نویسنده: رقیه ندیری
گفتم: از شما انتظار نداشتم.
پرسید: چه خطایی از من سر زده که این قدر به هم ریخته ای؟
گفتم: بگو بخندهایت با دخترهای سانتال مانتال است، به من که می رسد معلم اخلاق می شوی؟! خندید و گفت: حالا می فهمم دردت چیست. به خاطر سهیلا ناراحتی؟
زل زدم توی چشم هایش و گفتم: سهیلا، فرح، ساناز، سارا، ستاره، گیسو باز هم بشمارم؟
گفت: نه.
گفتم: تا حالا توی گوش من خوانده ای که روسری ات را این طور سر کن، چادرت را آن طور بگیر، مانتو این شکلی انتخاب کن؛ ولی یک بار ندیدم به یکی از آن دخترها بگویی مویت را بپوشان. مگر فرق من و آن ها چیست؟!
گفت: شما با هم هیچ فرقی ندارید.
پرسیدم: پس چه؟
پرسید: اول بگو ببینم تو از این که گاهی درباره حجاب چیزهایی را که می دانم به تو می گویم ناراحتی؟
گفتم: نه؛ ولی چرا به آن ها چیزی نمی گویی؟ اصلاً چرا با آن ها می گردی؟
کنیم و بی حجاب هایشان را کنار بگذاریم. هر کسی توانایی و قابلیت خاص خودش را دارد. می دانستی سهیلا ادیان شرقی می خواند؟! سارا هم دیروز از من می پرسید بهترین ترجمه فارسی قرآن را چه کسی نوشته؟ حالا من توی اولین برخورد به او بگویم مویت را بپوشان یا چادر سرت کن یا نمی دانم مانتوی مناسب بپوش؟ شاید آن ها قبول کنند، اما شاید هم نتیجه عکس داشته باشد.
آن ها خودشان دارند دنبال آموزه های دینی می گردند. دارند درباره باید و نبایدهای دین مطالعه می کنند. به نظر تو بهتر نیست حجاب را از روی قرآن یاد بگیرند؟ به نظر تو آن وقت پذیرفتن حجاب برایشان راحت تر نیست؟
یادت می آید آن روز که توی اتوبوس نشسته بودی و خانمی از وسط ماشین به تو گفته بود روسری ات را بکش جلو؟ گفت: ما نمی توانیم جامعه را به دو دسته بی حجاب و با حجاب تقسیم کنیم و بی حجاب هایشان را کنار بگذاریم. هر کسی توانایی و قابلیت خاص خودش را دارد. می دانستی سهیلا ادیان شرقی می خواند؟! سارا هم دیروز از من می پرسید بهترین ترجمه فارسی قرآن را چه کسی نوشته؟ حالا من توی اولین برخورد به او بگویم مویت را بپوشان یا چادر سرت کن یا نمی دانم مانتوی مناسب بپوش؟ شاید آن ها قبول کنند، اما شاید هم نتیجه عکس داشته باشد. آن ها خودشان دارند دنبال آموزه های دینی می گردند. دارند درباره باید و نبایدهای دین مطالعه می کنند. به نظر تو بهتر نیست حجاب را از روی قرآن یاد بگیرند؟ به نظر تو آن وقت پذیرفتن حجاب برایشان راحت تر نیست؟ یادت می آید آن روز که توی اتوبوس نشسته بودی و خانمی از وسط ماشین به تو گفته بود روسری ات را بکش جلو؟!
گفتم قرار نبود خاطرات بدم را یادم بیاوری.
گفت: همین می شود دیگر… یادت باشد جوان های امروز از نصیحت مستقیم خوششان نمی آید. ما باید به طور غیر مستقیم آن هم در وقت مناسب دین را یادشان بیاوریم.
گفتم: یعنی به قول حافظ علیه الرحمه، نه هر که سر بتراشد قلندری داند!
*
از روی نیمکتی که نشسته بودم، درِ ورودی پارک را می شد دید. از در که آمد تو، یک راست آمد طرف من. روسری اش را مثل لبنانی ها سر کرده بود. اگر حرف نمی زد محال بود بشناسمش. خودش بود؛ سهیلا.
پرسید: شما هم منتظر خانم بیتایی؟
گفتم: بله. کولی اش را روی نیمکت گذاشت و نسشت کنارم.
گفتم که محال بود بشناسمش. خیلی ساده آمده بود. به قول معروف اصلاً به خودش نرسیده بود! چند ماهی می شد از او و کارهایش خبر نداشتم. فقط می دانستم با دوستم یعنی همان خانم بیتا قرار می گذراند و درباره کتاب هایی که می خوانند حرف می زنند.
پرسیدم دانشگاه قبول شدی؟
گفت: فلسفه می خوانم. پرسیدم شما بودی دنبال ترجمه قرآن می گشتی؟
جواب داد: نه سارا بود؛ اما من هم بعد از او خواندم. ترجمه فولادوند کار خوبی ست. خواستی برایت می آورم. گفتم: فردا همین موقع، همین جا خوب است؟ جواب داد باشد. این طور شد با هم دوست شدیم.
منبع: نشریه دیدار شماره 132