نفس نورى و آثار آن
نفس انسان داراى حالات گوناگونى است که این حالات در اثر یک سلسله روابط و مسائل گوناگونى که انسان با آنها سروکار پیدا مى کند براى نفس ساخته مى شود. یک سلسله حالاتى براى نفس هست که باید از آنها به حالات الهى تعبیر کرد و آن زمانى است که نفس بر اثر فعالیّت خودِ انسان، چه فعالیّت هاى فکرى و چه فعالیّت هاى عملى با عالَم قدس و عالَم ملکوت ارتباط برقرار مى کند و بر اثر این رابطه از باطن و عمق عالَم و از حقیقت عالَم کسب فیض مى کند و به تعبیر قرآن کریم، کسب نور مى کند.
این نور وقتى به نفس مى رسد، در خودِ نفس حبس نمى شود؛ چون نفس با همه اعضاء و جوارح در رابطه است و رابطه اش هم رابطه فرماندهى است. تحرّک همه اعضاء و جوارح بسته به حرکت نفس است. بالاجبار این نورى را که از عالم قدس و ملکوت کسب مى کند، با تمام رفقاء، شرکاء و دوستانش یک جا خرج مى کند؛ چون در این حالت نفس که حالت نورى اوست، بخل وجود ندارد؛ مثل این که خودِ وجود مقدّس حضرت حق، فیّاض است و از حضرت او به مبدأ فیض به تمام عالَم وجود از باب جود تفسیر مى کنند. از باب کرم، از باب لطف، از باب عنایت، از باب فضل، هر چه را که موجودات لازم داشته باشند مى رساند. نفس هم در ارتباط با مبدأ فیض عالم، نسبت به همه فرمانبرهایش، مبدأ فیض و فیّاض مى شود. چشمه اى مى شود که آن چه را از باطن عالَم مى گیرد، به اعضاء و جوارحى که تحت فرمان او هستند، مى رساند.
پیغمبر اسلام مى فرماید: کسى که داراى نفس نورى مى شود، چشم، گوش، دست، پوست و موى او همه غرق در نور مى شوند و معناى آن هم معلوم است؛ یک دست منوّر به نور حق، یک پاى منوّر به نور حق، یک عقل منورّ به نور حق، یک چشم منوّر به نور الهى یا یک قلب روشن به انوار حضرت بارى تعالى که از طریق نفس این نور را مى گیرد. عملش عمل الهى است. راهش راه الهى است. حرکاتش حرکات الهى است. چنین انسانى فقط خدا را مالک مى بیند. نه خود را مالک خودش مى داند، نه مالک مالش و نه عالِم علمش و نه خودش را محرّک خودش مى داند.
در حقیقت، مانند سرنشینى است که همه اختیارش در اختیار آن مرکب است و خودش کارى ندارد. سرنشین ماشین و هواپیما فقط نشسته اند. اگر ما خودمان را به این حالت نورى برسانیم، دیگر نمى خواهد کارى کنیم. دیگر نمى خواهد نیّت و اراده کنیم، بلکه فقط بنشینیم و فیض بگیریم. فیض خودش خرج مى شود. در آن زمان دیگر هیچ کاره ایم. آن وقت فقط خداست. خداست که مى بیند، مى شنود، مى نویسد، حرکت مى کند، نه این که ما خدا شده باشیم ـ نعوذ باللّه ـ بلکه ما از این استقلال هاى قلاّبى که تحت عنوان کلمه «من» دم مى زنیم، درمى آییم. دیگر «من» در هیچ چیزى نمى توانیم بگوییم. آن وقت فقط مى گوییم خدا. قدرت «من» گفتن دیگر براى ما نمى ماند. من دارم مى گویم، من گفتم، من انجام دادم، من مى خواهم، اصل زور «من» گفتن براى انسان در آن حال نمى ماند.
انسان اگر خودش را به این حال نورى برساند، دیگر نیازى نیست که هیچ کارى بکند، همه کارها را آن مرکب نورى انجام مى دهد: «مَن کَانَ یُرِیدُ الْعِزَّهَ فَلِلَّهِ الْعِزَّهُ جَمِیعاً»[1]؛ کسى که عزت مى خواهد، پس[باید آن را از خدا بخواهد، زیرا] همه عزت ویژه خداست. پس، عزّت در عالَم وجود ندارد؟ در مردم هم عزّت وجود ندارد؟ انسان به مال عزیز نمى شود؟! انسان به علم عزیز نمى شود؟! به مقام عزیز نمى شود؟
پیغمبر مى فرماید: در مقابل صاحبان مقام و مال که قرار گرفتى، حتى صاحب مقام هاى اسلامى، در مقابل یک وکیل، یک وزیر، یک فرمانده عملیاتى، یک فرمانده ارتشى، یک فرمانده سپاه، اگر به او به دلیل مالش، براى درجه اش، به خاطر مقامش سلام بکنى، حضرت مى فرماید: با همان سلام ثلث دینت نابود شده است.
