دل نوشته هایی در سوگ سید الشهدا(علیه السلام) – (2)

دل نوشته هایی در سوگ سید الشهدا(علیه السلام) – (2)

نویسنده: سید امیرحسین کامرانی راد
راه حسین، راه دل است و هرگاه عاشقی به دل توجه کند، او را می یابد. آری، قبر او در دلِ دوستداران اوست.
بیاییم در مکتب انسان سازِ او، از اکسیر محبتش مس وجودمان را طلای ناب و زر خالص گردانیم.
تو را ز باب حسینی بَرند جانب جنّت
تو را که عاشق اویی، تو را که شیعه اویی
در راهِ خدا چو نیست شد هستِ حسین
شد عالم هستی همه پابست حسین
ای حسین! ما بزم نشینان کوفی نیستیم. جانمان فدایت! پیشه‌مان عهدشکنی نیست و رسممان بی وفایی. از این روزگار ظلمانی خسته ایم. بمان و عشقت را چون باران بر سرزمین کویری روحمان بباران. بمان و سیل‌سیل و تاراج و تازیانه را بنگر که با اهل‌بیت حرمت و معصومیت چه می کند. اینجا در این عاشورا، هنوز هم خیمه های پریشان‌دل، در انتظار تواند. اینجا جز درود و سلام چیزی نیست.

غروب آخر
جواد محمدزمانی
غروب آن روزِ خورشید، از غروبی غم‌انگیزتر خبر می‌داد: خون فرزند پیامبر صلی‌الله‌علیه‌و‌آله‌وسلم با شقایق خانه‌ی خورشید در هم آمیخت. نسیم، سینه زنان، خبر سوختن فرزندان فاطمه علیهاالسلام را به مدینه می‌بُرد و شب، سراسیمه از راه می‌رسید. اینک این پیکر عریان حسین علیه‌السلام است که بر رمل‌های دشت کربلا افتاده است؛ با هزار ستاره زخم، و دختری که به شیون افتاده است.
خیمه‌ها، شعله‌زار شده بود و شراره‌ها میهمان دامن کودکان بودند و کودکان، میهمانِ خارهای که با آبله از پاهاشان پذیرایی می‌کردند. آن سوتر، تازیانه‌ها به نوازش یتیمان برخاسته بودند. و در این میانه، زینب علیهاالسلام ، آن همیشه‌ی پر از اندوه، چشمی به قتلگاه، که بدن پاره پاره را بیابد و دستی به نوازش کودکان، تا با فرا رسیدنِ شب، ترس بر اندامشان سایه نیندازد.
آری! این دختر علی است که به قتلگاه آمده است؛ گوشه به گوشه‌ی میدان را می‌نگرد و ناگاه بوی گل، او را به سمت خویش فرا می‌خواند. با دامنی از اشک می‌دود و شاخ و برگ‌ها را کنار می‌زند؛ نیزه‌ها و شمشیرها را می‌گویم. و کم کم، بدنِ گُل که آرام بر سجاده‌ی گرم صحرا آرمیده است؛ بی‌سر!
و آری! دوباره این دختر علی است که دست به زیر بدنِ پاره پاره می‌کند و سر به آسمان بلند، که «پروردگارا، این قربانی را از آل پیامبر صلی‌الله‌علیه‌و‌آله‌وسلم قبول کن!» و سپس رو به مدینه، با پیامبر صلی‌الله‌علیه‌و‌آله‌وسلم به نجوا می‌پردازد که:
«این کُشته‌ی فتاده به هامون حسین تُست»

هر آینه حماسه …
جواد محمدزمانی
مگر سرخ فامیِ دل‌های زخمی را نمی‌نگرید؟ مگر آسمان بارانی چشم‌ها را در نمی‌یابید؟ مگر ناله‌های اسیرانِ کاروان را نمی‌شنوید؟ مگر دیگرگونِ شقایق کاریِ دشتِ نینوا نمی‌شوید؟ مگر با تماشای سرهایی که بر نیزه شکوفه کرده‌اند، رشته‌ی صبر نمی‌گسلید؟ مگر دلتان با کودکانِ خسته در میانِ راه، تازیانه نمی‌خورد؟ مگر دل شما را با زنجیرهایی که بر پای کاروانیان عشق بسته‌اند، به روی خارهای صحرا نمی‌کشانند؟ و مگر نمی‌خواهید دودِ آهتان، کاخ سبزِ اموی را سیاه کند؟
پس، ای بازوان غیرت شیعه! هستی را به انتقام استخوانِ لهیده‌ی مظلومان کربلا بر آشوبانید و به احترامِ خونِ پاکِ آفتاب، که بر ریگ‌های گرم صحرای تفّ، دریا شد، قیام کنید. ای فرزندان محرّمِ سال شصت! مشت‌های قرن‌ها ستمدیدگی را گره کنید و بر سینه‌ی ستم پیشگانِ بکوبانید. ای چشم‌های به افق دوخته! هرگز از طغیان باز نمانید که درختِ غیرت و صلابتِ نسل‌های پسین، از چشمه‌های جوشان چشم شما آب خواهد خورد … و ای دل‌های دلیر! هر آینه آفریدگارِ حماسه‌ای باشید که تا بی‌کرانه‌ی دشت‌ها امتداد یابد و به کوه‌ها استواریِ دیگرگونه بیاموزد.
بگذارید دست کم، قطره‌ی آبی باشیم که آتش سالیانِ درد را از دامن روزگار، اندکی فرو نشاند!
بگذارید صادقانه به فریاد «هل من ناصر» قرون پاسخ گوییم و رؤیای رویت گونه‌های سرخ شهادت، در خاطرمان به وقوع بپیوندد و انگشتانمان، چین قبایِ خون خدا را در آغوش گیرد!

آخرین شب مهتابی
مهدی میچانی‌فراهانی
اینک سپاهِ کوچک، در محاصره‌ی خیلِ بی‌شمارِ شیاطین، چون مهتابی زنجیر شده در بطنِ ظلمتِ نیمه شب. آیا چه خواهد شد؟ به فردایی می‌اندیشم که ای کاش هرگز از راه نمی‌رسید.
اینک امامِ ستاره‌های فروزان را می‌بینم که این آخرین شب را برای دعا و استغفار، مهلت می‌طلبد. این آخرین شب، چقدر ظلمانی می‌گذرد و چقدر روشن. پایان است یا آغاز؟ چه کسی می‌داند؟
علمدارِ تشنه، به پاسبانیِ خیام خورشید برخاسته است و در دل، به صبحی می‌اندیشد که همه‌ی بادها، سرخ می‌وزند و فرات، تشنه‌تر از لبانِ سوخته‌ی رقیّه‌ها، ندای العطش سر خواهد داد. علمدار، صدای حادثه را خوب می‌شناسد. پس تمامِ روز، خاطره‌ی ذوالفقارِ پدر را در خورد مرور می‌کند و به مشکی می‌نگرد که تهی مانده است؛ مشکی که باید سیراب شود و سیراب کند. سقّا شرمگین است.
زره بر تن و کوهوار ایستاده؛ آن سو تر، جوانی هاشمی که گویی رسول خدا است که به نینوا آمده است. آری! علی‌اکبر، تیغ صیقل می‌دهد و ذکر می‌گوید و لحظه شمار حادثه‌ی موعود است. فردا آیا چه کسی سر از پیکرِ شبیه‌ترینِ مردم به رسول خدا، جدا خواهد کرد؟
خیمه‌ای می‌سوزد. تبِ زین العابدین، نینوا را به آتش کشیده است؛ مردی که امروز شاهد است و فردا مشهود.
زنی به پرستاری ایستاده که اندیشه‌ی مصیبتِ فردا، عطش را از یادش برده است ـ تشنگی، دغدغه‌ی کودکانه‌ای است، وقتی که سخن از تکّه تکّه شدنِ خورشید باشد ـ؛ زینبی که امروز، مسافرِ قافله است و فردا قافله سالار. شیر دخترِ علی، که فردا، مرثیه خوانِ عزیزان است و فرداها، پیامبرگونه، حدیثِ کربلا را با خود به دور دستِ زمان خواهد برد. می‌بینم لحظه‌ای را که آتشِ سخنانش، بر پلکان دار الخلافه، شام را ذوب خواهد کرد.
قافله‌ی اندک، امشب، آخرین مهتاب را تجربه می‌کند. مردانی را می‌بینم؛ سوگوار و شادمان ـ سوگوارِ رنجِ امامِ خویش و شادمانِ وصالِ خود به معبود ـ صف می‌آرایند. بادهایی برهنه، که خود را برای آفرینشِ توفانِ فردا مهیّا می‌کنند. پس، وسوسه‌ی پیکر دژخیمان، تمامِ تیغ‌ها را برآشفته است و کمان‌ها، از همین حالا کشیده شده‌اند. هفتاد و دو شمشیر صیقل خورده، در هفتاد و دو دست، که فردا به نیروی شگفتِ عشقی بی‌کران، خواهند رقصید. هفتاد دو سر که خود را برای درخشیدن بر نیزه‌های فردا، آماده می‌کنند و هفتاد و دو پیکرِ عطرآگین، که خاکِ کربلا از وجودشان به خود می‌بالد. این قیامِ مردانِ حماسه است. فردا چه خواهد شد؟ چه کسی می‌داند؟ جز خدا

آخرین وصیت
محبوبه زارع
این گریه‌ها، نشانه عجز و بیچارگى نیست؛ بلکه سرود حقیقت است و شعار شهادت! فریاد ملکوتى غربت است و نداى جاودان عاشورا. این آخرین خلوت امام زین‌العابدین علیه‌السلام است با پدر: «حالا که عزم میدان دارى، مرا نصیحتى کن».
و اباعبداللّه علیه‌السلام رو به تمام عالم امکان لب مى‌گشاید: «بپرهیز از ستم به کسى که مدافع و یاورى جز خدا ندارد».

