خلافت و حکومت داوود ـ علیه السلام ـ بر روی زمین
از ویژگیهای حضرت داوود ـ علیه السلام ـ و پسرش سلیمان ـ علیه السلام ـ آن است که خداوند مقام رهبری و حکومت داری را به آنها داد.
و این موضوع بیانگر آن است که: دین از سیاست جدا نیست، دین منهای سیاست، به معنی انسان بیبازو است، زیرا سیاست بازوی اجرایی دین است و سیاست بدون دین نیز عامل مخرّب و ویرانگر است.
پیامبران هرگاه زمینه را فراهم میدیدند، به تشکیل حکومت اقدام مینمودند.
حضرت داوود ـ علیه السلام ـ سپس پسرش سلیمان ـ علیه السلام ـ شرایط و زمینه را برای تشکیل حکومت فراهم دیدند، خداوند آنها را حاکم مردم نمود.
بر همین اساس خداوند میفرماید:
«یا داوُدُ إِنَّا جَعَلْناکَ خَلِیفَهً فِی الْأَرْضِ فَاحْکُمْ بَینَ النَّاسِ بِالْحَقِّ؛ ای داوود! ما تو را خلیفه (و نماینده) خود در زمین قرار دادیم، پس در میان مردم به حق داوری کن.»[1]
نیز میفرماید:
«وَ شَدَدْنا مُلْکَهُ وَ آتَیناهُ الْحِکْمَهَ وَ فَصْلَ الْخِطابِ؛ و حکومت داوود ـ علیه السلام ـ را استحکام بخشیدیم و به او دانش و شیوه داوری عادلانه عطا کردیم.»[2]
حضرت سلیمان ـ علیه السلام ـ پس از داوود ـ علیه السلام ـ وارث حکومت پدر شد[3] و آن را به طور وسیعتر در اختیار گرفت (که در داستانهای زندگی او خاطر نشان خواهد شد).
عمر طولانی برای جوان به خاطر داوود ـ علیه السلام ـ
روزی حضرت داوود ـ علیه السلام ـ در خانهاش نشسته بود، جوانی پریشان حال و فقیر نیز در نزد او نشسته بود، این جوان بسیار به محضر داوود ـ علیه السلام ـ میآمد و سکوت طولانی داشت، روزی عزرائیل به حضور داوود ـ علیه السلام ـ آمد و با نگاه عمیق به آن جوان نگریست، داوود ـ علیه السلام ـ به عزرائیل گفت: به این جوان مینگری؟
عزرائیل: آری، من مأمور شدهام تا سرِ هفته روح این جوان را قبض کنم.
دل حضرت داوود ـ علیه السلام ـ به حال آن جوان سوخت و به او مرحمت نمود و به او گفت: «ای جوان آیا همسر داری؟» جوان گفت: نه، هنوز ازدواج نکردهام.
داوود ـ علیه السلام ـ به او فرمود: نزد فلان شخصیت (که از رجال معروف و بزرگ بنی اسرائیل بود) برو، و به او بگو داوود ـ علیه السلام ـ به تو امر میکند که دخترت را همسر من گردانی، سپس شب با او ازدواج کن و کنار همسرت باش، و هر چه هزینه زندگی لازم است از این جا بردار و ببر، و پس از هفت روز به این جا نزد من بیا.
پیام داوود موجب شد که آن شخصیت دخترش را همسر آن جوان نماید، و آن جوان به دستور حضرت داوود ـ علیه السلام ـ عمل کرد، و پس از هفت روز نزد داوود ـ علیه السلام ـ آمد.
داوود ـ علیه السلام ـ از او پرسید: «ای جوان! این ایام چگونه بر تو گذشت؟»
جوان: بسیار به من خوش گذشت که سابقه نداشت.
