داستان حضرت اشموئیل و نحوه پادشاهی طالوت

داستان حضرت اشموئیل و نحوه پادشاهی طالوت

خداى تعالى از خاندان لاوى پیغمبرى به نام اسموئیل یا شموئیل مبعوث فرمود آن پیغمبر الهى چنان که گفته اند، در طول چهل سال رنج و مشقت، توانست تا حدودى به وضع سیاسى بنى اسرائیل سر و سامانى بدهد و بیشتر آن ها را از بت پرستى و انحراف بازدارد. در لغت نامه دهخدا در مورد این پیامبر آمده: پیغمبری از یهود بود که طالوت را به سلطنت بنی اسرائیل برگزید. صاحب حبیب السیر می آورد: در وقتی که عالی نام امام مدبر بنی اسرائیل بود. اشمویل علیه السلام متولد گشت. به اتفاق ائمه اخبار نسب آن پیغمبر بزرگوار به لاوی بن یعقوب علیه السلام می پیوست. اما در نام پدر عالی مقامش خلاف است. محمدبن جریر الطبری گوید: نام پدر اشمویل، دیان بن علقمه بود و حمدالله مستوفی و زمره ای دیگر از مورخین اسم او را بلقانا گفته اند و مادر اشمویل عجوزه ای بود عقیم به نام حنه و چنانچه در معالم التنزیل مسطور است پیوسته آن عجوزه از حضرت واهب العطایا ولدی رشید می طلبید و در اواخر عمر درخواست او به اجابت رسید شمویل حامله شد و چون در درج نبوت از صدف وجود او تولد نمود، حنه گفت: «سمع الله دعائی» و این لفظ به لغت عبری مرادف اشمویل است لاجرم آن جناب به این اسم موسوم شد و چون مدت چهل و هشت سال از عمر اشمویل علیه السلام درگذشت، به وصول مرتبه بلند رسالت مشرف گشت و بنی اسرائیل در غایت سرور و بهجت به وی گرویدند و به تجدید احکام شریعت موسوی پرداختند و از اشمویل علیه السلام التماس نمودند که برای ما پادشاهی تعیین فرمای تا در رکاب او با جباران شام و کافران خون آشام جهاد و قتال کنیم و اشمویل بعد از آن یازده سال مقتدای بنی اسرائیل بود. به موجب وحی سماوی، طالوت را به سلطنت موسوم گردانید و طالوت به مقاتله جالوت که در آن زمان حاکم اهل طغیان بود رفته، جالوت به زخم سنگ داود علیه السلام بقتل رسید و طالوت مظفر و منصور مراجعت فرمود و مدت دعوت اشمویل به روایت امام محی السنه چهل سال و به قول طبری سی سال و به عقیده حمدالله مستوفی دوازده سال بود.
بنا به روایت اول عمر عزیزش هشتاد سال باشد و به قول ثانی هفتاد سال و به روایت ثالث پنجاه ودو سال. برخی”اشموئیل ” یا “شموئیل ” را از خاندان یعقوب پیامبر دانسته اند. برخی نیز اشموئیل را همان اسماعیل ـ فرزند حضرت ابراهیم دانسته اند. برخی نیز او را یوشع بن نون بن افراثیم بن یوسف بن یعقوب گفته اند.در هر صورت، هیچ یک از نامبردگان با حضرت موسی نسبت خویشاوندی نزدیکی نداشته اند. گفته شده که «سموئیل» فرزند «القانا» از پیغمبران بنی اسرائیل بوده است این پیشوای روحانی در بحبوحه جنگ دامنه دار و مرگ انگیز بنی اسرائیل و مردم فلسطین مبعوث به نبوت شد و تمام بنی اسرائیل را از شکنجه و عذاب نجات بخشید. قوم بنی اسرائیل از او درخواست کردند امیری بر آنها گمارد که به اذن خدا باشد و به ریاست او با مردم فلسطین جنگ کنند و داد دل بگیرند و حسابهای چندین ساله را تصفیه نمایند .اشموئیل یا «سموئیل» گفت: سیرت پادشان این است که دختران وپسران شما را به خدمت گیرند و به «خبازی» و « نجاری» و حرف دیگر مشغول نمایند و از مزارع و درختان شما (ده یک) گیرند و از شما مالیات و اطاعت می خواهند. بنی اسرائیل گفتند: هر چه بخواهند متحمل می شویم به شرطی که داد ما از اهل فلسطین بگیرد و اراضی ما را مسترد دارد و 440 نفر از اشراف ما را که اسیر کرده اند برگرداند و صندوق عهد را به غارت برده اند برگردانند. ما همه برای جنگ و اطاعت حاضر و مهیا هستیم. «اشموئیل» به آنها وعده داد که برگردید به منازل خود به زودی خداوند بر شما پادشاهی تعیین می فرماید که منظور شما را انجام می دهد و خداوند «طالوت» را به پادشاهی آنها برگزید. حضرت «اشموئیل» در 48 سالگی به پیغمبری مبعوث شد و به تجدید احکام شریعت موسی پرداخت. او یازده سال مقتدای بنی اسرائیل بود و 56 سال عمر کرد. در حدود پنج کیلومتری شهر ساوه جاده بوئین زهرا مرقد مطهر حضرت «اشموئیل» قرار دارد.

