از آنجا که جز عده کمی از مردم که آن هم بیشتر خواص بودند آن بزرگوار را درک نکرده و از سیره عملی آن بزرگوار آگاهی مفصلی ندارند، ولی در همین دوران کوتاه هم که از سیره عملی آن بزرگوار نقل شده و همچنین با توجه به روایات صحیح و فراوانی که از ائمه معصوین ـ علیهم السلام ـ نقل شده، سیره عملی امام مهدی ـ علیه السلام ـ در همان سیره جدش رسول الله ـ صلی الله علیه و آله ـ است. زیرا که ایشان زنده کننده سنت و سیره نبوی در دوران غیبت ودوران ظهور خواهد بود. و این بزرگوار بدون شک آیینه تمامی نمای علمی و عملی رسول خدا ـ صلی الله علیه و آله ـ بود، که اینک به گوشه ای از سیره عملی آن بزرگوار که از سوی اصحاب و یاران آن حضرت نقل شده اشاره می کنیم.
احمد بن اسحاق از بزرگان شیعه و پیروان ویژه امام حسن عسکری ـ علیه السلام ـ می گوید: خدمت امام عسکری ـ علیه السلام ـ شرفیاب شدم، و می خواستم در مورد جانشین پس از او سؤال کنم فرمود: ای احمد، همانا خدای متعال از آن هنگام که آدم را آفرید زمین را از حجت خدا خالی نگذاشته و نیز تا قیامت خالی نخواهد گذاشت، به جهت حجت خدا از اهل زمین رفع بلا می شود و باران می بارد و برکات زمین خارج می گردد. عرض کردم: ای پسر رسول خدا، امام و جانشین پس از شما کیست؟
آن حضرت با شتاب به درون خانه رفت و بازگشت در حالی که پسری سه ساله که رویی همانند ماه تمام داشت بر دوش خویش حمل می کرد و فرمود: ای احمد بن اسحاق، اگر نزد خدای متعال و حجتهای او گرامی نبودی این پسر را به تو نشان نمی دادم، همانا او همنام رسول خدا و هم کنیه اوست، او کسی است که زمین را از عدل و داد پر می سازد همچنانکه از ظلم وجور پر شده باشد. ای احمد بن اسحاق مثل او در این امت مثل خضر ـ علیه السلام ـ و ذوالقرنین است، سوگند به خدا غایب می شود، به طوری که در زمان غیبت او، از هلاکت نجات نمی یابد مگر کسی که خداوند او را بر اعتراف به امامت وی ثابت قدم بدارد و موفق سازد که برای تعجیل او دعا کند.
عرض کردم: سرور من، آیا نشانه ای دارد که دل من به آن اطمینان بیشتری پیدا کند؟
دراین هنگام آن پسر به عربی فصیح فرمود: (منم بقیه الله در زمین، همانکه از دشمنان خدا انتقام می گیرد، ای احمد بن اسحاق پس از مشاهده عینی دنبال اثر نگرد!) [1]
ابونعیم انصاری می گوید: با سی نفر در مکه معظمه حضور داشتم، در میان آن جمع محمد بن قاسم علوی از اخلاص بیشتری برخوردار بود. روز ششم ذی الحجه سال 293 هجری بود که ناگاه جوانی که دو حوله احرام پوشیده و نعلین خود را در دست گرفته بود به جمع ما وارد شد.
هنگامی که چشم ما به جمالش افتاد چنان تحت تأثیر جلالت و عظمتش قرار گرفتیم که همگی یکجا برخاستیم و آن گرامی به ما سلام کرد و در وسط گروه ما نشست و ما نیز در اطراف او نشستیم.
آنگاه به سمت راست و چپ خود نگریست و فرمود: آیا می دانید حضرت ابا عبدالله ـ علیه السلام ـ در دعای الحاح چه می گفت؟ گفتیم: چه فرمود؟چنین گفت:
اَللّهمَّ اِنّی أسئلُکَ بِاسْمِکَ الَّذِی تَقُومُ بِهِ السَّماءُ بِه تَقُومُ الْاَرضُ وَ بِهِ تُفَرِّقُ بَیْنَ الْحَقِّ وَ الْباطِلِ وَ بِهِ تَجْمَعُ بَیْنَ الُْمجْتَمِع وَ بِهِ اَحْصَیْتَ عَدَدَ الرِّمالِ وَزِنَهَ الْجِبالِ وَکَیْلَ الْبِحارِ اَنْ تُصَلِّیَ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و اَنْ تَجْعَلْ لی مِنْ اَمْرِی فَرَجاً.
