یوسف کوخ نشین، یوسفِ در به در و اسیر و از چاه بیرون آمده، اینک در کاخ به سر میبرد و روز به روز آثار رشد جسمی و روحی از او پرتو افکن است. بر اثر کمال و جمال، معرفت و عفّت، ملاحت و حسن و وقاری که دارد نه تنها دل عزیز مصر را تصرّف کرده، بلکه در دلِ همسر عزیز مصر هم جای گرفته است. بانویی که میگویند فرزند نداشته و در بهترین وضع به سر میبرده و زندگیش را با تفریح و خوشگذرانی میگذراند. اینک عاشقِ دلداده یوسف گشته و لحظهای از فکر وی خارج نمیشود.
زلیخا، در خلوتگاه کاخ رفت و آمد کند و قد و بالای رعنای یوسف را میبیند، هر چه در این باره بیشتر فکر میکند زیادتر بر شگفتیش افزوده میشود، عجب جوانی که به آراستگیهای ظاهری و معنوی قرین شده، یک جهان حیا و عفّت و پاکی است، اصلاً در کارهای او خیانت نیست.
«وَ کَذلِکَ مَکَّنَّا لِیوسُفَ فِی الْأَرْضِ وَ لِنُعَلِّمَهُ مِنْ تَأْوِیلِ الْأَحادِیثِ وَ اللَّهُ غالِبٌ عَلى أَمْرِهِ وَ لکِنَّ أَکْثَرَ النَّاسِ لا یعْلَمُونَ؛ بدین گونه ما یوسف را در زمین (مصر) مکنت و مقام دادیم، و از تعبیر خوابها به او بیاموزیم، خداوند بر کار خود غالب است، ولی اکثر مردم نمیدانند».[1]
خداوند اجر نیکوکاران را ضایع نمیکند، یوسفی که در عنفوان جوانی آن قدر عفیف و با کمال باشد، شایسته علم لدنّی و مقام نبوّت است که خداوند به او بخشید.
«وَ کَذلِکَ نَجْزِی الُْمحْسِنِینَ؛ آری این چنین نیکوکاران را پاداش میدهیم».[2]
زلیخا شب و روز در فکر یوسف است، ولی با هیچ ترفند و نیرنگی نتوانست از یوسف کام بگیرد. در تمام لحظات او را فرشته عفّت میدید تا آن که در یکی از فرصتهای مناسب خود را چون عروس حجله با طرز خاصی آراست و با حرکات عاشقانه در خلوتگاه قصر خواست یوسف را به طرف خود مایل کند، در حالی که درهای قصر را یکی پس از دیگری بسته بود، ولی هر چه طنّازی کرد، یوسف تکان نخورد. تهدیدات و تطمیعات زلیخا، یوسف قهرمان را از پای در نیاورد. زلیخا گفت: «زود باش زود باش».
یوسف گفت: «پناه به خدا، من هرگز به سرپرست خود که از من پرستاری خوبی کرد، خیانت نمیکنم، هیچ گاه ستمکار راه رستگاری ندارد.»
زلیخا به ستوه آمد. طغیان شهوت و عشق سوزانش به عصبانیت مبدل شد. در چنین لحظهای یاد خدا و الهام پروردگار به یوسف توانایی داد، او از تمام امور چشم پوشید فکرش را یکسره کرد و به طرف درِ کاخ به قصد فرار آمد و کاملاً مواظب بود که در این حادثه حسّاس نلغزد (و به فرموده امام سجاد ـ علیه السلام ـ یوسف دید زلیخا پارچهای روی بت انداخت، یوسف ـ علیه السلام ـ به او گفت: «تو از بتی که نمیشنود و نمیبیند و نمیفهمد، و خوردن و آشامیدن ندارد حیا میکنی، آیا من از کسی که انسانها را آفرید و علم به انسانها بخشید حیا نکنم؟»[3]
این فکر برهان پروردگار بود که در دلِ یوسف جرقّه زد، بیدرنگ از کنار زلیخا با سرعت تمام رد شد تا از کاخ بگریزد، زلیخا به دنبال یوسف آمد، در پشتِ در، زلیخا یقه یوسف را از پشت گرفت تا او را به عقب بکشاند، یوسف هم کوشش میکرد که در را باز کند. بالاخره یوسف در این کشمکش، پیروز شد. در را باز کرد، بیرون جهید، در حالی که پیراهنش از پشت پاره شده بود. ولی زلیخا دست بردار نبود. دیوانه وار دنبال یوسف میآمد و حتی پس از آن که یوسف از کاخ بیرون آمد، زلیخا هم به دنبال او بود. در همین لحظه، تصادفاً عزیز مصر از آن جا عبور میکرد. زلیخا و یوسف را در آن حال دید که داستانش خاطر نشان خواهد شد.