داوود ـ علیه السلام ـ : بنشین. او نشست و مجلس طول کشید ولی عزرائیل به سراغ آن جوان نیامد، داوود ـ علیه السلام ـ به او گفت: برخیز نزد همسرت برو و بعد از هفت روز به این جا بیا. جوان رفت و پس از هفت روز نزد داوود ـ علیه السلام ـ آمد و در محضرش نشست.
باز برای بار سوم به دستور داوود ـ علیه السلام ـ هفت روز نزد همسرش رفت و سپس نزد داوود ـ علیه السلام ـ آمد و در محضرش نشست. در این هنگام عزرائیل آمد، داوود ـ علیه السلام ـ به عزرائیل فرمود: تو بنا بود پس از یک هفته برای قبض روح این جوان به این جا بیایی، چرا نیامدی و پس از سه هفته آمدی؟
عزرائیل گفت:
«یا داوُدُ! اِنَّ اللهَ تَعالی رَحِمَهُ بِرَحْمَتِکَ لَهُ فَاَخَّرَ فِی اَجَلِهِ ثَلاثین سَنَه؛ ای داوود! همانا خداوند متعال به خاطر مرحمت تو به این جوان، به او لطف کرد، و مرگش را سی سال به تأخیر انداخت.»[4]
همنشینی بانوی صبور با داوود ـ علیه السلام ـ در بهشت
روزی خداوند به حضرت داوود ـ علیه السلام ـ وحی کرد: «نزد خلاده دختر اَوس برو و او را به بهشت مژده بده و به او بگو همنشین تو در بهشت است.»
داوود ـ علیه السلام ـ به این دستور عمل کرد و به درِ خانه خلاده آمد و درِ خانه را کوبید، خلاده پشت در آمد و همین که در را باز کرد چشمش به داوود ـ علیه السلام ـ افتاد، عرض کرد: «آیا از سوی خدا درباره من چیزی نازل شده است که برای ابلاغ خبر آن به این جا آمدهای؟»
داوود ـ علیه السلام ـ : آری.
خلاده: آن چیست؟
داوود: خداوند به من وحی کرد و فرمود: تو همنشین من در بهشت هستی.
خلاده: گویا مرا عوضی گرفتهای، او من نیستم بلکه همنام من است؟
داوود: خیر، او قطعاً تو هستی.
خلاده: ای پیامبر خدا به تو دروغ نمیگویم، سوگند به خدا من چیزی در خود نمیبینم که چنین لیاقتی یافته باشم و همنشین تو در بهشت شَوَم.
داوود: از امور باطنی خود اندکی با من صحبت کن تا بدانم چگونه است؟
خلاده: «من یک حالتی دارم که هر دردی بر من وارد شود، و هر زیان و نیاز و گرسنگی به من برسد، هر گونه باشد بر آن صبر میکنم و از خدا رفع آن را نمیخواهم تا خودش برطرف سازد (پسندم آن چه را جانان پسندد) و جای آن دردها و زیانها، عوضی از خدا نمیخواهم، بلکه شکر و سپاس آنها را بجا میآورم.»
داوود ـ علیه السلام ـ راز مطلب را دریافت و به او فرمود:
«فَبِهذا بَلَغْتِ ما بَلَغْتِ؛ تو به خاطر همین خصلتها به آن مقام رسیدهای.»
امام صادق ـ علیه السلام ـ پس از نقل این ماجرا فرمود:
«وَ هذا دِینُ اللهِ الَّذِی ارْتَضاهُ لِلصَّالِحینَ؛ و این همان دین خدا است که آن را برای شایستگان پسندیده است.»[5]
نمونهای از عدالت و احسان خدا
در روایات آمده: بانویی فقیر و بینوا در عصر حضرت داوود ـ علیه السلام ـ زندگی میکرد. با اندک پولی که داشت هر روز (یا هر چند روز) اندکی پشم و پنبه میخرید و به کلاف نخ تبدیل مینمود و سپس آن را میفروخت و به این وسیله معاش ساده زندگی خود و بچههایش را تأمین میکرد. یک روز پس از زحمات بسیار و تهیه کلاف، آن را برای فروش به بازار میبرد. ناگهان کلاغی با سرعت نزد او آمد و آن کلاف را از او ربود و با خود برد.