اسماعیل صادق الوعد در قرآن
خداوند در قرآن در مورد حضرت «شموئیل» یا «سموئیل» چنین فرموده است: «واذکر فی کتاب اسماعیل انه کان صادق الوعد و کان رسولا ونبیا…» ترجمه: و در این کتاب از اسماعیل یاد کن، زیرا که او درست وعده و فرستاده اى پیامبر بود (مریم، 54). «علامه مجلسی» از حضرت امام رضا، روایت می کند که فرمود: حضرت «سموئیل» «صادق الوعد» معرفی شده است. این «سموئیل» یا «اسمائیل» غیر از «اسمائیل» فرزند «ابراهیم» (ع) است و او پیغمبری بود که «شموئیل» یا «سموئیل» هم می گفتند و قوم او به جرم دعوت و هدایت اورا گرفتند و پوست سر وصورت او را کندند. «جبرئیل» بر او نازل شد و او را تسلیت داد و وعده عذاب قوم او را داد. وجه تسمیه او را به «صادق الوعد» نوشته اند به قدری در وعده و میعاد وفادار بود که روزی عابدی نزدپادشاه می رفت به اسمائیل برخورد کرد و گفت: همین جا باش تا من برگردم. «سموئیل» تا یک سال همان جا ماند که خلف وعده نکرده باشد. خداوند همان جا چشمه های آب جاری فرمود و گیاهانی رویاند و درختانی سبز فرمود. عابد وعده اش را فراموش کرد تا روزی که باپادشاه از آنجا گذشت و دید که «سموئیل» هنوز همان جا ایستاده گفت: تو هنوز این جا ایستاده ای، پاسخ داد: تو گفتی بمان تا برگردم نخواستم با تو خلف عهد کرده باشم. بدین سبب خداوند او را «صادق الوعد» خواند. علامه طباطبایی می فرماید: مفسرین در اینکه این اسماعیلی که در این آیه از نام برده شده کیست اختلاف کرده اند، بیشتر آنها گفته اند که او فرزند ابراهیم خلیل الرحمن است و اگر او را تنها نام برده و از اسحاق و یعقوب نام نبرده براى این بوده که نسبت به خصوص او عنایت داشته است.
و بعضى گفته اند: اسماعیل بن حزقیل یکى از انبیاى بنى اسرائیل است، چون اگر فرزند ابراهیم بود مى بایست اسحاق و یعقوب را هم نام مى برد. دلیلى که بیشتر مفسرین براى نظریه خود آورده اند” که به خصوص اسماعیل عنایت داشته” حرف صحیحى نیست، زیرا اگر چنین بود جا داشت که نام وى را بعد از نام ابراهیم و قبل از داستان موسى ذکر کند نه بعد از داستان او. ” و کان یأمر أهله بالصلاه و الزکاه و کان عند ربه مرضیا”. مراد از” اهل او” به طورى که از ظاهر لفظ بر مى آید خواص از عترت و عشیره و قوم او است، بعضى گفته اند مراد از اهل او امت او است. ولى سخنى است بدون دلیل. و مراد از” مرضى” بودن نزد پروردگارش این است که خود او پسندیده است نه عملش، هم چنان که بعضى از مفسرین به همین معنا تفسیرش کرده اند، چون اطلاق لفظ با تقیید مخصوص رضاى به عمل نمى سازد. داستان اسماعیل بن حزقیل پیغمبر جز در این دو آیه در جایى دیگر نیامده، تازه این دو آیه هم بنا به یک تفسیر مربوط به او است، و بنا بر آن خداى سبحان او را به ثناى جمیلى ستوده و صادق الوعد و آمر به معروف و مرضى درگاه خویش خوانده و فرموده که: او رسولى نبى بوده است.
و اما حدیثی که در کتاب علل الشرائع به سند خود از ابن ابى عمیر و محمد بن سنان، از شخصى که نام برده، از امام صادق (ع) روایت کرده که فرمود: اسماعیلى که خداى عزوجل در کتاب خود در باره اش فرموده” و اذکر فی الکتاب إسماعیل إنه کان صادق الوعد و کان رسولا نبیا” اسماعیل فرزند ابراهیم نیست بلکه پیغمبرى دیگر از انبیاء بوده که خداى عزوجل به سوى قومش مبعوث نمود، و مردمش او را گرفته و پوست سر و رویش را کندند، پس فرشته اى نزدش آمده گفت: خداى عزوجل مرا نزد تو فرستاد تا هر امرى دارى اطاعت کنم، گفت: من باید به دیگر انبیاء اقتداء داشته و آنان را اسوه خود قرار دهم این معنا را به سند خود از ابو بصیر از امام صادق (ع) نیز روایت کرده که در آخر آن آمده: من باید حسین (ع) را اسوه خود قرار دهم. و در کتاب عیون به سند خود از سلیمان جعفرى، از امام رضا (ع) روایت کرده که فرمود: هیچ مى دانى چرا اسماعیل را صادق الوعد خواندند؟ عرض کردم: نه، نمى دانم. فرمود: با مردى وعده کرده بود، در همان موعد در آنجا حاضر شده تا یک سال به انتظارش نشست.
این بیان در کتاب کافى از ابن ابى عمیر از منصور بن حازم و از امام صادق (ع) روایت شده در کتاب مجمع البیان نیز آن را بدون ذکر سند از آن جناب نقل کرده است و در تفسیر قمى در ذیل آیه” و اذکر فی الکتاب إسماعیل إنه کان صادق الوعد” آمده که امام فرمود: اسماعیل وعده اى داده بود و یک سال منتظر دوستش نشست، و او اسماعیل پسر حزقیل بود وعده اى که آن جناب داده بوده مطلق بوده است، یعنى مقید نکرده که یک ساعت یا یک روز یا فلان مدت در آنجا منتظر مى مانم، به همین جهت مقامى که از صدق و درستى داشته اقتضاء کرده که به این وعده مطلق وفا کند، و در جایى که معین نموده، بایستد تا رفیقش بیاید. صفت وفاء مانند سایر صفات نفسانى از حب، اراده، عزم، ایمان، ثقه و تسلیم داراى مراتب مختلفى است که بر حسب اختلاف مراتب علم و یقین مختلف مى شود، همانطور که یک مرتبه از ایمان با تمامى خطاها و گناهان مى سازد که نازلترین مراتب آن است، و از آن به بعد مرتبه به مرتبه رو به تزاید و صفا نهاده تا به جایى مى رسد که از هر شرک خفى خالص مى گردد، و دیگر قلب به چیزى غیر از خدا تعلق پیدا نمى کند، حتى التفاتى هم به غیر خدا نمى نماید، که این اعلا مراتب ایمان است، همچنین وفاى به عهد هم داراى مراتبى است، یکى از مراتبش وفاى قولى است، مثل اینکه قول بدهد که یک ساعت یا دو ساعت فلان جا منتظر بایستد، تا کار لازم ترى پیدا شده او را از بیشتر ایستادن منصرف کند، این یک مرتبه از وفاء است، که عرفا آن را وفاء مى خوانند، و از این مرتبه بالاتر این است که آن قدر بایستد تا عادتا از برگشتن طرف ناامید شود و اطلاق وعده را به یاس مقید سازد، و از این هم بالاتر اینکه اطلاق آن را حفظ نموده اینقدر بایستد تا طرف برگردد هر چند که طولانى شود، پس نفوس قوى که مراقب قول و فعل خود هستند هیچ وقت قولى نمى دهند مگر قولى که طاقت عمل به آن را داشته باشند و بتوانند با عمل آن را تصدیق کنند و همین که از زبانشان در آمد دیگر هیچ چیز از انفاذ آن بازشان نمى دارد. و در روایت آمده که رسول خدا (ص) به یکى از اصحاب خود وعده داد که در مکه نزد خانه کعبه منتظرش مى باشد تا او برگردد، ولى آن مرد در پى کار خود رفته فراموش کرد برگردد، رسول خدا (ص) سه روز در آنجا منتظر ماند تا خبر به آن مرد رسید، به مسجد آمده عذر خواهى کرد. آرى این مقام صدیقین است که هیچ سخنى نگویند مگر آنکه بدان عمل کنند.

حضرت اشموئیل و پادشاهی طالوت
زمانی که حضرت موسی (ع) به پیامبری رسید، قوم بنی اسرائیل زیر سلطه فرعونیان ضعیف و ناتوان شده بودند که با ظهور حضرت موسی (ع) و رهبری خردمندانه ایشان نجات یافتند و به قدرت رسیدند. یکی از عوامل و اسباب قدرت آنها صندوقچه عهدی بود که خداوند به برکت پیامبرش به آنهابخشیده بود. در احادیث و کتاب های تفسیر در مورد اینکه آن صندوقچه چه بوده است، گفته شده که این همان صندوقی بوده که مادر حضرت موسی (ع) فرزندش را در آن گذاشت و به دریا افکند. این صندوقچه در دستگاه فرعون نگهداری شد که بعدها به دست بنی اسرائیل رسید و آنها به آن تبرک می جستند. حضرت موسی (ع) در آخرین روزهای حیات خود الواح مقدسی که احکام خدا بر آن نوشته شده بود، زره و یادگارهای دیگری را در آن گذاشت و به پیامبر بعد از خود یعنی «یوشع بن نون» سپرد. بعدها قسمتی از یادگاری های خاندان موسی و هارون (ع) هم در این صندوقچه قرار داده شد.
علاوه بر این جنبه های تاریخی این صندوقچه دارای یک خاصیت معنوی بوده و اثرات روانی خاصی بر قوم بنی اسرائیل داشته است. که آن را نشانه استقلال و موجودیت خود می دانستند. آنها در هنگام نبرد این صندوقچه را جلو سپاه خود مانند یک پرچم حمل می کردند و با وجود آن، به نوعی اطمینان خاطر و قوت قلب دست یافته و پیروز می شدند. تا زمانی که این صندوقچه در میان بنی اسرائیل بود آنها با سربلندی زندگی می کردند اما آنها کم کم در اثر پیروزی های پی در پی دچار غرور شده و از نظر دینی ضعیف شدند، تن به قانون شکنی داده، دچار اختلاف شده و سرانجام از فلسطینی ها شکست خوردند و صندوقچه ای را که نشان وحدتشان بود از دست دادند. با از دست رفتن آن، آنها دچار اختلاف و تفرقه شده، قدرت و نفوذشان از بین رفته و خاتمه یافت.
کار به جایی رسید که پی در پی از دشمنان شکست می خوردند و در هر بار بسیاری از آنها توسط دشمنانشان از سرزمین خود بیرون رانده می شدند و فرزندانشان به اسارت گرفته می شدند. سال های سال، اوضاع بر همین منوال بود تا اینکه حضرت اشموئیل برای نجات و هدایت آنها برانگیخته شد. بنی اسرائیل به او پناه آورده و از پیامبرشان خواستند که رهبری و امیری برای کاروان آنها انتخاب کند که بتواند با رهبری خود در نبرد با دشمن، آنها را پیروز سازد و عزت از دست رفته شان را بازگرداند. حضرت اشموئیل که بر ضعف و سستی همت قوم خود واقف بود، ابتدا از این کار سرباز زد و در جواب آنها گفت: اگر چنین شود مطمئنا شما از رهبر خود سرپیچی می کنید. اما زمانی که اصرار و پافشاری آنها را دیده خواسته آنها را نزد خداوند مطرح نمود.

