیهایی بود که آنها میخواستند.
بعضی نوشتهاند: این ناقه از میان همان سنگی که قوم ثمود آن را تعظیم میکردند، و در مقابلش قربانیها مینمودند، به اذن خدا و شفاعت حضرت صالح ـ علیه السلام ـ بیرون جهید، هنگامی که آن سنگ شکافته شد، صدای بسیار بلند و وحشت انگیزی که نزدیک بود عقلها را از سر خارج سازد برخاست، و کوه به لرزه در آمد، نخست سرِ شتر از میان سنگ بیرون آمد و سپس به تدریج بقیه اعضای او، تا این که تمام پیکر شتر خارج شد، و روی زمین ایستاد.
بت پرستان قوم ثمود که انتظار آن را نداشتند تا به این زودی معجزه صالح ـ علیه السلام ـ آشکار گردد، شگفت زده گفتند: «از خدا بخواه که بچه شتر را نیز از رحمش بیرون آورد.» حضرت صالح از خدا خواست، در همان لحظه بچه آن ناقه از رحم او جدا شد، و به دور مادرش گردش کرد.
به این ترتیب، حضرت صالح ـ علیه السلام ـ معجزه صدق پیامبری خود را به طور کامل به آنها نشان داد.[3]
در این هنگام آنها چارهای جز این ندیدند که ایمان بیاورند، اظهار ایمان کردند و تصمیم گرفتند تا نزد قوم خود رفته و معجزه حضرت صالح ـ علیه السلام ـ را به آنها خبر دهند و آنان را به سوی ایمان دعوت کنند، ولی 64 نفر از آنها در مسیر راه مرتد شدند، و یک نفر نیز در شک و تردید افتاد، و در نتیجه تنها پنج نفر در ایمان خود پابرجا باقی ماندند.[4]
ناقه صالح دارای ویژگیهایی بود، که هر کدام از آنها میتوانست قلوب مردم را جذب کند و باعث ایمان آنها به حضرت صالح شود، از این رو مخالفان سعی داشتند این معجزه را نابود کنند.
خداوند به صالح ـ علیه السلام ـ وحی کرد که: «ما ناقه را برای امتحان و آزمایش قوم میفرستیم، و به مردم خبر ده که آب شهر باید در میان آنهاتقسیم شود، یک روز از برای ناقه، و یک روز برای اهالی شهر باشد. و هر کدام از آنها باید در نوبت خود حضور یابد، و دیگری مزاحم او نشود».[5]
مردم آب شهر را نوبت بندی کردند، یک روز نوبت ناقه بود که همه آب را میآشامید، و روز دیگر نوبت مردم که از آن آب استفاده کنند.
حضرت صالح ـ علیه السلام ـ به قوم ثمود چنین فرمود: «ای قوم من! خدا را بپرستید که جز او معبودی برای شما نیست، دلیل روشنی از طرف پروردگار برای شما آمده است، و آن این ناقه الهی است، که برای شما معجزهای بزرگ است، این ناقه را به حال خود بگذارید که در سرزمین خدا (از علفهای بیابان) بخورد، و به آن آزار نرسانید.[1] . روضه الکافی، ص 185 و 186.
[2] . شعراء، 153 و 154.
[3] . تاریخ انبیاء، ص 263.
[4] . اقتباس از روضه الکافی، ص 186؛ و تفسیر نور الثّقلین، ج 2، ص 48 و 49.
[5] . قمر، 27 و 28.
@#@ که اگر آزار برسانید، عذاب دردناکی شما را فرا خواهد گرفت».[1]
قوم ثمود ـ جز اندکی از آنها ـ بر اثر غرور و سرکشی نتوانستند وجود این معجزه بزرگ الهی را تحمّل کنند، آنها در مضیقه آب قرار گرفتند، و هرگز راضی نبودند که آب شهر یک روز در اختیار آن ناقه باشد، و یک روز در اختیار مردم.