خدایا: تو را می خوانم، به آن نامت که آسمان و زمین را بپای می داری، و حق و باطل را از هم جدا می کنی، و پراکندگان را جمع و جمع را پراکنده می سازی، و عدد ریگهای بیابان و وزن کوهها و پیمانه دریاها را می شماری، بر محمد و آل محمد درود بفرست و فرج مرا نزدیک گردان!
سپس برخاست و مشغول طواف شد ما هم با وی برخاستیم و تا او رفت ما فراموش کردیم که درباره او گفتگو کنیم و از هم بپرسیم که او کی بود. فردا در همان وقت نیز از طواف فراغت یافت و به نزد ما آمد و همانند روز گذشته ما به احترامش برخاستیم و او را هم در وسط گرفته و دور او نشستیم. دوباره مثل روز گذشته به سمت راست و چپ خود نگریست و فرمود: آیا می دانید امیر المؤمنین ـ علیه السلام ـ بعد از هر نماز واجب چه دعایی را می خواند؟ پرسیدیم چه دعایی را می خواند؟ آن بزرگوار دعا را خواند و بعد دعایی را که علی ـ علیه السلام ـ در سجده شکر و علی بن الحسین ـ علیه السلام ـ در زیر ناودان کنار بیت می خواندند بیان فرمود و در بین ما نگاهی به محمد بن قاسم کرد و فرمود: ای محمد بن قاسم تو به راه خیر می روی ان شاءالله و برخاست و داخل در طواف شد و ماهمگی این دعاها را حفظ کردیم ولی هیچکدام بیاد نیاوردیم که راجع به آن عزیز صحبت کنیم جز اینکه در روز آخر یکی از حضار به نام ابوعلی محمودی به ما گفت ای آقایان آیا این شخص را می شناسید، به خدا قسم او صاحب الزمان شماست! پرسیدم از کجا دانستی که امام زمان ـ علیه السلام ـ است؟
ابوعلی توضیح داد که هفت سال تضرع و زاری کردم و از خداوند می خواستم که حضرت صاحب الزمان ـ علیه السلام ـ را زیارت کنم، تا اینکه عصر روز عرفه دیدم همین بزرگوار آمد و همین دعایی را که شنیدید خواند، من از او پرسیدم: شما کیستید او فرمود: از مردم عرب هستم، گفتم از کدام تیره مردم؟ فرمود: از عرب، گفتم از کدام تیره عرب؟ فرمود: از بنی هاشم. گفتم: از کدام گروه بنی هاشم؟ فرمود: از آن گروه که بزرگ آنها سر دشمن را می شکافت و به مردم طعام می داد و در آن هنگام که مردم در خواب بودند به نماز می ایستاد. دانستم که او علوی است ولی ناگهان ناپدید گشت و نفهمیدم کجا رفت. از مردمی که در اطراف بودند پرسیدم آیا این شخص را شناختید؟ گفتند: آری، هر سال پیاده با ما به حج می آید گفتم: سبحان الله به خدا قسم اثر پیاده روی در وی ندیدم.
از عرفات به مزدلفه رفتم در حالی که از فراق او غمگین و افسرده بودم، وقتی به خواب رفتم در عالم رؤیا رسول الله ـ صلی الله علیه و آله ـ را دیدم که فرمود: آیا مطلوب خود را دیدی؟ گفتم، او کیست؟ فرمود: همان کسی که دیروز عصر دیدی امام زمان تو بود.
ابونعیم انصاری راوی این داستان می گوید: وقتی این مطلب را از ابوعلی شنیدیم او را سرزنش کردیم که چرا بموقع ما را مطلع نساختی؟! گفت: من هم فراموش کردم.[2]
در شهر نجف کارگر حمامی بود که پدر پیری داشت و نسبت به خدمتگزاری او هیچگونه کوتاهی نمی کرد تا آنجا که برای او آب در مستراح می برد و منتظر می شد تا خارج شود و به مکانش برساند.