خداوند در قرآن در این باره می فرماید: «أ لم تر إلى الملا من بنى إسر ءیل من بعد موسى إذ قالوا لنبى لهم ابعث لنا ملکا نقاتل فى سبیل الله قال هل عسیتم إن کتب علیکم القتال ألا تقاتلوا قالوا و ما لنا ألا نقاتل فى سبیل الله و قد أخرجنا من دیارنا و أبنائنا فلما کتب علیهم القتال تولوا إلا قلیلا منهم و الله علیم بالظلمین» ترجمه: آیا آن سران بنى اسرائیل را پس از موسى ندیدى آن گاه که به پیامبر خویش گفتند: براى ما امیرى بگمار تا در راه خدا جهاد کنیم؟ گفت: آیا احتمال نمى دهید که اگر جهاد بر شما مقرر شد جهاد نکنید؟ گفتند: چگونه ممکن است که در راه خدا جهاد نکنیم در حالى که از دیارمان رانده شده و از فرزندان خود جدا افتاده ایم. اما هنگامى که به جهاد دستور یافتند، جز اندکى از ایشان همه رویگردان شدند و خدا به ستمگران آگاه است. (بقره، 246). واژه” ملاء” در لغت به معنى اشیاء یا اشخاصى است که چشم را پر مى کند و شگفتى بیننده را برمى انگیزد، به همین جهت به جمعیت زیادى که داراى رأى و عقیده واحدى، باشند ملا گفته مى شود، و نیز به اشراف و بزرگان هر قوم و ملتى” ملا” مى گویند، زیرا هر کدام از این دو گروه به خاطر کمیت یا کیفیت خاص خود چشم بیننده را پر مى کند.
علامه طباطبایی می فرماید: کلمه” ملا” بطورى که گفته اند به معناى جماعتى از مردم است که بر یک نظریه اتفاق کرده اند و اگر چنین جمعیتى را ملا نامیدند براى این است که عظمت و ابهتشان چشم بیننده را پر مى کند.و چنین جمعیتى از بنى اسرائیل به پیامبر خود گفتند: پادشاهى براى ما معین کن تا در تحت فرمانش در راه خدا بجنگیم، و از سیاق بر مى آید که پادشاهى که تا آن روز بر آنان تسلط داشته همان جالوت بوده، که در آنان به روشى رفتار کرده بود که همه شؤون حیاتى و استقلال و خانه و فرزند را از دست داده بودند و این گرفتارى بعد از نجاتشان از شر آل فرعون بود، که شکنجه شان مى کردند و خدا موسى ع را بر آنان مبعوث کرد، و بر آنان ولایت و سرپرستى داد، بعد از موسى ولایت ایشان را به اوصیاى موسى وا گذاشت، بعد از این دوره ها بود که گرفتار دیو جالوت شدند، و وقتى ظلم جالوت به ایشان شدت یافت و فشار از طرف دستگاه جالوت بر ایشان زیاد شد، قواى باطنشان که رو به خمود گذاشته بود، بیدار شد، و تعصب تو سرى خورده و ضعیفشان زنده گشت، در اینجا بود که بزرگان قوم از پیامبرشان درخواست مى کنند پادشاهى برایشان برگزیند تا به وسیله او اختلافات داخلى خود را برطرف نموده و قوایشان را تمرکز دهند، و در تحت فرمان آن پادشاه، در راه خدا کارزار کنند. به هر حال این آیه اشاره به جمعیت زیادى از بنى اسرائیل مى کند که یک صدا از پیامبر خویش تقاضاى امیر و رهبرى کردند تا بتوانند به فرماندهى او با جالوت که تمام حیثیت دینى و اجتماعى و اقتصادى آنها را به خطر افکنده بود پیکار کنند.

قابل توجه اینکه آنها براى رفع تجاوز دشمن که ایشان را از سرزمینشان بیرون رانده بود، مى خواستند مبارزه کنند، در عین حال نام آن را فى سبیل الله (در راه خدا گذاردند) از این تعبیر روشن مى شود که آنچه به آزادى و نجات انسانها از اسارت و رفع ظلم کمک کند،” فى سبیل الله” محسوب مى شود، علاوه بر این پیکار مزبور، جنبه دینى و مذهبى نیز داشت. بعضى نام این پیامبر را ” شمعون” و بعضى ” اشموئیل”، و بعضى ” یوشع”، ذکر کرده اند، ولى مشهور در میان مفسران همان اشموئیل است که عربى آن اسماعیل مى باشد، و از امام باقر ع نیز در روایتى نقل شده است. به هر حال پیامبرشان که از وضع آنان نگران بود، و آنها را ثابت قدم در عهد و پیمان نمى دید به آنها گفت: ” اگر دستور پیکار به شما داده شود شاید (سرپیچى کنید و) در راه خدا پیکار نکنید. آنها در پاسخ گفتند: ” چگونه ممکن است در راه خدا پیکار نکنیم در حالى که از خانه و فرزندانمان رانده شدیم” شهرهاى ما به وسیله دشمن اشغال و فرزندانمان اسیر شده اند. و به این ترتیب اعلام وفادارى به عهد و پیمان خود کردند، ولى با این همه هیچ یک از نام خدا و فرمان او، حفظ استقلال و موجودیتشان، و آزادى فرزندان، نتوانست جلو پیمان شکنى آنها را بگیرد، و لذا در ادامه این آیه مى خوانیم:” هنگامى که دستور پیکار به آنها داده شد جز عده کمى همگى سرپیچى کردند و خداوند به (احوال) ستمکاران آگاه است” و مى شناسد و به آنها کیفر مى دهد .بعضى از مفسران، عده وفاداران را 313 نفر نوشته اند، همانند سربازان وفادار اسلام در جنگ بدر.
خداوند هم به ایشان وحی فرمود:که ما طالوت را به پادشاهی آنها برگزیدیم، اشموئیل عرض کرد که خداوندا من طالوت را ندیده و نمی شناسم» خداوند هم در جواب به ایشان وحی فرمود که: «ما ایشان را به جانب تو خواهیم فرستاد و هنگامی که او نزد تو آمد، فرماندهی را به او واگذار کن و پرچم جهاد را به دست او بسپار». این ماجرا در قرآن اینگونه گزارش شده است: «و قال لهم نبیهم إن الله قد بعث لکم طالوت ملکا» ترجمه: و پیامبرشان به آنها گفت: همانا خدا طالوت را به امیرى شما برگماشت (بقره، 247). آیه شریفه پاسخ پیامبر ایشان است و اگر وى تعیین فرماندهى را به خداى تعالى نسبت داده، خواسته است بنى اسرائیل را متوجه اشتباهشان کند، که تعیین فرماندهى را به پیامبرشان نسبت دادند، و گفتند: تو یک پادشاه فرمانده براى ما معین کن، و نگفتند: از خدا در خواست کن فرماندهى براى ما معین کند، و قتال را بر ما واجب سازد.

