روزی عزرائیل نزد ابراهیم آمد تا جان او را قبض کند، ابراهیم مرگ را دوست نداشت، عزرائیل متوجه خدا شد و عرض کرد: «ابراهیم، مرگ را ناخوش دارد.» خداوند به عزرائیل وحی کرد: «ابراهیم را آزاد بگذار چرا که دوست دارد زنده باشد و مرا عبادت کند.»
مدّتها از این ماجرا گذشت، تا روزی ابراهیم پیرمرد بسیار فرتوتی را دید که آن چه میخورد، نیروی هضم ندارد و آن غذا از دهان او بیرون میآید، دیدن این منظره سخت و رنج آور، موجب شد که ابراهیم ادامه زندگی را تلخ بداند، و به مرگ علاقمند شود، در همین وقت به خانه خود بازگشت، ناگاه یک شخص بسیار نورانی را که تا آن روز چنان شخص زیبایی را ندیده بود، مشاهده کرد، پرسید:
«تو کیستی؟»
او گفت: من فرشته مرگ (عزرائیل) هستم.»
ابراهیم گفت: «سبحان الله! چه کسی است که از نزدیک شدن به تو و دیدار تو بیعلاقه باشد، با این که دارای چنین جمالی دل آرا هستی.»
عزرائیل گفت: «ای خلیل خدا! هرگاه خداوند خیر و سعادت کسی را بخواهد مرا با این صورت نزد او میفرستد، و اگر شر و بدبختی او را بخواهد، مرا در چهره دیگر نزد او بفرستد». آن گاه روح ابراهیم را قبض کرد.[1]
به این ترتیب ابراهیم در سن 175 سالگی با کمال دلخوشی و شادابی، به سرای آخرت شتافت.
در روایت دیگر از امیر مؤمنان ـ علیه السلام ـ نقل شده فرمود: هنگامی که خداوند خواست ابراهیم را قبض روح کند، عزرائیل را نزد او فرستاد، عزرائیل نزد ابراهیم آمد و سلام کرد، ابراهیم جواب سلام او را داد و پرسید:
«آیا برای قبض روح آمدهای یا برای احوالپرسی؟»
عزرائیل: برای قبض روح آمدهام.
ابراهیم: آیا دوستی را دیدهای که دوستش را بمیراند؟
عزرائیل بازگشت و به خدا عرض کرد، ابراهیم چنین میگوید، خداوند به او وحی نمود به ابراهیم بگو:
«هَلْ رَأیتَ حَبِیباً یکْرَهُ لِقاءَ حَبِیبِهِ، اِنَّ الْحَبِیبَ یحِبُّ لِقاءَ حَبِیبِهِ؛ آیا دوستی را دیدهای که از دیدار دوستش بیعلاقه باشد، همانا دوست، به دیدار دوستش علاقمند است».[2]
ابراهیم به لقای خدا، اشتیاق یافت و با شور و شوق، دعوت حق را پذیرفت و در سن 175 سالگی به لقاء الله پیوست.[1] . بحار، ج 12، ص 79.
[2] . امالی صدوق، ص 270؛ بحار، ج 12، ص 78.