مقالات مربوط به شب قدر را میتوانید اینجا مطالعه کنید
وقتی روز شمار بندگی را ورق می زنی الطاف رحمت ایزدی را در لابه لای روزها می بینی بعضی از ماه ها شور و حال دیگری دارند. اصلا رنگ و بوی خدا در آنها نمایان تر است.
رجب، ماه خدا، ماه خالی شدن از غیر خدا، ماهی که ملائکه در زمین به دنبال جمع کردن استغفار مثل من و تو هستند. باید تخلیه شد باید دید روزها را چگونه گذرانده ایم. تپش قلبهایمان با کدام طنین موزون می نواخت.
آیا با نوای استغفار (استغفرالله و اسئله التوبه) در این میکده دل را گشوشده ای؟! و آیا…
گام ها را فراتر می نهیم تا به کعبه مقصود رسیم. شعبان از راه می رسد. آن هنگام که ظرف بندگی تو از تب هوای نفس اماره خالی شد شعبان با طلوعی سرشار از لبریز از شکوفه های محمدی و عطر ال الله از راه می رسد و قدم بر خانه دل می گذارد. می آید تا این منزل بود را به دسته گل های از ذکر و معنویت بیارآیی. هر چه گام به جلو برمی داریم احساس سبکی در ما ایجاد می شود.
و دیگر هنگامه جلای دل است. دلی که رجب را وقف پیرایش آن در شعبان را وقف آرایشش کرده ایم. مهربانا شکرت که این گونه مرا، اعضاء و جوارحم را، زبانم، چشمم را، گوشم را و همه وجودم را میهمان این خوان با کرامتت کرده ای، میهمانی که حتی چشم بر هم نهادن آن نیز عبادت است.
آرام آرام دلنشین و سبکبال پاسی را بر بال ملائک می گذاریم و دستان رمضان را در آغوش می گیریم پای بر شمارش معکوس دل می گذاریم و به سوی عشق و مستی در دست.
به میانه ماه خدا نزدیک شده ایم. نوای رحمت ایزدی به گوش می رسد. در قلب زمان اعظم ملائکه آسمان بر زمین می آیند تا بالهایشان را فرش پای ملکوتیان کنند. آمدند تا تو را بخرند. آیند تا تو را نزد آن معبودی ببرند که خریدار هر یوسف بد سرشت است.
لیالی قدر در انتظارند تا فانوس عشق و عاشقی را بنوازند. معشوقه دل عطر شفا و رحمت را می گستراند، دلبری می کند تا تو را که عاشقی و مجنون، ناز او را بخری.
آمده ام به کوی تو گر تو کنی نگاه من
ناز خرج ز روی تو گر تو دهی شفای من
و آنجاست که این عبد سراپا تقصیر روی به سوی حقیقت عالم می کند و منشور آینده ای مبهم را از دست مولامان حجه بن الحسن (عج) بر می گیرد.
خدایا چه می شود ما را این شب، پر از رحمت و برکت، اما رسم مجنون شدن را نمی داینم، نمی دانیم که اگر لیلای عالم کاسه گدایی تو را می شکند. تو را دوست دارد و در انتظار یک نگاه پر از نیاز توست. شب قدر آمده است تا تویی که خسته عالم دنیایی، خسته بندگی تن شده ای. چنگ در ریسمان معنویت زنی و قرآن را که سرچشمه معنویات عالم است با زبان اشک بیارازی با زبانی که تحفه قدح بار است، با زبانی که کیمیای جلای دل است. آن محبوبه ای که شنزار گونه های عاشقان را آبیاری می کند تا نهال خوف و رجا در آن برویاند.
شبنمی که اگر لیلای مجنون، گوشه چشمی (نیم نگاهی) بر آن کند همه گناهانت اگر به عدد ستارگان آسمان باشد آمرزیده می شود. آری باید این اشک ها را تحفه قدم او کرد.
لطیفا! حال که در رحمتت را به روی ضعیفان و ثروتمندان معنویت گشوده ای و حال که من ناچیز قلب رمضان را که با شستن خون در رگها جاری می کند در آغوش خود می فشارم. چگونه می شود این عاشقی که در دام بلای دوست گرفتار است به خود واگذاری؟
چگونه می شود آن حال و هوای شبهای قدر را از من بستانی تا در این بحر فانی دست و پا زنم…
چگونه؟!
