به اتفاق دوستان همراه کاروانی از کرمان با مدیریت آقای حاج حسین قوام
ساعت ۱۴ روز سه شنبه نوزدهم خردادماه ۱۳۹۴ هنگام برگشتن
از سفر زیارتی کربلای معلی در ۳۵ کلیومتری شهرستان انار بعد از مسجد ابوالفضل ؛ اتوبوس دچار نقص فنی
و خاموش شد رانندگان پس از مدتی تلاش نتوانستند عیب ماشین را برطرف کنند
تماس گرفتند که یک اتوبوس برای انتقال زائرین و تعمیرکار برای بر طرف نمودن عیب ماشین بیاید
مسافران و رانندگان داخل ماشین و بیرون در زیر سایه اتوبوس حیران نشسته بودند .
روحانی کاروان(حاج شیخ محمدعلی مختار آبادی) به دوستان گفت : آیا می خواهید ماشین درست بشود
و راه بیافتیم همه در این هوای گرم گفتند : بله. فرمودند: صلواتی بفرستید:
اللهم صل علی محمد وآل محمد و عجل فرجهم
باخودشان زمزمه ای داشتند و گفتند:
یا کریم به حق فاطمه الزهرا این وسیله را درست کن .و به راننده اشاره کرد :
استارت بزن با یک نیم استارت ماشین روشن شد. جالب این بود
که ایشان حاجت چندین ساله ای داشت که هنوز روا نشده
بود به حال این بزرگوار غبطه خوردم و به خودم گفتم :
احسنت بر این مرد خدا حاجت چند ساله اش را طلب نمیکند
گرفتاریش را فراموش نموده و رضایت خدا را بر حاجتش ترجیح میدهد.
ناگفته نماند در این سفر این عالم بزرگوار وقتی نام حضرت زهرا (س) را میبرد
اول اشک خودش جاری میشد.و دل پاکش شایسته محبت
اهل بیت(ع) بود خدا علمای صالح مخصوصا این عالم را حفظ نماید.
با توجه به زیاد شدن نظرات در این بخش؛یک وبلاگ با نام *یا حضرت صدیقه موالاتی اغیثینی* (http://yasadegh.mihanblog.com)ساخته شد تا از این به بعد دسترسی به نظرات و دوستان راحت تر باشد-در واقع برای هر یک از نظرات این بخش یک پست جداگانه در وبلاگ در نظر گرفته میشود-همچنین میتوانید کرامات و داستان های خود را به وبلاگ مورد نظر ارسال کنید.
عباس
سلام و صلوات بر محمد و آل محمد تشکر از خادمین صادقیه
آخرین لحظات عمر مادرم سپری شد وبر بالینم من جان داد ضمن اینکه تمام وصایایش را انجام داد بهم گفت پسرم عزیز دلم همه چیز من تویی اگر میخواهی از تو راضی باشم شراب نخوردی و نماز را اول وقت انجام بدهی و مواظب نگاهتت باش و هر کاری که میخواهی انجام دهی فقط رضایت خدا را در نظر داشته باش هروقت مشکلی پیش برایت آمد از جده ام زهرا کمک بگیر. وقتی از دنیا رفت تملم غمهایم عالم را حس کردم چون بعد از مرگ پدر تنها پناهگاهم بعد از خدا مادر بود.برای یک پسر 16 ساله غم یتمی را نمی توانستم تحمل کنم.از اقوامان فقط عمه ای داشتم که تنها زنگی میکرد او دخترش را عروس کرده بود مرا پیش خودش آورد به من خیلی محبت کرد دو سالی آنجا بودم تا اینکه دخترش با شوهرش مشکل داشتند و به خانه مادرشان آمد. عمه سر کار میرفت در بسته بندی حبوبات یک فروشگاه کار میکرد. روزها نبود دخترش خودش را آرایش کرده بود و به من پشنهاد حرام داد و گفت تو روزها که مادرم نیست هر وقتی دلم خواست باید مرا ارضا کنید یادم از وصیت مادر افتادم که گفته بود هر کاری که میخواهی بکنی فقط رضایت خدا را در نظر بگیر با خود گفتم اگر او شوهر نداشت با اینکه 10 سال از من بزرگتر بود با او ازدواج میکردم ولی ایشان شوهر دارد و گناه دارد گفتم دختر عمه تو بجای خواهر من هستی من از عذاب خدا میترسم . گفت خدا کیلویی چنده با اینکه من شوهر داشتم دل چند نفر مردی که نمیتوانستند ازدواج کنند بدست می آوردم .هرچه نصیحت کردم در او اثر نکرد. گفت اگر خواسته ام را اجابت نکنی به مادرم میگویم به من تجاوز کرده است. .مجبورشدم به خاطر خدا فرار را بر قرار ترجیح دهم . تمام مدارک و پول و لباسهایم را برداشتم از کرمان حرکت کردم و به حرم امام آمدم به بهشت زهرا آمدم و گل میفروختم آب روی قبر اموات میریختم با کمکی که بازماندگان میت به من اموراتم را سپری میکردم و شبها درحرم امام میخوابیدم. یک شب به یاد حرفهای مادر افتادم . هروقت مشکلی پیش برایت آمد از جده ام زهرا کمک بگیر. از یک روحانی در حرم استراحت میکرد پرسیدم ما چه طوری از حضرت زهرا کمک بگیرم؟ ایشان گفتند 2رکعت نماز به بخوان و410مرتبه بگو یا موالاتی یا فاطمهالزهرا اغیثینی خلاصم آن شب نماز را خواندم و گفتم ای بی بی جده مادرم فرزندت زن میخواهی تو برو خواستگاری زن خوبی برام پیدا کن. .فردا شب دختری سیده و محجبه کنارم آمد و به من گفت آقا میلاد از کرمان شمایید گفتم بله گفت شما دیرشب به مادرم زهرا متوسل شدی گفتم بله گفت بی بی مرا معرفی کرده بهم تعریف کرد من طلبه و مربی قرآنم پدر و مادرم را از دست داده ام و با مادر بزرگم زندگی میکنم به حقوق بیمه پدرم زندگی میکنم و برای مهد قرآن افتخاری قرآن می اموزم اتفاقا من دیرشب به مادر متوسل شدم و همسر خوب و شلیسته طلب کردم که در خواب مادرم را دیدم گفت برو حرم امام خمینی آقا میلاد از کرمان 5 سال از تو کوچکتر حامی اش باش..خلاصه خودش صیغه محرمیت را خواند و با او به منزلش رفیتم و فردا به محضر رسمی به عقد دائم در آمدیم.و بعد از عقد 3روز قم رفتیم بعد از زیارت زندگی خود را در زیر سایه پروردگارو کمک اهل بیت شروع کردیم خانم قرآن و دعا و مداحی یادم داده فعلا ذاکر می باشم و مداح کاروان هستم.وبا همسرم به شهرمان کرمان رفتیم بر مزار مادر فاتحه ای خواندیم جویای حال عمه شدم گفتند دخترش مرده و خودش به سختی زندگی میکند از همسرم مشورت کردم که عمه را با خود به تهران بیاوریم موافقت کردبه اتفاق همسرم با شیرینی خانه عمه رفتیم و خواستی مبا به تهران بیاید ایشان قبول کردند و در خانه ما مادر هر دو تای ماست دو پسر دوقلویمان بنام حسن و حسین را مواظبت میکند زندگی آرامی را داریم. خدا راشکر میکنیم که به ما عزت داد.من خودم را مدیون نصیحت مادر میدانم. که گفتند: (و هر کاری که میخواهی انجام دهی فقط رضایت خدا را در نظر داشته باش هروقت مشکلی پیش برایت آمد از جده ام زهرا کمک بگیر.)
گمنام
سلام و عرض ادب
پدرم نظامی و شبکار بود بعد از نماز صبح مادرم دل درد شدید داشت مادر و مادربزرگم جهت مداوا به بیمارستان بردم برای اینکه به دانشگاهم برسم سریع مادرم را پیاده کردم و عابر بانک و رمزش را به مادر بزرگم دادم و سفارش مادرم را کردم و زود خدافافظی کردم. در راه برگشت ماشین پنجرشد یک ماشین پژو آردی توقف کرد وگفت مشکلی پیش آمده گفتم پنجره گفت اگر زاپاس داری ما سه صوته درستش میکنیم تشکر کردم .در این ماشین 3نفر بودن من صندوق را بالا زدم یکی مشغول باز کردن پیچها شد چون آن موقع خلوت بود صندوق خودشان را بالا زدند و به زور مرا با خود بردندو یکی از آنها مشغول درست کردن ماشین شد. مرا بردنددر یک خانه ای در زیر زمین زندانی کردندو نصف نان یخ زده و یک 4لیتر آبی آنجا گذاشتد و با خودشان گفتند و به رفیقشان تماس گرفته گفتند: سعید ماشین را در پارگینگ بگذار و مشتری پیدا کن و بفروشش و این دختره اینجا باشه ما شب می آییم …وقتی که مرا زندانی کردند ترس همه وجودم را فرا گرفت گفتم جواب پدرم که نظامیه چی بدهم خواهر و برادر کوچکم می بایست بیدار کنم برای مدرسه و …. در این زیر زمین وقتی که از همه چیزنا امید شدم به خدا توکل کردم و صلوات فرستادم به حضرت زهرا گفتم ای دختر پیغمبر تو میدانی چقدر بد است کسی بخواهد مال کسی را قصب کندو ظلم کند تورا به فرزند موسی بن جعفر این درب را برام باز کن.صلوات میفرستدم و به سمت درب آمدم و گفتم یا فاطمه زهرا درب بسته باز شد بدون اینکه قفل باز شود. بیرون آمدم آدرس را در ذهنم سپردم و با یک تاکسی به خانه برگشتم وقتی خانه آمدم بچه ها بیدار نشده بودند.پدرم همان لحظه رسیده بود کرایه را از پدر گرفتم و به تاکسی دادم.و جریان را به پدر گفتم که تماس گرفت قبل اینکه ما برسیم ماموران سعید را دستگیر کرده ….. خلاصه اگر شیعه توسل نداشت معلوم نبود چی بر سر من بیاید. وبرای خشنودی او مشوق حجاب شوم. الحمدلله مامور انتظامی اداره آگاهی هستم.