آری پیوسته ملازم خدمت او بود مگر در شب چهارشنبه که به مسجد سهله می رفت و در آنجا شب به واسطه اعمال مسجد سهله و شب زنده داری در آنجا از خدمت معذور بود. ولی پس از مدتی ترک کرد و دیگر به آنجا نرفت.
از او پرسیدند چرا رفتن به مسجد سهله را ترک کردی؟ گفت: چهل شب چهارشنبه به آنجا رفتم، شب چهلم رفتنم به تأخیر افتاد تا نزدیک غروب، در آن موقع تک و تنها بیرون رفتم و با همان وضع به سیر خود ادامه دادم تا یک سوم راه باقی ماند، کم کم ماهتاب مقداری از تاریکی شب را به روشنایی تبدیل کرد. دراین هنگام شخص عربی را دیدم بر اسبی سوار است و به طرف من می آید و در دل خود گفتم الآن این مرد راهزن مرا برهنه می کند، همین که به من رسید با زبان عرب بدوی شروع به صحبت کرد، پرسید کجا می روی؟ گفتم مسجد سهله، فرمود: با تو چیزی خوردنی هست؟ جواب دادم نه، فرمود: دست خود را در جیب کن، گفتم: در آن چیزی نیست باز آن سخن را با تندی تکرار کرد. من دست در جیب کردم مقداری کشمش یافتم که برای کودک خود خریده بودم و از خاطرم رفته بود به او بدهم.
آنگاه به من فرمود: (اُوصِیکَ بِالْعُودِ) سه مرتبه این عبارت را تکرار کرد (عود به زبان بدوی پدر پیر را می گویند) بعد از این سخن ناگهان از نظرم ناپدید شد. فهمیدم که او حضرت مهدی ـ علیه السلام ـ بود و دانستم که آن گرامی راضی نیست ترک خدمت پدرم راحتی در شبهای چهارشنبه بنمایم. از این جهت دیگر به مسجد سهله نرفتم و این کار را ترک نمودم.[3]
ابو نصر طریف می گوید: به خدمت صاحب الزمان ـ علیه السلام ـ رسیدم.
فرمود: ای طریف قدری صندل سرخ برای من بیاور (صندل نام درختی است که در هند می روید و بوی خوشی دارد، شاید مقصود امام ـ علیه السلام ـ عطری بوده که از آن می گرفتنه اند).
وقتی آن را حاضر کردم فرمود: مرا می شناسی؟ عرض کردم: آری، فرمود: من کیستم؟ عرض کردم، شما آقا و پسر آقای من هستید، فرمود: مقصودم سؤال از این نبود، طریف گفت: فدایت شوم پس بفرما تا خشنود گردم، فرمود: من خاتم اوصیاء هستم که خداوند گرفتاریها را به وسیله من از بستگان و شیعیانم برطرف می کند.[4]
ابراهیم بن مهزیار می گوید: به مدینه رفتم تا درباره اولاد امام حسن عسکری ـ علیه السلام ـ تحقیقاتی نمایم ولی در مدینه چیزی دستگیرم نشد. آنگاه به مکه رفتم تا مگر در آنجا اطلاعی بدست آورم.
روزی در هنگام طواف جوانی زیبا روی بنظرم آمد که او نیز به من نگاه می کرد. من به آرزوی اینکه شاید مقصود خود را یافته باشم به طرف او رفتم و سلام کردم و جواب سلام بهتر شنیدم.
آن گرامی پرسید: اهل کجایی؟ گفتم اهواز. فرمود: از دیدنت خوشحالم.
آیا در اهواز جعفر بن حمدان خصیبی را می شناسی؟ گفتم: او ندای حق را لبیک گفت. فرمود: خدا او را رحمت کند شبهای درازی را به عبادت گذرانید و خداوند پاداش فراوان به او عنایت نمود، سپس فرمود: مرحبا به تو، آن علامتی که از امام حسن عسکری ـ علیه السلام ـ که در اختیار تو بود چه کردی؟ عرض کردم: شاید منظور شما انگشتری باشد که امام عسکری ـ علیه السلام ـ به من لطف فرمود؟! فرمود: آری مقصودم همان است. وقتی آن را بیرون آوردم و نظرش به آن افتاد از دست من گرفت و بوسید و سپس نقش آن را که نوشته بود (یا الله یا مُحمّد یا عَلی) خواند. آنگاه فرمود: قربان پدرم گردم! که جواب مسائل بسیاری را برای امروز که به آن احتیاج دارم از وی گرفتم و همه نوع احادیث و اخبار از او استفاده نمودم.