طالوت که بود؟
طالوت، مردی بلند قامت، تنومند، خوش اندام و بسیار زیرک و دانشمند و با تدبیر بود. برخی می گویند به خاطر طول قامت و بلندی قدش نام طالوت بر او نهاده بودند. او با پدرش در ساحل یک رودخانه زندگی می کرد و هیچ گونه شهرتی نداشت. روزها چهارپایان پدرش را به چرا می برد و کشاورزی می کرد. یک روز تعدادی از حیوانات او گم شدند و طالوت به همراه یکی از دوستانش در جستجوی آنها به راه افتاد تا اینکه آن دو به نزدیکی شهری به نام «صوف» رسیدند. دوست طالوت او را از وجود پیامبری به نام اشموئیل در آن شهر باخبر کرد و به او پیشنهاد نمود که برای حل مشکلش به نزد او برود. طالوت نزد اشموئیل رهسپار شد. همین که چشم آن دو به هم افتاد، خدواند از طریق یک حس و الهام درونی، به پیامبرش فهماند، که این همان جوانی است که از طرف خداوند برای فرماندهی جمعیت تعیین شده است. طالوت مشکلش را برای اشموئیل بازگو کرد. اشموئیل هم او را از نگرانی خارج نموده و از جایگاه دامهایش باخبر کرد و فرمود: «هم اکنون در راه دهکده رو به باغستان پدرت روانه هستند».
پس از آن که خیال طالوت از بابت چهارپایانش آسوده گشت، اشموئیل ماجرای وحی خداوند در مورد فرماندهی قوم بنی اسرائیل را برای او بیان کرد و به او گفت که: «خداوند تو را مأمور نجات بنی اسرائیل فرموده است». طالوت هم در کمال حیرت و تعجب، با خوش وقتی تمام فرمان خدا را پذیرفت.

اعتراض بنی اسرائیل
خداوند می فرماید: «قالوا أنى یکون له الملک علینا و نحن أحق بالملک منه و لم یؤت سعه من المال» ترجمه: گفتند: از کجا او بر ما حکومت داشته باشد، حال آن که ما براى این امر شایسته تریم و او از مال دنیا چیزى ندارد؟ (بقره، 247). بنى اسرائیل که براى فرمانده و رئیس لشکر امتیازاتى از نظر نسب و ثروت لازم مى دانستند و هیچکدام را در طالوت نمى دیدند در برابر این انتصاب سخت به حیرت افتادند زیرا به عقیده آنها وى نه از خاندان لاوى بود که سابقه نبوت داشتند و نه از خاندان یوسف و یهودا که داراى سابقه حکومت بودند بلکه از خاندان” بنیامین” گمنام بود و از نظر مالى تهى دست لذا به عنوان اعتراض گفتند او چگونه مى تواند بر ما حکومت کند ما از او سزاوارتریم؟! علامه طباطبایی می فرماید: اینکه آن جناب نام آن فرمانده را برد و فهماند که او طالوت است باعث شد که از دو جهت اعتراض کنند، که این دو جهت به نظر آنان با سلطنت طالوت منافات داشته، و خداى تعالى یکى از آن دو جهت را از ایشان حکایت کرده که گفتند:” أنى یکون له الملک علینا و نحن أحق بالملک منه …؟” و معلوم است که این اعتراض که به پیامبرشان کردند و در آن هیچ دلیلى بر اینکه طالوت، شایستگى سلطنت ندارد و خود آنان سزاوارترند، نیاوردند، گفتارى بوده که احتیاج به استدلال نداشته یعنى دلیلش امر روشنى بوده و آن امر روشن جز این نمى تواند باشد که بیت نبوت و بیت سلطنت دو بیت و دو دودمان بوده در بنى اسرائیل که اهل آن دودمان همواره به آن فخر مى کرده اند و طالوت از هیچ یک از این دو بیت دو خاندان نبود و به عبارتى دیگر طالوت نه از خاندان سلطنت بود، و نه از خاندان نبوت، و به همین جهت گفتند: او کجا و سلطنت کجا؟ خود ما سزاوارتر به سلطنت هستیم تا او، چون هم از دودمان نبوتیم و هم از دودمان سلطنت، و خدایى که ما را شایسته چنین افتخارى دانسته، چگونه راضى مى شود آن را به دیگرى انتقال دهد.و این گفتار یک ریشه اعتقادى داشته و گرنه ظاهرا اعتراضى بسیار بیجا است، و ریشه این گفتار این است که یهود معتقد بودند که در کار خدا” بداء”، ” نسخ” و ” تغییرى” نیست، و این سه از خدا محال است که قرآن از ایشان حکایت کرده، که گفتند: ” ید الله مغلوله غلت أیدیهم- دست خدا بسته است، دستشان بسته باد” و پیامبرشان در پاسخ فرموده: ” إن الله اصطفاه علیکم- خدا او را بر شما ترجیح داده” پس این یکى از دو جهت اعتراض بنى اسرائیل بود.
جهت دیگرى که آن نیز به نظر ایشان منافات با سلطنت طالوت داشته همان است که در جمله: ” و لم یؤت سعه من المال” آمده، چون طالوت مردى فقیر بوده و به نظر بنى اسرائیل سلطان باید مردى توانگر باشد، پیامبر آنان به این هم جواب داده به اینکه: ” و زاده بسطه فی العلم و الجسم …” یعنى سلطنت پول نمى خواهد، بلکه نیروى فکرى و جسمى مى خواهد، که طالوت هر دو را بیش از شما دارد.

پاسخ اشموئیل به اعتراض قوم
اشموئیل که قومش را غرق در افکار و عقاید باطل می دید،با آنها در این مورد صحبت نمود و متقاعدشان ساخت که شایستگی یک فرمانده نه به دار و ندار و امتیازات آباء و اجدادش بلکه به قدرت روحی و جسمی خود اوست و به آنها گفت که: «طالوت از جانب خدا برای این سمت انتخاب شده و سزاواریش از سوی پروردگار تأیید شده است». خداوند او را بر شما امیر قرار داده و شایستگى فرماندهى و رهبرى به نیروى جسمى و قدرت روحى است که هر دو به اندازه کافى در طالوت هست و از این نظر بر شما برترى دارد. خداوند در قرآن می فرماید: «قال إن الله اصطفئه علیکم و زاده بسطه فى العلم و الجسم و الله یؤتى ملکه من یشاء و الله واسع علیم» ترجمه: گفت: خدا وى را بر شما برگزیده و او را در دانش و جسم فزونى داده است، و خدا فرمانروایى خویش را به هر که خواهد مى دهد که خدا وسعت بخش داناست (بقره، 247). کلمه” اصطفا” و” و استصفاء” به معناى اختیار و انتخاب است، اصل آن ماده: (صاد- فاء- واو) است که به معناى چکیده و خالص از هر چیز است، و کلمه” بسطه” به معناى سعه و قدرت است، و این کلام، جواب به هر دو اعتراض بنى اسرائیل است.
اما اعتراضشان به اینکه خودشان سزاوارتر به ملک و سلطنت هستند چون داراى شرافت دودمانند، جوابش این است که وقتى خداى تعالى طالوت را براى سلطنت انتخاب کند قهرا او و دودمان او شرافتى پیدا مى کند ما فوق شرافت سایر افراد بنى اسرائیل و سایر دودمانهاى آن، چون فضیلت همواره تابع تفضیل خداى تعالى است، هر که را او برتر بداند، برتر است.و اما اعتراض دوم آنها که ملاک پادشاه شدن پول است جوابش را داد به اینکه سلطنت الهیه براى همین است که دیگر پول دارى ملاک برترى قرار نگیرد، سلطنت و استقرار حکومت در جامعه اى از مردم، تنها و تنها براى این است که اراده هاى متفرق مردم که با نداشتن حکومت همه به هدر مى رفت، در استقرار حکومت همه یک جا متمرکز شود، یعنى همه تابع اراده مسلمانان گردد، و تمامى زمام ها و اختیارات به یک زمام وصل شده، و سرنخ همه اختیارات به دست یک نفر بیفتد و در نتیجه هر فرد از افراد جامعه به راه کمالى که خود لایق آن است بیفتد و در این راه تکامل احدى مزاحم فردى دیگر نشود و هیچ فردى بدون داشتن حق (و فقط به خاطر داشتن ثروت یا قدرت) جلو نیفتد، و فردى دیگر فقط به خاطر نداشتن ثروت عقب نماند.