در آرزوى پرواز
خیل زنان و طفلان حرم، ملتمسانه خود را بر پاى امام انداخته‌اند و ناله مى‌کنند. سکینه التماس مى‌کند: «پدر! آیا تن به مرگ مى‌سپارى و ما را تنها مى‌گذارى؟! پس حالا که مى‌روى ما را به حرم جدّمان بازگردان!»
امام به سپاه دشمن که بى‌تابانه در انتظار آمدن او ایستاده‌اند، نگاه مى‌کند و به برق شمشیرهاى برهنه چشم مى‌دوزد. آن‌گاه بلند و راسخ مى‌فرماید: «اگر صیاد از مرغ دست برمى‌داشت، بى‌شک پرنده در آشیانه‌اش آسوده مى‌خفت!» و اهل حرم بال از او برمى‌گیرند؛ مثل پرندگانى بى‌سامان!

فراخوانى ازلى
یارانى که تا ساعتى پیش در رکاب او، خود را به میدان شهادت سپرده بودند، اینک همگى در خیمه شهدا آرمیده‌اند.
حالا امام علیه‌السلام در کربلا، تنهاى تنهاست؛ امام علیه‌السلام صورت خود را به آسمان بلند مى‌کند، دست‌ها را بالا مى‌گیرد و فریاد مى‌زند: «آیا کسى هست که از حرم پیامبر خدا دفاع کند؟ آیا یارى‌کننده‌اى هست که ما را یارى دهد؟!»
و این پرسش ازلى تا همیشه در ذهن حماسه‌ها ثبت خواهد شد؛ باشد که اهل حق هماره این ندا را دریابند!

تصویر عاشورایى
شاید بتوان سر امام علیه‌السلام را بر نیزه بالا برد؛ اما کجا نیزه‌اى مى‌تواند حقیقت او را به تماشاى یزیدیان کوردل بگذارد؟! عاشورا در خود مرور مى‌کند ثانیه‌هاى زمان را و آینده را در خویش به تصویر مى‌کشد؛ تصویرى که به تجسم هیچ نقاشى جز خدا در نمى‌آید. تصویر عاشورا، تا همیشه در خورشید منعکس مى‌شود و کربلا در آفرینش براى ابد انتشار مى‌یابد.
و سلام بر حسین علیه‌السلام و تصویر همیشه جارى‌اش!

پای رفتن، یا دل ماندن؟
نزهت بادی
سیاهی شب، محمل خوبی است برای گریز از آن‌چه در هزار توهای بن‌بست دلت مخفی کرده‌ای!
پای بر مرکب تاریکی بنه و خودت را از مهلکه‌ی رسوایی‌ها برهان! فردا صبح، که فجر صادق بدمد مه، در این دشت پر بلا، قیامتی برپا می‌شود که «یوم تُبْلی السَرائر» خواهد بود و هر چه را که در پشت ظاهر دیندار خویش پنهان کرده بودی، در برق جلای شمشیرها عیان می‌شود.
همین امشب تکلیفت را با خود معلوم کن: می‌روی یا می‌مانی؟
اگر می‌بینی که امام حسین علیه‌السلام ،نور خیمه‌ها را خاموش کرده است و زنجیر بیعت خویش را از دست و پای دلت گشوده است و فرموده است: «شب را شتر رهواری برگیرید و پراکنده شوید»، برای این است که موریانه‌های ترس و تردید را می‌بیند که بر جانت افتاده‌اند و ریشه‌ی ایمانت را می‌خورند.
خوب نگاه کن! امشب در کربلا، نسیم مرگ می‌وزد؛ نسیمی که بوی خون گرفته است؛ اما هنوز راه‌های انتخاب بسته نیست و بیابان کربلا، وادی حیرتی است برای آن سرانجامی که تو برای خویشتن رقم خواهی زد! امام عاشقان، امشب را از دشمن مهلت گرفته است تا پیش از شروع آن بلای عظیم، صف اصحاب عاشورایی، از یاران دنیایی جدا شود و هر که از خون خویش در راه خون خدا ـ ثاراللّه‌ علیه‌السلام ـ نگذشته است و جانش را برای قربانی کردن آماده نکرده است، از سیاهی شب و تاریکی بیابان بهره گیرد برای دور شدن از کربلا!
تو چه می‌کنی؟ سرِ بریده، به سنان می‌سپاری، یا سرافکنده، عنان زندگی‌ات را به دست می‌گیری و از مواجهه با مرگ می‌گریزی؟ سینه‌ات را سپر نیزه‌ها و تیرهای بلا می‌کنی، یا از گریزگاهی که شیطان جلوی پایت گذاشته است، سینه خیز فرار می‌کنی؟
همین امشب، باید کار را یکسره کنی! یا می‌مانی و شمشیرها سینه‌ات را می‌شکافند و نیزه‌ها جگرت را می‌درند و سنگ‌ها، صورتت را می‌خراشند و خنجرها، سرت را می‌بُرند و اسبان تازه نفس بر جنازه صد چاکت می‌دوند و عزیزانِ اهل خانه‌ات را تازیانه می‌زنند و به اسیری می‌برند؛ ولی نامت، جزء هفتاد و دو ستاره‌ی سرخ منظومه‌ی عشق، در آسمان کربلا می‌درخشد! و یا اینکه می‌روی و جانت را از مهلکه‌ی مرگ به در می‌بری و مال و دنیای پشیزت را حفظ می‌کنی و عزیزانت را از رنج و بلا دور می‌سازی و به خانه‌ات باز می‌گردی؛ ولی داغ ننگ و مذلّت، بر پیشانی‌ات زده می‌شود و دامان زندگی‌ات را به خون حسین علیه‌السلام می‌آلایی!
با خودت اندیشیده‌ای! اگر بروی، چگونه می‌خواهی یک عمر، سرت را بالا بگیری؛ در هنگامه‌ای که سر بریده‌ی پسر فاطمه علیهاالسلام را بر نیزه‌ها می‌افرازند و سر تو سلامت می‌ماند!
با خودت گفته‌ای که اگر بروی، چه ذلّتی را برای خویش می‌خری و چه آبرویی از شرف و غیرت خود می‌بری؟ جواب تاریخ را چه می‌دهی که تو را از نامردانی می‌شمارد که رسم غیرت و مردانگی نشناختند و امام زمان خویش در هجوم سگان درنده‌ای که از هر سو بر او حمله می‌کردند، تنها گذاشتند و به پستو خانه‌های امن خود پناه بردند؟ برای رسول خدا صلی‌الله‌علیه‌و‌آله‌وسلم چه پاسخی داری که جگر او را با لب تشنه پاره کردند و هتک حرمت ناموس آل‌اللّه‌ را نمودند؛ در حالی که تو جانی داشتی برای آن که پیشمرگ حسین علیه‌السلام شوی و زندگی داشتی برای به آتش کشاندن در راه پاسبانی خیمه‌های اهل حرم!
حالا خودت می‌دانی که امشب را برای گریختن از کربلا و هراسیدن از مرگ برگزینی یا برای مناجات و وصیت در کنار امام عاشقان!
باید، هم اینک انتخاب کنی که شب عاشورایی‌ات را چگونه رقم خواهی زد؟!