تا آنجا که فرموده: مطلب مهمی را که بعد از سفر حج قصد کرده ای به من اطلاع بده، گفتم: آنچه در نظر داشتم هم اکنون به تو می گویم. گفت: هر چه می خواهی بپرس تا به خواست خدا برایت شرح دهم. گفتم: آیا از اولاد امام حسن عسکری صلوات الله علیه خبر داری؟ گفت: آری والله، مأموریت من برای آمدن به سراغ تو از ناحیه آن بزرگوار است و اگر دوست داری به شرف ملاقات آنها نائل شوی با من به شهر طائف بیا ولی این سفر را از دوستانت مخفی بدار!
ابراهیم بن مهزیار می گوید: با وی به طائف رفتم، از ریگستانی گذشته از دور چادری دیدیم که بر سینه تل ریگی سر پا بود. او نخست به درون چادر رفت تا برای ورود اجازه بگیرد، پس به آنها سلام کرد و اطلاع داد که من بیرون منتظرم. یکی از آنها که در میان چادر بودند و بزرگتر بود و نامش (م ح م د) بود بیرون آمد.
رنگ صورتش باز، پیشانی اش روشن، بر گونه راستش خالی مانند پاره مشکی بر سفیدی نقره نمایان بود و موی سر مبارکش نتابیده تا نزدیک گوشش می رسید، قیافه نورانی او را هیچ چشمی ندیده و زیبایی و وقار و حجب و حیای بی نظیرش را نمی توان توصیف کرد.
همین که نظرم به او افتاد بی اختیار به سویش شتافتم و دست و پایش را بوسیدم. فرمود: خوش آمدی، رابطه قلبی میان من و تو برقرار است با وجود دوری منزل و تأخیر ملاقات تو را در نظر داشتم خدا را شکر که ملاقات ما صورت گرفت و از انتظار و فراق ما را بیرون آورد.
امام ـ علیه السلام ـ از تمام برادران گذشته و حال من پرسید، عرض کردم، پدر و مادرم فدای شما من از هنگام مرگ و شهادت مولایم امام حسن عسکری تاکنون همواره شهر به شهر در جستجوی شما هستم و همه جا درهای امید به رویم بسته می شد تا اینکه خدا بر من منت نهاد و کسی آمد و مرا به خدمت شما آورد. خدا را شکر می کنم که بزرگواری و احسان حضرتت را به من الهام نمود.
سپس آن گرامی مرا به گوشه خلوتی برد و فرمود:
پدرم با من پیمان بست که جز در پنهانی ترین و دورترین نقاط زمین مسکن نکنم تا اسرار وجودم مخفی شود و از نقشه های گمراهان محفوظ بمانم و از خطرات مردم بد اندیش در امان باشم. از اینرو بیابانهای خشک و ریگزار را می پیمایم و منتظر روز قیام خود می باشم که فریاد مردم روی زمین از هر سو بلند است پدرم صلوات الله علیه از حکمتهای پنهانی و علوم مکتوم چیزهایی به من آموخت که اگر شمه ای را به تو بگویم تو را بی نیاز گرداند.
پدرم صلوات الله علیه فرمود:
یا بُنَیَّ اِنَّ اللهَ جَلَّ ثَناؤه لَمْ یَکُنْ لِیُخَلِّیَ أطْباق اَرْضِهِ وَ اَهْلُ الِجدّ فیِ طاعَتِه وَ عبادَتِهِ، بِلا حُجَّه یَسْتَعْلی بِها وَ اِمامٍ یُؤتَمَّ بِهِ.
فرزندم خداوند تبارک و تعالی تمام طبقات زمین و آنها را که سعی در عبادت و اطاعت او دارند بدون حجتی که مقام آنها را بالا برد و بدون امامی که مردم به وی اقتدا نمایند و به روش وی روند خالی نمی گذارد ای فرزند: امیدوارم تو از کسانی باشی که خداوند آنها را برای نشر حق و برچیدن اساس باطل و اعتلای دین و خاموش ساختن آتش گمراهی آماده ساخته است.