و سخن کوتاه اینکه: غرض از تشکیل ملک و حکومت این است که صاحب حکومت امور جامعه را طورى تدبیر کند که هر فردى از افراد جامعه به کمال لایق خود برسد، و کسى و چیزى مانع پیشرفتش نگردد، و براى چنین حکومت چیزى که لازم است داشتن دو سرمایه است، یکى علم به تمامى مصالح حیات جامعه و مفاسد آن، و دوم داشتن قدرت جسمى بر اجراى آنچه که صلاح جامعه مى داند، و این دو در طالوت هست: ” و زاده بسطه فی العلم و الجسم”. و اما مساله پول دارى، اگر کسى آن را هم دخیل در این مساله بداند، و از ارکان این کار بشمارد، از جهل و بى خبرى است.پیامبر اسرائیلى سپس هر دو پاسخ را یک جا و به صورت یک دلیل در آورده و مى گوید: ” و الله یؤتی ملکه من یشاء”، و خلاصه آن این است که ملک تنها از آن خدا است و احدى را در آن نصیبى نیست، مگر آن مقدارى که خدا به هر کسى داده باشد، و در آن هم با اینکه تملیکش کرده باز خود او مالک است، هم چنان که از اضافه در (ملکه) این معنا به خوبى استفاده مى شود، خوب وقتى داستان از این قرار باشد پس خداى تعالى در ملکش هر جور بخواهد و اراده کند تصرف مى کند، و احدى قادر نیست بگوید چرا و به چه جهت؟ (یعنى کسى را نمى رسد که از علت تصرف خدا پرسش کند، براى اینکه تنها خداى تعالى سبب مطلق است، و نیز کسى قادر نیست که از متمم علیت و ابزار کار او بپرسد، براى اینکه خداى تعالى خودش به تنهایى سبب تام است، او نیازى به متمم ندارد) پس دیگر جاى این سؤال نیست که چرا ملک و سلطنت را از دودمانى به دودمان دیگر منتقل کرد؟ و یا چرا آن را به کسى داد که اسباب ظاهرى و ابزار آن که همان ثروت و نفرات باشد ندارد؟. و ” ایتاء” و افاضه الهیه به هر جور که او بخواهد و به هر کس که اراده کند صورت مى گیرد، الا اینکه در عین حال بطور بیهوده و گزاف و بدون حکمت و رعایت مصالح صورت نمى گیرد، چون مقصود ما از اینکه مى گوئیم خداى تعالى هر چه بخواهد مى کند و ملک را به هر کس که بخواهد مى دهد و از این قبیل مطالب این نیست که خدا در کارهایش جانب مصلحت را رعایت نمى کند، و یا خدا کارى را که مى کند نظیر تیرى است که به تاریکى بیندازد، اگر تصادفا مطابق مصلحت صورت بگیرد که گرفته، و اگر نگیرد جزافى مى شود و محذورى هم پیش نمى آید براى اینکه ملک، ملک او است، هر چه بخواهد مى کند، نه منظور ما این نیست زیرا که این را ادله دینى و براهین عقلى باطل مى کند (وقتى جزاف از خدا صحیح باشد، دیگر عقل ما را ملزم به انجام تکالیف دینى او نمى کند، زیرا در یک یک احکام احتمال جزاف مى دهد) و این معنا را هم ظواهر دینى باطل مى داند و هم براهین عقلى.
بلکه مقصود ما این است که خداى سبحان از آنجا که هر خلق و امرى به او بازگشت دارد قهرا مصالح و جهات خیر هم، مانند سایر موجودات مخلوق او هستند پس اگر مى گوئیم خدا هر کارى را طبق مصلحت انجام مى دهد معنایش این نیست که در کارهاى خود مقهور مصلحت و محکوم به حکم آن است، بر خلاف ما که در کارهایمان محکوم به آنیم، پس وقتى خداى سبحان کارى مى کند یا خلقى مى آفریند (و جز خوب و جمیل نمى کند) قهرا فعل او داراى مصلحت است، و صلاح بندگانش در آن رعایت شده، و در عین حال محکوم و مقهور مصلحت هم نیست.

از اینجا معلوم مى شود که اجتماع تعلیل” و الله یؤتی ملکه من یشاء” با تعلیل” إن الله اصطفاه علیکم و زاده بسطه فی العلم و الجسم”، درست است، و منافاتى بین این دو تعلیل نیست، براى اینکه اولى مطلب را به مصالح و اسباب تعلیل مى کند، و مى فرماید طالوت علم و نیروى بدنى بیشترى دارد، و دومى مطلب را با اطلاق مالکیت خدا تعلیل مى کند، خدایى که هر کارى بخواهد مى کند، و اگر اینکه گفتیم منافاتى نیست بین اطلاق ملک خدا و اینکه هر چه مى خواهد مى کند، و بین اینکه کارهایش همه از روى مصالح و حکمت ها است درست نباشد، اصلا این دو جمله از آیه با هم نمى خواند تا چه رسد به اینکه یکى متمم و مؤید دیگرى باشد. و این معنا را ذیل آیه که مى فرماید:” و الله واسع علیم”، به بهترین وجهى توضیح مى دهد، براى اینکه کلمه ” واسع” دلالت مى کند بر اینکه خداى تعالى از هیچ فعلى و ایتایى (دادنى) ممنوع نیست، و کلمه” علیم” دلالت مى کند بر اینکه: فعل او فعلى است که از روى علم ثابت و غیر قابل خطا سر مى زند، پس خداى سبحان هر چه مى خواهد مى کند بدون اینکه چیزى مانعش شود، و کارى نمى کند مگر آنکه آن کار، داراى مصلحت واقعى باشد.باقى مى ماند معناى کلمه” واسع” که یکى از اسامى خداى تعالى است و ماده” وسعت” که کلمه سعه نیز از مشتقات آن است، در اصل به معناى حالتى در جسم است که با داشتن آن حالت اشیایى دیگر را در خود مى گنجاند، مانند سعه ظرف که هر چه بیشتر باشد آب بیشتر یا طعام بیشتر را در خود جاى مى دهد، و سعه صندوق به معناى گنجایش آن است نسبت به آنچه در آن مى گذارند، و سعه خانه که افراد بیشترى را در خود جاى مى دهد، ولیکن به عنوان استعاره در غنى نیز استعمال مى شود اما نه هر غنائى و از هر جهتى، بلکه غنى از این جهت که گنجایش بذل و بخشش را دارد، کانه مال وسیع، آن مالى است که ظرفیتى دارد که هر چه بخواهند مى توانند از آن خرج کنند و به همین معنا کلمه نامبرده در مورد خداى سبحان نیز استعمال مى شود، وقتى مى گوئیم خدا واسع است معنایش این است که او غنى است که هر چه بخواهد بذل کند، ناتوانش نمى سازد، بلکه هر قدر بخواهد مى تواند بذل کند.