«فَلِلَّهِ الْعِزَّهُ جَمِیعاً»؛ جمیع عزّت پیش اوست.
«إِلَیْهِ یَصْعَدُ الْکَلِمُ الطَّیَّبُ»[2]؛ حقایق پاک[چون عقاید و اندیشه هاى صحیح] به سوى او بالا مى رود و عمل شایسته آن را بالا مى برد.
شما اگر بخواهید کسب عزّت کنید، باید حرکت صعودى پیدا کنید. «إِلَیْهِ یَصْعَدُ الْکَلِمُ الطَّیَّبُ» باید کَلِم طیّب شویم تا بتوانیم حرکت کنیم. آن گاه دیگر شما حرکت نمى کنى، بلکه شما سرنشین مرکب نور هستى. دیگر خیالت راحت مى شود. بنشین تا مرکب نور شما را ببرد. نمى خواهد دست تکان دهید؛ یعنى دیگر نمى توانید دست تکان دهید. خودِ پروردگار دستش از آستین شما درمى آید. دست اوست که حرکت مى کند. دیگر شما نمى خواهد راه بروى. بنشین و راحت باش. امنیّت هم داشته باش:
«لاَ خَوْفٌ عَلَیْهِمْ وَ لاَ هُمْ یَحْزَنُونَ»[3]؛ پس کسانى که از هدایتم پیروى کنند نه ترسى بر آنان است و نه اندوهگین می شوند.
هر خبرى در عالَم شد، شما اصلاً نترس؛ چون این خبر به شما ربطى ندارد. شما وحشت نکن. در صحنه جهاد فاصله فقط یک شمشیر خوردن است. آن هم شمشیرى بخورى که دردت نیاید؛ چون دیگر نیستى. تو راحت بنشین، شهادت خودش مرکب است. تو کارى به هیچ چیز نداشته باش. فقط خودت را به این مقام نورى برسان، دیگر راحت باش. الان که ناراحت هستیم و غصّه مى خوریم، رنج مى بریم و کسل و شاد و بى حوصله و با حوصله مى شویم، در ندارى رنجیده مى شویم و در دارایى خوشحال، تمام این دردها مربوط به این است که خودمان مى خواهیم کار کنیم. خودمان هم محدود و هم کوچک هستیم. کار ما را خسته مى کند. ندارى ما را ناراحت مى کند. دارایى ما را خوشحال مى کند. چهار نفر که دورمان را مى گیرند، هوا ما را برمى دارد. از دور ما که رد مى شوند، توى سرمان مى زنیم. اما اگر خود را به این حالت نور برسانیم، آن جا دیگر مى نشینیم، هیچ کارى نمى کنیم. دیگر هر کارى را خدا انجام مى دهد. نماز هم که مى خوانیم خدا مى خواند، ما نمى خوانیم. شما دیگر خیالت راحت باشد.
اگر انسان به این حالت نورى برسد هر جا که مى رود، دیگر هر چه را مى بیند، خدا مى بیند، آن گاه حضرت مى فرماید: وقتى از مرکب روى زمین مى افتد، ملک الموت حرکت مى کند، خطاب مى رسد: کجا؟ عرض مى کند: یک نفر تیر خورده، باید بمیرد. ملکیّت گرفتن جان را به من واگذار کردى. خودت گفتى ملک الموت. من مالک مرگ هستم. مى خواهم روحش را بگیرم. خطاب مى رسد: رختخوابى که نیست، مى خواهد شهید شود. عرض مى کند: پس چه کار کنم؟ خطاب مى رسد: حتى دست قدرت تو حق ندارد روح شهید را لمس کند. شهید را خودم باید جانش را بگیرم. شما دیگر به مقامى رسیدى که هیچ کارى نکن، فقط بنشین. راحت باش با خاطرى آسوده:
«أُوْلئِکَ لَهُمُ الاْءَمْنُ»[4]؛ شما دیگر راحت باش. در آن جا دیگر خوف نیست، مقام شوق است؛ چون مقام خوف را گذرانده است. آن جا مقام شوق است؛ البته آن جا گریه انسان هم بسیار زیاد مى شود.