ای بی نیاز! با همه نیاز، به درگاه تو آمده ام تا قلم عفو بر در دریای گناهانم بکشی که که با دیدگانی پاک به زیارت آقا حجه بن الحسن (عج) برسم.
ای محرم راز! با دل پر سوز و گداز، آمده ام تا به شب قدر حلقه گمشده انسانیتم را بیابم که مگر سالک راه تو شوم. ای خدای بی نیاز! با عطش و عشق و نیاز آمده ام تا به حق بهترین بندگانت، به حق سید رسولانت و به حق ناله های عصمت عالم ما را هم رنگی الهی بزنی تا خدایی خدایی شویم.
مقالات مربوط به شب قدر را میتوانید اینجا مطالعه کنید
باید این عادت را به باد بسپارم، این قضاوت تلخ برای تک تک لحظه ها و روزهای نیامده. قضاوت فقط از توست. باید بی قضاوت باشم. آن قدر به دوردست ها نگاه کردم که تمام ساعت های نزدیکم دور شدند. خوش بختی ام مندرس شد و پوسید. آن قدر به دورِ جهان چشم دوختم که همین حوالی روزها را، همسایه های در دسترس را بی زندگی از دست دادم و برای همه فرصت ها دیر شدم، دور شدم. اکنون شب بیدار شدن از خواب هاست. شب خفتن نیست. شب بیدار ماندن و به خود آمدن است. اکنون با گفتن نام تو به تصمیم های تازه می اندیشم.
در این شب که پر از صدای استغاثه شمع ها و گریه پروانه های عاشق توست، حس می کنم خوش بختم، نه سردم است، نه باران های گل آلود چادرم را لگد می کنند. نه از صدای آرزوهای نیامده می ترسم، نه هراس ناکامی های جهان را یک به یک در کمینم. خوش بختم. در اتاقم بر روی سرزمین سجاده تک و تنها، باران مهر تو می بارد. اتاق را در آغوش می گیرم و بر بال سجاده به ملکوت پرواز می کنم. تمام فرشتگان با لهجه های آسمان های دور، با من هم پرواز می شوند.
چه روزها که بر من گذشت. خواب هایی که دیده بودم، تعبیر نشد و گناه و خطا تمام کردارم را از هم پاشید. روزها گذشت، نه تو بر من خشم گرفتی، نه ساعت نزول برکت ها تغییر کرده. فقط این نیست. اینکه فراموش کردم به آغوش شکرگزاری تو هر لحظه روی بیاورم. فقط این نیست که از کنار نگاه عاشقانه تو پر طمطراق و سر به هوا رد شدم. چیزهای بیشتری برای گریه کردن دارم برای از شرم، به زبان نیاوردن، اما تو مثل همیشه خبردار هستی و من نمی دانم پس از بی قضاوتی دست هایم، پس از استغفار و ثنای تو آیا به رهایی بی گناهی و عافیت می رسم.
مگر نمی دانستم لحظه ها چشم های نگران و بینای تواند؟ مگر خبر نداشتم که اوقات را اراده تو میان شهرها و کشورهای جهان تقسیم می کند؟ چه جاهل بودم در اعتقاد خویش به بادها و دعاهای سرنوشت. چه هراس بیهوده ای بود که سفره مرا می گسترد و جمع می کرد بی آنکه یقین به رزق بی کران تو داشته باشم. چرا گمان داشتم که باید تمام پشتِ پنجره ها بایستم و روزگار را تعقیب کنم برای نصیب خویش؟ چرا از فراموشی مهر تو به سمتِ خلوتگاه تو را خواستن نمی گریختم؟ چرا از تو، شفای گریز از وسوسه ها را درخواست نمی کردم.
اکنون باز هم تویی که باید مرا عفو کنی. هر کجا که ترسی از بی نصیبی داشته ام، جسارت به تدبیر تو بوده است. با وجود آن همه روشنایی نیاموختم که دستان تو برای آروزهایم کافی است. من چه بی نگاه بودم که رستگاری زودرس خود را از آغوش تو نمی فهمیدم. تو صبح بودی من، ولی تاریک در جوار حضور تو نفس می زدم. چه قدر صبر کردی، تا سرانجام به لبخندت چشم دوختم. دانشت را ایمان آوردم. پیش چشمان تو سال های سال از تو دور بودم. چه صبری داشتی که تا امروز همواره با من سخن گفتی. تمام این ایامِ گنه کاری مرا دوست داشتی. مرا دوست….