درخواست آیه و نشانه
در مقابل مردم از پیامبرشان آیه و دلیلی خواستند که نشان دهد این گزینش از جانب خداوند بوده است. اشموئیل گفت نشانه آن این است که تابوت (صندوق عهد) که از یادگارهاى مهم انبیاء بنى اسرائیل است و مایه دلگرمى و اطمینان شما در جنگها بوده در حالى که جمعى از فرشتگان آن را حمل مى نمایند به سوى شما باز مى گردد و چیزى نگذشت که صندوق عهد بر آنها ظاهر شد آنها با دیدن این نشانه فرماندهى طالوت را پذیرفتند. خداوند در سوره بقره این ماجرا را اینگونه بیان می کند: «و قال لهم نبیهم إن ءایه ملکه أن یأتیکم التابوت فیه سکینه من ربکم و بقیه مما ترک ءال موسى و ءال هرون تحمله الملئکه إن فى ذالک لایه لکم إن کنتم مؤمنین» ترجمه: پیامبرشان به آنها گفت: نشانه امیرى او این است که آن صندوق [عهد] سوى شما مى آید که در آن تسکین خاطرى از جانب پروردگارتان نهفته، و یادگارى از میراث خاندان موسى و هارون در آن است که فرشتگان، آن را حمل مى کنند.مسلما اگر مؤمن باشید، در این [رویداد] براى شما نشانه اى است(سوره بقره، آیه 248). کلمه” تابوت” به معناى صندوق است، و این کلمه بطورى که گفته اند صیغه فعلوت از ماده” توب” است، و توب به معناى رجوع است، (و به همین جهت برگشتن از راه شیطان به سوى خدا را توبه گفته اند) و اگر صندوق را تابوت گفته اند براى این است که صاحبش همواره و پى در پى به سراغ او مى رود و به آن رجوع مى کند. کلمه” سکینه” از ماده سکون است که خلاف حرکت است، و این کلمه در مورد سکون و آرامش قلب استعمال مى شود و معنایش قرار گرفتن دل و نداشتن اضطراب باطنى در تصمیم و اراده است، هم چنان که حال انسان حکیم این چنین است، (البته منظور ما از حکیم دارنده حکمت اخلاقى است) که هر کارى مى کند با عزم مى کند، و خداى سبحان این حالت را از خواص ایمان کامل قرار داده و آن را از مواهب بزرگ خوانده است. آل هر کس اهل بیت او است، که خود او را هم شامل مى شود، پس آل موسى و آل هارون عبارتست از خود موسى و هارون و اهل بیت آن دو، و جمله ” تحمله الملائکه” حال از تابوت است، و جمله:” إن فی ذلک لآیه لکم إن کنتم مؤمنین” مانند سیاق اول آیه دلالت دارد بر اینکه بنى اسرائیل از پیامبرشان پرسیده بودند که نشانى صدق گفتار تو چیست؟ و از کجا بدانیم اینکه مى گویى: (خداى تعالى طالوت را ملک و فرمانده شما کرده) راست است.
این آیه نشان مى دهد که گویا بنى اسرائیل هنوز به ماموریت طالوت از سوى خداوند حتى با تصریح پیامبرشان اشموئیل، اطمینان پیدا نکرده بودند و از او خواهان نشانه و دلیل شدند،” پیامبر آنها به آنان گفت، نشانه حکومت او این است که صندوق عهد به سوى شما خواهد آمد که در آن آرامشى از سوى پروردگارتان براى شما است، همان صندوقى که یادگارهاى خاندان موسى و هارون در آن است، در حالى که فرشتگان آن را حمل مى کنند، در این موضوع، نشانه روشنى براى شما است، اگر ایمان داشته باشید.منظور از فرشتگان موجودات مجرد و ماورائی نبوده است و اصولا در قرآن و حدیث فرشته معنایی وسیع دارد که علاوه بر موجودات روحانی یک سلسله از نیروهای مرموز و الهامات درونی در این جهان را هم شامل می شود.در تاریخ آمده است که وقتی «صندوق عهد» به دست بت پرستان فلسطین افتاد، آنها آن را با خود به بت خانه بردند،اما به دنبال آن، گرفتاری هایی برایشان پیش آمد که بت پرستان آن گرفتاری ها را از اثرات صندوقچه دانسته و بنابراین تصمیم گرفتند که آن را از شهر خارج کنند. از آنجایی که هیچ کس حاضر نبود تا با آن شیء به ظاهر شوم تماس حاصل کند،آن را به دو گاو بستند و در بیابان رهایشان کردند. فرشتگان خدا مأموریت یافتند که آن دو گاو را به جانب شهر اشموئیل هدایت کنند. درست هنگامی که طالوت به فرماندهی بنی اسرائیل منصوب شد.آن دو گاو به نقطه مورد نظر رسیدند و بنی اسرائیل با دیدن صندوق در میان خود فرماندهی طالوت را پذیرفتند.