انصارالحسینی
سلام
براثر تصادفی که شوهرم کرده و مخارج سنگین بیمارستان مقروض بودیم مجبور شدیم که از تاجری پول بهره ای بگیریم و زمان برداشت محصول پول آن را پرداخت نماییم . آن سال بر اثر آفت درآمدی حاصل نگردید.از آنجایی شوهرم نمی توانست کار کند.خودم با کلفتی مخارج را تامین میکردم تا اینکه بیماری شوهرم سرایت کرد مجبور شدم پس اندازم را خرج درمان شوهر نمایم.موقع سر رسید سفته ها تاجر به خانه ما آمد گفت طلبم را میخواهم جریان را گفتم صبر کند قبول نکرد و گفت به یک شرط قبول میکنم این مبلغ را یکسال دیگر بگیرم که هر وقت من خواستم توخودت را در اختیارم بگذاری.گفتم شرم از جدم زهرا نداری مجبور شدم زمین را به نصف قیمت بفروشم و پول تاجر رباخور رادادم فقط گفتم خدا ذلیلت کند و از مادرم سیلی بخورید..آن شب از شدت ناراحتی خوابم نبرد به جده ام زهرا گفتم مادر من ذریه شما باشم و در سختی باشم.و پشنهاد عمل زشت به من بدهند و تو ساکت باشی در این مدت خوابم برد خواب دیدم که تاجر همان حرف را تکرار کردچنان سیلی مادرم به ایشان زد که تاجر دیوانه وذلیل گشت.بهم گفت میوه دلم نگران نباش که فردا حواله ای از اصفهان بدست میرسد که زندگیت را رونق میدهد. فردا عصر حاج حسین اصفهانی آمدوگفتم دیرشب میخواستم خمس کارخانه و دارایهایم را بدهم در عالم خواب بی بی آمد و گفت سهم سادات را به دخترم در فلان محله بده که نیاز دارد مبلغی که حاج حسین داد 1000 برابر پولی که تاجر از من گرفته بود.به جای آن زمین یک موتور شش دانگی خریدیم و شنیدم که فلان تاجر خرفت و ذلیل شده . الان همه از او بیزارند و بعد 15 سال به خواری و ذلت زندگی میکند. وبچه های من دکتر و روحانی هستند وبهترین منزل را در قم و تهران دارند به غیر از دارایی های شهرستان و موتورهای شش دانگی و شوهرم در سلامت کامل بسر می برد . این است عزت جده ام زهرا
جوادی
سلام بر خادمین حضرت زهرا
حقیر عاشق هیئت بودم شغل من زغال سوزی بود موتور سه چرخی داشتم که با آن هیزم های خشک می آورم ودر کوره با آن زغال میسوختم .خدا قسمتم کرد به پابوس امام رضا بروم در صحن یکی از مداحان مطرح خوب می خواند از ایشان وقت گرفتم برای شهادت حضرت زهرا در فاطمیه اول به شهرمان بیاید. ایشان طبق وعده آمدند. زیاد جمعیتی جمع نشده بود. خیلی ناراحت شد. با خواهش و تمنا نیم ساعت خواندو از سیستم صوتی ناراضی بود تا خواند ما را نیمه جان کرد بعد از مراسم من حقوق یک ماه که مبلغ 150000 تومان بود بهش دادم و ناراحت شد میگفت کم است. گفتم تو نیم ساعت خواندی مگر ساعتی چه قدر میگیری.بهم گفت تو که از هیئت سر در نمی آوری بیخود میکنی مداح دعوت میکنی. من چند جا برام زنگ زدم ردشان کردم وباید بیشتربدهی گفنم چقدر گفت 2500000 گفتم زندگیم را بفروشم اینقدر نمی شود مجبور شدم اره برقی و سه چرخم را نصف قیمت بفروشم و با مقداری قرض کردن پول مداح را بدهم فقط گفتم پول دوا و دکتر بشود.از کار بیکار شدم . یکشب به حضرت زهرا گفتم من اگر جانم را بخواهی برات میدهم و این رسمش نبود. در عالم رویا خواب بی بی را دیدم فرمودند: اشتباه از شما بود و امتحانی برایتان شد..من حنجره مداح را گرفتم که دیگر با ان حنجره نتواند بر من نرخ نعیین کند. نگران مباش حساب پس اندازی در بانک دارید از آن حساب ده برابر مبلغ واریزی به حسابت توسط فاطمی واریز میشود و یک ماشین مزدا سواری برنده میشوید فقط 3 روز منتظر بمان. ما خودمان هزینه های مداحی را فراهم میکنیم ولی اگرکسی بخواهد برایمان نرخ تعیین کنده به سزای عملشان میرسانیم. خوابم به حقیقت پیوست و زندگیم رونق گرفت. هم صاحب خانه شدم و کارم راحت تر شد.و به شماره مداح زنگ زدم و احوالش جویا شدم خانمش گوشی را برداشت و گفت برایش دعا کنید که سرطان حنجره دارد.
جعفرزاده
سلام و درود بی نهایت بر پیروان راه فاطمه
اعصابم خورده شده بود.بعد از خدمت سربازی و مرگ پدرم و قرضدار و بیکار بودم خودم رابه هر دری زدم نتوانستم گلیمم را از آب بکشم دوستی داشتم در دوران سربازی از فرقه بهایی بود به ایشان تماس گرفتم جریان را بهش گفتم. گفت در اسلام خیری ندیدی بیا و به مذهب ما . ایشان تعمیرکار پمپ بود. مرا به عنوان شاگردش قبول کردو گفت تایکی دو ماه بدون حقوق کار کن . وقتی که کار را یاد گرفتی حقوقت می دهم .فعلا خرجت را میدهم .مرا به خانه خودشان برد. و چند ماهی آنجا بودم.در خانه دو خواهر داشت شبها که میخواستم بخوابیم خواهرنشان کنار می آمد و همبستر بودم. حتی اگر مهمان برایشان آمد اگر مادر و خواهرشان میخواست نزدشان برود مشکلی نبود. در سالی یکبار مراسم میلاد قرهالعین طاهره زرین تاج را انجام میدادند من نمی دانم تمام فرقه های بهایی اینکار را انجام میدهند.جشنی دارد که در آن مراسم صندوقچه ای را میآوردند.تمام خانمها نام خود را بر روی شرطها یشان می نوشتند ودر این صندوقچه میگذاشتند . بعد از مراسم جشن و شام صندوقچه را بین مردان تقسیم میکردند.از دختران 14 ساله تا پیرزن 70 ساله در این مراسم شرکت میکنند .شرط هرخانم که به دست هر مرد بیافتاد ان شب آن زن تا ساعتی در اختیار ان مرد قرار میگرفت. یک زن تا 9 مرد را می تواند انتخاب کند و یکی مرد فقط بیشتر از یک شرط نمی تواند بردارد.ولو زنان حیض و یا محرم یکدیگر باشند عباس افندی اینکار برای آن شب حلال کرده. و عیدی قرهالعین حساب می نماید.. نامزد من آن شب با این که حیض بود با 9 نفر همبستر شد.اقبال هر که باشد. احتمال دارد یک پیرزن 60 ساله با یک نوجوان 17 ساله. خدا را گواه میگیریم حرکات زشتی از خودشان مرتکب میشودند که خجالت میکشم که بنویسم مثلاً زن جوان به مرد دوم وسومی میگفت شما باید بجای شستن عورت من با زبان عورتش را پاک کندی و منی مرد قبلی را بخورید و. . با هر سختی آن شب تا صبح آنجا بودم. فردا خودم را به بیماری زدم وقتی دوستم سرکار رفت. باگرفتن150000تومان گرفتم و با فروختن موتور سیکلت از آن شهر فرار کردم و قید مزد چند ماه کارکردن را زدم و چون فصل برداشت پسته بود به سیرجان برای کارکرد ن رفتم.در سیرجان امامزاده ای بنام امامزاده علی بود.یک شب زیارت رفتم . به روحانی برخورد کردم.و به گناهم اعتراف کردم . کمک خواستم گفت مسلمان حق ندارد گناهش را به بنده بگویید همین که توبه کرد ه ای و دیگر تکرار نکنی خدا مهربان است و میبخشد.. به من گفت:هرگاه گرفتار شدی از حضرت زهرا کمک بگیر. یک روز تنها نگهبان پسته ها بودم اربابم آقای صالحی کنار بود و آن سال پسته خوبی برداشته کرده بود .فردا بعد از نماز بهم گفت از خدا چه میخواهی گفتم محبت فاطمه زهرا..گفت از فاطمه چه میخواهی گفتم عاقبت به خیری شما و گفت از من چه میخواهی گفتم برایم پدری کنید..خلاصه ایشان را خدا بیامرزد گفت درشهرتان قیمت یک خانه و یک ماشین و یک مغازه و مبلغ بدهیت چقدر است . گفتم حدود صد میلیون تومان ایشان چک 114میلیون تومان بهم داد و گفت باقیش برای خرج عروسی و پس اندازت ولی با یک دختر یتیم و فقیر بایمان ازدواج کن گفتم چشم .به شهرمان آمدم خانه و ماشین و مغازه لبنیاتی خریدم و با دختر دایی که فقیر بود ازدواج کردم و به برکت حضرت زهرا صاحب همه چیز شدم و الان معتمد محل هم شده ام.شما را به فاطمه حتماً این را منشر کنید..من بدون محبت فاطمه کثیف ترین مخلوق خدایم با فاطمه خوشبخترین مخلوق خدایم. هرکس که محبت فاطمه در دل دارد هیچ وقت فقیر نیست.
جعفری
حدود چهل سال قبل در کرمان یکى از علماى وارسته و متعهد به نام آیت الله میرزا محمد رضا کرمانى ((متوفى سال 1328 شمسى )) زندگى مى کرد. در آن زمان ، بازار فرقه ضاله ((شیخیه ))رواج داشت .
آیت الله کرمانى ، واعظ محقق آن زمان سید یحیى یزدى را به کرمان دعوت کرد، تا به وعظ و ارشاد خود، مردم را از انحرافات و گمراهیهاى فرقه شیخیه آگاه کند و در نتیجه جلو گسترش آنها را بگیرد.
مرحوم سید یحیى واعظ یزدى ، این دعوت را متوجه انحرافات آنها نمود و با افشاگرى خود، این گروه ضاله را رسوا ساخت ؛ به طورى که تصمیم گرفتند با نیرنگى مخفیانه او را به قتل برسانند. آن نیرنگ مخفیانه این بود:
شخصى از آنها به عنوان ناشناس از او دعوت کرد که فلان ساعت به فلان محله و فلان خانه براى منبر رفتن برود.
او قبول کرد، دعوت کننده با عده اى به خدمت سید یحیى واعظ آمده و او را با احترام به عنوان روضه خوانى بردند، ولى بعد معلوم شد که ایشان را به خارج شهر به باغى برده و از منبر و روضه خبرى نیست . کم کم احساس خطر جدى کرد و خود را در دام مرگ شیخیه دید، آن هم در جایى که هیچ کس از وضع او مطلع نبود.
سید یحیى واعظ، در آن حال به جده خود حضرت فاطمه زهرا(سلام الله علیها) متوسل گردید. گویا نماز استغاثه به آن حضرت را خواند و در سجده نماز گفت : یا مولاتى یا فاطمه اغیثینى ؛ اى سرور من ، اى فاطمه ! به من پناه بده و به فریادم برس .