این کتاب قدیم که تمام حرمت نام تو در اوست، پشت و پناه من است. پا در میانی امشب برای گذشتن تو از خطاهایم، بر دوش این کتاب است. این کتاب را که سخنان ازلی و ابدی توست، بر سینه می فشارم و به شفاعت اشک های خویش به درگاه تو می آورم. چه مهربان بوده با من، همیشه این کتاب! چه رازها بر من گشوده، چه خطاها از من بخشیده، چه بلاها از من دور کرده. امشب که تمام القاب و عناوین متبرک را بر لب آوردم تا تو به سوی من نگاهی بیندازی، بی تاب شنیدن صدایت کتاب تو را بر سر می گیرم و به تمجید بلند بالایی ات عذرخواه تو می گردم. اکنون امیدِ آن است که مرا بخشیده باشی. اکنون با من سخنی بگو از کلمات عاشقانه و جاودانه خویش. حتماً باید سخنی از اجابت دعای من بگویی، وقتی صدایی را برای دوختن لب های تردید می خواهم. مرا در میان گریه ها و الغیاث ها رها مکن. روزی سه بار دست هایم را شسته ام تا خانه ات را در بکوبم. پیر شدم در فریادهای «تنها تو باید باشی». اکنون از گناهان خویش خسته ام. تو مرا به منزلِ دوری از ابلیس ببر.
کتاب را می گشایم. واژگان مقدس آغاز می شوند. با من حرف می زنند و مرا از اسارت وقیح ندانسته ها می رهانند. جواب های شگفت رخ می نمایند. سؤال های غریب محو می شوند و تردید های بیهوده را طنین مصمم جملات، لگدکوب می کند. من این کتاب را دوست دارم. کتاب را می گشایم. ناگاه «صدای تو را دریافتن»، در اتاق می پاشد. از پشت این صدا سرک می کشم. دست های خالقانه تو را می بینم که واژگان را کنار هم می نشاند و سرنوشت مرا رقم می زند و فصل های مرا به ارتعاش در می آورد تا نغمه های خوش بختی ام را در همه گوشه های زندگی بشنوم.
چه باران شفایی از آسمان تو می بارد بر سطح ادراکم. چه بی دریغ پشت پنهان کلامت را می بینم و اشاراتِ صدایت را بی هیچ ابهامی می فهمم. تنها از تو بر می آید که با واژه هایی نه چندان بعید، روزها و هفته های عمر مرا پیش گویی کنی. باید برای از بر کردن حقایق تو مهیا شوم. آیا کسی به صراحت تو کلمات ساده را می تواند به رخساری فرمان روا بدل کند؟ نام تمام فصل ها و روزهای هفته، نام تمام گل ها و میوه ها، تنها از زبان تو آیه های مقدس می شوند. کتاب ات پیغامِ بی شک پذیرفتنی است که خود تنها گواه راست بودن خویش است.
مقالات مربوط به شب قدر را میتوانید اینجا مطالعه کنید
شب قدر، فرصتی در دل فرصت و موهبتی افزون بر موهبت دیگر است. برای آنها که آن همه شب را از دست دادند، فرصتی دیگر روی نمود تا این بر جای ماندگان از قافله رمضان را به قافله برساند، و آنها را هم پای شب زنده داران این شب و بیداران این لحظه ها قرار دهد و خدا در این شب سرنوشت و تقدیر، حتی کم ترین بهانه را هم در توجیه گنه کاری بندگانش می پذیرد و ناچیزترین عذرخواهی را هم قبول می کند و این گونه هست که پروردگار در این شب، آسان می بخشد و به سادگی قبول توبه می کند و بیش از هر زمان دیگر دعاها را مستجاب می کند و رحمت و مغفرت خود را به حراج می گذارد تا ارزان تر از هر وقت دیگر به پای تو ـ اگر خریدار باشی ـ بریزد و ساده و کم خرج، آن همه فیض و کرامت را نثار تو کند و اینک همه چیز برای سودی بزرگ آماده است، و همه درهای رحمت باز است، و همه جور بهانه و عذرخواهی در کوتاهی ها و تبه کاری ها و کژی ها پذیرفته می شود و آدمی چه نگون بخت خواهد بود که در کنار اقیانوس باشد و لبی تر نکند و دستی به آب نرساند.