” طالوت” زمام کشور را به دست گرفت!
” طالوت” فرماندهى سپاه را به عهده گرفت و در مدتى کوتاه لیاقت و شایستگى خود را در اداره امور مملکت و فرماندهى سپاه به اثبات رسانید سپس آنها را براى مبارزه با دشمنى که همه چیز آنها را به خطر انداخته بود دعوت کرد و به آنها تاکید کرد تنها کسانى با من حرکت کنند که تمام فکرشان در جهاد باشد و آنها که بنائى نیمه کاره یا معامله اى نیمه تمام و امثال آن دارند در این پیکار شرکت نکنند. به زودى جمعیتى به ظاهر زیاد و نیرومند جمع شدند و به جانب دشمن حرکت کردند.بر اثر راهپیمایى در برابر آفتاب همگى تشنه شدند، طالوت براى این که به فرمان خدا آنها را آزمایش و تصفیه کند گفت به زودى در مسیر خود به رودخانه اى مى رسید خداوند بوسیله آن شما را آزمایش مى کند کسانى که از آن بنوشند و سیراب شوند از من نیستند و آنها که جز مقدار کمى ننوشند از من هستند! همین که چشم آنها به نهر آب افتاد خوشحال شدند و به سرعت خود را به آن رسانیدند و سیراب گشتند. تنها عده معدودى بر سر پیمان باقى ماندند. طالوت متوجه شد که لشکر او از اکثریتى بى اراده و سست عهد و اقلیتى از افراد با ایمان تشکیل شده است از این رو اکثریت بى انضباط و نافرمان را رها کرد و با همان جمع قلیل با ایمان از شهر بیرون آمد و به سوى میدان جهاد پیش رفت. سپاه کوچک ” طالوت” از کمى نفرات متوحش شده به طالوت گفتند ما توانایى در برابر این سپاه قدرتمند را نداریم اما آنها که ایمان راسخ به رستاخیز داشتند و دلهایشان از محبت خدا لبریز بود، از زیادى و نیرومندى سپاه دشمن و کمى عده خود نهراسیدند، با کمال شجاعت به طالوت گفتند: تو آنچه را صلاح مى دانى فرمان ده ما نیز همه جا همراه تو خواهیم بود و به خواست خدا با همین عدد کم با آنها جهاد خواهیم کرد، چه بسا جمعیتهاى کم که به اراده پروردگار بر جمعیتهاى زیاد پیروز شدند و خدا با استقامت کنندگان است.
خداوند در قرآن می فرماید: «فلما فصل طالوت بالجنود قال إن الله مبتلیکم بنهر فمن شرب منه فلیس منى و من لم یطعمه فإنه منى إلا من اغترف غرفه بیده فشربوا منه إلا قلیلا منهم فلما جاوزه هو و الذین ءامنوا معه قالوا لا طاقه لنا الیوم بجالوت و جنوده قال الذین یظنون أنهم ملقوا الله کم من فئه قلیله غلبت فئه کثیره بإذن الله و الله مع الصبرین» ترجمه: پس همین که طالوت با سپاهیان به راه افتاد گفت: خدا شما را به نهر آبى امتحان مى کند، پس هر که از آن بنوشد از من نیست و هر که از آن نخورد از من است، مگر کسى که به اندازه ى کف دستى بیاشامد. ولى همه از آن نوشیدند جز شمار اندکى از ایشان. و زمانى که او و مؤمنان همراهش از نهر گذشتند، [نافرمانان] گفتند: امروز ما را یاراى [مقابله با] جالوت و سپاه او نیست. اما آنها که مى دانستند خدا را ملاقات خواهند کرد گفتند: چه بسا گروهى اندک به خواست خدا بر گروهى بسیار، غلبه یافتند و خدا با صابران است. (بقره، 249). کلمه” فصل” به معناى جدایى مکانى است، هم چنان که در آیه: ” و لما فصلت العیر” «سوره یوسف، آیه 94» به همین معنا است، و چه بسا که در معناى قطع یعنى ایجاد جدایى دو چیز استعمال شود مانند آیه” و هو خیر الفاصلین” ترجمه: و او بهترین جدا سازنده بین حق و باطل است (سوره انعام، آیه 58) و بنا بر این کلمه نامبرده هم متعدى استعمال مى شود. کلمه” جند” به معناى مجتمعى انبوه است، چه از انسان و چه از هر چیز دیگر، و اگر لشگر را جند نامیده اند به خاطر همین است که جمعیتى متراکم هستند و اگر در آیه مورد بحث، کلمه را به صیغه جمع” جنود” آورده، براى این بوده که بفهماند جمعیت بنى اسرائیل کثرت قابل ملاحظه اى داشتند، با اینکه به حکم جملات بعدى همین آیه، مؤمنین واقعى آنان، بعد از عبور از نهر اندک بودند، (و این ملاکى دست مى دهد که در سختى ها همیشه مؤمنین پایدار مى مانند) و نظیر این نکته در آیه بعد هم که مى فرماید:” و لما برزوا لجالوت و جنوده”، از کلمه” جنود” استفاده مى شود. و در مجموع این گفتار اشاره اى است به یک حقیقت که از سراپاى این داستان استفاده مى شود، و آن این است که خداى تعالى قادر است عده اى بسیار قلیل و از نظر روحیه مردمى ناهماهنگ را بر لشکرى بسیار زیاد یارى دهد، توضیح اینکه تمامى بنى اسرائیل از پیامبر خود درخواست فرماندهى کردند، و همگى پیمان محکم بستند که آن فرمانده را نافرمانى نکنند، و کثرت جمعیت آنان آن قدر بود که بعد از تخلف جمعیت بسیارى از آنان از شرکت در جنگ، تازه باقى مانده آنان جنودى بودند، و این جنود هم در امتحان آب نهر که داستانش مى آید که اکثرشان رفوزه و مردود شدند، و به جز اندکى از آنان در آن امتحان پیروز نشد، و تازه آن عده اندک هم هماهنگ نبودند، بخاطر اینکه بعضى از آنان یک شب، آب خوردند، و معلوم شد که دچار نفاق هستند، پس در حقیقت آنچه باقى ماند، اندکى از اندک بود، در عین حال پیروزى نصیب آن اندک شد، چون ایمان داشتند و در برابر لشکر بسیار انبوه جالوت صبر کردند. کلمه” ابتلاء” که اسم فاعل آن” مبتلى” از مشتقات آن است به معناى امتحان است، و کلمه” نهر” به معناى مجراى آب پر از آب است، و کلمه” اغتراف” و کلمه” غرف” به معناى آن است که چیزى را بلند کنى و بگیرى، مثلا مى گویند:” فلان غرف الماء” و یا مى گویند:” فلان اغترف الماء”، یعنى فلانى آب را بلند کرد تا بنوشد.و اینکه اغتراف یک غرفه، یعنى گرفتن یک مشت آب را از مطلق نوشیدن استثنا کرده، دلالت مى کند بر اینکه پیامبر اسرائیلى آن مردم را از مطلق نوشیدن نهى نکرده بوده بلکه از نوشیدن در حالت خاصى نهى کرده بوده، (مثلا از اینکه لب آب دراز بکشند و با دهان بنوشند تا سیراب شوند). مقتضاى ظاهر کلام این بود که بفرماید:” فمن شرب منه فلیس منى، الا من اغترف غرفه بیده، و من لم یشرب فانه منى”، هر کس از این نهر آب بنوشد از من نیست، مگر آنکه با دستش مشتى بردارد و بنوشد، و کسى که ننوشد، او از من است، لیکن اینطور نفرمود، بلکه اولا جمله دوم را به جمله اول وصل کرد و ثانیا کلمه شرب را در جمله دوم مبدل به طعم کرد و باید دید چرا؟ علتش این بود که اگر اینطور فرموده بود مفاد کلام چنین مى شد، که تمامى جنود طالوت از طالوت بودند، و تنها یک طائفه از او بیگانه و جدا شدند، و آنها کسانى بودند که آب نوشیدند، و از این عده جمعى که سیراب نشدند و تنها مشتى آب برداشتند، از ایشان جدا شده و قهرا به طائفه اول ملحق شدند.در نتیجه جنود طالوت دو طائفه مى شوند، یکى آنهایى که از طالوت بودند، و دوم آنهایى که از او بیگانه شدند، و حال آنکه مقصود آیه این نبوده، بلکه خواسته است بفرماید سه طائفه شدند، که طائفه سوم، آنهایى بودند که مشتى آب برداشتند، نه از طالوت بودند و نه بیگانه از او، بلکه با آزمایشى دیگر وضعشان روشن مى شود. و به همین منظور جمله دوم یعنى جمله:” و من لم یطعمه فإنه منی”، را پهلوى جمله اول قرار داد، تا مفاد آیه چنین شود: که لشکریان طالوت هر چند همه با طالوت و از او بودند، لیکن باطن آنها غیر از ظاهرشان بود، و با یک آزمایش واقعیت ها روشن مى شد، و آن آزمایش نهرى بود که در راه با آن برخوردند، و آن نهر مشخص کرد که چه کسى از طالوت، و چه کسى بیگانه از او بود، هر کس از آن نهر نوشید از طالوت بیگانه شد و هر کس لب از آن تر نکرد از او و منسوب به او شد. و وقتى مفاد کلام تا اینجا این شد، دیگر آمدن جمله” إلا من اغترف غرفه بیده”، نمى رساند که این طائفه سوم از طالوت بودند، چون وقتى این دلالت را داشت که بلا فاصله بعد از جمله” فمن شرب منه” واقع شده بود، ولى بعد از ذکر هر دو طائفه آمده، و معلوم است که این استثنا و اخراج از طائفه اول، تنها باعث مى شود که طائفه سوم داخل و جزء طائفه اول نباشند، نه اینکه داخل در طائفه دوم باشند، و لازمه این سخن آنست که آیه شریفه خواسته است لشکریان طالوت را با دو آزمایش به سه طائفه تقسیم کند اول آنهایى که از طالوت نبودند چون از نهر نوشیدند، دوم آنهایى که از وى بودند چون از نهر ننوشیدند، سوم آنهایى که مردد بودند، و وضعشان در آزمایش نهر معلوم نشد، چون مشتى آب برداشتند و نوشیدند، و آزمایشى دیگر وصفشان را روشن مى کند، و آن این است که اگر در حال جنگ به خدا اعتماد نموده، در برابر دشمن مقاومت کنند از طالوت خواهند شد، و اگر دچار قلق و اضطراب شوند، از طائفه دوم خواهند گردید. کلمه ” فئه” به معناى پاره اى از مردم است، و دقت در این آیات مى رساند که گویندگان این سخن که ” لا طاقه لنا …”، همان طائفه سوم بودند که با مشت خود آب برداشتند، و پاسخ دهندگان به ایشان همانهایى بودند، که اصلا آب ننوشیدند، و آیه شریفه از آنان تعبیر کرده به: ” الذین یظنون أنهم ملاقوا الله” و چون نمى توانیم کلمه” ظن” را در باره آنان به معناى پنداشتن بگیریم، ناگزیر باید بگوئیم یا به معناى یقین است و یا کنایه از خشوع است. و این طائفه ممکن بود در پاسخ بگویند:” غلبه جمعیتى اندک بر جمعیتى بسیار امر محالى نیست بلکه با اذن خدا امرى است ممکن”، ولى اینطور نگفتند بلکه براى اینکه طرف را بهتر قانع کنند، قاطع تر جواب دادند، و از حوادثى که در جاهاى دیگر اتفاق افتاده خبر داده و گفتند: چه بسیار اندک ها که بر بسیارها غالب شدند.