خود را به اولیاء خدا نزدیک کنیم
شعیب ـ پیغمبر خدا ـ این قدر گریه کرد که حضرت مى فرماید: چشمش کور شد. به پروردگار هم نگفت چشم مرا به من برگردان؛ چون دیگر راحت نشسته بود. اصلاً چشم مال او نبود که به خدا بگوید چشمم را بده: «کُنْتُ بَصَرَهُ الَّذى یُبْصِرُ بِهِ»؛ چشم او من هستم:
اى رهنماى گمشده گان «اهْدِنَا الصِّراطَ»
اى چشم راهروان «اهْدِنَا الصِّراطَ»
خداوند چشم را به او بازگرداند، ولى باز هم گریه کرد. چند سال طول مى کشد تا انسان بر اثر گریه نابینا شود. دوباره چشمش را بازگرداند، اما باز هم گریه کرد. این سومین بار است که کور شد. دوباره چشمش را بازگرداند، این بار که چشمش باز شد، خطاب رسید: شعیب! اگر بهشتم را مى خواهى و گریه مى کنى به آن جا برسى، عالى ترین مقام بهشتم را الان برایت گذاشته ام، اگر از جهنّم ناراحت هستى، اصلاً بوى تو به جهنّم نمى رسد تا چه رسد خودت، دیگر گریه نکن. گفت: مولاى من! من نه به بهشتت کار دارم نه به جهنّمت، مى خواهى مرا بهشت ببرى یا جهنّم، فرقى نمى کند. اصلاً به من چه؟ من عبد هستم. قیامت هم مثل دنیا. اگر مولاى من بگوید: شعیب! برو جهنّم! مى گویم: چَشم. لذت هم مى برم. فقط لذت مولویّت تو براى من کافى است؛ چون آقاى من به من گفته که خوشم مى آید تو را در عذاب ببینم. مى روم تا مولایم راضى شود. این دیگر چه حالى است!
حال بگذارید این حرف هاى دست بالا را از اولیاى خدا بشنویم، بعد به دست پایینش برسیم. حال خدا یک نردبان صد پلّه ای تا شب آخر ماه رمضان جلوى ما گذاشته است. اگر نتوانستیم پلّه صدم برویم، دست کم بگذارید روى پلّه اولش برویم. مقدارى که بالا برویم، دیدمان باز مى شود و چیزهاى دیگرى مى بینیم. جور دیگر مى بینیم. جور دیگر مى شنویم. جور دیگر مى خوریم. جور دیگر کاسبى مى کنیم. زن ها جور دیگرى شوهردارى مى کنند. مردها جور دیگرى زن دارى مى کنند. پدر و مادرها جور دیگرى بچه دارى مى کنند. همه چیزشان با همان یک پلّه عوض مى شود. اگر به پلّه صدم برسند که آن جا دیگر «عِندَ سِدْرَهِ الْمُنتَهَى»[5] است، «إِلَى رَبِّکَ الْمُنتَهَى»[6] است. آن جا دیگر دو نور نیست، یک نور است. فقط حق مطلق است، اما، ما کجا و این مقامات عالى کجا؟ اولاً، همه ما مى توانیم به این مقامات برسیم، حالا اگر به دلیل سستى به این مقامات خودمان را نرسانیم، بگذارید حرکتى در ما ایجاد شود. دست کم یک پلّه اش را برویم. بیایید اگر ذاتاً آن کسى که مى خواهد نشدیم، نمایش آنها را دربیاوریم. اداى اولیاى خدا را دربیاوریم. اداى عباد شایسته حق را دربیاوریم.
از امام پرسید: شما مى فرمایید هر کس براى امام حسین گریه کند، بهشت بر او واجب است. من هم خُلقَتاً گریه ام نمى گیرد. یابن رسول اللّه چه کنم؟ حضرت فرمود: خودت را به شکل گریه کنان دربیاور، باز هم بهشت بر تو واجب مى شود. اگر گریه ات نمى گیرد، خودت را به شکل گریه کنان دربیاور. اگر نمى توانیم به آنها تبدیل شویم، اداى آنها را دربیاوریم. حالا ظاهراً، اگر گناه سراغ ما آمد، بدنى گناه نکنیم. اگر قلبى نتوانیم، اگر فکرى نتوانیم، اگر عمقى نتوانیم، اما ظاهراً که مى توانیم با بدن اداى آنها را دربیاوریم. آنها نیّت زنا نمى کردند، ما زنا نکنیم. حالا اگر نیّت زنا نمى توانیم نکنیم، خودِ زنا نکردن اداى اولیاء مى شود.