خطر لحظه به لحظه نزدیک مى شد. سید یحیى واعظ دید گروه دشمن به او نزدیک شدند و خود را آماده کرده اند و چیزى نمانده بود که به او حمله کرده و او را قطعه قطعه نمایند.
در این لحظه حساس ناگهان غرش تکبیر و فریاد مردم را شنید که باغ را محاصره کرده اند، و از دیوار وارد باغ شدند و با حمله به گروه شیخیها، آنها را تار و مار کردند و مرحوم سید یحیى را نجات داده با احترام همراه خود در کنار حضرت آیه الله میرزا محمد رضا کرمانى به شهر و منزل آیه الله کرمانى آوردند.
سید یحیى واعظ از آیه الله کرمانى پرسید: شما از کجا مطلع شدید که من در خطر نیرنگ مخفیانه شیخیه قرار گرفته ام و مرا از خطر حتمى نجات دادید؟
آیه الله کرمانى فرمود: من در عالم خواب حضرت صدیقه طاهره ، زهراى اطهر (سلام الله علیها) را دیدم ، به من فرمود: شیخ محمد رضا! فورا خودت را به پسرم ((سید یحیى )) برسان و او را نجات بده که اگر دیر کنى ، کشته خواهد شد.
ایوب
سلام و عرض ادب نسبت به تمامی دوستداران مکتب تشیع و فاطمیون
بنده کمترین از فقره بهایی بودم در خدمت سربازی بهایتم را مخفی نمودم با بچه های شیعه دوست شدم . یک روز به منزل یکی از دوستان در ورامین رفتم وقتی وارد خانه آنها شدم. دیدم در خانه آنها ادب رعایت شده است و محرم و نامحرم کاملا رعایت میشود. با اینکه چند خواهر داشت اصلا من مادر و خواهران او را ندیدم.برایم خیلی تعجب آور بود چون بهاییها در شیراز ما اصلا اینجور نیست یک زن اگر بخواهدبا مرد دیگری ارتباط داشته باشد هیچ مانعی نیست.من نامزدی داشتم به منزلشان امدم برادر خانم با رفیقش آمدند و رفیقش خیلی خوشکل بود شب تا صبح نامزد من با او همبستر بود.چون وضع مالیش از من بهتر بود دیگر تمایلی به من نداشت از این مذهب نفرت داشتم و بر طاهره زرین تاج فاحشه بدکاره که قرهالعین مذهب ما که رواج دهنده این سنت پست نفرین فرستادم. و ازبیت العدلی که این قانون راحمایت میکند نفرت دارم. از دوست شیعه ام چند سوال پرسیدم و گفتم اگر جوابشان دادی یک نهار مهمان ما.پرسیدم: کدام زن در مذهب تشیع محبوب تراست.؟ گفت حضرت زهرا پرسیدم سلاح او چیست؟ گفت چادر پرسیدم :.جهاد او چیست ؟ گفت شوهرداری.گفتم حجابش چطور بود؟ گفت هیچ نامحرمی او را ندید حتی نابینایی در خانه پدرش بود باپوشش کامل از کنارش رد شد.گفتم خوب بلدید جایزه بردی.عشق آن بی بی در دلم افتاد با خودم نیت کردم. قرهالعین ما کاری برایم نکرد میشه بی بی شیعه ها دستم بگیره. بهش گفتم خیلی بی بی تان را دوست داری گفت بله. قسمش دادم که کمک کند. . گفتم من بهایی بودم و الان میخواهم مسلمان شوم مرا پیش روحانی ببر تا اعمال را یاد بگیرم و کسی چیزی نفهمد . روحانی نماز را بهم یاد داد و احکام و…. یک شب به بی بی توسل یافتم خواستم دستم را بگیرد. مادر خانم خواب بی بی را دید که …. خواهر رفیقم همسرم شد و الان با ایشان زندگی میکنم. و از ترس جانم به پدرم گفتم من چند روزی برای تفریح به شمال میروم واز آنجا رفیقم با تلفن عمومی تماس گرفت و گفت :فرزندتان در دریا غرق شد و جسدش طمعه کوسه ماهیها شد ه است.فعلا خانواده ام فکر میکنند که مرده ام.و الان در شهری دیگر از کافینتیا این نظر را میدهم میخواه بگویم خلاصه حضرت زهرا دستم گرفت.و مادر خانمم مرا مثل پسرش دوست دارد و با برادر خانمم در یک ساختمان 2طبقه زندگی میکنیم. و دختری دارم به نام نازنین فاطمه.
کلام آخرم فاطمه زهرا نامش کلید اسرار من است عزیز ترین محبوب عالم هستی است. خدا لعنت کند کسانی که به این بی بی ظلم کردند
صادقی
حضرت آیتالله بهجت به توسل به حضرت زهرا علیهاالسلام تأکید میکردند. میفرمودند: «هرکسی که گرفتار است و مشکل دارد، چارهاش این است که متوسل شود به زهرای مرضیه».
ایشان داستانی را نقل میکردند که «آقا شیخ جواد مجتهد رشتی» در نجف بوده، زنی از بستگانش میگوید: ما برای زیارت عتبات رفتیم، مرا در نجف به طلبه سیدی تزویج کردند و به ایران برگشتند. از سویی دوری آنها مرا ناراحت میکرد و از سوی دیگر، اخلاق شوهرم؛ زیرا نزدیک ظهر، چند تا مهمان میآورد. من هم با او بداخلاقی میکردم.
این خانم میگوید من از شدت ناراحتی و نگرانی و دوری و تنهایی و بین عربها زندگی کردن و هیچکس را نداشتن، مریض شدم. تب شدیدی گرفتم. در همان حالت تب متوسل شدم. در حالت بیداری حضرت زهرا را دیدم. فرمود شفای تو به دست شوهرت است. به این دختر توصیه فرمود با شوهرت خوشرفتاری کن.
همینکه این را فرمود، شوهرم آمد و عبایش را روی من انداخت. به مجرد آنکه عبا را روی من انداخت، تب من فرو نشست. بعد رفتم حرم حضرت امیر و اصرار کردم و گریه کرم که یا مرگ مرا برسانید یا پدر و مادرم را برسانید. گریه کردم و گریه کردم تا اینکه دیدم امیرالمؤمنین از طرف مقابل من وارد صحن شد. وارد صحن شد. من تغییر مسیر دادم. حضرت باز هم آمد آن طرف. من برای اینکه باز هم با حضرت مواجه نشوم راهم را کج کردم. از اینکه این همه خواستم و جواب ندادند ناراحت بودم. تا اینکه حضرت جلوی من آمد و فرمود: خانم، ما به تو نظر داریم. به یکی از اولاد حضرت زهرا [شوهرش] خدمت میکرد؛ لذا امیرالمؤمنین علیهالسلام به او فرمود: ما به تو نظر داریم. با شوهرت خوب رفتار کن. برو در سرداب منزل تا چهل روز با زغال روی دیوار علامت بگذار. روز چهلم والدینت خواهند آمد.
درباره ایام شادی حضرت زهرا علیهاالسلام هم توصیه میکردند که شادی کنید، ولی شادی شما در این باشد که کمالات ایشان را نقل کنید؛ نه اینکه حرفهای بد و رکیک به مخالفین بزنید. مجلسی تشکیل بدهید و مناقب آنها را بگویید و اقامه دلیل کنید. اینها موجب تقویت دینی مردم میشود.
اگر ما مراعات نکنیم، متقابلاً بعضی از شیعیان را مورد آزار قرار میدهند. خدا میداند که آنها ممکن است گردن کسانی باشد که آن کارها را کردهاند.
این مجالس خیلی ارزشمند است و گاهی ارزش آن به جایی میرسد که آقا میفرمود: میرزا حبیب الله رشتی به منبری گفته بود: من حاضرم که ثواب تمام کارهایم را بدهم به تو، تو ثواب یک مجلست را به من بدهی. آدم باید قدر بداند.
احمد
سلام و تشکر ویژه از مدیریت محترم پایگاه جناب مهندس زینلی و بیندگان و نظر دهندگان عزیز پایگاه اینترنتی
از آنجایی که دوستان با شماره حقیر تماس گرفتند و خواهان طریقه خواندن نماز استغاثه به حضرت زهرا(سلام ا… علیها) از من خواستم و برخودم لازم دانستم که روایت اربابم امام صادق علیه افضل آلاف تحیه والثناء را بیان میکنم.روایت شده که هرگاه تو را حاجتی باشد به سوی حقّ تعالی و سینهات از آن تنگ شده باشد پس دورکعت نماز بخوان و چون سلام نماز گفتی سه مرتبه تسبیح حضرتفاطمه(سلام ا… علیها) را بگو
سپس به سجده برو و صد مرتبه بگو (یا مَوْلاتی یا فاطِمَهَ اَغْیثینی) پس جانب راست رو را بر زمین گذار و همین را صد مرتبه بگو پس جانب چپ رو را بر زمین گذار و صدمرتبه همین ذکر را بگو پس باز به سجده برو و صد و ده مرتبه بگو و حاجت خود را یادکن به درستی که خداوند برمیآورد آن را.
از تمامی بزرگورانی که با نظرات خود ما را عنایات حضرت زهرا سلام ا…علیها بهره مند کردند کمال تشکر را داریم.
عبد حقیر احمد تقی نژاد خادم کاروان صادقیه
تقی نژاد
در جلد هفتم گنجینه دانشمندان از مرحوم حجت الاسلام آخوند ملا عباس سیبویه یزدی نقل شده است که گفت:
من پسر عمویی به نام حاج شیخ علی داشتم که از علما و روحانیون یزد بود . یک سال آن مرحوم با چند نفر از دوستان یزدی برای تشرف به حج به کربلا مشرف شده و به منزل ما وارد شدند و پس از چند روز به مکه عزیمت نمودند . من بعد از انجام مراسم حج ، انتظار مراجعت پسر عمویم را داشتم ولی مدتها گذشت و خبری نشد. خیال کردم که از مکه برگشته و به یزد رفته است . تا اینکه روزی در حرم مطهر حضرت سیدالشهدا(ع) به دوستان و رفقای او برخوردم اصرار کردم مگر چه شده ، اگر فوت کرده است بگویید .