خورشید به خون نشسته
سیدعلی‌اصغر موسوی
آسمان! چه دلگیری امشب؛ بی‌ستاره‌ترینی! کاش به چشمانم فرصتی می‌دادی تا شور اشک مرا، شعله‌ها بنشانند.
… و دیگر بار، نجوایی تمام غریبانه‌هایم را به اشک می‌سپارد و پیش روی نگاهم، تصویری جانکاه از غروب عاشورا می‌آویزد.
غروب عاشورا، غربتی به طول تاریخ و زخمی ناسور بر زخمه‌ی زمان؛ که از لحظه‌ی «وداع» آغاز می‌شود و تا «خرابه‌ی شام»، ادامه دارد.
آه ای لحظه‌های ویرانگر! ای لحظه‌های سخت جانکاه! مرا به کجا می‌برید؟!
من از دست‌های خونین که گوشواره‌ی شکوفه‌ها را چید بیزارم.
من از نگاه‌های آتشین که گیسوان خیمه را به خاکستر نشانید بیزارم.
من از کسانی که عشق را، اشک را، شعله را و خون دل را نفهمیدند بیزارم.
دلم می‌خواهد رو به‌قبله بایستم و دل به‌نجوای عاشورایی‌ترین دعا بسپارم. الهی به‌حق‌الحسین علیه‌السلام : قبول کن حج اشک‌هایم را، درد و داغ‌هایم را، سوزِهای‌هایم را.
اینک، قنوت سبز و بارانی چشم‌هایم در آسمانت طنین می‌اندازد.
یا قدیم الاحسان به حق الحسین علیه‌السلام … آه، ای خدای شهیدان! این چه رازی‌ست که در نام مولایم قرار داده‌ای که تا به تکرار آن می‌پردازم، حس می‌کنم غروب عاشوراست، شام غریبان است و من با تمام آشفتگی، در کنار قتلگاه به این سو و آن سو می‌دوم و فریاد می‌کشم: اَینَ الشُموسُ الطّالِعه، اَینَ الاَقمارِ المُنیره، … .
کجاست خورشید به خون نشسته‌ی کربلا؟ کجایند آن ستارگان غلتیده در خون؟! کجاست آن غنچه‌ی نسترنی که در شبنم خون نشست؟!
کجاست آن نهال برومندی که گیسوان آرزویش را، باد با خود برد؟
کجاست آن نخل سخاوتمندی که بازوانش را غیرت عشق بُرید؟!
کجاست؟ کجاست زینب؟ که به تماشای گودال قتلگاه بایستد و فریاد برآورد: اَینَ الحُسین … اَینَ ابنآءُ الحُسین … صالحٌ بَعْدَ صالِح … صادقٌ بَعدَ صادق …
الهی به حق الحسین علیه‌السلام که بر سوختنم بیافزای و جاودانی ساز ناله‌ای را که در دل دارم.
نیِ من را چو آتش در دل افتاد
دل دریایی‌ام را مشکل افتاد
میان سوختن‌های پیاپی
طنین ناله‌اش بر ساحل افتاد

در سوگ لاله‌ها
حورا طوسی
شعله‌ها، ناله‌کنان، سر بر آسمان داده‌اند و خیمه‌ها، افتان و خیزان، سر بر خاک سوخته‌ی صحرا می‌سایند. صدای خرد شدنِ استخوان خیمه‌ها به گوش می‌رسد و چار چوب این تنها سر پناه اهل بیت، بر مصیبت‌ها و دردهایشان فرو می‌ریزد.
باران، بهانه‌ی عقده گشایی ابرها شده است. شانه‌ی موج، از سیل اشک‌های فرات، به سختی تکان می‌خورد. زمین، گردنِ شکسته‌ی نخل‌هایش را به نظاره نشسته است و آسمان، تصویر گمشده‌ی ستاره‌های درخشانش را آیینه‌وار، در رأس‌های به خون تپیده جستجو می‌کند.
هزار دستان روزگار، زانوی ادب به پیشگاه شمشیر زنی زده‌اند که با طنین دلنوازِ «مَا رَأَیْتُ الاَّ جَمِیلاً» عشق را شاگرد مکتب خود نمود. ریگ‌های کربلا، تکّه‌های دل زمین، در تماشای صبر زینبند. گودی قتلگاه، قلب فرو ریخته‌ی زمین، در تماشای عاشقی حسین علیه‌السلام با خداست. ژاله از گونه‌ی گل، همیشه جاری است؛ از آن دم که تیر دشمن، مشک آب و غیرت عباس علیه‌السلام را نشانه رفت و عرق شرم، بر چهره‌ی گلگونش جاری شد. شمشادها، عَلَم حیرت زمین از رشادت‌های شمشاد به خون غلطیده‌ی حسینند و تمام غزل‌های ناز و نیاز، سیه پوش نجواهای پریشانی رقیه و رباب و سکینه و زینب علیهاالسلام اند با سر حسین علیه‌السلام ، که با غزل عشق بر سر نیزه قرآن می‌خواند.

تبارشناسی عاشورا
جواد محمدزمانی
عاشوراست که فریاد شور گسترش، در همیشه‌ی گلدسته‌های تاریخ بلند است و به روان مسلمانان، قرآن می‌آموزد.
عاشوراست، آن راز بزرگی که با ماندگاری حجّ می‌انجامد و صفا و مروه را حیاتی دیگرگونه می‌بخشد.
عاشوراست، آن خون سرخی که در رگ‌های جوانمردان اقلیم روشنایی، به خروش درآمده است.
عاشوراست، که از نماز، حماسه می‌سازد و سجاده را با گل‌های شقایق زینت می‌بخشد.
عاشوراست که «ما عرفنا حقَّ معرفتک» را جامه‌ی عمل می‌پوشاند و «ما عبدنا حقَّ عبادتک» را جلوه‌ی دیگرگونه می‌دهد. عاشوراست که «رسالت» را از «اسارت» باز می‌شناسانَد و «حیات» را در «ممات» می‌باورانَد.
عاشوراست، که به آبشار روان زندگی، طراوت می‌چشاند و پرتوهای ملکوت را به گستره‌ی خاکی باز می‌تاباند.
عاشوراست، که طفل عقل را در صحرای جنون می‌دواند و نهالِ خروش را در سرزمین سکوت می‌نشاند.
عاشوراست، که نوجوان شجاعت را به بلوغ می‌رساند و به چشمانِ منتظر، سعادت فروغ می‌رساند.
عاشوراست، که حساب از گستاخی زورمندان می‌ستاند و کتاب مظلومیّت بشر را باز می‌خواند.
عاشوراست، که دوباره به عدالت سلام می‌کند و کارِ هر چه ستم را تمام می‌کند.
و عاشوراست، آن حقیقتی که عاشورایش می‌خوانند و برادر بزرگ‌ترِ تاسوعا!

پنجره‌ای به عاشورا
جواد محمدزمانی
برخیز! برخیز و بالا را نگاه کن! ملکوت را می‌گویم! همان جا که گمان داری پرنده‌ی اندیشه‌ات، توان پرواز بدان را نخواهد داشت. راهت را بازیاب و قیامت آغاز کن! از این‌که به سمت مشرق آفتاب گام برمی داری و سرشار از روشنی می‌شوی و سنگلاخ‌ها را در زیر گام‌هایت لِه می‌کنی، بر خود ببال!
برخیز! آن‌گونه که نشستن و ماندن، پیش رویت دست و پا بزند و خواب، در بستر تنهایی بیارامد.
آن‌گونه برخیز که برخاستن با تو برخیزد و قیام تو، بهار را از خاک برخیزاند. آن‌گونه برخیز که چشمه‌ها، چون اشک، از چشمان، و اشک‌ها، چون آب، از چشمه ساران برخیزند.
برخیز که نفسِ گرمِ پیامبران پیشین، به تو روح بخشیده است و خونِ شهیدان عشق، همراه با سپیده، چهره‌ی تو را سرخ و سفید خواسته است. برخیز که قیام مصلحان تاریخ، تو را قامت آفریده است و همّت دلیر مردان دشت جنون، تو را بازوان فراخ ساخته است. برخیز که خون دل‌های باغبان فضیلت، در سینه‌ی تو شقایق شده است و ملکوتِ نیایش شب زنده دارانِ عشق، روح تو را پرنده کرده است.
برخیز! برخیز و پنجره‌ای رو به عاشورا بگشا؛ پنجره‌ای به حماسه پنجره‌ای به عرفان پنجره‌ای به احساس و پنجره‌ای به هر چه پنجره! برخیز و پای در خنکای فُرات نِه تا دلت از گرمای نخل‌های سوزان کربلا آتش بگیرد. برخیز و دست در خاک‌های تفتیده‌ی کربلا فرو بَر تا به خنکای بی‌وفاییِ نامردْ مردمان کوفه، نفرین روانه سازی. برخیز! برخیز که برخاسته بمانی.