قلب ما ذاتاً نمى تواند دروغ نگوید. قلب دروغ مى گوید. فعلاً هم اختیارش را نداریم. اختیارش دست نفس است؛ البته اختیار نفس هم دست ماست. نفس حاکم ما نیست، سلطان ما نیست، خودمان همه کاره هستیم. این مجموعه است که نفس هم جزئى از این مجموعه است. ما هستیم که باید به او راه دهیم، او را تغذیه کنیم. زباناً دروغ نگوییم. حالا زن نمى تواند باطناً زهرا شود، در خانه دارى و شوهردارى و رفتار و کردارش، اداى ظواهر وجود زهرا را دربیاورد.
زنبور پروازکنان به سرعت در حال رفتن بود. جبرئیل از او پرسید: کجا مى روى؟ گفت: خدا به همه دنیا خبر داده که یک عاشق دارم که مى خواهند او (ابراهیم را) را امروز آتش بزنند. ما هم مى دانیم که آتش را آب خاموش مى کند. دهانم را آب کرده ام و مى خواهم روى آتش نمرود بریزم. پرسید: چه مى گویى؟ تو با این جثّه کوچک، چه قدر مى توانى آب در دهانت جا بدهى و آن را روى آتش بریزى؟ گفت: جبرئیل این حرف را نزن. من به اندازه استعدادم مکلّف به خاموش کردن این آتش هستم. باید کمک کنم، اگر نکنم قیامت مسئول هستم. بگذار مرا هم جزء خاموش کنندگان به حساب آورند. نمایش که مى توانم دربیاورم.
ما باید در خاموش کردن گناهان، اداى اولیاء را که دربیاوریم. حال اگر خودمان جزء اولیاى خدا نشویم، اداى اولیاء را که مى توانیم دربیاوریم. شبى را بیدار بمانیم، دستى براى گره گشایى بالا بزنیم، کارى کنیم، نمازى که ظاهرش مؤدّبانه باشد بخوانیم، کمکى که ظاهرش به درد خور باشد، انجام دهیم.
به پیغمبر گفت: شما گفتید شهداء بى حساب به بهشت مى روند؟ فرمود: بله، صابران بى حساب به بهشت مى روند. تنها همین دو طایفه بى حساب به بهشت مى روند؟ فرمود: نه، گناه کارى که توبه کرده و با حفظ توبه مرده باشد، در روز قیامت فقط به دلیل این که خجالت زده نشود، خدا مى گوید پرونده اش را به او ندهید. همین که درآمد، او را وارد بهشت کنید تا شرمنده نشود.
خدا هم با ما حرف هاى زیادى دارد. شما خیال نکنید که جواب ما را نمى دهد. ما مُدام مى گوییم: هیچ چیزى نمى شنویم. همه را گذاشته تا بعد از مرگ جواب دهد. تا روز قیامت او با ما حرف دارد. مگر چند سال مى توانیم با خدا حرف بزنیم؟ زیاد نمى توانیم حرف بزنیم، اما او حرف هاى زیادى با ما دارد: «إِلَیْهِ یَصْعَدُ الْکَلِمُ الطَّیَّبُ وَ الْعَمَلُ الصَّالِحُ یَرْفَعُهُ»[7]. ابتدا باید به این خطّ نورى اتصال پیدا کرد که در اتصال به این نور، نفس در مملکت وجود کار خدا را در مملکت عالَم خواهد کرد: «العُبودِیَّهُ جَوهَرَهٌ کُنهُها الرُّبوبِیَّهُ»[8]. نه این که آدم خدا مى شود؛ بلکه به مقامى مى رسد که کار خدایى انجام مى دهد. کار الهى انجام مى دهد. این حالات مُثبِتِ نفس است که داستانش مفصّل است. قسمت عمده اى از مباحث این قسمت هم باقى مانده است. البته فرصت به سرعت در حال گذر است. ولى:
آب دریا را اگر نتوان کشید
هم به قدر تشنگى باید چشید
نفس ظلمانی و آثار آن
در این طرف داستان هم نفس حالاتى دارد. همان طور که در آن طرف حالات الهى داشت، در این طرف حالات شیطانى دارد. رنگ خوردن هر دو طرف نفس، چه رنگ الهى خوردنش، چه رنگ شیطانى خوردنش در اختیار خودِ ماست. همه کاره خودِ ما هستیم. بعداً که به او رسیدیم، هیچ کاره مى شویم و او همه کاره مى شود. اگر از این همه کاره بودن دست برداریم، همه کاره ما او مى شود. اگر ما خودمان تا آخر همه کاره باشیم، او دیگر در زندگى ما هیچ کاره است. تنها کارى که در دست او باقى مى ماند این است که آب و غذاى مرا بدهد؛ چون اراده کرده است که من شصت سال زنده باشم و این زنده بودن من هم به این بستگى دارد که آب و غذا به من برسد، آن هم آب و غذا برایش قیمتى ندارد.