گفتند واقع قضیه این است که روزی حاج شیخ علی به عزم طواف مستحبی و زیارت خانه خدا ، از منزل بیرون رفت و دیگر نیامد . ما هر چه انتظار بردیم و درباره او تجسس کردیم ، از او خبری به دست نیاوردیم . مأیوس شده حرکت نمودیم و اینک اثاثیه او را با خود به یزد می بریم که به خانواده اش تحویل دهیم. احتمال می دهیم که اهل سنت او را هلاک کرده باشند . من از شنیدن این خبر بسیار متأثر شدم . بعد از چند سال روزی دیدم در منزل را می زنند . در را باز کردم ، دیدم پسر عموست . بسیار تعجب کردم و پس از معانقه و روبوسی گفتم : فلانی کجا بودی و از کجا می آیی ؟
گفت : اکنون از یزد می آیم .
گفتم : چنانچه نقل کردند تو در مکه مفقود شده بودی ، چطور از یزد می آیی ؟
گفت : پسر عمو ، دستور بده قلیان را حاضر کنند تا رفع خستگی کنم ، شرح حال خود را برای شما خواهم گفت.
بعد از صرف قلیان و استراحت ، گفت : آری روزی پس از انجام مراسم حج از منزل بیرون آمدم و به مسجدالحرام مشرف شدم . طواف کرده و نماز طواف خواندم و به منزل باز گشتم . در راه ، مردی با ریش تراشیده و سبیلهای بلند دیدم که با لباس افندیها ایستاده بود . تا مرا دید قدری به صورت من نگاه کرد و بعد جلو آمد و گفت : تو شیخ علی یزدی نیستی ؟ گفتم : چرا .
گفت : سلام علیکم ، اهلا و مرحبا ، و دست به گردن من انداخت و مرا بوسید و دعوت کرد که به منزلش بروم . با آنکه وی را نمی شناختم با اصرار مرا به منزلش برد و هر چه به او گفتم شما کیستید ، من شما را به جا نمی آورم ، گفت : خواهی شناخت ، مرا فراموش کرده ای ، من از دوستان و رفقای شما هستم . خلاصه ظهر شد خواستم بیایم نگذاشت . گفت : مکه همه جای آن حرم است . همین جا نماز بخوان و برایم ناهار آورد و من هر چه گفتم رفقایم نگران و ناراحت می شوند ، گفت : چه نگرانی ؟ اینجا حریم امن خداست . خلاصه شب شد و نگذاشت من بیایم . بعد از نماز عشا دیدم افراد مختلفی به آن منزل می آیند تا جماعتی شدند و آن شخص شروع کرد به بد گفتن و مذمت کردن شیعه ها . گفت : این شیعه ها با شیخین میانه خوبی ندارند ، مخصوصا با خلیفه دوم ، و اینها شبی را در ماه ربیع الاول به نام عیدالزهرا دارند که مراسمی را در آن شب انجام می دهند و از وی برائت و تبری می جویند و این هم یکی از آنها است و اشاره به من نمود و چندان مذمت از شیعه کرد و آنها را بر علیه من تحریک نمود که همه آنها بر من خشمناک شده و بر قتل من متفق گردیدند . من هر چه مطالب او را انکار کردم ، وی بر اصرار خود افزود و در آخر گفت : شیخ علی ، مدرسه مصلی یزد یادت رفته ؟ تا این جمله را گفت به خاطرم آمد که در زمان طلبگی در مدرسه مصلی همسایه ای به نام شیخ جابر کردستانی داشتم که سنی بود و از ما تقیه می کرد و در شب مذکور که طلبه ها جلسه جشن داشتند او به حجره خود می رفت و در را به روی خود می بست ، ولی بعضی از طلبه ها می رفتند و در حجره او را باز می کردند و او را می آوردند و در مقابل او شوخی می کردند و بعضی از حرفها را می زدند و او چون تنها بود سکوت و تحمل می کرد .
پس گفتم : تو شیخ جابر نیستی ؟
گفت : چرا شیخ جابرم !
گفتم : تو که می دانی ، من با آنها موافق نبودم .
گفت : بلی ، اما چون شیعه و رافضی هستی ، ما امشب از تو انتقام خواهیم گرفت . هر چه التماس کردم و گفتم خدا می فرماید : ((و من دخله کان آمنا)) گفت : جرم شما بزرگ است و تو مأمون نیستی .
گفتم : خدا می فرماید : ((و ان احد من المشرکین استجارک فاجره …….)))، گفت : شما از مشرکین بدتر هستید! و خلاصه ، دیدم مشغول مذاکره درباره کیفیت قتل و کشتن من هستند ، به شیخ جابر گفتم : حالا که چنین است پس بگذار من دو رکعت نماز بخوانم . گفت بخوان .
گفتم : در اینجا ، با توطئهچینی شما برای قتل من ، حضور قلب ندارم . گفت : هر کجا می خواهی بخوان که راه فراری نیست!
آمدم در حیاط کوچک منزل ، و دو رکعت نماز استغاثه به حضرت زهر صدیقه کبری خواندم و بعد از نماز و تسبیح به سجده رفتم و چهار صد و ده مرتبه ((یا مولاتی یا فاطمه اغیثینی )) گفتم و التماس کردم که راضی نباشید من در این بلد غربت به دست دشمنان شما به وضع فجیع کشته شوم و اهل و عیالم در یزد چشم انتظارم بمانند .
در این حال روزنه امیدی به قلبم باز شد ، به فکرم رسید بالای بام منزل رفته خود را به کوچه بیندازم و به دست آنها کشته نشوم و شاید مولایم امیرالمومنین علی بن ابی طالب(ع) با دست یداللهی خود مرا بگیرد که مصدوم نشوم . پس فورا از پله ها بالا رفتم که نقشه خود را عملی کنم . به لب بام آمدم بامهای مکه اطرافش قریب یک متر حریم و دیواری دارد که مانع سقوط اطفال و افراد است . دیدم این بام اطرافش دیوار ندارد . شب مهتابی بود . نگاهی به اطراف انداختم ، دیدم گویا شهر مکه نیست ، زیرا مکه شهری کوهستانی بوده و اطرافش محصور به کوههای قبیس و حرا و نور است ولی اینجا فقط در جنوبش رشته کوهی نمایان است که شبیه به کوه طرز جان یزد است لب بام منزل آمدم که ببینم نواصب چه می کنند ؟ با کمال تعجب دیدم اینجا منزل خودم در یزد میباشد ! گفتم : عجب ! خواب می بینم ، من مکه بودم ، و اینجا یزد و خانه من است ! پس آهسته بچه ها و عیالم را که در اطاق بودند صدا زدم . آنها ترسیدند و به هم گفتند : صدای بابا می آید . عیالم به آنها می گفت: بابایتان مکه است چند ماه دیگر می آید .پس آرام آنها را صدا زدم و گفتم : نترسید من خودم هستم بیایید در بام را باز کنید بچه ها دویدند و در را باز کردند همه مات و مبهوت بودند .
گفتم : خدا را شکر نمایید که مرا به برکت توسل به حضرت فاطمه زهرا از کشته شدن نجات داد و به یک طرفت العین مرا از مکه به یزد آورد سپس مشروح جریان را برای آنها نقل کردم .
نفیسه
سلام و خداقوت بر رهروان مکتب تشیع
این خاطره را یکی از دوستانم تعریف کرد.:
من زنی هستم که به کیش بهائی بودم و خوشحال بودم که آزادم.با تعدادی از دوستان راهی کشور امارت شدم برای خوش گذرانی.دو سه ماهی پی خویشی بودیم و کینه ای که از شیعیان داشتیم به اعراب سنی خودمان را جای شیعه زده بودیم .یک شب خودم را سیده معرفی کردم و میگفتم من از ذریه پیغمبرم با اعراب مست همبستر بودیم چیزی حالیمان نمی شد. یک شب در عالم رویا خواب بی بی دو عالم فاطمه الزهرا را دیدم با نا راحتی بهم گفت حالا کارت جایی رسیده خودت را جای بچه های من میزنی. اگر حقیقت را کتمان کنی تاوان سختی باید بدهی .خیلی ناراحت شدم .تصمیم گرفتم توبه کنم . فردا در کاهواره گفتم من دختر بهایی هستم و دشمن شیعیه بودم برای اینکه آبروی شیعه را ببرم خودم را شیعه معرفی کردم نمی دانستم که این مذهب صاحب دارد. من از این تاریخ میخواهم شیعه بشوم و از گذشته توبه کنم و از کاهواره بیرون آمدم من وقتی ابهت فاطمه را در خواب دیدم مجذوبش شدم..آن کشور را ترک کردم و آمدم به ایران جریان را به مادرم گفتم مادر ناراحت شدو مرا کتک زد که چرا از دینشان خارج شده و مرا زندانی کرد و به برادر و پدرم گفتند آنها خیلی مرا اذیت کردند حتی برادرم بهم تجاوز کرد از بهائیت نفرت داشتم . یک شب که در بند بودم گفتم یا فاطمه من توبه کردم و حرف گوشت کردم یا مرا نجات ده یا مرگم را برسان. خوابم برد در عالم خواب بهم الهام شد که دین خود را کتمان کن و اظهار پشیمانی کن تا از تو دست بکشند و جمعه آینده ساعت 11 ظهر با شناسنامه و مدارکت برو خانه حاجیه مریم در فلان خیابان و کوچه…بگو برای کار آمدم . به سفارش عمل کردم وقتی مطمئن شدم آزادم کردند.روز جمعه طبق آدرس رفتم وقتی در زدم دیدم حاجیه مریم مرا بوسید و گفت شما را بی بی فرستاده حا جیه مریم سخنران و مداح زنان بود ایشان علوم دینی را بهم یاد داد.شوهرش مرده بود و وتنها زندگی میکرد چند وقتی همراه ایشان به جلسات می رفتم و توشه میگرفتم تا اینکه حاجیه مریم مرا برای برادر زاده اش خواستگاری کرد ایشان مهندس ساختمان است زندگی راحتی راحضرت زهرا برایم رقم زد. و دختری خدا بهم داده اسمش را گذاشتم زینب.خدا را شکر میکنم که مشمول عنایات بی بی شدم.
زکیه
سلام و خسته نباشید.ضمن تقدیر و تشکر از خادمین این پایگاه .