آخرین قد قامت الصلوه
مهدی میچانی‌فراهانی
گاهِ نمازِ آخرین است، مولا! لختی دست از جنگ بدار.
نینوا، حریق خون و آهن است. مهلتی باید که اینک، ظهرِ آخرین است. این آخرین راز و نیاز را بگذار به تو اقتدا کنیم مولا! بگذار برای آخرین بار، از خاک، سری به افلاک برکشیم. در این تبانی درد و آتش، بگذار بار دیگر در محضر عشق بایستیم. مباد که لحظه‌ای، دستانمان سست شود و مباد که لحظه‌ای تیغ از کف بگذاریم و مباد که از خاک نینوا برویم! جز به وقتی که فرشتگان، روحمان را، عمود، به آسمان برند. مهلتی باید …
سرنوشت غریبی است. یک عمر، سراسر عاشق پرواز بوده‌ایم. اینک با دو بالِ سرخ، از باتلاقِ خون و نیزه و پیکر، پَر می‌کشیم. آه! از پیله‌ی اسارت این خاک.
ناسوت مالِ آن همه ناسوتی. این خاکِ تیره مالِ آنها که روحشان چون خاک، تیره است. خورشید مالِ ماست؛ ما را چه باک از رفتن، وقتی که آخرین نماز لبریز عشق را، بر قامت قیام امام اقتدا کنیم.
«قد قامت الصلوه»
پس امام به نماز می‌ایستد و گروهِ اندکِ عشّاق نیز. تیر و نیزه است که از هر سو می‌رسد و صدای تمسخر دژخیمان: «نماز شما مقبول نیست.»
عجب! شما که پشت به قبله نماز می‌گزارید، نمازتان قبول؛ امام حسین علیه‌السلام که خود، باطن کعبه است، خیر؟
«قد قامت الصلوه»
و آن‌که، پیش‌تر از امام، ایستاده و سینه را سپر تیرها کرده است گرچه دیگر رمقی ندارد؛ امّا عاشقانه و کوهوار، هر لحظه، هجوم تیری را به تمامِ سینه می‌خَرَد. این تاوانِ عاشقی است؛ قیمتی که باید پرداخت.
«قد قامت الصلوه»
و یارانِ ایستاده، دیگر نه عطش می‌شناسند و نه سوزشِ جراحتی حس می‌کنند؛ آخر نماز، گاهِ بی‌خودی است؛ که چشمه‌ی زلال عشق، همه را سیراب می‌کند و هیچ زخمی نیست؛ که آنجا، مقام صحّت و کمال است.
«قد قامت الصلوه»
تیره بخت آنان، که دل به بیعتِ خلیفه‌ی پوشالیِ خویش بسته‌اند و صدای سکه‌های کیسه‌ی ابن زیاد را از دور می‌شنوند. سردارانِ شکست خورده‌ای که جاهلانه، نعره‌ی پیروزی سر می‌دهند. اینک آیا فاتح چه کسی است؟ پاسخ دشوار نیست.
گاهِ نمازِ آخرین است مولا! پس شهادت می‌دهم به عشق و شهادت می‌دهم به ایمانی که تیغ بر کف ما نهاد و گواه می‌گیرم ریگ ریگ بیابان را که بگوید پیکر ما چگونه بر خاک افتاد و گواه می‌گیرم هفتاد و دو تیغ را که بگویند چگونه به رقص درآوردیمشان.
فأشهد انّ العشق، سبیلنا الی اللّه‌.

چهل منزل استقامت
طیبه تقی‌زاده
بالای گودال ایستاده‌ای؛ چشم‌هایت خون گریه می‌کند، بغض، گلویت را آتش زده و حنجره‌ات، زخمی‌تر از گلوی اصغر، فریاد را در خود فرو می‌خورد.
ای کاش زمان لحظه‌ای باز بایستد و تو یک بار دیگر، خورشید را بوسه زنی. شاید، دوباره عطر یاد پیامبر را در گلوگاه عشق استشمام کنی. می‌ایستی؛ آن‌گونه که کوه، از ایستادنت شرم می‌کند.
می‌گریی؛ امّا آرام آرام؛ آن‌گونه که تنها لب‌های ترک خورده‌ات گرمای این دانه‌های مذاب را حس کنند و چشم‌های خیره‌ی دشمن، بی‌صبری تو را نبینند.
نمی‌دانم، آن زمان که باد، خاکستر خیمه‌های سوخته را بر سرت می‌ریخت، چشم به کدام سو دوخته بودی؟ داغ سوختگی دامن‌های شعله‌ور را بر سینه می‌زدی یا غروب بی‌یاور خورشید را صبورانه نگاه می‌کردی؟
ای کاش زمان به عقب برمی‌گشت و تو بار دیگر عباس را می‌دیدی که چون مهتابی از پشت خیمه‌ها تیغ برکشیده، و علی‌وار، غیرتش را وقف معصومیت کودکان می‌کند!
تو بالای گودال ایستاده‌ای و هنوز از بهت این واقعه بیرون نیامدی که، ناگاه، فریاد عمه‌جان کودکی، از میان هلهله‌ی شام، چنان ضجه سر می‌دهد که بار دیگر خاطره‌ی تازیانه‌های فدک، در نگاه زنده می‌شود.
… ایستاده‌ای و حالا خورشید را می‌بینی که بر پشت نیزه، تیغ کشیده است و این بار، تو هستی که زمان را به حرکت وا می‌داری تا فصاحت کلامت را به قامت چهل منزل استقامت، به گوش تمام تاریخ برساند.

آخرین قربانی
علی خیری
عصر عاشوراست. اینک حسین در پیشگاه تاریخ، یکه و تنها، از حریم عشق پاسداری می‌کند و صحرای کربلا، آخرین قربانی خود را به نظاره ایستاده است. دیگر کودکان، عباس را در کنار خود نمی‌بینند. فرات، تشنه‌تر از همیشه، بی‌تاب و پریشان، به خود می‌پیچد. سینه‌ی خیمه‌ها از آتش درد می‌سوزد. خورشید از شرم، آرام آرام رخ در نقاب می‌کشد. همه‌ی هستی، مبهوت این که آیا حسین را تشنه سر می‌برند یا نه؟ آیا از این پس، زینب، قافله را به پیش خواهد راند؟ آیا پاره‌ی تن رسول‌اللّه صلی‌الله‌علیه‌و‌آله‌وسلم لگدمال سم اسب‌ها خواهد شد؟ لحظه به لحظه چهره‌ی حسین برافروخته‌تر می‌شود. برای زینب، مثل روز روشن است که دیگر حسین جز خدا را نمی‌بیند و نمی‌خواهد. زینب می‌داند که واپسین دقایق حیات برادر است. برادری که یک به یک زنجیرهای تعلق را ازدست و دل می‌برد تا مجال پریدن بیابد. حسین در گودال قتلگاه سر بر آسمان می‌ساید تا به تاریخ اعلام کند که اگر این همه، در راه دوست باشد، در حضیض نیز می‌توان عزیز بود. به راستی کربلا چکیده‌ی همه‌ی تاریخ است؛ تاریخی که هماره شاهد ستیز حق با باطل بوده است.یک روز، حق، ابراهیم می‌شود و تبر در دست، بت‌های نمرودی را در هم می‌شکند تا در هرم آتش، غرق گل و بلبل شود. یک روز، موسی می‌شود و با عصایش، دریا می‌شکافد و فرعون را از سریر بخت به زیر می‌آورد. یک روز، محمد صلی‌الله‌علیه‌و‌آله‌وسلم می‌شود و بت‌های ابوسفیانی را به کرنش وا می‌دارد و اینک، در سال 61 هجری، خداوند اراده کرده است که بیرق حق در دست‌های حسین چهره بنماید. چه شگفت‌آور است این تاریخ!!
و اکنون، هیاهو جای خود را به سکوتی مرگبار داده است. دیگر هفتاد و دو کهکشان، در طواف خورشید، آرام گرفته‌اند. تن‌های بی‌سر، جای جای دشت را پر کرده است. یزیدیان، بی این که خود بدانند، با دست خود، گورهای ابدی خویش را کنده‌اند؛ بگذار اینک در مستی گمراهی خود خوش باشند و در چراگاه بی‌خبری، شکم‌هایشان را پر کنند تا روز واقه فرا برسد؛ روزی که فاطمه، با دست‌های بریده‌ی عباسش، در پیشگاه خداوند فریاد تظلم سر خواهد داد.
راستی! اگر خوب عباس را مرور کنی، می‌بینی هیچ ارزش و الگویی نیست که در او نباشد؛ اگر به دنبال طرحی از وفا و مردانگی باشی، عباس هست؛ او که در آب هم تصویر حسین را می‌بیند. اگر به دنبال شجاعت باشی، باز عباس را نشان می‌کنی و اگر در پی ساقی لب‌های سوخته باشی، سراغ عباس را می‌گیری. تنها حسین و خدایش عباس را می‌شناسند.
از همان روز که عباس دیده به جهان گشود، فدایی حسین بود.مادرش او را دور سر حسین طواف می‌داد و علی بازوانش را غرق بوسه می‌کرد؛ تا این که کربلا رقم خورد و عباس، مجال جانبازی یافت. هرکس نداند، فرات می‌داند که در آن نیم‌روز، عباس چه کرد؟ راستی اگر عباس در کربلا نبود، آیا وفا و جوانمردی مجال ظهور می‌یافت؟