حال در روى زمین چند میلیون الاغ و گاو و شتر و قاطر دارد. در جنگل میلیاردها میلیارد حیوان وجود دارد. یکى از آنها هم من هستم. مى گوید: به خر و گاو که علف مى دهم، به این هم یک مقدار آب و نان مى دهم. تنها همین کار فقط براى خدا مى ماند؟ اگر من خودم همه کاره شوم و خودم را همه کاره بدانم، تنها کارى که براى خدا مى ماند، این است که با آب و غذا دهانم را پر کند تا صدایم براى حرف هاى بد درنیاید؟
در این صورت، چه قدر بدبخت هستم که از عالَم ملکوت هیچ چشمى مرا نگاه نمى کند و هیچ نورى به من نمى تابد. در این زمان در عالَم شیطانى خواهم بود و موجودى هستم که امام و پیغمبر و خدا از من راضى نیستند. مؤمنین و اولیا راضى نیستند. واقعاً وجودى به تمام معنا مزاحم خواهم بود که امیر المؤمنین(علیه السلام) مى فرماید: این وجودهاى مزاحم بالاترین چیزى که به آنها مى رسد تا همه از دستشان راحت شوند، مرگ است. روى منبر کوفه هم چنین نفرینى به مردم زمان خودش کرد و گفت: «قاتَلَکُمُ اللّه ُ»[9]؛ خدا شما را بکشد که دلم از دست شما خون شد.
اما عالَم نور چه عالَمى است؟! از تمام عالَم صداى دعوت بلند است. قرآن مجید مى گوید: در دایره تسلیم نسبت به دوست هستند و همه ذاتاً انسان را دعوت به سوى خدا مى کنند. یک لبّیک گفتن جواب به همه عالَم است و این جواب به اندازه گستردگى عالَم قیمت دارد.
ما نمى توانیم ادعا کنیم که نفس نورى داریم، اما راحت مى توانیم ادعا کنیم که نفس ظلمانى داریم. اگر بگوییم که صداى نفس نورى داریم، صداى مولا درمى آید که اگر تو نور دارى، پس این کِبْرت چیست؟ این غرورت چیست؟ این مال مردم خوردنت چیست؟ این غیبت و تهمتت چیست؟ این زنا چیست؟ این روى هم ریختن با نامحرمانت چیست؟ این نارضایتى پدر و مادرت چیست؟ چه کسى جرأت دارد بگوید که من نفس نورى دارم؟ ما جرأت نداریم چنین حرفى بزنیم.
ما بچه ها و پایین دست ها؛ یعنى بچه هایى که با اسباب بازى هاى دنیایى مشغول هستیم و سن ما هم مطرح نیست، چرا که سن هاى مختلف داریم. یکى بچّه بیست ساله است، یکى 25 ساله، یکى سى ساله، یکى پنجاه ساله، یکى شصت ساله و یکى هم هفتاد ساله. ما که سرگرم اسباب بازى ها هستیم و قویّاً کشش هاى الهى موجودیّت ما را نمى کشند، راحت مى توانیم ادعا کنیم که داراى نفس ظلمانى هستیم.
براى علاج این ظلمت خطرناک هم که بدترین خطرش محجوب بودن از مولاست، قرآن مى گوید: قیامت دو جور عذاب دارم: یکى جهنم است:
«إِنَّهُمْ عَن رَّبَّهِمْ یَوْمَئِذٍ لََّمحْجُوبُونَ»[10]؛ این چنین نیست که آنان مى پندارند، بلکه اینان در آن روز از پروردگارشان محجوب اند.
و دیگرى عذاب فراق که غیر از عذاب آتش است. آتش بدن را مى سوزاند، اما فراق جان را مى سوزاند، ذات را مى سوزاند، چه کنیم که با این ظلمت مبارزه کنیم؟ کارى که پیغمبر از آن به جهاد الأکبر یاد مى کند.