من در خانواده ای زندگی میکردیم که اهل سنت و پر جمعیت بود 11 خواهر و برادر بودیم بر اثر فقر پدرم مرا به عقد پیرمردی که 60سال تفاوت سنی داشتیم داد ومهریه را نقد دریافت کرد (فروخت) و گفت من هم جهیزه ندارم. از آنجایی کم من 13 سال بیشتر نداشتم خیلی ناراحت بودم و از مذهبم بدم میآمد که دختر حق انتخاب ندارد. دوستی داشتم که شیعه بود و از سفره های حضرت رقیه میگفت و گهگهی مرا به مجالس زنان شیعه میبرد. من کم کم به مذهب تشیع علاقه مند شدم. خوشبختانه وقتی به خانه شوهر آمدم شوهرم بر اثر کهولت سنی قدرت زناشویی را نداشت. بهش خدمت کردم ومحبت کردم ایشان از سرمایه داران سیستان بلوچستان بود. یکروز به ایشان که از درد سنگ کلیه به خود می پیچید و چندین سال از این درد رنج میبرد. از آن جایی که محبت اهل بیت در دل داشتم از مادر امام حسین خواستم مقدمات شیعه شدن را برایم فراهم نماید . به شوهرم گفتم اگر به آنچه که میگویم عمل کنی من تو را مداوا میکنم. گفت هر چه منیخواهی بگو گفتم تو پیرمردی و طاقت درد را نداری اگر خوب شدی نصف اموالت را بنامم میکنی و من به جایش تو را آرام میکنم. گفت باشه . داخل اتاق رفتم لیوانی آب کردم ودر آن آیهالکرسی و سوره حمد خواندم و فوت کردم و گفتم یا زهرا کمکم کن تا شیعه شوم من نصف آنچه بهم رسید برای مجالس فرزندانت هزینه میکنم این ذکر خواندم ولایه علی بن ابیطالب حصنی فمن دخل حصنی امن من عذابی ودر آب فوت کردم به محض خوردن آب ایشان آرام شد و سنگش آمد . ایشان فردا به محضر آمدو بیش از آنچه گفته بود بهم داد.گفت فعلا تا زنده ام به کسی چیزی نگو. خوشحال شدم. شوهر رابا خودم برای تفریح به حرم حضرت معصومه بردم گفتم من میخواهم بعد از مرگ شما اینجا باشم ایشان کمک کرد و یک خانه در قم خریدیم و بنام من کرد و به اجاره دادم و اجاره اش را برای مجالس اهل بیت خرج نماید.کسی از این ماجرا خبردار نشد بعد از 19 ماه زندگی مشترک ایشان فوت کردند و به فرزندانش وصیت کرد ایشان بعد از مرگ من آزاد باشد.من بعد از مراسم ختم شبانه به قم مقدس آمدم و در یکی از حوزه های علمیه رفتم و طلبه شدم و بعد از 2 سال با یا روحانی سید ازدواج کردم و الان دارای دو پسر بنام سید حسن و سید حسین دارم و والدینم از این ماجرا خبر ندارند و الان در جوار فاطمه معصومه زندگی آرامی بدست آوردم. تمام فامیلهای من سنی میباشند. من لذت این خوشبختی را در سفره حضرت رقیه چشیدم.
احمد
به گزارش سرویس مقاومت جام نیوز، آزاده مصطفی ترک همدانی میگوید: مرحوم حجت الاسلام ابوترابی در دوران اسارت برایمان خاطرات و معجزات زیادی تعریف میکرد که خاطره زیر یکی از همانهاییست که ایشان برایمان گفت و اکنون نیز در کتاب اروند منتشر شده است.
سید آزادگان گفت: در اسارت، اذان گفتن با صدای بلند ممنوع بود. ما در آنجا اذان میگفتیم، اما به گونهای که عراقیها متوجه نشوند.
روزی جوان هفده ساله ضعیف و با جثهای نحیف، موقع نماز صبح بلند شد و اذان گفت. ناگهان مأمور بعثی آمد و گفت: «اذان میگویی؟ بیا جلو!»
یکی از برادران به نام اسدآبادی میدانست که اگر این مؤذن جوان ضعیف با آن جثه نحیف، زیر شکنجه برود معلوم نیست سالم بیرون بیاید. به سمت پنجره رفت و به نگهبان عراقی گفت: «من اذان گفتم نه او».
آن بعثی گفت: «او اذان گفت».
برادرمان اصرار کرد که «نه، اشتباه میکنی. من اذان گفتم».
مأمور بعثی به آن آزاده فداکار توهین کرد و ادامه داد: «او اذان گفت، نه تو».
آزاده اسدآبادی هم دستش را گذاشت روی گوشش و با صدای بلند شروع کرد به اذان گفتن. مأمور بعثی فرار کرد.
وقتی مأمور عراقی رفت، او رو کرد به آن برادر هفده ساله که اذان گفته بود و به او گفت: «بدان که من اذان گفتم و شما اذان نگفتی. الان دیگر پای من گیر است».
به هر حال، ایشان را به زندان انداختند و شانزده روز به او آب ندادند. زندان در اردوگاه موصل (موصل شماره ۱ و ۲) زیر زمین بود. آنقدر گرم بود که گویا آتش میبارید.
آن مأمور بعثی، گاهی وقتها آب میپاشید داخل زندان که هوا دم کند و گرمتر شود. روزی یک دانه سمون (نان عراق) میدادند که بیشتر آن خمیر بود.
ایشان میگفت: «میدیدم اگر نان را بخورم از تشنگی خفه میشوم. نان را فقط مزه مزه میکردم که شیرهاش را بمکم. آن مأمور هم هر از چند ساعتی میآمد و برای اینکه بیشتر اذیت کند، آب میآورد، ولی میریخت روی زمین و بارها این کار را تکرار میکرد».
میگفت: «روز شانزدهم بود که دیدم از تشنگی دارم هلاک میشوم. گفتم: یا فاطمه زهرا! امروز افتخار میکنم که مثل فرزندتان آقا حسین بن علی اینجا تشنهکام به شهادت برسم».
سرم را گذاشتم زمین و گفتم: یا زهرا! افتخار میکنم. این شهادت همراه با تشنهکامی را شما از من بپذیر و به لطف و کرمت، این را به عنوان برگ سبزی از من قبول کن.
دیگر با خودم عهد کردم که اگر هم آب آوردند سرم را بلند نکنم تا جان به جان آفرین تسلیم کنم. تا شروع کردم شهادتین را بر زبان جاری کنم، دیدم که زبانم در دهانم تکان نمیخورد و دهانم خشک شده است.
در همان حال، نگهبان بعثی آمد پشت پنجره، همان نگهبانی که این مکافات را سر ما آورده بود و همیشه آب میآورد و میریخت روی زمین. او از پشت پنجره مرا صدا میزد که بیا آب آوردهام.
اعتنایی نکردم. دیدم لحن صدایش فرق میکند و دارد گریه میکند و میگوید: بیا که آب آوردهام.
او مرا قسم میداد به حق فاطمه زهرا (س) که آب را از دستش بگیرم.
عراقیها هیچوقت به حضرت زهرا(س) قسم نمیخوردند. تا نام مبارک حضرت فاطمه(س) را برد، طاقت نیاوردم. سرم را برگرداندم و دیدم که اشکش جاری است و میگوید: «بیا آب را ببر! این دفعه با دفعات قبل فرق میکند».
همینطور که روی زمین بودم، سرم را کج کردم و او لیوان آب را در دهانم ریخت. لیوان دوم و سوم را هم آورد. یک مقدار حال بهتر شد. بلند شدم. او گفت: به حق فاطمه زهرا بیا و از من درگذر و مرا حلال کن! گفتم: تا نگویی جریان چی هست، حلالت نمیکنم.
گفت: دیشب، نیمهشب، مادرم آمد و مرا از خواب بیدار کرد و با عصبانیت و گریه گفت: چه کار کردی که مرا در مقابل حضرت زهرا(س) شرمنده کردی. الان حضرت زهرا(س) را در عالم خواب زیارت کردم. ایشان فرمودند: به پسرت بگو برو و دل اسیری که به درد آوردهای را به دست بیاور وگرنه همه شما را نفرین خواهم کرد.
محسن
سلام وقت به خیر از تمامی پرسنل این پایگاه متشکرم التماس دعا
ازشما و خوانندگان این مطلب تشکر میکنم که وقتتان را در اختیارم گذاشتند.
اینجانب در زمستان 1370 برای مدوای همسرم به تهران رفتم چون آشنایی نداشته که منزلشان بروم به مسافرخانه امید در میدان راه آهن رفتم در آنجا در نگرانی بسر میبردم ساعاتی بعد از ورود دیدم کسی درب اتفاق را میزند آمدم درب را باز کردم خانمی بود بهم گفت داداش لامپ روشن نمیشود آیا میشود محبت کنید و لامپ را درست کنید خدا خیرتان بدهد.. با اینکه خسته بودم گفتم گناه داره رفتم داخل اتاق لامپ خاموش بود من جلوشدم خانم دنبالم . وقتی آمد لامپ را روشن کرد ودرب را از داخل فلف کرد گفت تا مرا ارضا نکنی نمیگذارم بروید گفتم گناه دارد گفت اگر به خواسته ام عمل نکنی داد میزنم به زور وارد اتاقم شده و قصد تجاوز دارد.گفتم مگر شوهر ندارید گفت چرا گفت او پی خوشی و نوشی اش است من هم گهگاهی به اینجا می آیم به بهانه ای به مسافران حال میدهم. گفتم من زن دارم برو دنبال یک مجردی در این اتاق کوچک راه فراری نبود .گفتم من نماز نخواند ه ام بگذار نمازم را بخوانم تو هم درب مرا قلف کن و برو شامی بگیر بیاور بعد یک خاکی تو سر میکنیم. خلاصه گفت پول ندارم 400تومن پول بهش دادم.او رفت و درب را قلف کرد.وقتی رفت دست نیاز را بسوی خالق یکتا دراز کردم و گفتی خدایا خودت کمکم کن تا آلوده نگردم با خودم گفتم خدای من قدرتت از همه بالاتر است 2رکعت نماز حاجت و توسل به حضرت زهرا خواندم و خدا رابه حضرت زهرا قسم دادم وگفتم ای خدایی که دامن یوسف را به گناه آلوده نکردی پاکم کن ای خدایی که به سلیمان قدرت باد دادی قالیچه سلیمان برایم حاضرکنم تا چشمم را باز کنم از این اتاق به اتاق خودم برم. ای خدایی که امام جواد را از حجره در بسته بردی مرا نیز ببر.در سجده بودم و ذکر میگفتم صدای قلف را شنیدم گفتم وای برمن وفتی چشمم را باز کردم دیدم در اتاق خودم نشسته ام سجده شکر را بجا آوردم که نجات یافتم.
خدا را بی نهایت سپاسگذارم که هر وقت صدایش میکنم جوابم را میدهد و همسرم را شفا داد و دختری بهم داد به نام فاطمه که الان مربی حوزه علمیه خواهران است. بی نهایت سپاس ای همتای بی همتا.
اکبر
سلام و خدا قوت.از دست در کاران این سایت متشکرم.