هجرتبرای حرّ
جواد محمدزمانی
نماز را به جماعت خواند؛ به امامت همان که باید می‌خواند و پس از نماز، گلنغمه‌هایِ امام عشق را شنید که می‌فرمود: «سپاس خدای را و سلام بر شما میزبانانِ من. به سرزمینتان آمدم، چون دعوتم نمودید؛ با نامه از پی نامه و ناله‌ی کمک برای مردمان ستمدیده‌ای که چشم به راهِ رهبری آزاده بودند. حقّتان بود که ستم را رضا ندهید وآرمان پیکار را در خود زنده بدارید و این بر عهده‌ی من، که خواسته‌تان را بی‌پاسخ نخواهم.
اکنون، این منم و شما و نامه‌های انبوهتان. اگر پشیمان شده‌اید و به ستم خشنود و جبرانگارانه، باور داشته‌اید که سرنوشتتان همین خواهد بود و جز آن از دستتان بر نمی‌آ ید… از همین‌جا باز می‌گردم؛ همانا پروردگار، سرنوشت هیچ گروهی را بر نمی‌گرداند مگر با خواسته‌ی خودشان. چه بهره از بودن من، آن‌گاه که شما دگرگونی را نخواهید؟! امّا اگر یک تن از شمایان، ستم را خصم پندارد و پیکار را برگزیده باشد، دلیلی خواهم یافت تا بمانم…».
و پاسخ سپاهیان مقابل، سکوت بود؛ سکوتی مرگ‌بار! تنها یک نفر بود که وحشت ودهشت، همه‌ی جانش را فرا گرفته بود و می‌اندیشید به آخرین جرعه‌های سخنان ناب امام عشق؛ همان که هموطنانش او را می‌طلبیدند و اکنون با شمشیرهای برهنه به استقبالش صف کشیده بودند! بدان می‌اندیشید که در کدام هوا نفس می‌کشد و همصدا با کدام مردمان شده‌است، مردمان خدعه و نیرنگ؟ و چرا؟
در خودش سر فرو می‌بَرَد و به روزها و شب‌هایی که گذرانده است رجعتی دیگرگونه می‌کند. گویی خودش را شرمسار تباری می‌بیند که مدت‌ها آن‌ها را به فراموشی سپرده بود؛ نسل آینه‌ها.
زنجیرهای شب را حلقه حلقه می‌دَرَد و به پیش می‌آید و چشمِ بسته‌ی خویش را می‌گشاید، به هرچه زیبایی: «اِنَّ اللّهَ جَمیلٌ و یُحِبُّ الجَمالَ». حِرای سینه‌اش کم کم حس می‌کند که پیامبری به رسالتِ نور مبعوث خواهد گشت با لیله القدری پر از ستاره‌های فروزان.
باید کم کم طلوع کند، از سمت مشرقِ تنهایی و به ظهور روز واقعه برسد؛ باید کم کم ببارد، در طروات دل‌انگیز خودش بابارانی که روحش را شادابی دو چندان بخشد؛ و اینک آن هنگام است که هنگامه ساز شود در پیکار عقل و عشق.
به سمت نور پر می‌کشد و طعم خوش رهایی را می‌چشد. آزادی و آزادگی. از این پس او را به حقیقت باید «حُرّ» نامید و سربازی در سپاه «حسین علیه‌السلام » نه «یزید». این حسین بود که فریاد برداشت: «مردم! پیامبر خدا می‌فرمود: کسی که قدرتمندی را درنگرد که ستم را به جای داد، برگزیده وحرمت حریم پروردگار را درمی‌شکند و راهی خلاف رسالت می‌پیماید و به ستم دست بر می‌گشاید، و با این همه در گفتار و کردار به دگرگونی او نکوشد، خدا او را همنشین آن ستمکار در قیامت قرار می‌دهد.
نگاهی به پیش رو و نگاهی به واپس! در واپس، مرداب‌ها و مردارها با شکم‌هایی انباشته از حرام و دستانی که تنها راه کاسه تا دهان را می‌پیمایند و در پیش‌رو، آفتاب‌ها و بهارها با نفس‌هایی که عطرِ خوش سیبِ شهادت را می‌پراکند؛ و گاه این اندیشه که چگونه پیش از این، همین را حس نکرده بودیا بدان نیندیشیده بود! این‌گونه است که هوای رفتن از «رخوت» می‌کند و لحظه‌هایی با خود «خلوت»، و سرانجامِ آن آشکار است: آری، «هجرت»!
برای رهای از انجماد و رخوت باید دل به آفتاب سپرد و برای آشنایی با همیشه‌ی خلوت، باید به شمع و پروانه نگریست؛ از آغاز شب تا سپیده‌دم که نعش پروانه را باد به دوش خواهد گرفت و در بی‌کرانه‌ی آسمان به خاک خواهد سپرد. همان‌جاست که مبنای سال هجری شمسی و قمری آشکار می‌شود! یعنی آن‌جا که هجرت از خویش آغاز خواهدشد.
«حُرّ» از آن مردمان است که آشوب‌های درونیِ خود را درمی‌یابد:
در اندرونِ منِ خسته دل ندانم کیست که من خموشم و او در فغان و در غوغاست
و دل می‌سپارد پیش از این که سر بسپارد. از آنان است که مرز دشمن و دوستش با عشقِ ناب تعریف می‌شود و ناگاه جای خود را در سپاه همان که تا لحظه‌های پیش، دشمنش می‌پنداشت خالی می‌بیند و پر می‌کشد از سرزمین «هست»ها به ملکوت «باید»ها! از قبیله «بنی یرموع» در می‌گذرد و به پذیرش قبیله‌ی «بنی‌عشق» درمی‌آید. اشرافیّتِ مرده‌اش را وا می‌نهد و در راهِ عقلانیّت ناب، همه، او می‌شود و چقدر هم پرشتاب!
روزهای بی‌حسین علیه‌السلام را به شرم می‌نشیند و ندامت خود را در نگاه می‌ریزد؛ آن‌گونه که امامش شایانِ عفوش ببیند. آن‌گاه به سمت آن همیشه‌ی با او، آن ستاره‌ی دنباله‌دار که به دنبالش آمده بود، آن سپیده سوارِ دشتستانِ فطرت، اسب می‌دوانَد؛ از سپاه «بنی‌امیه» به سپاه «بنی‌آدم!» و از زمستان به بهار!
نیرنگِ تلخ سپاه کوفه که به میهمانِ خود حتی اجازه‌ی بازگشت هم نمی‌دهد، خاطرش را می‌آزارد و بیش از آن، آن خفّت و خواری که کسی بخواهد هم پیکارِ چنین مردمانی باشد: مجسّمه‌هایی سنگی و چوبی در سنگستانِ کوفه!
دیگر او فرمانبری نیست که با عنوان «فرماندهی» دل خوش بدارد. دیگر او همان کسی نیست که «پسر سعد» به بودنش خشنود باشد تا پا بر سینه‌ی مظلومی بفشارد. دیگر او همان نیست که برای سروری چندروزه، گناهی هماره را بر دوش کشد. دیگر او دیگر است. آن دیگرِ ایثارگر!
یک‌سو نور می‌دیدو دیگر سو نارْ یک سو گل می‌دید و دیگر سو خارْ یک سو آشوب می‌دید و دیگر سو قرار
و این‌گونه بود؛ سخت بی‌قرار!
آری! عطر خوش «یا فاطمه»، ثانیه‌هایش را پُر کرد و از جاریِ کوثر سیراب شد. دل به دریا زد و اکنون می‌رزمد؛ آن‌گونه که رزم برایش تکبیر می‌گوید، با این امید که لحظاتی دیگر سرنوشتی سرخ، او را در دامنِ سبز امامش جای خواهد داد.
امام به کنارش آمده‌بود و دستمالی به رنگ سپیده ارزانیِ پیشانی‌اش ساخته بود. و این تن او بود که افتاد بر خاک، تا افلاک تشییع می‌شد.