کشته شدن جالوت بدست داوود و پیروزی سپاه طالوت
سپاهیان طالوت در حالی که از درگاه خدا درخواست شکیبایی و پیروزی نمودند،آماده نبرد با دشمن شدند.به محض اینکه جنگ آغاز شد،شخصی از لشکر دشمن بیرون آمد و مبارز طلبید.نامش جالوت بود و صدای رعب آورش چنان هراسی در دل ها افکند که هیچکس برای جنگ با او پا به میان نگذاشت. در میان سپاهیان طالوت،نوجوان کم سن و سال و در عین حال چابک و ورزیده ای به نام داود بود که از احادیث و تعبیر قرآن در مورد او برمی آید که این نوجوان همان داود پیامبر بوده است.او که به دلیل کم سن و سالی اش بیشتر برای کمک به برادرانش در میان لشکریان طالوت حاضر شده بود تا برای جنگ، با پرتاب ماهرانه یکی دو سنگ کار جالوت را ساخت و او را از پا در آورد. کشته شدن او ترس عجیبی در دل سپاهیانش انداخت و آنها را متواری ساخت. با فرار سپاهیان جالوت لشکر طالوت به راحتی به پیروزی رسیدند. خداوند در قرآن می فرماید: «و لما برزوا لجالوت و جنوده قالوا ربنا أفرغ علینا صبرا و ثبت أقدامنا و انصرنا على القوم الکفرین* فهزموهم بإذن الله و قتل داود جالوت و ءاتئه الله الملک و الحکمه و علمه مما یشاء و لو لا دفع الله الناس بعضهم ببعض لفسدت الأرض و لاکن الله ذو فضل على العلمین» ترجمه: و چون با جالوت و سپاه او رو در رو شدند گفتند: پروردگارا! بر ما شکیبایى ببار، و قدم هایمان را استوار ساز، و بر قوم کافر پیروزمان گردان.پس به اذن خدا آنها را شکست دادند و داود جالوت را بکشت و خداوند او را پادشاهى و حکمت داد و از آنچه مى خواست به وى آموخت. و اگر خدا بعضى از مردم را به وسیله بعضى دیگر نمى راند، حتما زمین تباه مى شد ولى خدا به جهانیان نظر کرم دارد (بقره، 250-251). کلمه ” بروز” به معناى آشکار شدن است، و به همین جهت بیرون شدن هماورد از لشگر دشمن و مبارزه طلب کردن او را ” براز” مى گویند، و کلمه ” افراغ” که فعل امر ” افرغ”، مشتق از آن است به معناى ریخته گرى است، یعنى فلز آب شده اى را در قالب بریزند، و منظور از آن در اینجا این است که خداى تعالى صبر را در دل آنان و به قدر ظرفیت دلهایشان بریزد. پس در حقیقت این تعبیر، استعاره از کنایه لطیفى است، و همچنین تثبیت اقدام کنایه است از اینکه ایشان را در جهاد ثابت قدم کند تا فرار نکنند. این آیه مى گوید: هنگامى که طالوت و سپاه او، به جایى رسیدند که لشکر نیرومند جالوت، نمایان و ظاهر شد، و در برابر آن قدرت عظیم صف کشیدند، دست به دعا برداشتند و از خداوند سه چیز طلب کردند، نخست صبر و شکیبایى و استقامت، در آخرین حد آن، لذا تعبیر به ” أفرغ علینا صبرا” کردند که از ماده ” افراغ” به معنى ریختن آب یا ماده سیال دیگر از ظرف، به طورى که ظرف کاملا خالى شود، نکره بودن ” صبر” نیز تاکیدى به این مطلب است.تکیه بر ربوبیت پروردگار ” ربنا” و تعبیر به افراغ که به معنى خالى کردن پیمانه است، و تعبیر به ” على” که بیانگر نزول از طرف بالا است و تعبیر به” صبرا” که در این گونه موارد دلالت بر عظمت دارد، هر کدام نکته اى در بر دارد که مفهوم این دعا را کاملا عمیق و پر مایه مى کند.
دومین تقاضاى آنها از خدا این بود که گامهاى ما را استوار بدار تا از جا کنده نشود و فرار نکنیم، در حقیقت دعاى اول جنبه باطنى و درونى داشت و این دعا جنبه ظاهرى و برونى دارد و مسلما ثبات قدم از نتائج روح استقامت و صبر است.
سومین تقاضاى آنها این بود که” ما را بر این قوم کافر یارى فرما و پیروز کن” که در واقع هدف اصلى را تشکیل مى دهد و نتیجه نهایى صبر و استقامت و ثبات قدم است.به یقین خداوند چنین بندگانى را تنها نخواهد گذاشت هر چند عدد آنها کم و عدد دشمن زیاد باشد، لذا در آیه بعد مى فرماید:” آنها به فرمان خدا سپاه دشمن را شکست دادند و به هزیمت واداشتند” (فهزموهم بإذن الله).” و داوود (جوان کم سن و سال و نیرومند شجاعى که در لشکر طالوت بود) جالوت را کشت” (و قتل داود جالوت). در اینجا چگونگى کشته شدن آن پادشاه ستمگر به دست داوود جوان و تازه کار در جنگ، تشریح نشده ولى آمده که با فلاخنى که در دست داشت، یکى دو سنگ آن چنان ماهرانه پرتاب کرد که درست بر پیشانى و سر جالوت کوبیده شد و در آن فرو نشست و فریادى کشید و فرو افتاد، و ترس و وحشت تمام سپاه او را فرا گرفت و به سرعت فرار کردند گویا خداوند مى خواست قدرت خویش را در اینجا نشان دهد که چگونه پادشاهى با آن عظمت و لشکرى انبوه به وسیله نوجوان تازه به میدان آمده اى آن هم با یک سلاح ظاهرا بى ارزش، از پاى در مى آید.
سپس مى افزاید:” خداوند حکومت و دانش را به او بخشید و از آنچه مى خواست به او تعلیم داد” (و آتاه الله الملک و الحکمه و علمه مما یشاء). ضمیر در این دو جمله به داوود بر مى گردد که در واقع فاتح این جنگ بود.گر چه در این آیه تصریح نشده که این داوود همان داوود، پیامبر بزرگ بنى اسرائیل، پدر سلیمان است، ولى جمله آتاه الله الملک و الحکمه و علمه مما یشاء، نشان مى دهد که او به مقام نبوت رسید زیرا اینگونه تعبیرات معمولا در باره انبیاى الهى است به خصوص که شبیه این تعبیر در آیه 20 سوره (ص) در باره داوود آمده است، و شددنا ملکه و آتیناه الحکمه:” پایه حکومت او را محکم ساختیم و به او دانش و تدبیر دادیم”. از روایاتى که در تفسیر این آیه نقل شده، نیز به روشنى استفاده مى شود که او همان داوود، پیامبر بنى اسرائیل است. این تعبیر ممکن است اشاره به علم تدبیر کشوردارى و ساختن زره و وسائل جنگى و مانند آن باشد که داوود (ع) در حکومت بسیار عظیم خود به آن نیاز داشت زیرا خداوند هر مقامى را که به کسى مى سپارد آمادگیهاى لازم را نیز به او مى بخشد.و در پایان آیه به یک قانون کلى اشاره کرده، مى گوید:” و اگر خداوند بعضى از مردم را به وسیله بعضى دیگر دفع نکند سراسر روى زمین فاسد مى شود، ولى خداوند نسبت به تمام جهانیان، لطف و احسان دارد” (و لو لا دفع الله الناس بعضهم ببعض لفسدت الأرض و لکن الله ذو فضل على العالمین). خداوند نسبت به جهانیان لطف و مرحمت دارد که جلو همه گیر شدن و همگانى شدن فساد را در روى زمین مى گیرد. درست است که سنت پروردگار بر این قرار گرفته که در این دنیا اصل آزادى اراده و اختیار، حکومت کند و انسانها در انتخاب راه خیر و شر آزاد باشند ولى هنگامى که طغیان ستمگران جهان را در معرض فساد و تباهى عمومى قرار دهد خداوند جمعى از بندگان خود را برمى انگیزد و یارى مى کند که جلو طغیان آنها را بگیرند و حالت اهریمنى آنها را در هم بکوبند و این یکى از الطاف پروردگار بر بندگان است.
شبیه همین معنى در آیه 40 سوره حج نیز آمده است، مى فرماید: و لولا دفع الله الناس بعضهم ببعض لهدمت صوامع و بیع و صلوات و مساجد:” اگر خداوند به وسیله بعضى از بندگان خود، بعض دیگر را دفع نکند، صومعه ها و کلیساها و معابد یهود و مساجد مسلمین ویران مى گردد”.و این آیات، بشارت است براى مؤمنان که در مواقعى که در فشار شدید از سوى طاغوتها و جباران قرار مى گیرند در انتظار نصرت و پیروزى الهى باشید.
منـابـع
1- ترجمه المیزان، ج‏2، ص: 433- 444، ج‏14، ص: 85 -ص: 87
2- تفسیر نمونه، ج‏2، ص: 234، ص: 246
3- تاریخ انبیاء، سیدهاشم رسولی محلاتی‌، ص 498
4- مجمع البیان‌، ج 2، ص 278
5- مجله بشارت – فروردین و اردیبهشت 1386، شماره 58، مقاله حضرت اشموئیل و پادشاهی طالوت، پدیدآورنده: فاطمه آزادی نژاد

مطالب مشابه

دیدگاهتان را ثبت کنید