حکایتها و هدایتها(2)

حکایتها و هدایتها(2)

تهیه کننده: سید امیرحسین کامرانی راد

منش امام صادق (علیه السلام)

غذای داغی را به حضور امام صادق (علیه السلام) آوردند، چندین بار فرمودند: نستجیر بالله من النار: پناه می بریم به خدا از آتش ‍ جهنم ، ما قدرت خوردن غذای داغ را نداریم ، پس چگونه قدرت تحمل آتش دوزخ را داشته باشیم . این گفتار را فرمود تا غذا خنک شد و از آن خورد روزی بنده کفشش پاره شد، و کفش از پایش در آمد، با پای برهنه راه رفت ، در حالی که دستهایش ‍ را به سوی آسمان بلند کرده و به خدا عرض می کرد: رب لاتکلنی الی نفسی طرفه عین ابدا لا اقل من ذلک لااکثر: پروردگارا مرا به اندازه یک چشم بهم زدن و نه کمتر و نه زیادتر به خودم وامگذار(در حالی که) قطرات اشک آنچنان از دیدگانش می ریخت که از اطراف محاسنش سرازیر می شد. جالب اینکه : امام صادق (علیه السلام) همراه خود پارچه سبزی داشت که در آن مقداری تربت (خاک قبر) امام حسین (علیه السلام) گذاشته بود، و هنگامی که وقت نماز می رسید آن تربت را بر سجاده اش می ریخت و بر آن سجده می کرد. آری نمازی که با یاد ایثارگری امام حسین (علیه السلام) باشد، موجب کمال نماز است ، و به نماز روح تازه ای می بخشد.

*******
منزلت امام نزد مخالفین

روزی یکی از شاگردان برجسته امام صادق (علیه السلام) یعنی مفضل با یکی از منکران خدا بنام ابن ابی العوجاء برخورد کرد، و پس از آنکه چند جمله از مطالب الحاد و کفر از او شنید، ناراحت شد به گونه ای که نتوانست بر خشم خود مسلط شود فریاد زد: ای دشمن خدا، دین خدا را به مسخره گرفته ای و ذات پاک خدا را انکار می کنی ؟ و… ابن ابی العوجاء گفت : ای آقا اگر تو اهل بحث و بررسی هستی با تو بحث می کنیم ، چنانکه حجت و دلیل تو استوار بود از تو پیروی می کنیم و اگر اهل بحث و بررسی نیستی و سخنی باتو نداریم و اگر تو از شاگردان جعفر بن محمد (امام صادق (علیه السلام)) هستی ، او با ما چنین برخورد نمی کرد و اینگونه ناراحت نمی شد و ستیز نمی نمود، او گفتار ما را بیش از آنچه تو شنیدی شنیده است ، هرگز در برابر ما بدگوئی نکرد، و در پاسخ دادن به ما از حد نزاکت خارج نشد و انه للحلیم الرزین ، العاقل الرصین ، لایعتریه خرق ولا طیش ولا نزق بدان که او بردبار با وقار، او اندیشمند متین و استوار بود، برخوردهای برنده و خورد کننده و سرکوب آور او را از پای در نمی آورد بلکه همچنان استوار و خلل ناپذیر بر جای خود می ماند، او سخن ما را می شنید به خوبی گوش فرا می داد و دلیل ما را در می یافت ، و وقتی که سخن ما تمام می شد به طوری که گمان می بردیم که او (امام) را مغلوب ساخته ایم ، آنگاه با چند جمله کوتاه و گفتار مختصر، اساس دلائل ما را فرو می ریخت و حجتش بر ما غالب می شد و راه عذر را بر ما می بست و دیگر توان جواب رد نداشتیم اگر تو از شاگردان او هستی همچون او با ما برخورد کن .