در آغوش میدانبرای «نضر بن ابی نیزر»
جواد محمدزمانی
خرماپزانِ دردهای فراهم آمده‌بود و نخل‌ها به مهربانی، بر سر عابران سایه می‌افکندند. خورشید، تازیانه‌ی شعله‌های خود را بر زمین می‌نواخت و عطش از لبانِ انتظار لبریز می‌شد. صدای مردی از تبار آسمان، حجم زمین را در آغوش کشیده‌بود. صدایش باران بود و می‌بارید. هنگامی که در نخلستان، قوتِ لا یموتِ خود را می‌خورد، نخل‌ها برای تماشا خم می‌شدند و خورشید از شرم، عرق می‌ریخت. هر ضربه‌اش بر خاک، چشمه‌ای می‌شد جوشنده‌تر از آتشفشان و هر جرعه‌ی آن، زلال‌ترینی برای محرومان و دردکشان؛ و در خاک بذر می‌افشاند، آن‌گونه که «أَلدُّنْیا مَزْرَعَهُ الآخِرَه»: همه برای خدا و با هردانه‌اش، هزار «یا قُدُّوس» می‌شکُفت.
به روزگار می‌اندیشید، و به آدمی که در فریب ابوالمال‌ها «إِنَّ اللّهَ یَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَ الْاِحسَان» را به دست فراموشی سپرده بود!به این می‌اندیشید پای انسانی چگونه در شن‌زارها و ماسه‌ها، حماسه‌ها را به مرگ وا می‌دارد و چگونه خاطر خود را بدین خوش می‌دارد که پیروزی، فرار از مرگ است! در این فکر بود که چگونه مرده روح‌ها از خوبی سخن می‌گویند و با آن زندگی نمی‌کنند!
هم او بود که به «علی» می‌اندیشید؛ فرابشری که همیشه‌ی بشارت بود؛ فرا حماسه‌ای که دشمنش همیشه در هراس بود؛ فرا عرفانی که دعای کمیلش، درخشنده‌تر از ستاره‌ی سهیل بود؛ فرا فرهنگی که زیستنش تمدّن‌ساز بود؛ فرا اندیشه‌ای که آسمان پیشه بود: می‌بارید و درختان فطرت را طراوتِ برگ و میوه و ساقه و ریشه بود.
و در سال شصت هجری، به هجرت از خود آماده می‌شد و به کربلایی که برایش آغوش گشوده بود. به سالار عشقی که «هَلْ مِنْ معین»اش ندایی برای آزاد ساختن هر آن که مرغِ روحش در قفس گرفتار است، بود؛ و اکنون فرا فرصتی که در کاروان سربداران، نام‌نویسی کند؛ چرا که حروفِ مشترک «حسین» و «حماسه» را حس می‌کرد!
«نصر بن ابی نیزر» به میدانی می‌رفت که شقایق نام خدای را می‌توان دید و هر زخمی، مُهری است که عشق را در تن آدمی به یادگار وا می‌نهد. میدانی که فرشتگان، رکابِ اسب‌سوار آن‌را بوسه می‌زنند و ملکوت در چکاچک شمشیرهایش برق می‌زند. میدانی که پایان آن پرنده شدن است و در آن می‌توان حماسه را به گرمی در آغوش کشید.
و اینک «نصر» به نَصْر نزدیک می‌شود و جاودانه خواهد شد!

آموزگار عشق تقدیم به «بُریر»
جواد محمدزمانی
از بزرگان تبار خود بود و قاری قرآن. سالیانی را در کوفه به معلّمی گذرانده بود و هرکسی در کوفه، از گلستانِ محضرش، اگرچه به قدر شاخه‌ای، گل چیده بود. علی علیه‌السلام را دیده بود و حکومتش راو این که چگونه آقای کوفه، در مسجد درس می‌گفت تا آن زمان که با فرقِ گلگون به آنچه آموخته بود، شهادت داد. مسجدی را دیده بود که علی علیه‌السلام بر منبر آن می‌رفت و فلسفه‌ی عشق را می‌آموزاند. همان زمان آموخته بود که از مدرسه و مسجد تا «میدان» راهی نیست و خوش‌تر آن که علم کسی به عمل بسرانجامد.
معلمّی بود با مدرسه‌ای به وسعت هستی و همه‌جا سرگرمِ تعلیم و تعلّم. او معلّم هنر بود و سرمشق دانش‌آموزانش «هَیْهات مِنَّ الذِّلَّه»ای که از امامش آموخته بود. پیرآموزگاری بود که در احیای «کلمهُ الحق»، قلم را به خانه وا نهاده بود و سلاح رزم به دست گرفته بود؛ آن‌گونه که عقل و عشق را درس دیگری می‌آموخت از جنس «جَاءَ الْحَقُّ وَ زَهَقَ الْباطِلُ».
… و اکنون روز موعود است و موعود روز! خورشید از برق شمشیرها نور می‌گیرد و مردانی از تَبار آسمان پای در رکاب اسب فرو برده‌اند. تا هنگامه‌ی دیگری گرم کنند.
دو سپاه روبروی هم ایستاده‌اند. یکی با آرزوی قرب الی‌اللّه و دیگری به امید غنیمت جنگی. یکی به انگیزه‌ی حیات طیّبه و دیگری به شوق زنده ماندنی چندروزه. یکی با خدای خود خلیل شده و دیگری با ادّعای خود فُسیل شده. یکی حماسه‌ساز و جانباز و دیگری هرروز به یک ساز و نیرنگ باز و یکی هم رکاب با بزرگِ مردان شهید و دیگری همپیاله با پلیدترین، یعنی یزید!
این «بُرِیر» بود که سرکرده‌ی سپاه خصم را سرزنش می‌کرد و دشمن آن قدر خیره، که از خواسته‌اش سر باز می‌زد. این‌گونه بود که بُریر، اندیشه‌ی شهادتی پیاپی می‌کرد و «عُمرِ سعد» فکر حکومتِ ری… و ای کاش زخم زبان‌های خصم پایان می‌یافت و ای وای بر دانش‌آموزانی که بر آموزگارِ خویش شمشیر می‌کشند برای اندکی غنیمت و چندروزه ماندنِ زودگذر… و چه دردناک که شاگردان مکتبی، استاد خود را دروغگوی صدا بزنند!
و اینک این «بریر» است که می‌رزمد؛ آن‌گونه که رزم را فرا گرفته بود و آن‌گونه که آموزش داده‌بود. هم او بودکه فریاد بر می‌آورد: «ای شکم‌هاتان انباشته و منصب‌هاتان فراخواه و مال‌هاتان لبالب، پیروزی ما در مرگ ماست نه زنده‌ماندن و این زندگی پاک و سرشار که در دستان من موج می‌زند، فریاد برمی‌آورد پیروزی در رفتن است نه به هدف رسیدن. این لبریزِ باور من است که فریادی قرآنی برمی‌آورد که: «کُلُّ نَفْسٍ ذَائِقَهُ الْمَوْت». این چشمان من است که در میان شما مرد را جستجو می‌کند که نمی‌یابد تا حقیقتِ شرمبارِ وجود شما را باز گوید!»
آری! خون، حقیقتی سترگ است که در رگ‌های مردانِ دلیر، گاه به جوش می‌آید و فوران می‌کند.
خون، جوهری است که با قلمِ شوق، بر صفحه‌ی دل‌ها ترکیب‌سازی می‌کند و نقشی می‌شود که هر ثانیه روح می‌گیرد و بر می‌خیزد. خون، رازی است مگو، که تنها بر عاشقان، خود را آشکار می‌سازد.
و «بریر»، آموزگاری بود که با خونِ خود افتخار را نوشت تا دانش‌آموزانِ تاریخ، راز ماندگاری را فرا گیرند.