مرحوم پدرم تعریف میکرد.که بنده اهل یکی از روستاهای شهربابک از استان کرمانم . در زمان طاغوت بر اثر خشکسالی به تهران آمدم. به کارگری و حمالی مشغول شدم به اندازه موهای سرم رنج و سختی کشیدم.در آن سالها اینقدر شبها در حلبی آباد بی شام خوابیدم و پس اندازم را برای مادرم و خواهر و برادران کوچکم میفرستادم.شبهای جمعه به قبرستان می آمدم و با خیراتی اموات خودم را سیر میکردم.ولی جمعه ها را به مهدیه مرحوم کافی اختصاص میدادم. جمعه تا جمعه غذای روحم را از مهدیه تامین میکردم . توسل را در مهدیه کسب کردم . خدا شاهد است در خانه ها کار میکردم با اینکه در فقر بودم بعضی از زنان پشنهاد رابطه نامشروع میدادند و گفتند توبیا با ماباش شوهرم در اطزیش خوش است من هرچه میخواهی بهت میدهم.شبها در اینجا گرم بخواب و لذت ببر من 5برابر کارگری ماهیانه بهت میدهم ناگفته نماند خداوند کمی جمال به من داده است.قبول نکردم . بعضی از زنها سرمایه دار میگفتند اگر با من زندگی کنی من طلاقم را از شوهرم میگیرم. به هیچ کدام از اینها تن ندادم محبت اهل بیت را به هیچ چیز عوض نکردم شبها قبل ازخواب در سرمای زمستان به خالقم میگفتم.خدایا من عاشق زهرایم به حق زهرا خودت فرجی کن ومرا از حلال سیرکن.و از حرام دور کن .خلاصه جمعه ها که به مهدیه می آمدم باعث شد نزد مردم عزیز شوم تا اینکه بعد نماز صبح آقای کنار م نشسته بود از ندبه من به تعجب افتاد .بهم گفت چکاره هستی گفتم من بنده خدایم در پی روزی حلالم که شکم مادر و خواهر برادر یتیمم را سیرکنم .کسی را یک هفته به تعقیبم فرستاد بدون اینکه من متوجه بشم.هفته بعد مرا به خانه اش بردو گفت بیا همراه من باش. ایشان در خانه چند کلفت زن داشتند بعد یکماه گفت بیا بریم شهرتان. اورا به روستایمان آوردم و وضع زندگیم را دید مقداری بیش از حد به خانواده مان کمک کرد و گفت من از تو خواهشی دارم گفتم امر بفرما گفت من میخواهم شما را به فرزندی قبول کنم چون شما امین من هستید. من رفتنی هستم و تو هم بنده محبوب خدا و تضمین شده حضرت زهرایی خلاصه به زندگیمان بهبود ببخشیدو تمام دارایش را بنام کرد و من هم بیشترین کمکم را به مراسم فاطمیه میکنم. من غلام فاطمیه ام.البته این کمک به حساب هیئات مذهبی فاطمی و بیت مراجع میریزم. بهم گفت اگر حضرت زهرا کسی را ضمانت کند در دنیا و آخرت سرافراز است.وصیتم این است از فاطمیه فاصله نگیری.
معصومه
سلام و عرض ادب به خادمین اهل بیت در پایگاه اینترنتی کاروان صادقیه و ناظرین عزیز
حقیر مدتی در بیمارستان بستری شدم .خانمی محجبه از همکلاسیهایم پرستار بود موقع شیفتش کنارم می آمد.گفتم خانمی تو را من میشناسم قبلا بی بند و بار بودی چه شد که آدم شدی . بهم تعریف کرد. همانجور که خودت میگی من در ایام دانشجویی بیشتر با پسری رفت و امد داشتم که از همکلاسی هایم بود و وعده ازدواج داده بود. اغلب با ایشان بودم با یکدیگر گرم میگرفتیم.یکروز این پسر یکی از دوستانش را آورده به منزل و بی خبر از رابطه ما فیلم گرفت و تعدید کرد اگر با من هم خوب نشوی فیلم را به بچه های دانشگاه میدهم. مجبور شدم با او کنار بیایم متاسفانه او معتاد بود میخواست خرج موادش را از خود فروشی من در بیاورد .من به خاطر نقطه ضعف در هر شرایطی می بایست به خواسته ایشان عمل کنم بدون هیچ دستمزدی. تا اینکه مرا به 10 ساعت به افراد مجرد میسپردند.و به بیماری ایدز گرفتار شدم .یکروز برادرم از شهرستان که به تهران آمد.حتی اجازه دیدار برادر را نمی دادند با التماس خواهش کردم این دوسه روزی برادرم هست کنارم نیاید گفت باید خرج موادم را بدهید مجبور شدم انگشترم بفروشم و پول دوایش را تامین کنم. با برادرم برای اولین بار به زیارت شاه عبدالعظیم رفتیم آرام شدم. واعظی در صحن صحبت میکرد که اگر انسان به اندازه کوهها هم گناه کند ببخشش خدا بیشتر از گناه است بعد از سخنرانی به بهانه مسئله شرعی رفتیم گفتم حاج آقا اگر بخواهم مسائل شرعی ام را بپرسم شماره تان را در اختیارم نمی دهید شمارهاش را گرفتم و با تلفن کارتی با ایشان تماس گرفتم و تمام جریان را تعریف کردم ایشان گفت توبه کن خدا مهربان است اگر قول به حضرت زهرا بدهی حجابت را رعایت کنی و دنبال فساد نروی هم بیماریت خوب میشود وهم بی بی کمکت میکند و از شر این نامردها نجات می یابی. نماز استغاثه بی بی را یادم دادم روز بعد در محضر شاه عبدالظیم سوگند یاد کردم که اگر از دست این نامرده نجات یابم و بیماریم خوب شود توبه میکنم وتا زنده ام بای حفظ حجاب از جان مایع میگذارم. بعد از رفتن برادرم وقتی نامردها تماس گرفتم گفتم قرار شاه عبدالظیم . به هر دو گفتم بیایند بیرون صحن قرار گذاشتیم البته با حجاب کامل.وقتی مرا با این حال دیدند مسخره کردند.گفتم من توبه کردم دیگر گناه نکنم شما هم توبه کنید دیگر دنبال من نیاید .کفتند آخوندها میخواهند آزادی را از ما بگیرند و…. خلاصه گفتم من تا صبح به شما مهلت میدهم که دست از سرم برداریداگر بخواهید آبرویم را بریزید مادر همین آقا سزایتان را می دهد. خلاصه شب تا صبح نخوابیدم صلوات فرستادم گفتند یا زهرا اگر اینها آدم میشوند هدایتشان کن اگر اینه آدم نمیشوند هلاکشان کن . روز بعداین 2نفر با موتور در یک صحنه تصادف هلاک شدند من از آنروز نذر کردم تا زنده ام سرباز زهرا باشم و مشوق حجاب باشم و در این بیمارستان به آنهای که محجبه اند احترامشان دارم و بیشتر تحویلشان میگیرم.خلاصه بعد از مدتی با یک دکتر با ایمان ازدواج کرده ام و زندگی خوبی را دارم .در حال حاضر آزادی ام را مدیون بی بی میدانم. واز بیماری ام نجات یافتم .وقتی حرفهایش تمام شد من تحت تاثیر قرار گرفتم.و نذر کردم که هر روز زیارت بی بی را بخوانم.این پیام را بدهم که حضرت زهرا مظهر آزادگی و عزت زنان عالم است اگر بخواهیم ما عزت داشته باشیم باید به او اقتدا کنیم.
فریده
سلام.ضمن تقدیر و تشکر از بانیان محترم پایگاه اینترنتی و دیگر دوستان و بیندگان و نظردهندگان:
حقیر خواهر شما 25 سال بعد از ازدواج خداوند فرزندی داد از آنجایی که خیلی وابسته به ابولفضل بودم. نام فرزندم را عباس گذاشتم. در ایام محرم سالی یک گوسفند نذر آقا ابوالفضل میکردم. که این پول از پس انداز و قصور زندگیم تامین میکردم. تا اینکه در ایام تابستان کولر خراب شد پسرم میخواست کولر را درست کند که بر اثر اتصال برق و آب فرزندم را از دست دادم. وشوهرم خیلی به این پسر حساس بود.خیلی ناراحت شدم. خواهرم در منزل بود وقتی که این صحنه را دید بهم گفت جواب شوهر را چه میدهی. به خواهر گفتم به کسی چیزی نگو. داخل اتاق رقتم و نماز استغاثه به بی بی خواندم و بی بی را قسم دادم به ابوالفضل العباس که اگر عباس را دوست بدارد به احترام عباس فرزندم را برگرداند.بعد نیم ساعت دیدم درب اتاق باز شد. دیدم پسرم عباس آمد و گفت مادر چه کار کردی. من وقتی روح از بدنم جدا شد مرا داشتند می بردند که خانمی قدخمیده آمد و گفت این را برگردانید که مادرش مرا به فرزندم عباس قسم داده من میخواهم به جایی محبتی که به عباس داره جبران محبت نمایم تا قدر عباسم را بیشتر بداند…. خدا رحمت کند کسانی که باعث شدند مذهب شیعه در این کشور رسمی شود .شیعه تا توسل داردنگرانی معنی ندارد اگر حاجتی داشتید و نتوانستید برآورده کنید بدانید هنوز اهل بیت را خوب نشناختید. تا اهل بیت است غصه معنایی ندارد غصه زمانی باید بخوریم که لطف اهل بیت شامل حالمان نشود.باتشکر خواهر شما فریده
طلبه
سلام خدمت مدیریت پایگاه اینترنتی و مشاهدکنندگان محترم و نظردهندگان
خدا را شاکریم که محبت اهل بیت را در دلهایمان جای داد. حقیر طلبه می باشم درسن 18 سالگی سال 70 پایه سوم بودم. پدرم مستاجرو کارگر ساده روزمزد بود در یک تصادف در خیابان از دنیا رفت و قاتل مشخص نشد. من 3 خواهر داشتم .برای تامین مخارج خانواده تصمیم گرفتم که ترک تحصیل کنم خدارا شاهد میگیریم دل کندن از حوزه برایم سخت بود . یک شب آمدم حوزه و گفتم شبی با هم حجرهیها خدافظی کنم و حلالیت بطلبم. آن شب از ناراحتی خوابم نبرد. در هنگام خوابیدن نماز استغاثه به حضرت زهرا خواندم و دست یاری به طرف بی بی دو عالم دراز کردم که خیر را برایم مقدر کند و تحصیل علوم دینی را روزیم نماید. در این عالم قبل از نماز شب صدایی شنیدم که گفت ای دوست ما فردا ساعاتی قبل از ظهر نماز برو پیش حاجی محمد….. در فلان خیابان و فلان مغازه.برو و بگو من قاصدم . و چیزی دیگر نگو. آنچه بهت گفت عمل کن. طبق وعده و آدرس رفتم دیدم پیرمردی نورانی در حجره فرش فروشی نشسته است . همینکه گفتم من قاصدم بلند شد و مرا بوسید. و گفت من 15 سال است که زیارت بی بی را میخواندم که دیر شب فرزندش آمد ومژده داد که فردا فلان طلبه میآید. مبادا بگذاری ترک حوزه کند. من موظف شدم یک خانه برایت خانواده تان بخرم و ماهیانه 100هزار تومان بهشان بدهم تا تو نشر فرهنگ کنی. در ضمن من دختری 15 ساله دارم بنام زهرا از اول تولدش نذر کردم به کسی بدهم که روحانی باشد. من تمام مخارج تو را تامین میکنم تا تو نگران هیچ چیز نباش فقط تو علوم دینی را یاد بگیر. دیرشب حضرت زهرا تو را معرفی کرد. خلاصه مرحوم حاج محمد خواهر اولیم را به عقد پسرش در آورد و جهاز و تمام مخارج ازدواج خوهرهایم را داد. خدارا شکر عنایت بی بی شامل حالم شد. والان در زیر سایه حضرت معصومه زندگی میکنم.با داشتن 2پسر و 2دختر.و دخترم را به روحانی داده ام. و…..و بی نهایت خداراشکر.