راوى پرسید: «وما الجهاد الأکبر؟»
فرمود: جهاد النّفس (مبارزه با نفس). چه کنیم؟ چند منزل را باید طى کنیم؟ حال که پیغمبران از دنیا رفته اند، ائمّه نیستند، حرف هایشان داخل کتاب هاست. یکى از جانب شما وکالت مى کند و آنها را برایتان مى گوید. حرف ها که خیلى خوب است، اما به شرطى که کار خوبى هم خدا در حق ما بکند و آن این که زین العابدین مى گوید: پرده پوشى ات را ادامه بده، به ویژه، کلمه ادامه را حضرت در ابوحمزه دارد که پرده پوشى ات را ادامه بده. نشان نده والاّ من مى دانم که اگر نشان بدهد، شما همگى حتى از دیوارها بالا مى روید، از پشت بام و از دالان فرار مى کنید. یک نفر از شما این جا نمى ماند. به خدا نمى ماند.
در کنار دجله سلطان بایزید که عابد و زاهد و شب بیدار بود:
در کنار دجله سلطان بایزید
مام تنها شیخ از جمع مرید
ناگه آوازى ز بام کبریا
خورد بر گوشش که اى شیخ ریا
آنچه دارى در میان کهنه دلق
میل آن دارى که بنمایم به خلق
تا خلایق قصد آزارت کنند
پاى کوبان بر سر دارت کنند
میل آن دارى که بنمایم به خلق
آنچه دارى در میان کهنه دلق
باطن تو را نشان بدهم؟! تو شکلت شکل آدمیزاد است، اما داخلت خراب است. اگر درونت خراب نبود، چرا از دستت اذیت می شود؟!
بعد صد تعظیم و تکریم و جلال
شیخ گفتا در جواب ذوالجلال
بارالها میل آن دارى تو هم
شمّه اى از لطفت آرم بر قلم
تا خلایق از عبادت رم کنند
از نماز و روزه و حجّ کم کنند
من هم بین مردم بیفتم و بگویم: تو چه خداى کریمى هستى، ملت که نمى دانند تو چه هستى؟ چه مى دانند که تو چه قدر با محبّتى؟ چه قدر آقایى؟
بارالها میل آن دارى تو هم
شمّه اى از لطفت آرم بر قلم
تا خلایق از عبادت رم کنند
از نماز و روزه و حجّ کم کنند
چونکه گفت این راز با حقّ بایزید
دید حرفى بس متین است و ثقیل
پس جوابش گفت ذات ذوالکرم
نِى ز ما و نِى ز تو رو دَم مزن
گفت: من آبروى تو را نمى برم، تو هم از کَرَم من زیاد براى مردم حرف نزن. چیزى نگو. ما چه مى دانیم که تو چه هستى؟ مى توانیم تو را بشناسیم؟ نه، اگر تو خودت را به ما بشناسانى: «اللّهُمَّ عَرِّفنى نَفْسَکَ» تا ما بیاییم. چه باید کرد که این تاریکى ها برطرف شود؟ ما منزلى را باید طى کنیم که اسمش را منزل تجلیه گذاشته اند. قدم اول است. بعد منزل دیگرى به نام تخلیه را باید طى کنیم. این جاده را که تمام کردیم باید منزل سومى را به نام تحلیه طى کنیم. این را که طى کردیم به حالتى خواهیم رسید که اسمش را حالت فناء گذاشته اند که این فناء سه مرحله دارد: فناى در افعال، فناى در صفات و فناى در ذات.
اى خدا! بین ما و شب قدر یک شب دیگر فاصله است، اى طبیب طبیبان! به ما دوا بده. اى طبیب طبیبان! ما نمى توانیم بگوییم از عشق تو تب کردیم. نه. چه غلط هاى زیادى مى کنم، مى خواهم به تو بگویم که از بار گناه داغ کردم. من کجا از عشق تو تب کردم؛ یعنى چه؟ از عشق تو على تب کرده است. من از بار گناه تب کردم. داغ شدم. مرا از گناه خودم سردم کن و نسبت به خودت گرمم نما والاّ من کجا و این حرف ها کجا.
حجت الاسلام و المسلمین انصاریان
. [1] فاطر: 10.
[2] . همان [3] . بقره:38. [4] . انعام: 82. [5] . نجم: 14. [6] . نجم: 42. [7] . فاطر: 10. [8] . میزان الحکمه، ج 3، ص 1798 . [9] . نهج البلاغه، خطبه 1، ص 70. [10] . مطففین: 15.