با این که آنها چنین حقّی نداشتند، زیرا خداوند آن چشمه آب را برای صالح ـ علیه السلام ـ به وجود آورده بود، و آن گاه نیمی از آب آن را در اختیار شتر قرار داده بود.[2]
وانگهی در آن روز که آب در اختیار ناقه بود، ناقه تمام آب چشمه را میآشامید، و در مقابل، شیر بسیار به آن مردم میداد، به طوری که پیر و جوان و کودک و زن و مرد از آن شیر بهرهمند میشدند[3] بنابراین ناقه نه تنها هیچ گونه زیانی به مردم نمیرسانید، بلکه مایه برکت برای همه بود.
در عین حال قوم تیره دل و ناپاک ثمود، به جای تشکر و قدردانی، به عنوان حمایت از بت پرستی، هم چنان مخالفت میکردند، و با این که حضرت صالح ـ علیه السلام ـ مکرّر به آنها هشدار داد: «که این ناقه، نشانه الهی است،کمترین آزاری به آن نرسانید و گرنه عذاب سختی در کمین شما است». تصمیم گرفتند، آن ناقه را به قتل برسانند.[4]
کشته شدن ناقه صالح به دست یاغیان سرکش
در آیات متعددی از قرآن[5] فهمیده میشود که مشرکان قوم ثمود تصمیم گرفتند ناقه صالح ـ علیه السلام ـ را به قتل برسانند، و این تصمیم جنایتکارانه را اجرا نمودند.
مستکبران و سرمایه داران سرمست و مغرور میدیدند با وجود ناقه که معجزه عجیب صالح ـ علیه السلام ـ بود، ممکن است به زودی تودههای مردم به حضرت صالح ـ علیه السلام ـ ایمان بیاورند، و از آیین نیاکان خود، روی برگردانند، تصمیم گرفتند آن ناقه را پی کنند و به این ترتیب بکشند، یعنی با دنبال کردن آن شتر، عصب محکم مخصوص را که در پشت پای شتر قرار دارد و عامل اصلی برای حرکت و راه رفتن او است، قطع نمایند، که قطع کردن آن، موجب سقوط شتر و قدرت نداشتن او برای حرکت میشود.
آنها با کمال گستاخی، شتر را پی کردند و بر او ضربههای شدید زدند، سپس با کمال بیشرمی نزد حضرت صالح ـ علیه السلام ـ آمده و گفتند: «ای صالح! اگر تو فرستاده خدا هستی، هر چه زودتر عذاب الهی را به سراغ ما بفرست.»[6]
در مورد چگونگی کشتن ناقه، اندکی اختلاف وجود دارد، در این جا نظر شما را به یک حدیث که از امام صادق ـ علیه السلام ـ نقل شده و یک روایت جلب میکنیم.
1. مشرکان قوم ثمود با هم توطئه نمودند و کنار هم اجتماع کردند و به همدیگر گفتند: «چه کسی داوطلب میشود تا آن شتر را بکشد؟! تا آن چه را دوست دارد به او جایزه و ماهیانه دائم بپردازیم».
یک نفر از آنها که سرخ پوست و تیره رنگ و سرخ و سفید و کبود چشم و زنا زاده بود، و پدرش معلوم نبود که کیست، و به نام «قُدار» خوانده میشد و سیرتی زشت و صورتی کریه داشت، و از بد بختترین موجودات بود به پیش آمد و آمادگی خود را برای کشتن ناقه اعلام کرد. مشرکان قرار دادی در مورد جایزه و ماهیانه او مقرّر ساختند، او شمشیر خود را برداشت، در آن هنگام که آن شتر، آب آشامیده بود و باز میگشت، قُدار بر سر راه آن شتر کمین کرد، وقتی که شتر نزدیک شد، او به شتر حمله کرد، و شمشیرش را بر او وارد ساخت. ولی این ضربت به نتیجه نرسید، ضربت دوم را زد، که شتر بر اثر این ضربت به زمین افتاد و سپس کشته شد.
در این وقت بچه آن شتر در حالی که ناله جانسوز مینمود، به بالای کوه گریخت، و سه بار به سوی آسمان ناله و فریاد کرد.