آری، خداوند این گونه یوسف را یاری کرد، تا عمل خلاف عفّت را از او دور کند، زیرا یوسف از بندگان خالص خداوند بود «إِنَّهُ مِنْ عِبادِنَا الُْمخْلَصِینَ».[4]
به راستی یوسف در این بحران خطیر نیکو مجاهده کرد، چه مجاهدهای بزرگ که امیر مؤمنان علی ـ علیه السلام ـ فرمود:
«مَا الْمُجاهِدُ الشَّهیدُ فی سَبیلِ اللهِ بِاَعْظَمِ اَجْراً مِمَّنْ قَدَرَ فَعَفَّ، لَکادَ الْعَفیفُ اَنْ یکُونَ مَلَکاً مِنَ الْمَلائِکَهِ؛ مجاهدی که در راهِ خدا شهید شود پاداش او بیشتر از کسی نیست که بتواند کار حرامی را انجام دهد ولی عفّت بورزد، حقّاً شخص عفیف و پاکدامن نزدیک است فرشتهای از فرشتگان گردد.»[5]
یوسف با این مجاهدات و نفس کشیها، عالیترین درسها را به جهانیان آموخت. اینک از این به بعد میخوانید که خداوند با چه مقدمات و ترتیبی در همین دنیا پاداش این جوانمرد رشید را داد.
جمال یوسف ار داری به حُسن خود مشو غرّه کمال یوسفی باید ترا تا ماه کنعان شد
گواهی کودک شیرخوار بر عفّت یوسف ـ علیه السلام ـ
زلیخا و یوسف که با حالی آشفته، نَفَس زنان از کاخ بیرون میآمدند، عزیز مصر در همان لحظه آن دو را در آن حال دید. بهت و حیرت او را فراگرفت. مدتی در این باره اندیشید تا آن که زلیخا، هم برای این که خود را تبرئه کند و هم برای این که یوسف را گوشمال دهد، نزد همسر آمد و گفت: «آیا سزای کسی که به همسر تو قصد بدی داشت غیر از زندان یا مجازات سخت است؟ این غلام تو نسبت به حرم تو سوء نیت داشت و میخواست به همسر تو بیناموسی کند.»
در این بحران (که عزیز، همسر زلیخا، سخت عصبانی شده بود) یوسف با لحن صادقانه و کمال آرامش گفت: «این زلیخا بود که میخواست مرا به سوی فساد بلغزاند. من برای این که مرتکب گناهی نشوم و خیانت به سرپرستم نکنم فرار کردم، او به دنبال من آمد. از این رو، ما را با این حال دیدید، اینک از این کودکی[6] که در گهواره است، و هنوز از سخن گفتن ناتوان است بپرسید تا او در این باره داوری کند.»
عزیز رو به کودک کرد و گفت: «در این باره قضاوت کن.» کودک به اذن خداوند با کمال فصاحت گفت: اگر پیراهن یوسف از جلو دریده شده است، یوسف قصد سوء داشته و مجرم است و اگر از عقب دریده شده، یوسف این قصد را نداشته است.»
عزیز چون نگاه کرد، دید پیراهن یوسف از عقب دریده شده است. به همسر خود گفت: «این تهمت و افترا از مکر زنانه شما است. شما زنان در خدغه و فریب زبر دست هستید. مکر و نیرنگ شما بزرگ است. تو برای تبرئه خود، این غلام بیگناه را متهم کردی!»
پس از این ماجرا، عزیز برای حفظ آبروی خود، به یوسف توصیه کرد که این موضوع را مخفی بدار، و کسی از این جریان مطلع نشود. به همسرش نیز اندرز داد که از خطای خود توبه کن، تو خطا کار هستی.[7]
عزیز میبایست بیش از اینها همسرش را سرزنش و سرکوب کند تا تنبیه شود، ولی گویا نمیخواست. یا بر او مسلّط نبود که بیش از این او را برنجاند، یا بیغیرت بود؛ از این رو، این موضوع را دنبال نکرد، و از کنار آن با اغماض و چشم پوشی رد شد.
آری، یوسف که در سختترین شرایط هیجان شهوت جنسی، خود را حفظ کند و دامنش را پاک و منزّه نگه دارد، یوسفی که در معرض خطرناکترین شرایط عمل منافی عفّت قرار گیرد، زن شوهر داری با اطوارها و حرکتهای عاشقانه و التماسها، خود را در اختیار او قرار دهد، ولی او در جواب گوید: «معاذ الله» (خدا نکند به این عمل منافی عفّت آلوده گردم) و در محیط کاملاً مساعدی، زنجیر ضخیم شهوت را پاره کرده و فرار نماید، خدا پشتیبان او است، او از تهمتهای ناجوانمردانه حفظ خواهد کرد، حتی کودکی را به سخن گفتن وادار میکند، تا به عفّت و پاکدامنی یوسف داوری کند.