اذن سوختنبرای «حنظله بن أسعد»
جواد محمدزمانی
به کاروان حسین علیه‌السلام درآمد؛ با تبسّمی به باغ چهره و ترنّمی در سخن. از آنان بود که هرگاه لب می‌گشود، چلچله‌ها مدهوش می‌شدند و چون می‌نگریست، آهوان از خویش می‌رمیدند. هنگام که قرآن می‌خواند، فرشتگان به دهانش بوسه می‌زدند و آن‌گاه که به سجّاده در می‌آمد، گل‌های جانماز می‌شکفتند. نسیم هر صبح به شوقِ شانه بر گیسوانش روان بود و آفتاب، به تمنایش سَرَک می‌کشید. ابرها را اشکِ شوقِ او بود هنگامی که باران می‌شدند و دشت‌ها را استقبال از او بود که سبز می‌کرد.
مردم را بیم می‌داد از روز بازخواست و آن روز که فریادرسی به فریادشان نباشد، از این‌که پیش رسول خدا صلی‌الله‌علیه‌و‌آله‌وسلم ، سرِ شرم فرود آورند، از این‌که به روی فرزندش به بی‌وفایی شمشیر آخته‌اند و کوفه رابه نامردمی‌ها مشهور سازند، از این‌که سرِ فرزند علی علیه‌السلام را به بام نیزه برند و شهر به شهر بگردانند و از این‌که کوفی باشند؛ همان‌گونه که با این نام می‌شناسندشان.
امّا چگونه؟ مردمی که مردی را به زیر پای نهاده‌اند و یوسف آل پیامبر صلی‌الله‌علیه‌و‌آله‌وسلم را به زرِ ناسره فروخته‌اند. مردمی که به شیشه‌ی دلِ دخترکان حسین علیه‌السلام ، سنگِ ستم زده‌اند و فرات را از کینه‌ی خود گل‌آلود ساخته‌اند، مردمی که در میدان علم تاختند و در معرکه‌ی عمل رنگ باختند؛ و مگر با سرزنش و سفارش می‌توان این قومِ پاییز خواه را به بهار امیدوار ساخت؟!
و اکنون، خود در شوق سوختن، پروانه می‌شد و به دنبال شمع؛ و پروانه اگر شیفته باشد، روز و شب نمی‌شناسد و تنها به شمع می‌اندیشد. دلِ ماندن نداشت؛ آن هم ماندنی که پایانش لجنزار است. پس چه گواراتر از این که روان باشد، که به اقیانوس بپیوندد و بی‌کرانه شود. چه دلپذیرتر از این که آبیِ آب، به «یا قُدّوس» متصّل شود. چه شیرین‌تر که قیامت شود، توفان شود، گردباد شود و از خاک به افلاک برخیزد، وَ شُد!
به سوی حسین علیه‌السلام آمد و سپس اذن سوختن! و شرارِ شوق آنچنان در تن انداخته بود که آفتاب را به تسخیر هُرمِ خویش درآورده بود. خود سپاهی بود با هزاران سرباز جان‌برکف. خود حضوری بود پرشور. خود شکوهی بود جاودانه. خود طلوعی بود در خور. خود رعد و برقی بود توفان‌زا. خود آسمانی بود همیشه آبی. خود کهکشانی بود پرستاره. خود، خودی بود تا خدا!
«حنظله بن اسعد» به سمت معرکه تاخت؛ آن‌گونه که لرزه بر سپاه دشمن افتاد. برق شمشیرهایش چشم خورشید را می‌زَد و رکابِ اسب، با خشنودی، پایش را در آغوش کشیده بود.
اینک عشق، بر زمین افتاده است از زین و فرشتگان‌اند که پیکرش را بوسه باران کرده‌اند!

سپید دلتقدیم به «جون»
جواد محمدزمانی
سیه چرده‌ای بود سپید دل! از نژاد سیاه بود ولی نسبش به تاریکی نمی‌رسید؛ بلکه از نسل نور بود، آن هم در روزگاری که شب بودن، سکّه‌ی رایج بود و بهای آدمی در گونه‌ی پوست و پوسته خلاصه می‌شد؛ روزگاری که مردمان، بَرده‌ی نفس خویش بودند و خود را به اندک سکّه‌ای می‌فروختند.
در دلش تازیانه‌ی هزاران سال ستم فرعونیان را حس می‌کرد؛ آن‌گاه که پدرانش را به سنگ بر سنگ نهادن وا می‌داشتند تا اهرامِ عیش را در مصرِ خاطره‌ها بنا سازند و گاه نیز خود دیواری می‌شدند تا پادشاهانِ چندروزه، روزی چند بر آن بایستند.در دلش، تاول دستان و پاهای برادرانِ ستمدیده‌اش را حس می‌کرد، وقتی که حلقه‌های‌زنجیر، به این‌شهر و آن‌شهر کشانده‌می‌شدند که شاید قیمتی‌بیش بیابند.
و ناگاه سپیده دمی برای سیاهان! شکوه آیینی که برده را نیز برادر می‌خواند و «اِنَّما الْمُؤْمِنُونَ اِخْوَهٌ» را فریاد می‌زد؛ همان آیینی که پرهیزگاران را برتر می‌شمرد و دیگر برتری‌ها را اَبْتَرَ! و این «جون» بود که روزگاری میهمان سفره‌ی «فضل بن عباس» بود و سپس همنشین خورشید ربذه، «ابوذر!» همان پیرمردی که خون عدالت، رگ‌هایش را لبریز ساخته‌بود و تپش قلبش «یا محمد یا علی» را فریاد می‌زد، تا روزگاری که ربذه، سوگوار رفتنش از خاک شد. دیگر بار «جون» به علی علیه‌السلام پیوست؛ همان که ذکر تپش‌های دلِ ابوذر بود! و تماشاگر کوفه‌ای سرشار از نامردمی‌ها و محرابی که از خون سر علی علیه‌السلام ، لاله‌زار شد.
اینک هم و بود که به «هَلْ مِنْ ناصِر» حسین علیه‌السلام لبیک می‌گفت و چه خوش، کسی که غلامِ درگاه حسین علیه‌السلام است؛ همان که غلامی‌اش افتخار است و بردگی‌اش همان آزادی!
آری! سیاه بود، آن‌گاه که از عشقِ سالارش سوخته بود و هرآن که در آتش عشق کبود شود، ابراهیمی است در گلستان که هرچه آتش دنیا، بر او «بَرْدَا وَ سَلاما» خواهدشد؛ چه خوش‌تر که آتش عشق «جون» با آتش شوق حسین درهم آمیزد و حماسه‌ای هماره را بیاغازد؛ حماسه‌ای که پایانی سرخ خواهدداشت و فردایی سبز!
و اینک، غلامِ سیاه اباعبداللّه است که می‌رزمد و از خون خویش وضو می‌سازد تا در نماز قیامت، زودتر از همه و در صف اوّل بایستد؛ و «جونِ» سیاه، هم‌اکنون سرخ شده است، همچون شقایق‌ها!

با همیشه‌ی نمازبه پیشگاه «ابو ثمامه»
جواد محمدزمانی
به نماز عشق می‌ورزید حتی آن‌هنگام که باران تیر و نیزه باریدن گرفته بود و به راز و نیاز، وقتی که خنجرها و شمشیرها تشنه‌ی خونِ تازه بودند. همگان را فهمانده بود که در قنوت، سکوت جایز نیست و چه خوش‌تر آن که در سجده‌ی آخر نماز ـ همچون خورشید فروزان محراب کوفه ـ سجّاده لاله‌زار شود. نماز، اورا رستاخیزی بود که پنج نوبت در دلش به پا می‌شد و اشک، آبی که در زلالِ آن، «دائم الوضو» بود.
شمشیر زدن در رکاب حضرت عشق نیز، برای او نمازی بود که با هر ضربه باید «تکبیره‌الاحرام» گفت. هر زخم که بر بدنش می‌نشست، پری از شهود بود که ملکوتِ حسین علیه‌السلام را نشانش می‌داد. هر عطش که به سمت او حمله می‌کرد، کوثری را فرارویش می‌گستراند که در آن مردی جام به دست، به انتظارش ایستاده بود. هر دشمنی که به سویش می‌آمد، جهنمی را به خاطر می‌آورد که باید هرچه پرشتاب‌تر، او را بدانجا برساند و همهمه‌ی لشگریان خصم، برایش عربده‌ی فریب خورده‌هایی بود که لحظه لحظه در گنداب خویش فرو می‌روند.
نیایش خود را نشان داد به آنانی که بت در آستین تکبر و خودپرستی داشتند، به آنانی که آنی به آن سوی خویش نمی‌اندیشیدند، به آنانی که به نانی، خویش را به بازار آورده بودند، به آنانی که آن‌قدر بت پرستیده بودند که مانند بت‌ها سنگ و چوب شده‌بودند، به آنانی که به «آن» دل بسته بودند، به آنانی که نمرودها و فرعون‌های خود را برانگیخته بودند، به آنانی که به ابراهیم علیه‌السلام و موسی علیه‌السلام ایمان نداشتند، به آنانی که به «آنان» گفتن باید بسنده کرد و آنها را نام نبرد! به آنانی که «خلق» بوده‌اند و هم اکنون تنها «حلق» شده‌اند، به آنانی که روزی یکپارچه غریو بودند و هم‌اکنون دیو و به آنانی که به آسانی از قفا شوریدند و جفا پیشه ساختند.
و نماز، آن همیشه‌ی نیایش، او را از خویش وا رهاند و به دریای موّاج «هَیْهات مِنَّا الذِّلَّه» کشاند. نماز، دستی شد و شمشیر به دستش داد تا در هماره‌ی یاری فرزند پیامبر، بماند. نماز، پایی شد که او را به معرکه‌ی «جَاءَ الْحَقُّ وَ زَهَقَ الْبَاطِلُ» برساند. نماز، نیازی شد که او را به پر کشیدن وا بدارد، و نماز، بوسه‌ای بود که او بر پیشانیِ مرگ با عزّت زد.
«ابو ثمامه» عازم کوچه‌باغ شهادت شد؛ با ملکوتی از نیایش و بدنی که فردا روز، به شجاعت او گواهی خواهدداد!