ای فرزندم همیشه در مکانهای پنهان و دور مسکن بنما زیرا که هر یک از دوستان خدا دشمنی زننده و مخالفی مزاحم دارند….
وَاعْلَمْ أنَّ قُلُوبَ اَهْلِ الطّاعَهِ وَ الْاِخْلاصِ نزع اِلَیْکَ مِثْلُ الطَّیْرِ إذا أمَّتْ أوْ کارَها
پسرم بدان که دلهای مردم دیندار و با اخلاص مانند پرندگان که میل به آشتیان دارند مشتاق لقای تو می باشند….
مهزیار می گوید: مدتی در خدمت حضرت توقف نمودم واز آن حضرت حقایق روشن و احکام نورانی و لطائف و حکمت و نکات ممتازی که خداوند در سینه گهربارش نهاده بود استفاده نمودم و با حضرت خداحافظی نمودم در حالی که خدا را سپاسگذارم.[5]
چند نفر از شیعیان بحرین با هم قرار گذاشتند هر یک به نوبت دیگران را میهمانی کنند، بر این قرار عمل کردند تا نوبت به مردی تنگدست رسید چون برای میهمانی دوستان خود وسیله ای در اختیار نداشت بسیار اندوهگین شد و از افسردگی از شهر خارج شده روی به صحرا آورد تا شاید کمی اندوهش برطرف شود. در این بین شخصی پیش او آمد و گفت: در شهر به فلان تاجر بگو آن دوازده اشرفی را که برای ما نذر کرده بودی بده، پول را از او می گیری و صرف میهمانی خود می کنی!
آن مرد پیش تاجر رفت و پیغام را رساند تاجر گفت: این حرف را چه کسی به تو فرموده آیا او را شناختی پاسخ داد نه گفت: او صاحب الزمان ـ علیه السلام ـ بود، من این مبلغ را برای آن جناب نذر کرده بودم، مرد بحرینی را بسیار احترام کرد و وجه را پرداخت، خواهش کرد که چون آن بزرگوار نذر مرا پذیرفته نصف این اشرفیها را به من بده معادل آن از پولهای دیگر می دهم تا به عنوان تبرک داشته باشم بحرینی بدین وسیله از عهده میهمانی دوستان خود بر آمد.[6]
ابوالحسن بن ابی البغل می گوید: از طرف ابومنصور صالحان حاکم وقت کاری به من واگذار شده بود و بین من و او به واسطه آن کار تیره شد تا آنجا که من مجبور شدم خود را پنهان کنم.
ابومنصور پیوسته مرا جستجو می کرد و من مدتی هراسان و سرگردان در اختفا بسر می بردم.
در یک شب جمعه تصمیم گرفتم به حرم مطهر موسی بن جعفر و امام جواد ـ علیه السلام ـ بروم تا شاید خداوند گشایشی عنایت کند، باران می آمد و باد می ورزید، شب تاریکی بود وارد حرم شدم از ابو جعفر متصدی حرم خواهش کردم درها را ببندد و کوشش کند کسی وارد نشود تا با خاطری آسوده و حضور قلب عرض نیاز و دعا کنم، در ضمن از گرفتار شدن به دست اشخاص که در جستجویم بودند ایمن باشم. او پذیرفت و درهای حرم را بست.
شب به نیمه رسید باد و باران آنقدر زیاد بود که رفت و آمد مردم را قطع نمود. من با دلی آکنده از اندوه و چشمی گریان دعا می کردم و زیارت می نمودم در این لحظه یکباره متوجه صدای پایی از طرف قبرمطهر حضرت موسی بن جعفر ـ علیه السلام ـ شدم. وقتی نگاه کردم شخصی را دیدم که مشغول زیارت است، بر آدم و پیامبران اولوالعزم سلام داد، امامان ـ علیهم السلام ـ را نیز سلام داد تا به حضرت حجت امام زمان ـ علیه السلام ـ رسید چیزی نگفت، شگفت زده شدم ولی پیش خود گفتم ممکن است نام شریف آن گرامی را فراموش کرده باشد. زیارتش تمام شد دو رکعت نماز خواند و بعد به طرف مرقد مطهر امام جواد ـ علیه السلام ـ آمد و همانند سلام و زیارت او باز تکرار کرد و دو رکعت نماز خواند ولی من چون او را نمی شناختم ترس مرا فرا گرفت. دیدم جوانی است کامل، لباس سفیدی پوشیده و عمامه ای برسر بسته و ردایی نیز بر دوش دارد.