قوم جنایتکار و بیرحم ثمود به طرف شتر ضربت خورده آمدند، و با شمشیرهای خود بر آن زدند، و همه در کشتن آن شرکت نمودند، و گوشت آن را بین همه از کوچک و بزرگ تقسیم کردند و پختند و خوردند. در این هنگام بود که خداوند به حضرت صالح ـ علیه السلام ـ وحی کرد که به زودی عذاب سخت و کوبنده بر آن قوم عنود وارد خواهد شد.[7]
2. ازکعب نقل شده: زنی به نام ملکاء، ملکه قوم ثمود بود، وقتی که دید گروهی به حضرت صالح ـ علیه السلام ـ ایمان آوردهاند، و روز به روز بر جمعیت آنها افزوده میشود، به مقام صالح ـ علیه السلام ـ حسادت ورزید، در آن عصر زنی به نام «قُطامّ» معشوقه مردی به نام «قُدار بن سالف»، و زن دیگری به نام «قبال» معشوقه مردی به نام «مصدع» وجود داشتند، قُدار و مصدع هر شب شراب میخوردند و با آن دو زن به عیش و نوش میپرداختند.
ملکاء به این دو زن گفت: هرگاه قُدار و مصدع نزد شما آمدند تا با شما هم بستر شوند، از آنها اطاعت نکنید و به آنها بگویید: «ملکه ثمود، به خاطر ناقه و رونق گرفتن دعوت صالح ـ علیه السلام ـ اندوهگین است، ما تمکین نمیکنیم مگر این که ناقه را به هلاکت برسانید».
آن دو زن بدکار، سخن ملکه ثمود را پذیرفتند، وقتی که قُدار و مصدع سراغ آنها آمدند، آنها گفتند ما تمکین نمیکنیم تا وقتی که ناقه به هلاکت برسد.
قدار و مصدع گفتند: «ما در کمین ناقه هستیم تا او را بکشیم».
در کمین ناقه قرار گرفتند، قُدار در پشت سنگی عظیم کمین کرد، مصدع نیز در پشت سنگی دیگر کمین نمود، وقتی که ناقه پس از آشامیدن آب، بازگشت و از کنار مصدع رد شد، مصدع تیری به ساق پای او زد، که قسمتی از عضله پای ناقه متلاشی گردید، سپس قُدار از کمینگاه خارج شد و با شمشیر به ناقه حمله کرد، و آن چنان بر پشت پای ناقه ضربت زد که (عصب پای او قطع شد و) ناقه بر زمین افتاد و فریاد جانسوزی سر داد که بر اثر آن بچهاش وحشتزده گریخت. سپس قُدار ضربت دیگری بر سینه ناقه زد، آن گاه ناقه را نحر کرد و کشت، اهالی شهر کنار ناقه آمدند و گوشت او را قطعه قطعه نموده و بین خود تقسیم کردند و پختند و خوردند.
بچه ناقه به بالای کوه گریخت و در آنجا ناله بلند و جانسوزی نمود به طوری که این ناله دلهای مردم را ریش ریش کرد، آنها وحشتزده نزد صالح آمدند و به عذر خواهی پرداختند و گفتند. ناقه را فلانی و فلانی کشت، ما چه تقصیر داریم؟!
حضرت صالح ـ علیه السلام ـ فرمود: «بروید سراغ بچه ناقه، اگر آن را سالم به دست آورید امید آن است که عذاب از شما برطرف گردد».
آنها به بالای کوه رفته و به جستجوی بچه ناقه پرداختند، ولی بچه ناقه را نیافتند.
آنها شب چهارشنبه ناقه را کشتند، صالح به آنها گفت: «سه روز در خانه خود هستید و سپس عذاب الهی شما را فرا خواهد گرفت…»[8][1] . اعراف، 73؛ شعراء، 155 و 156.
[2] . تفسیر نور الثّقلین، ج 4، ص 63، به نقل از امیر مؤمنان علی ـ علیه السلام ـ .
[3] . همان مدرک، ج 5،ص 183.
[4] . شعراء، 155ـ157.
[5] . مانند آیه 77 اعراف، و 59 اسراء و 14 شمس.
[6] . اعراف، 77.
[7] . تفسیر نور الثقلین، ج 5، ص 183.
[8] . بحار،ج 11، ص 392.