بانوی بینوا بسیار ناراحت شد، سراسیمه نزد حضرت داوود ـ علیه السلام ـ آمد و پس از بیان ماجرای سخت زندگی خود و ربودن کلافش از ناحیه کلاغ، عرض کرد: «عدالت خدا در کجاست؟…»
حضرت داوود ـ علیه السلام ـ به او فرمود: «کنار بنشین تا درباره تو قضاوت کنم.»
این از یک سو، از سوی دیگر گروهی در میان کشتی از دریا عبور میکردند که بر اثر سوراخ شدن کشتی در خطر غرق شدن قرار گرفتند. نذر کردند اگر نجات یافتند هزار دینار به فقیر بدهند. خداوند به آنها لطف کرد و همان کلاغ را مأمور کرد تا آن کلاف را از دست آن بانو برباید و به درون کشتی بیندازد و سرنشینان به وسیله آن کلاف، تخته کشتی را محکم کرده و سوراخ را ببندند. آنها از کلاف استفاده نموده و نجات یافتند.
وقتی که به ساحل رسیدند به محضر حضرت داوود ـ علیه السلام ـ برای ادای نذر آمدند، هزار دینار خود را به حضرت داوود ـ علیه السلام ـ دادند و ماجرای نجات خود را شرح دادند. حضرت داوود ـ علیه السلام ـ حکمت و عدالت و احسان خداوند را برای آن بانو بیان کرد، و آن هزار دینار را به او داد، آن زن در حالی که بسیار خشنود بود، دریافت که عادلتر و احسان بخشتر از خداوند کسی نیست.[6]
مکافات عمل ناموسی
عصر حضرت داوود ـ علیه السلام ـ بود. مردی شهوت پرست به طور مکرّر به سراغ یکی از بانوان میرفت و او را مجبور به عمل منافی عفّت مینمود، خداوند به قلب آن بانو القا کرد که سخنی به آن مرد بگوید، و آن سخن این بود که به او گفت: «هرگاه نزد من میآیی مرد بیگانهای نزد همسر تو میرود.»
آن مرد بیدرنگ به خانه خود بازگشت دید همسرش با یک نفر مرد اجنبی هم بستر شده است، بسیار ناراحت شد و آن مرد را دستگیر کرد و به محضر حضرت داوود ـ علیه السلام ـ به عنوان شکایت آورد و گفت: «ای پیامبر خدا! بلایی به سرم آمده که بر سر هیچ کس نیامده است.»
داوود: آن بلا چیست؟
مرد هوسباز: این مرد را دیدم که در غیاب من به خانه من آمده و با همسرم هم بستر شده است.
خداوند به داوود ـ علیه السلام ـ وحی کرد: به مرد شاکی بگو: کَما تُدِینُ تُدان؛ همان گونه که با دیگران رفتار میکنید، با شما نیز همان گونه رفتار خواهد شد.»[7]
دهقان سالخورده چه خوش گفت با پسر ای نور چشم من به جز از کِشته ندروی
تصدیق گواهی صد نفر از علمای بنی اسرائیل
عصر حضرت داوود ـ علیه السلام ـ بود. در میان بنی اسرائیل عابدی بود بسیار عبادت میکرد به گونهای که حضرت داوود ـ علیه السلام ـ از آن همه توفیق او شگفت زده شد، خداوند به داوود ـ علیه السلام ـ وحی کرد: «از عبادتهای آن عابد تعجّب نکن او ریاکار و خود نما است.»
مدّتی گذشت، آن عابد از دنیا رفت، جمعی نزد داوود ـ علیه السلام ـ آمدند و گفتند: «آن عابد از دنیا رفته است.»