از سر کوی تو هر کاو به ملالت برود
نرود کارش و آخر به خجالت برود
سالک از نورِ هدایت ببرد راه به دوست
که به جایی نرسد گر به ضلالت برود
ای دلیل دل گمگشته، خدا را مددی
که غریب ار نبرد ره به دلالت برود
حافظ از چشمه حکمت به کف آور جامی
بو که (1) از لوح دلت نقش جهالت برود (2)
اینک این شب قدر، نورانی ترین شب سال و پرفروغ ترین شب رمضان، شبی که خدا در آن، با همه آیاتش زمینی شد و از آنِ خاکیان گشت؛ شبی که خداوند، کلمات شد و بر قلب پیامبرش فرود آمد تا جمالش که اینک قرآن شده است، دیدنی شود و جلوه اش، تماشایی. آن همه فروغ و آن همه جلوه، برای آن است که تو از همه سر بگردانی و مستقیم به نظاره او بنشینی. هیچ گاه معبود به اندازه امشب، نقاب از چهره نگشود و هیچ وقت مانند امشب، بندگانش را به تماشای خویش فرا نخواند. می ماند، چشم های تو! اگر پرده ها را از برابرش کنار بزنی، او را امشب، بهتر و زیباتر از هر زمان دیگر تماشا خواهی کرد؛ درست مانند ماه کامل در شب چهارده در آسمانی صاف، که بهتر و دلپذیرتر از هر زمان دیگر، دیدنی خواهد بود. به راستی، چگونه ما ـ به تعبیر حافظ ـ «قدر این مرتبه را» خواهیم شناخت که «شاه خوبان، منظور گدایان شده» است. حافظ چنین می سراید:
ناگهان پرده برانداخته ای یعنی چه
مست از خانه برون تاخته ای یعنی چه
شاه خوبانی و منظور گدایان شده ای
قدر این مرتبه نشناخته ای یعنی چه
حافظا! در دل تنگت چو فرود آمد یار
خانه از غیر، نپرداخته ای یعنی چه (3)
خوشا «فرخنده شبی» که «مبارک سحری» در پی دارد و عارف در هوای چنین سحری، شب بیدار و نگران است. او در صحرای انبوه تاریکی، چون پرتویی در تار و پود شب، روان است و از برکت بیداری او سکوت و سکونِ تاریکی جهان را در دست های پنهانش نمی خواباند. جویبار مهتابی به نرمی در این تاریکی و سکوت، به سوی سحر می آید و سحرگاه «هاتف کوی دوست»، جام جهان بین خورشید را در کف او می نهد و از راز دو جهان، آگاهش می کند. شبی که چنین سحری در خود دارد، «شب قدر» است، با روشنی بسیار خورشید و با جلوه بسیار دیدار. خوشا آگاهی عارف سحرخیزی که در هوای «رخ مهر» است، و خورشید روشنی روی خود را نثار جانش می کند.
اما این سحر، پیش از برآمدن آفتاب که دیگر تاریکی رنگ باخته و چادرش را از تن طبیعت برداشته نیست، بلکه سحری است در ظلمت شبانه، در دل و در ژرفای شب. آن گاه که ظلمت جهان، گرداگرد عارف را فرا گرفته و او را در زندان خود دارد، روشنایی سحرگاه، در جان او می تابد و اندوه که در اندرون او نشسته بود، ناچیز و تباه می شود و آن «خلوت گزیده سحرخیز» در نهایت ظلمت، روشن می شود؛ مثل ستاره قطبی که در شب تاریک، دلی روشن دارد و مثل روشنایی آب حیات که در غار تاریکی است، سحر بیداردلان شب قدر نیز نور باطن است در ظلمت ظاهر. (4)
1. باشد که.
2. دیوان حافظ، تصحیح: غنی ـ قزوینی، ص206، غزل 222.
3. دیوان، ص317، غزل 42.
4. شاهرخ مسکوب، در کوی دوست، صص 24 و25
مقالات مربوط به شب قدر را میتوانید اینجا مطالعه کنید