این بار که زیارتش تمام شد به سوی من آمد و فرمود: ابوالحسن بن ابی البغل (أیْنَ اَنْتَ مِنْ دُعاءِ الْفَرَجِ) اگر گرفتاری چرا دعای فرج را نمی دانی؟! پرسیدم آن دعا چگونه است؟
فرمود: دو رکعت نماز می خوانی آنگاه این دعا را تلاوت می کنی:
یا مَنْ اَظْهَرَ الْجَمیلَ وَ سَتَرَ الْقَبیحَ یا مَنْ لَمْ یُؤاخِذْ بِالْجَرِیرَهِ وَ لَمْ یَهْتِکَ السِّتْرَ یا عَظیمَ الْمَنِّ یا کَریمَ الصَّفْح یا حَسَنَ التَجاوُزِ و یا واسِعَ المَغْفِرَهِ یا باسِطَ الْیَدَیْنِ بِالْعَطِیَّهِ یا مُنْتَهی کُلِّ نَجْوی وَ یا غایَهَ کُلِّ شَکْوی یاعُوْنَ کُلّ مُسْتَعین وَ یا مُبْتَدِئاً بِالنِّعَم قَبْلِ اِسْتِحْاقِها یا رَبّاه (ده مرتبه) یا غایَهَ رَغْبَتاهُ (ده مرتبه) اَسْئَلُکَ بِحَقِّ هذِهِ الْأسمْاءِ وَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطّاهِرینَ ـ علیهم السلام ـ اِلاّ ماکَشَفْتَ کُرْبِی وَ نَفَسْتَ هَمِّی وَ فَرَّجْتَ غَمِّی و اَصْلَحْتَ حالی.
پس از این دعا هر چه خواستی به خدا بگو و حاجت خود را طلب کن آنگاه طرف راست صورت را بر زمین می گذاری و صد مرتبه می گویی:
یا مُحَمَّدُ یا عَلِیّ یا عَلِیُّ یا مُحَمَّدْ اِکْفِیانیِ فَاِنَّکُما کافِیایَ وَ انْصُر انیِ فَاِنَّکُما ناصِرایَ
و بعد به طرف چپ صورت را بر زمین می گذاری صد مرتبه می گویی:
ادْرِکْنِی آنگاه می گویی: (اَلْغَوْثْ، اَلْغَوْثْ، اَلْغَوْثْ) این لفظ را زیاد تکرار می کنی تا اینکه نفست تمام شود در این موقع سر از زمین بر می داری خداوند به کرمش حاجتت را بر می آورد ان شاء الله تعالی.
همین که مشغول آن دعا و نماز شدم از حرم بیرون شد پس از پایان انجام دستورات آن بزرگوار پیش ابو جعفر رفتم تا سؤال کنم این مرد چگونه وارد شد، درها را مانند اول بسته دیدم، در شگفت شدم با خود گفتم شاید درب دیگری هست که من خبر ندارم.
نزد ابوجعفر رفتم جریان را به صورت گله گفتم، پاسخ داد درها همانطور بسته است و من باز نکردم ولی به این موضوع که تعریف می کنی آن آقا مولای ما صاحب الزمان ـ علیه السلام ـ است. مکرر در مثل چنین شبی هنگام خلوت بودن حرم آن بزرگوار را دیده ام.
ابوالحسن می گوید: اندوهگین شدم که چرا امام ـ علیه السلام ـ را نشناختم و این سعادت پر ارج را از دست دادم. از حرم موسی بن جعفر و جوادالأئمه – علیهما السلام- بیرون آمدم در حالیکه رفع گرفتاریم شد و به بهترین صورت به حاجت خویش رسیدم.[7]
[1] . کمال الدین، ج2، ص55.
[2] . بحار، ج52، ص6.
[3] . منتهی الآمال، ج2، ص324
[4] . مهدی موعود، ص498.
[5] بحار، ج52، ص32.
[6] . نجم الثاقب، ص306.
[7] . فرج المهموم سید بن طاوس، ص274.
سید کاظم ارفع ـ سیره عملی اهل بیت(ع)، ج14، ص8