داوود ـ علیه السلام ـ فرمود: «جنازهاش را ببرید و به خاک بسپارید.»
این موضوع موجب ناراحتی و بگو مگوی بنی اسرائیل شد که چرا داوود ـ علیه السلام ـ شخصاً در کفن کردن و دفن او شرکت ننموده است؟! وقتی که بنی اسرائیل او را غسل دادند، پنجاه نفر از آنها برخاستند و گواهی دادند که از آن عابد جز کار خیر ندیدهاند؛ پس از دفن او، خداوند به داوود ـ علیه السلام ـ وحی کرد: «چرا در کفن کردن و دفن آن عابد حاضر نشدی؟» داوود ـ علیه السلام ـ عرض کرد: «به خاطر آن چه را که در مورد او به من وحی کردی» (که او ریاکار است)
خداوند فرمود: «اگر او چنین بود، ولی گروهی از علما و راهبان گواهی دادند که جز خیر از او ندیدهاند، گواهی آنها را پذیرفتم و آن چه را در مورد آن عابد میدانستم پوشاندم.»[8][1]. سوره ص، 26.
[2]. سوره ص، 19.
[3]. نمل، 16.
[4]. بحار، ج 14، ص 38.
[5]. بحار. ج 14، ص 39.
[6]. اقتباس از کتاب ثمرات الحیاه.
[7]. من لا یحضره الفقیه،ص 471.
[8]. بحار، ج 14، ص 42.
@#@
(شاید راز بخشش خداوند از این رو بود که آن عابد تظاهر به گناه نمیکرد، و به گونهای با مردم و علما و رهبانان رفتار کرده؛ و مردم داری نموده بود که خداوند رضایت آنها را موجب عفو قرار داد)
عذاب قانون شکنان و تماشاچیان
یکی از داستانهای جالب قرآن داستان اصحاب سَبْت است که به طور فشرده در سوره اعراف در ضمن آیه 163 تا 165 بیان شده است، داستان آنان که قانون را شکستند و آنان که قانون شکنان را از این کار نهی نکردند و هر دو گروه به صورت بوزینهها مسخ شدند اصل ماجرا چنین است:
عصر پیامبری حضرت داوود ـ علیه السلام ـ بود. در این عصر گروهی در شهر «ایله» که در ساحل دریای سرخ قرار داشت، زندگی میکردند، خداوند آنها را از صید ماهی در روز شنبه نهی کرده بود، و پیامبران این نهی خدا را به آنها گفته بودند، آن روز را ماهیان احساس امنیت میکردند کنار دریا ظاهر میشدند ول روزهای دیگر به قعر دریا میرفتند.
دنیا پرستان بنی اسرائیل برای صید ماهی فراوان، کلاه شرعی و نقشه عجیبی طرح کردند و آن نقشه این بود که حوضچهها و جدولهایی در کنار دریا درست کنند، به طوری که ماهیها به آسانی وارد حوضچه شوند، و آنها را روز شنبه در آن حوضچه محبوس نمایند، و روز یکشنبه اقدام به صید آنها کنند و همین نقشه عملی شد.
با همین نیرنگ و ترفند ماهی زیادی نصیبشان میگردید[1] و ثروت سرشاری را از این راه به دست میآوردند و مدتی زندگی را به این منوال پشت سر نهادند.