بیشرمی زلیخا در پاسخ به اعتراض زنان مشهور
ماجرای عشق و دلباختگی زلیخا به غلام خود، و روابط ساختگی او و آلودگی او، کم کم از حواشی کاخ توسط بستگان به بیرون رسید؛ و این موضوع دهان به دهان گشت تا نقل مجالس شد. زنان مصر، به ویژه بانوان پولدارِ دربار که با زلیخا رقابتی هم داشتند این موضوع را با آب و تاب نقل میکردند و زلیخا را ملامت و سرزنش مینمودند و میگفتند: زلیخا با آن مقام، دلباخته غلام زیر دستش شده و میخواسته از او کام بگیرد.
زلیخا از این انتقادات بانوان مطلع شد، ولی نقشه ماهرانهای در ذهن خود طرح کرد، تا با آن نقشه نیرنگ آمیز، بانوان را مجاب کند.
آنان را (که از بزرگان و اشراف زادگان بودند)[8] به کاخ دعوت کرد. مجلس باشکوهی ترتیب داد؛ متّکاهایی در دور مجلس گذاشت تا به آنها تکیه کنند و به هر یک کاردی برای پاره کردن میوهها داد. وقتی که مجلس از هر نظر مرتّب شد، فرمان داد غلامش (یوسف) وارد مجلس شود.
به راستی یوسف در این بحران چه کند؟ اکنون غلام است؛ باید از خانم خود اطاعت کند. زلیخا هم گویا آزادی مطلق دارد. همسر بیغیرتش اصلاً در قید این حرفها نیست تا او را از این کار منع کند. به فرمان زلیخا، یوسفِ ماه چهره وارد آن مجلس شد. بانوان مجلس تا چشمشان به او افتاد، همه چیز را فراموش کردند، حتی با کاردهایی که در دست داشتند عوض بریدن میوهها، دستهای خود را بریدند «وَ قَطَّعْنَ أَیدِیهُنَّ».[9]
این که تو داری قیامت است نه قامت وین نه تبسّم، که معجز است و کرامت
یوسف با یک دنیا حیا و عفّت، در مجلس قرار گرفته و اصلاً به بانوان اعتنا نمیکند. بانوان هم درباره یوسف گفتند:
«حاشَ لِلَّهِ ما هذا بَشَراً إِنْ هذا إِلاَّ مَلَکٌ کَرِیمٌ؛ حاشا که این بشر باشد، بلکه او فرشتهای زیبا و باشکوه است.»[10]
وضع مجلس غیرعادی شد. بانوان چون مجسّمهای بیروح در جای خود خشک شدند. به قول سعدی:
گرش بینی و دست از ترنج بشناسی روا بود که ملامت کنی زلیخا را؟
زلیخا از دگرگونی مجلس، بسیار شاد گردید. ملامت بانوان را به خودشان برگردانید و گفت:
«فَذلِکُنَّ الَّذِی لُمْتُنَّنِی فِیهِ؛ این بود آن جوانی که مرا به خاطر او ملامت میکردید.»
هر چه کردم این غلام کمترین تمایلی به من نشان نداد، کار را به جای باریکی رساندم، سرانجام فرار کرد تا پیشنهاد مرا رد کند.
اینک ملاحظه کنید ببینید بیشرمی تا چه اندازه! زلیخا چقدر بیحیایی کرد. در همان مجلس پیش آن بانوان نگفت از آلودگی سابقم پشیمانم، بلکه آشکارا به آلودگی خود اقرار نمود.[11][1] . سوره یوسف، آیه 21.
[2] . سوره یوسف، آیه 22.
[3] . تفسیر صافی، ذیل آیه 23 سوره یوسف. این روایت از امام صادق ـ علیه السلام ـ هم نقل شده است، با این اضافه که یوسف گفت: چرا جامه بر روی آن بت انداختی؟ زلیخا گفت: برای این که بت در این حال ما را نبیند! یوسف فرمود: تو از بت حیا میکنی من از خدا حیا نکنم (عیون الاخبار الرضا، ج 2، ص 45).
[4] . یوسف، 24.
[5] . نهج البلاغه، حکمت 474.
[6] . بعضی گفتهاند: آن داور، مردی بود که پسر عموی زلیخا بود و با شوهر زلیخا وقت خروج یوسف و زلیخا از کاخ؛ جلو درِ کاخ نشسته بودند. ولی مشهور این است که این داور، پسر بچهای بود که خواهر زاده زلیخا بود. خداوند در بحران محاکمه، به یوسف الهام کرد که به عزیز بگو این طفل شاهد من است. از این رو یوسف از طفل استمداد کرد (بحار، ج 12، ص 226).
[7] . حیوه القلوب، ج 1، ص 250 (سوره یوسف، آیات 23 تا 29).
[8] . بعضی نوشتهاند: این بانوان، پنج نفر بودند که عبارتند از: 1. همسر ساقی شاه 2. همسر رئیس نانواها 3. همسر رئیس نگهبانان چهار پایان 4. همسر رئیس زندان 5. همسر وزیر دربار (بحار، ج 12، ص 226).
[9] . سوره یوسف، آیه 31.
[10] . سوره یوسف، آیه 31.
[11] . مجمع البیان، ذیل آیات 30 تا 33 سوره یوسف.