علی
سلام خدمت کارگروه پایگاه
مدتی است دلم عقده کرده وقتی کرامات بی بی را دیدم گفتم حیف است کرامتی به مرحوم پدرم عنایت شده نگویم. خدا بیامرز پدرم چوپان بود تعریف میکرد سالی یک گوسفند نذر بی بی داشتم در بهار در بیابان مشغول چراییدن گوسفندانم بود همزمان 2 گرگ حمله ور شدند. بهم الهام شد بگو یا زهرا مددی. همینکه این ذکر را گفتم: دیدم گرگها از همان سمتی که آمدند رفتند.
محدثه
سلام و عرض ادب خدمت شما و تمامی بازدیدکنندگان محترم پایگاه اینترنتی کاروان صادقیه
من در کودکی پدرم را از دست دادم و مادرم با کلفتی ما را بزرگ کرد و راهی دانشگاه شدم در رشته پزشکی درس میخواندم .مادرم بیمار شد و بر اثر بیماری مادرم و نداشتن توان مالی اموراتم به سختی میگذشت از آنجایی که وصییت مرحوم پدرم تاکید بر حجاب و وقار من بود با عشق در دانشگاه تبلیغ از حجاب میکردم من در شهر تهران در خانه پیر زنی مستاجر بود کارهایش را انجام می دادم و کرایه نمی دادم.تا اینکه مادرم در شهرستان نیاز به هزینه جراحی پیدا کرد به یکی از دوستان مشورت کردم ایشان پیشنهاد خود فروشی داد من بر بدنم لرزه افتاد تا این حرف را شنیدم .وقتی به اتاق آمدم 2رکعت نماز استغاثه به حضرت زهرا خواندم و از عمق جان طلب یاری کردم. در عالم رویا بی بی را در خواب دیدم بهم گفت فردا نیم ساعت بعد از نماز ظهر درحرم عبدالظیم خانمی میآیدبه ایشان بگو امانتی محدثه را بده و نشانی این اسمش کبری میباشد و چهره اش در خواب دیدم .فردا نماز ظهر را خواندم وهمانجا نشسته بودم سرم پایین خانمی مرا به اسم صدا زد محدثه خیلی حیران شدی.وقتی سرم را بالا کردم دیدم خودش است .گفت دختری چند سال پیش از دنیا رفت ثلث دارایم را میخواستم در راه خیر خرج کنم دیر شب خواب دخترم را دیدم بهم گفت آنچه به من میخواهی بدهی به این محدثه بده نیم ساعت بعد از نماز ظهر در حرم عبدالعظیم و چهرات را بهم نشان داد. تو شبیه دخترم هستی حالا تصمیم دارم که بعد مرگم تمام دارای ام را بنامت کنم. خلاصه هزینه پرداخت عمل مادرم را قبول کرد من و مادرم را به منزلش آورد و منزل را به نام من کرد و مرا دختر خودش حساب کرد.و الان با دکتری ازدواج کرده ام و دختری بنام زهرا دارم و مادرم با کبری زندگی میکنند مثل دو خواهر هستند . من باورم این است تا سایه حضرت زهرا برزندگیمان حاکم است غصه معنایی ندارد.
گمنام
سلام تشکر میکنم از این پست زیبایتان حکایتی را برایتان مینویسم.
حقیر در اوایل زندگی به شهرهای بزرگ جهت کارگری میرفتم .به شخصی برخورد کردم و به من گفت من 3 ماه کار دارم بیا انجام ده یک مرتبه و یکجا حساب میکنم و روزی 100تومن بیشتر هم میدهم. خوشحال شدم در بیابانی کار میکردم هیچ کس نبود شبها تنها در آن آبادی کار میکردم.خیلی سختی کشیدم. یک روز به اتمام کار وقتی من روز سرکار بودم خودش آمد یک الکترموتور و پنکه را باز کرد ورفت. بعد از ظهر آمد با یک مامور وگفتند اینجا را دزد زده چون من در آنجا بودم شکشان به من بود خلاصه مرا به زندان و آگاهی بردن اینقدر ناحق مرا زدند تا اعتراف از من بگیرند. شب در زندان نماز استغاسه به فاطمه زهرا را خواندم و کمک خواستم. شب در عالم خواب دیدم بانوی با وقاری پیشم آمد و گفت فردا وقتی که برای اعتراف آوردند بگو تا صاحب خانه نیاید من چیزی نمی گویم.و دعای الهی عظم البلاء را بخوان و مباهله کن نترس ما تورا کمک میکنم تا تمام بدهی هایت را بدهی و دارایی بیش از حد نصیبت میگردد. فردا برای اعتراف من را آوردم. من گفتم تا حاج اسدالله نیاید من چیزی نمی گویم. ایشان را آوردند .من 5 دقیقه وقت گرفتم.و دعای الهی عظم بلا را خواندم و گفتم خدایا هر کدام از ما دروغ میگوییم و ناحق است علیل و دردمندش کن دردی برایش مسلط کنتا عمر دارد خوب نشود. به محض گفتم این حرف دیدم به روی زمین افتاد واز طاقت درد سر به خود میپیچد. حاج اسدا… شروع کرد به اعتراف برای اینکه پول ندهم تهمتی برایش بستم.و از من حلالیت خواست گفتم راضی نمیشوم مگر اینکه پول مرا بدهد و دخترش را به عقد من در بیاورد. نصف دارایی اش را به من بدهد به جای کتک های که من خوردم تا رضایت بدهم خلاصه به خاطر شدت درد مجبور شد. مجبور شد نصف مور شش دانگی اش و کارخانه و…. به من داد و زندگیم بهبود یافت ……
کنیز فاطمةالزهرا(س)
سلام و عرض ادب از انتشار عنایت حضرت زهرا(س)
در اول زندگیم اکثر اوقات به تنهایی به سر میبرم خانه ما نزدبک یک کوره آجر پذی و فاقد حصاربود.. چون خانه ما نوساز بود همسایه نداشتم. چون شوهرم در سفر بود شبها مادرشوهرم کنارم می آمد تنها نباشم .من قبلاخواستگاری داشتم که جواب رد بهشان داده بودم. ایشان برای اینکه مرا ضایع کند قصد مزاحمت میکرد..هر شب به بهانه ای می آمد نزدیک خانه ما مرا به اسم صدا میزد و میگفت خودت گفتی شبی شوهرم نیست بیا .هر شب با لحنی مخصوص خود و با نام جدیدتری .کم کم مادر شوهرم باورش شده بود.داشت کار به جای باریکی کشیده میشد .آمدم قرآن را بوسیدم و زیارت کردم و به مادر شوهرم قسم خوردم که من بی اطلاع ام گفتم امشب معلوم میشود.آن شب بعد از نماز مغرب 2 رکعت نماز غفیله خوانم و در قنوتش از خدا کمک خواستم و خدارا به مادرمان زهرا سوگند دادم که امشب کمک کند.به وقت هرشب دیدم صدایش آمد به مادر شوهرم گفتم میخواهید بیگناهیم ثابت شود.آمدم پشت در و به آن مرد گفتم از عذاب خدا بترس و حقیقت را خودت بگو. او انکار کرد. گفتم خدا تورابه جان زهرا بین ما داوری کن خدایا هرکدام که دروغ میگوییم به شکل گرگ پا شکسته در بیاور. آن شب در را باز کردم آمدم بیرون دیدم گرگی معلول بیرون نشسته گفتم اگر میخواهی نجات یابی حقیقت را بگو . از گونه هایش اشک جاری شد و بر بی گناهیم اعتراف کرد.وقتی که حقیقت بر ملا شد گفتم تکرار نشود قول داد .به شکل قبل برگشت و دیگر مزاحمم نشد و مادر شوهرم عذر خواهی کرد و بیگناهیم ثابت شد . این است عزت فاطمه زهرا .چرا شیعه تا زمانی مادری چون زهرا دارد بترسد. خدا دختری بهم عطا کرد اسمش را فاطمه الزهرا گذاشتم و الان حافظ 16 جز قرآن است. خوشبختی یعنی حضور بی بی فاطمه زهرا را در زندگی حس کردن. نا گفته نماند من از وقتی که به سن بلوغ رسیده ام تا به از چادر یادگار بی بی فاصله نگرفته ام حجابم را برای خدا و احترام بی بی حفظ نموده ام. و از آن شب تاکنون هر شب از راه دور زیارت بی بی ام را میخوانم تا نخوانم شب بر من صبح نمیشود. افتخارم این است که کنیز زهراهم.
سمیه
سلام خداقوت
خیلی زیباست البته توسل زیباست. پدرم درشرکتی کار میکند من تنها فرزند خانواده هستم و طلبه میباشم. مادرم بیمار بود و در بیمارستان بستری بوددر خانه نشسته بودم و مشغول مطالعه بود م دردهه آخر محرم بود در منزل را زدند از آیفون نگاه کردم خانمی دیدم قابلمه ای در دست داشت و پشت آیفون گفت نذری دارم.. وقتی بالا آمد چادر را بیرون آورد یک جوان بود با عینک دودی و ریش پرفسولی و پیرآهن مشکی بود و چاقوقی در دست داشت و از من درخواست حرام کرد.و تهدید کرد که اگر به خواسته او اجابت نکنم تو را میکشم..من وقتی چشمم به پیرآهن مشکیش افتاد.. گفتم چرا مشکی پوشیدی گفت مگر نمی دانی محرم است. گفتم اگر محرم را می شناسی اجازه 2 رکع ت نماز بخوانم بعد.همراهم آمد وضو گرفتم 2رکعت نماز خواندم در قنوت نماز خدا را مادرمان حضرت زهرا قسم داد که این جوان را هدایت کند.وقتی نمازم تمام شد دیدم اثری از جوان نبود. گذشت چند ماه بعد یک جوان باوقار به خواستگاریم آمدو ازدواج کردم سه چهار روز بعد از عروسی به همسرم گفتم تو چطور عاشق من شدی .گفت اگر قول بدهید که ناراحت نشوید من می گویم.جریان را تعریف کرد و گفت وقتی مشغول نماز شدی.نوری را مشاهده کردم و به من گفت پسرم آیا دلت راضی میشود باپیراهن عزای پسرم گناه کنی. زود برومن برات خواستگاری میکنم. من رفتم و توبه کردم. بهش گفتم من قبل از خواستگاری در عالم خواب حضرت زهرا را دیدم گفت فردا مهمان حسینم میآید نکند جواب رد بدهی. خلاصه ازدواج موفقی داشتیم تا به حال بعد از 5سال و یک فرزند کوچکترین اکراهی از هم نداریم. توسل شاه کلید حل مشکلات است. خدا خیرتان بدهد.