در آن شهر حدود هشتاد و چند هزار نفر جمعیت زندگی میکردند، اینها مطابق روایاتی که نقل شده سه دسته بودند: یک دسته از آنها (حدود هفتاد هزار نفر) به این حیله خشنود بودند و به آن دست زدند، و یک دسته از آنها که حدود ده هزار نفر بودند، آنان را از مخالفت خداوند نهی میکردند، دسته سوم ساکت بودند و به علاوه به نهی کنندگان میگفتند: «لِمَ تَعِظُونَ قَوْماً اللَّهُ مُهْلِکُهُمْ أَوْ مُعَذِّبُهُمْ عَذاباً شَدِیداً؛ چرا قومی را که خدا هلاکشان میکند یا عذاب بر آنها نازل میکند، پند میدهید؟»[2]
نهی کنندگان در پاسخ میگفتند: ما این قوم را پند میدهیم تا در پیشگاه خداوند معذور باشیم (یعنی اگر کسی نهی از فساد نکند، وظیفهاش را انجام نداده و معذور نیست؟)
کوتاه سخن آن که: گفتار این دسته که مکرّر نهی از منکر میکردند، تأثیر نکرد، وقتی که در گفتار خود اثر ندیدند از آنها دوری کرده و در قریه دیگری سکونت نمودند و با خود گفتند هیچ اطمینانی نیست، چرا که ممکن است ناگهان نیمه شبی عذاب نازل شود و ما در میان آنها باشیم.
پس از رفتن آنها، شبانگاه خداوند تمام ساکنین شهر «ایله» را به صورت بوزینهها مسخ کرد. صبح که شد کسی دروازه شهر را باز نکرد، نه کسی وارد میشد و نه کسی از شهر بیرون میآمد خبر این حادثه به روستاهای اطراف رسید، مردم روستاهای اطراف برای کسب اطلاع، کنار آن قریه آمدند و از دیوار بالا رفتند، ناگاه دیدند ساکنان آن جا به طور کلی به صورت بوزینهها مسخ شدهاند، و همه آنها بعد از سه روز هلاک شدند.
امام صادق ـ علیه السلام ـ میفرماید: هم آنان که این حیله را کردند و هم آنان که در برابر این قانون شکنی، سکوت نمودند، همه هلاک شدند، ولی آنان که امر به معروف و نهی از منکر نمودند، نجات یافتند. آری این است مجازات قانون شکنان و آنان که، مفاسد را میبینند ولی تماشا کرده و بیتفاوت میمانند.
نکته قابل توجه در این داستان این که: در میان حیوانات، میمون و بوزینه به حیلهگری و بیارادگی و تقلید کورکورانه و متابعت بدون قید و شرط، معروف است، و هیچ ملتی استعمار زده و ذلیل و آلوده نشد مگر بر اثر نادرستی و بیارادگی و تقلید بیقید و شرط، و در حقیقت آن چه که اصحاب سبت و سکوت کنندگان را به این سیه روزی کشاند، توطئه و ضعف اراده و سست عنصری و میمون صفتی آنها بود، گروهی همچون میمون (که گاهی حیله میکند) از راه حیله وارد شدند، در صورتی که قطعاً میدانستند قانون شکنی میکنند و گروهی دیگر باز هم چون میمون بر اثر ضعف اراده، سکوت کردند. بالأخره خداوند باطنشان را بروز داد و به آنها فرمود:
«کُونُوا قِرَدَهً خاسِئِینَ؛ بشوید بوزینگان خوار شده.»[3] همین طور هم شدند.
امام سجّاد ـ علیه السلام ـ فرمود: اهالی روستاهای اطراف آمدند و از دیوار قلعه اِیلَه بالا رفتند. دیدند همه اهل قریه از زن و مرد، میمون شدهاند. اهالی روستاها خویشان و دوستان خود را میشناختند، نزد آنها رفته و از تک تک آنها میپرسیدند آیا تو فلانی نیستی؟ او گریه میکرد و با سرش اشاره مینمود و میگفت: آری همانم. آنها سه روز همین گونه ماندند، روز سوّم طوفان شدیدی برخاست و همه آنها را به دریا افکند و به این ترتیب همه آنها نابود شدند، و به طور کلّی هر انسانی که بر اثر عذاب الهی مسخ شد، بعد از سه روز به هلاکت رسید.[4]
ویژگیهای همسایه داوود ـ علیه السلام ـ در بهشت
روزی داوود ـ علیه السلام ـ عرض کرد: «خدایا همسایه من در بهشت کیست؟» خداوند به او وحی کرد «او مَتّی پدر حضرت یونس است».