صدای دسته‌ی زنجیرزن
مریم سقلاطونی
صدای دسته‌ی زنجیرزن… غمی در من
و شعله شعله کشانِ جهنمی در من
شب است و از همه سو خیمه می‌زند اندره
که تا بنا شود از نو محرمی در من
شبیه تکیه دلم بی‌قرار می‌لرزد
و شعله می‌کشد آواز مبهمی در من
صدای شعله‌ورِ تازیانه می‌پیچد
و سایه روشنِ تبدارِ آدمی در من
که پابرهنه و لب تشنه می‌دود در خون
میان دسته‌ی زنجیر زن… غمی در من…
شب است و از در و دیوار تکیه می‌بارد
سکوت ممتدِ اندوهِ عالمی در من

خنجر و فرات
سیدعلی حسینی ایمنی
هُرم فاجعه که التهاب می‌گرفت
دشت بوی خون و اضطراب می‌گرفت
دشت بود و چشمه‌های خنجر و فرات
ـ تشنه‌ای که از لب تو آب می‌گرفت ـ
دیده‌ام در ازدحام تیغ فتنه‌ها
نیزه‌ای که بوی آفتاب می‌گرفت
بعد از آن، زنی میان اشک، خطبه خواند
خطبه‌ای که لحن بوتراب می‌گرفت
در عزای چشم‌های کهکشانی‌ات
آفتاب من! دل شهاب می‌گرفت

خنجر و عطش
سیدعلی حسینی ایمنی
در اقیانوس حنجری
شمر، شعله‌ور شد
آن‌گاه که عطش
با تفاهم خنجر
حلق فرات را مکید

دشتِ عطش
مهدى خلیلیان
گرد و غبارِ قافله در دشت پیچید
آن کاروانْ سالارِ عاشق
آرام، بر صحرا، نگاهى کرد؛ آرام
حال و هواى آن دیارِ خشک و سوزان
گویى برایش آشنا بود
او خوب مى‌دانست آنجا «نینوا» بود…
بارانِ اشک و خونِ دل
از چشم‌هاى او روان شد
خورشید، تا این صحنه را دید
در پشتِ دریا ـ شرمنده و غمگین ـ نهان شد
آن‌گاه او مانند کوهى استوار آهسته برگشت؛
«آرام گیرید»
آواى او پیچید در دشت:
«اکنون اگر چه، در سختى و رنج و بلاییم…
هر چند امشب، با تشنگى و تشنه‌کامى هم‌نواییم
فردا ولى… اندوه و درد و غصّه‌ها را
از جان و دل‌ها مى‌زداییم
آن‌گاه با هم، مثلِ کبوترهاى عاشق
تاآسمان‌ها، تا کهکشان‌ها، پَر مى‌گشاییم
ما، سربه‌داران و شهیدان زمینِ کربلاییم…»
فرداى آن روز، وقتى که خورشید
در آن هیاهو، بر دشت تابید
پشتِ زمین و آسمان ـ یک‌باره ـ لرزید!
تاریخ و تکرارِ نَبَرْدى نابرابر؛
دشتِ عطش
دریاى خون
گُل‌هاى پَرپَر
پایانِ آن روز
انگار در دشتِ عطش
محشر به پا بود
سرهاى سرافرازِ هفتاد و دو خورشید
در ازدحامِ دست‌ها
بر نیزه‌ها بود!

عاشورایى‌ها
رزیتا نعمتى
کاروان رفته است و او جا مانده است
چشمه لب تشنه تنها مانده است
آب، پیش از قصّه‌ات نیلى نبود
جاى سیلى روى دریا مانده است
کاروان سر مى‌برد بر کوفه، آه
رأس اکبر مى‌برد بر کوفه، آه
این همه قرآن ناطق را یزید
جاى کافر مى‌برد بر کوفه، آه!
پشت سر ـ من ـ روبه‌رو سر مى‌برند
روبه‌رو بال کبوتر مى‌برند
عشق مى‌خواهد سخنرانى کند
هان! سرش را روى منبر مى‌برند
قمریان و دست‌هاى بسته، من
بغض و زنجیر و شب دل خسته، من
جاى تو اى ماه سرگردان دشت!
زینبم، جان مى‌دهم آهسته، من
از مدینه کوه نور آورده‌اند
آسمان را در تنور آورده‌اند
ناکسان از دشت پاکش مى‌کنند
بر سرنعشش ستور آورده‌اند
سوره فتح‌المبین، عباس من
دست خالى آستین عباس من
آب، سربالاتر از این دیده‌اید؟
اى سرِبالانشین، عباس من!
بى تو از داغ مناظر رد شدیم
مثل مرغان مهاجر رد شدیم
بى تو از عباس و قاسم از على
از حبیب بن مظاهر رد شدیم
تکیه بر خواب زمستان مى‌زنند
تازیانه روى مرغان مى‌زنند
هم، قسم خوردند بر قرآن و هم
روى دندان‌هاى قرآن مى‌زنند

خورشید در گودال!
سودابه مهیجى
آن‌گاه از قوم شقاوت آبرو رفت
خونِ خدا با نیزه‌هاىِ در گلو، رفت
وقتى که دریا در پى نهرى جفاکار
خونین جگر، بى‌قطرهْ آبى در سبو رفت
وقتى در آن آشوب، کفرِ تیغ بر کف
سر وقت قرآن با دو دست بى‌وضو رفت
غارتگر خون‌خوار ماند و آه تاریخ
دودى شد و در چشم‌هاى تنگ او رفت
دنیا غروبى تا ابد دارد ازین پس…
خورشید در گودال تاریکى فرو رفت…

خون ریخته شده‌ی خدا
علی خیری
حسین، حسین، حسین؛ چه آهنگ دلنشینی دارد این نام؛ چقدر عشق در پس این واژه پنهان است!
کیست که او را بشناسد و در پیشگاه غربتش سر خم نکند؟
کدام مرد است که وام‌دار مردانگی‌اش نیست؟
کدام دلی است که از شوق نامش، در سینه بال بال نمی‌زند؟
کدام دستی است که در مصیبت جاودانه‌اش، بر سر و سینه نمی‌کوبد؟
کدام چشمی است که با شنیدن نامش، بارانی نمی‌شود؟
کدام دینی است که وام‌دار حسین نیست؟
حسین، او که بی‌طلوع نگاهش، آفتاب جرات تابیدن ندارد؛ او که پایداری‌اش زبانزد همه‌ی کوه‌های عالم است؛ او که آب، مهریه مادرش بود و در آتش عطش می‌سوخت؛ او که تندیس مقاومت و آزادگی است؛ او که حیات مرگ، در قبضه‌ی قدرت اوست.
و عجیب نیست که سر حسین بر نیزه، کار خورشید در آسمان را بکند؛ مگر بی‌خورشید، ادامه‌ی حیات ممکن است که بی‌حسین، ممکن باشد؟
آن روز،شیهه بود و شمشیر؛ هیاهوی نیزه‌ها بود و بی‌تابی تیرها در چله‌ی کمان؛ خیمه‌های شعله‌ور بود و کام‌های خشکیده و های های کودکان خار در پای خلیده؛ اما حسین می‌داند که با هفتاد و دو تن، می‌توان هزاران دیوار سنگی را شکست؛ می‌توان آب نداشت؛ اما آبرو داشت؛ خواب نداشت؛ اما بیداری آفرید؛ می‌توان از حضیض گودال، بر اوج قله‌های فتح رسید.
او نگفت: آدم‌های ناگزیر باشید که اگر عافیت آمد، از عاشورا بگریزید؛ اگر «سلامت» بود به ظالم «سلام» دهید؛ اگر زندگی به خطر افتاد به هر بهانه بمانید او گفت: زیستن در ذلت را تاب نیاورید و از هر چه آب، برای جرعه‌ای عزت، چشم بپوشید؛ از جان برای جانان بگذرید.
آری! محرم، قلمرو حسین است و حسین، فرمانروای بی‌چون و چرای دل‌های بیدار؛ دل‌هایی که با ضرباهنگ نام حسین تندتر می‌تپند؛ دل‌هایی که با یاد خیمه‌های سوخته، شعله‌ور می‌شوند؛ دل‌هایی که سرای محبت سیدالشهدای تاریخند.
و اینک حسین، در ضیافت سی و سه هزار شمشیر آخته، به ضیافت تشنگی، محاصره و شهادت آمده است.
حسین آمده است تا سرنوشت تاریخ را با خون رقم بزند.
حسین، خونِ ریخته شده‌ی خداست؛ خونی که راز حیات، بسته به آن است.
به عزت خط کشی کردی تمام راه را با خون
و حلق تشنه‌ات می‌گفت رمز آه را با خون
زلال قلب عاشورا، شکست و غسل می‌دادند
جهان را با سر یک درد و ثاراللّه‌ را با خون

منابع:

ماهنامه گلبرگ
ماهنامه اشارات، ش46
ماهنامه اشارات، ش104

مطالب مشابه

دیدگاهتان را ثبت کنید