عباس
سلام من دست فروش بودم به یکی از مشتریها نسیه دادم مدتی بود که طلب مرا نمی داد یکروز به من گفت طلبت را بنمیدهم هیچ و اگر 500 تومن دیگر بهم ندهی به شوهرم میگویم به زور به من تجاوز کردم در این دیار غربت کسی را جز خدا نداشتم. خدا را به فاطمه قسم دادم که کمکم کند .آن خانم درب خانه اش نشسته بود از غیب زنبوری آمد و او را نیش زد و مرد.
فاطمه
سلام در کودکی مادرم را از دست دادم وقتی روحانیون در منابر میگفتند حضرت زهرا مادر شیعه می باشد در تنهایهایم با توسل به او ایام را سپری میکردم تا اینکه به خانه بخت رفتم شوهر بد اخلاق بود و مرا به باد کتک میگرفت از انجایی که پناهی نداشتم دلم راضی نمیشد شوهرم را نفرین کنم یک شب نماز حاجت و استغاثه به حضرت زهرا خواندم و خواستم بی بی شوهرم را هدایت کند تا اینکه فردای صبح که ایشان از خواب بیدار شدند مرا بوسید و حلالیت طلبید و گفت تو مادری چون زهرا داری.من تا عمر دارم نوکریت میکنم بعد از 13 سال زندگی مشترک با 2 فرزند هیچ مشکلی برایم پیدا نشد .از آن روز کوچکترین دعوایی پیش نیامد
اسماعیلی
سلام . سپاس و درود بر دست درکاران سایت
واعظی از جرجاف زرند کرمان به نام آسید رضا ترابی بود خدا رحمت کند ایشان بهم تعریف کرد چند سال پیش برای روضه به اسماعیل آباد نوق می آمدم در بین راه از جاده خاکی آبرون نزدیک گردنه اشرار راه را بر من بستند میخواستند ماشینم که تویوتا بود ببرند ماشین روشن را از من گرفتند و مرا پیاده کردند وقتی میخواستند حرکت کنند خدا را به مادرم زهرا قسم دادم که ماشین حرکت نکند و خاموش شود بلافاصله ماشین خاموش شد. هر کار کردند ماشین روشن نشد ماشین را رها کردند وقتی سوارشدم با اولین استارت ماشین روشن شد. شما را به خدا این حکایت را منتشر نمایید با تشکر اسماعیلی
احمد
در عالم هستی کلیدی چون نام مادرمان حضرت زهرا مشکل گشا نیست. نام زهرا مرده را زنده میکند.من با جرات باوردارم اگر کشور ما عنایت بی بی نبود دشمنان اسلام ایران را با خاک یکسان میکردند. اولین کشوری از مناره ها اشهد ان علیا ولی ا… سر میدهد مگر میشود اشغال شود. نه به خدا اگر تمام دنیا علیه ما قیام کنند با یاری خدا یک نام حضرت زهرا (س) لرزه بر اندامشان می اندازد ان شاءا… فرزندشان می آید و جهان را آرام میکند.
فرزانه
سلام برادری بنام احمد گفته برای خشنودیش چادر که یادگار مادرمان است حفظ نماییم. به نظر من ما اگر نذر حجاب نمایم گرفتاری ما حل میشود. بیاید برای یکبار هم شده امتحان کنیم. برای شفای بیمارمان با معرفت و از صمیم قلب نذر کنیم تا زنده ایم محجبه باشیم اگر جواب نداد به من نفرین بفرستید. یا اگر مشکل من حل شد چند تا خانم بی حجاب را محجبه نماییم..
احمد
سلام آقای بزرگواری حکایت سید کشمیری را راجع به مقام مادر ما شیعیان نقل نمود به خدا اشک ما را در آورد. من همیشه با خودم میگفتم زمان جنگ تحمیلی بیش از 30 کشور علیه ما میجنگیدند بچه های ما با یک یا زهرا به پیروزی دست می یابند. حالا فهمیدم که سربند یا زهرا از هر سلاحی کوبنده تر است . چقدر ما بی فکریم حاضر نیستم برای خشنودیش چادر که یادرگار مادرمان است حفظ نماییم.
عبد العاصی
سلام علیکم محضر دوستان بزرگوار -یادم نمی رود که این روایت پر معنا وکلیدی را روحانی کاروان برایمان در همین سفر نقل کرد-الاخلاص ملاک العباده-مهم دنیا به عبادت بندگان ومهم عبادت هم لازمه اش اخلاص است به نظر بنده روشن شدن ماشینی که قریب دو ساعت کلنجار رفتن به آن وسرگردان ماندن در عیب اصلی توسط رانندگان ومایوس بودن از روشن شدن ماشین به اخلاص زائرین این کاروان بر می گردد چون همه این عزیزان مخلص وبا صفا بودن غیر از همین روحانی سرتا پاتقصیر که ان شاءالله خداوند به این روحانی هم یه ذره معرفت اهلبیت (ع)عنایت نماید وهمچنین شاه کلید اصلی قرائت مخلصانه حدیث کسا توسط برادر بزرگوارمان حاج احمدآقا بود-یکی از دوستان جالب فرمود که این اتفاق چیز چندان مهمی نبوده چون نام بی بی زهرا(س) از این مطالب فراتر است-مرحوم قاضی نقل می فرمود که:
روزی در محضر آقا حاج سید مرتضی کشمیری برای زیارت مرقد حضرت ابا عبدالله الحسین علیه السلام از نجف اشرف به کربلای معلی آمدیم و با اودر حجره ای که در مدرسه بازار بین الحرمین بود وارد شدیم. این حجره منتهی الیه پله هایی بود که باید طی شود. مرحوم حاج سید مرتضی در جلو و من از عقب سر ایشان حرکت می کردم. چون پله های به پایان رسید و نظر بر در حجره نمودیم دیدیم مقفل است, مرحوم کشمیری نظری به من نموده و گفتند:
می گویند: هر کس نام مادر حضرت موسی را به قفل بسته ببرد, باز می شود؛ مادر من از مادر حضرت موسی کمتر نیست.
و دست به قفل بردند و گفتند: یا فاطمه!
و قفل باز را در مقابل ما گذاردند و ما وارد حجره شدیم
محمدمهدی
سلام گرچه دعای شیخ محمدعلی اثر داشت صلوات و آمین حاج حسین قوام مهم تر است. علت اینکه حاج حسین قوام در بین مدیران کاروانها محوبیت دارد این است ایشان نسبت به فاطمه معصومه معرفت خاصی دارد. آن بی بی ایشان را عزیز گردانده است ای کاش حاج حسین این متن را میخواهد ( حاجی به امام حسین دوستت دارم. حاجی حرم امام حسین میری من و همه بچه هیئتیها را دعا کن)
جعفری
سلام دست شما درد نکند همیشه سعی کنید در این زمانی دشمنان ما توسل را شرک میدانند از عنایات اهل بیت سخن بگویید. و کرامات دوستانی که به توسل به کمالات روحی رسیده اند انتشار دهید.
جعفری
سلام خدا و رسول بر سرور زنان عالم حضرت زهرا سلام ا…
به نظر حقیر در دنیای به این بزرگی هیچ چیز مثل عنایت اهل بیت به انسان با ارزش نیست.خدا این روحانی که با این کار خود عظمت حضرت زهرا را رسانده حفظ کند تا قیام قیامت برایش خیر طلب میکنم. و شما که این عنایت بی بی را منتشر نمودید تشکر میکنم. الهی عاقبت به خیر بشوید.
محمدی
سلام و خسته نباشید تشکر از این پست زیبایتان ای کاش شماره حاج حسین یا روحانی و یا نام روایت کننده را مینوشتید تا صحت آن معلوم گردد. حداقل یکی کافیست شرمنده. التماس دعا
خادم الصادقیون
سلام و سپاس از حضورسبزتان
برای صحت این مطلب به شماره۰۹۱۳۷۵۸۷۱۳۴که از خادمین صادقیه واز نزدیک شاهد این ماجرا بوده سوال فرمایید.
آباده
سلام اگرچه در سفرهای زمینی خسته کننده می باشد و مسافران حوصله هاشان سر میرود.والله حاج حسین با حکایات و شوخیهای مذهبی این خستگی را از تن ما بیرون می آورد. وقتی به مقصد میرسیدم ناراحت میشدیم. من چندین سفر زیارتی رفتم هیکدامشان مثل این سفر نبود .حاجی بی ادعا خدمت میکند.جا دارد از شما تشکر کنیم تا فرصتی برایم پیش آید از این رزمنده بی نام و نشان تشکری کرده باشم. خدا نگهدارتان باد.
احمدی
حضرت زهرا (س)مقامش بالاتر اینها ست. خوشا به حال این روحانی عارف که به حق واصل بود خوب کردید شما هم این اعجاز را منتشر کردید زیرا این اعجاز روز چهل زائر با چشم خود آنرا دیده اند.
فاطمی
بر دشمن حضرت زهرا لعنت باد.جالب بود توسل به بی بی بالاتر از اینهاست اینکه چیزی نیست.
محسن
سلام بعید نیست اگر من همراه حاجی قوام در یک سفر همراه نبودم این معجزه را باور نمیکردم اذکار و دعاها و اخلاص حاجی قوام اگر مرده زنده شود من باور میکنم همینکه ایشان سفرش را با آیهالکرسی و صد سوره توحید شروع میکند کافی است.
اکبر
سلام من این روحانی را می شناسم ایشان در تمام صحبتهایشان امکان نداشت یک موعطه و یک احکام شرعی نگوید ایشان غم دین را میخورد. به گمانم حاج آقای مختار آبادی باشند.
حسینی
من حاج حسین قوام را میشناسم ایشان در سفرهای زمینی تا اذن دخول از فاطمه معصومه نگیرد از ایران خارج نمیشود خدا ایشان را حفظ نماید.