داوود ـ علیه السلام ـ از خداوند اجازه خواست تا به زیارت و دیدار مَتّی برود. خداوند اجازه داد. داوود دست پسرش سلیمان ـ علیه السلام ـ را که در آن هنگام خردسال بود گرفت و با هم به دیدار مَتّی رفتند.
پس از ورود به خانه مَتّی، دید خانه او بسیار ساده و با حصیر ساخته شده است، ولی مَتّی نبود. از همسر مَتّی پرسید: مَتّی کجاست؟ او گفت: برای کندن هیزم به بیابان رفته است. داوود و سلیمان صبر کردند تا مَتّی آمد، دیدند پشتهای از هیزم بر پشت گرفته است و پس از رسیدن هیزم را به زمین گذاشت و در معرض فروش نهاد و گفت: «کیست که این مال حلال را به درهمی از حلال از من خریداری نماید؟»
داوود و سلیمان ـ علیه السلام ـ جلو آمدند و سلام کردند. مَتّی آنها را به خانه برد. مقداری گندم خرید و آسیا کرد، و در گودالی از سنگ خمیر نمود. سپس آن را بر روی آتش نهاد و پُخت. آن گاه آن را با آب و مقداری نمک نزد مهمانان گذاشت، و در کنار ایشان نشست و مشغول صحبت شد، تا به آنها سخت نگذرد، و خود دو زانو کنار سفره نشست و هر لقمهای که به دهان میگذاشت در آغاز آن «بسم الله» میگفت و پس از خوردن آن «الحمدلله» را به زبان میآورد. تا این که اندکی آب نوشید و آن گاه گفت: «خدا را سپاس گویم، ای خدا حمد و سپاس از آن تو است که به من نعمت و سلامَتّی دادی، و مرا دوست خود گردانیدی و آن همه نعمت را که به من دادهای به چه کس دیگری دادی؟ زیرا گوش، چشم و دستها و همه اعضایم سالم است، و به من نیرو بخشیدی تا به کندن هیزم بپردازم و آن را بیاورم و بفروشم، هیزمی را که در کشت آن زحمَتّی نکشیدهام، کسی را فرستادی تا آن را از من خریداری کند، و من از بهای آن گندم را تهیه کنم، که خودم آن گندم را نکاشتهام، و برایش زحمت نکشیدهام، و سنگی را در اختیارم نهادی تا گندم را آرد کنم، و آتشی را در اختیارم نهادی تا آن را بر افروزم و نان بپزم و آن را بخورم و خود را برای اطاعت تو تقویت کنم، حمد و سپاس مخصوص تو است.» آن گاه با صدای بلند و جانسوز گریه کرد.
داوود به سلیمان گفت: «فرزندم! سزاوار است چنین بندهای در بهشت دارای مقام ارجمند باشد، زیرا بندهای شاکرتر از مَتّی ندیدهام.»[5]
گفتگوی خدا با داوود ـ علیه السلام ـ
خداوند به حضرت داوود ـ علیه السلام ـ وحی کرد:
چرا تو را تنها، دور از مردم مینگرم؟
داوود: من به خاطر تو از آنها دوری گزیدم، آنها نیز از من دور شدند.
خداوند: چرا تو را خاموش مینگرم؟
داوود: خوف و خشیت از مقام تو، مرا خاموش نموده است.
خداوند: چرا تو را آن گونه مینگرم که همواره مشغول عبادت من هستی؟
داوود: حُبّ و عشق تو مرا به عبادت مشغول ساخته است.
خداوند: چرا تو را فقیر مینگرم، با این که به تو از نعمتها، عطا کردهام؟
داوود: ادای حق تو، مرا فقیر ساخته است.
خداوند: چرا تو را این گونه خاشع و فروتن مینگرم؟
داوود: عظمت و جلالت که قابل توصیف نیست، مرا ذلیل و فروتن کرده است.
خداوند: «تو را به فضل و رحمت خود بشارت میدهم، و آن چه را دوست داری در روز ملاقات (قیامت) برای تو فراهم است، از مردم فاصله نگیر، در اخلاق نیک با آنها محشور باش و از اخلاق زشت آنها دوری کن، که در این صورت، در قیامت به آن چه خواستی، از جانب من به آن نایل میشوی.»[6]
هدایت مردم بالاتر از عبادت در خلوت است
روزی حضرت داوود ـ علیه السلام ـ به تنهایی به سوی بیابان حرکت میکرد. میخواست به جای خلوتی (مثلاً یکی از غارها) برود و خدا را مخلصانه عبادت کند. خداوند به او وحی کرد: «تنها کجا میروی؟ او عرض کرد: «شوق دیدارت مرا به آن داشته تا در جای خلوت با تو به راز و نیاز پردازم.»
خداوند به او فرمود: «به میان مردم بازگرد، و به هدایت مردم همّت کن. که اگر بنده گنهکاری را از گناه باز داری و او را به سوی هدایت بکشانی نام تو را جزء بندگان شایسته و استوارم ثبت میکنم.»
داوود ـ علیه السلام ـ فرمان خدا را اطاعت کرد و به میان قوم بازگشت و به هدایت آنها مشغول شد.[7]
داوود ـ علیه السلام ـ بر سر کوه عرفات
مراسم عرفات بود.[1]. شیطانآنها را آن چنان به نیرنگ انداخت، که بعضی از آنها روز شنبه ماهی میگرفت و نخی به دُم سوراخ شده ماهی میبست، و طرف دیگر نخ را در بیرون آب به میخی بند میکرد. ماهی در میان آب به طور محبوس میماند، فردای آن روز، او میآمد و آن ماهی را میگرفت و میبرد. (بحار، ج 14، ص 62).
[2]. اعراف، 164.
[3]. اعراف، 166؛ مجمع البیان، ج 4، ص 493؛ بحار، ج 14، ص 56 و 57.
[4]. بحار، ج 14، ص 58.
[5]. ارشاد القلوب دیلمی، ج 1، ص 312.
[6]. امالی صدوق، ص 118.
[7]. همان، ص 450.
@#@ حاجیها سراسر اطراف کوه عرفات را فرا گرفته بودند، و به دعا و مناجات اشتغال داشتند. از امام صادق ـ علیه السلام ـ نقل شده فرمود: حضرت داوود ـ علیه السلام ـ وارد سرزمین عرفات شد، و تصمیم گرفت بالای کوه برود و در همان جا تنها به عبادت خدا مشغول گردد (شاید میخواست ادبِ در دعا را رعایت کند، زیرا در کنار مردم، صداهای مختلف در داخل هم میشدند و مخلوط میگشتند) بالای کوه رفت و در آن جا به دعا و مناجات پرداخت. پس از پایان اعمال، جبرئیل از سوی خداوند نزد او آمد و گفت: پروردگارت میگوید: «چرا بر بالای کوه رفتی، آیا گمان بردی که صدای کسی بر من پنهان میماند؟» سپس جبرئیل او را به قعر دریای جدّه برد. در آن جا سنگی بزرگ را دید. آن را شکست. ناگاه کرمی در میان آن سنگ دیده شد. آن کرم گفت: «ای داوود! پروردگارت میفرماید: من صدای این کرم را در دل این سنگ که در قعر این دریا است میشنوم، آیا گمان میکنی که صدای کسی از من پنهان بماند؟»[1][1]. بحار، ج 14، ص 16، به نقل از فروع کافی، ج 1، ص 224.