*******
تدبیر در وصیت

منصور دوانیقی (دومین خلیفه ظالم و طاغوت عباسی) در نیمه های شب منشی خود ابوایوب خوزی را خواست ، وقتی که ابوایوب نزد منصور آمد، منصور در حالی که گریه می کرد نامه ای نزد ابوایوب انداخت و گفت : این نامه محمد بن سلیمان است که به ما خبر داده که جعفر بن محمد (امام صادق) از دنیا رفت . انالله و انا الیه راجعون : همه ما از آن خدائیم و به سوی او باز می گردیم ، ولی دیگر کجا مثل جعفر (علیه السلام) پیدا می شود؟. سپس به ابوایوب گفت : در جواب نامه بنویس ، اگر به شخص معینی وصیت (به امامت) کرده او را بطلب و گردنش را بزن . ابوایوب نامه را نوشت ، جواب آمد که : حضرت صادق (علیه السلام) به پنج نفر وصیت کرده است 1 – ابوجعفر منصور دوانیقی 2 – محمد بن سلیمان 3 – عبدالله 4 – موسی (علیه السلام) 5 – حمید. منصور دوانیقی گفت : برای من راهی نیست که همه اینها را بکشم . به این ترتیب ، امام صادق (علیه السلام) جان وصی حقیقی خود امام موسی بن جعفر (علیه السلام) را حفظ کرد.

*******
نام محمد

ابوهارون گوید: من در مدینه همنشین امام صادق علیه السلام بودم . چند روزی گذشت و نتوانستم به خدمت او حاضر شوم . پس از چندی که به خدمت او مشرف گشتم فرمودند: ای ابو هارون چند روزی بود که تو را نمی دیدم . عرض کردم : سبب آن این بود که پسری برایم متولد شده بود. امام علیه السلام فرمودند: خدا مبارک بگرداند چه نامی برای او انتخاب کردی ؟ عرض کردم : محمد
حضرت نام محمد را که شنید صورتش را نزدیک زمین برد و می گفت : محمد، محمد، محمد، تا آنکه نزدیک بود صورتش به زمین برسد. سپس فرمودند جانم و مادرم ، پدرم تمامی اهل زمین فدای رسول خدا صلی اللّه علیه و آله باد. آنگاه فرمودند: این پسر را دشنام نده و او رانزن و باو بدی نکن و بدان که خانه ای نیست که در آن محمد باشد مگر آنکه آن خانه هر روز تطهیر وتقدس می شود.

*******
کسب روزی حلال

فضل بن ابی قره گوید: ما بر امام صادق علیه السلام وارد شدیم در حالی که او بروی دیواری مشغول کار بود. عرض کردیم : خداوند ما را فدای شماگرداند اجازه دهید مااین کار را برای شما انجام دهیم یااینکه غلامان آن را انجام دهند. امام علیه السلام فرمودند: نه ، بگذارید خود آن را انجام دهم زیرا من دوست دارم که خداوند عزوجل مرا ببیند در حالی که بادستهای خود کار می کنیم و و بازحمت دادن به خود در طلب مال حلال هستم . آنگاه فرمودند: امیرالمومنین علیه السلام برای تحصیل حاجت خود تلاش می کرد و دوست داشت که خداوند او را ببیند که خود را در طلب حلال به زحمت انداخته است .

*******
سرمایه ولایت

مردی به محضر امام صادق علیه السلام رسید و از فقر و تنگدستی شکایت کرد. امام علیه السلام به او فرمودند: این طور نیست که تو می گویی و من تو را فقیر نمی دانم . عرض کرد: سرور من به خدا سوگند شما از وضع من خبر نداری و نمونه هایی از فقر خود را ذکر کرد و امام علیه السلام سخن او را نمی پذیرفت تا اینکه از او سوال کرد اگر صد دینار به تو بدهند حاضری از ولاین ما دست برداری و از ما برائت جویی ؟ جواب داد: نه ، امام پیوسته رقم دینار را بالا برد و به هزارها دینار رسانید و آن مرد قسم می خورد که حاضر نیست با این مبالغ از ولایت ائمه علیهم السلام دست کشد. آنگاه امام علیه السلام به او فرمودند: آیا کسی که چیزی دارد که به هزارها دینار نمی فروشد فقیر است .

*******
معیارعمل

مفضل بن عمر گوید: خدمت امام صادق علیه السلام بودم که موضوع اعمال مطرح شد، من گفتم : عمل من به چه اندازه کم و ضعیف است ! حضرت فرمودند: عمل کم باتقوا از عمل زیاد بی تقوا بهتر است . عرض کردم : چگونه عمل زیاد بی تقوا می باشد؟ فرمودند: مانند مردی که از غذای خود به مردم می خوراند وبا همسایگانش مهربانی می کند در خانه او به روی مردم باز است اما وقتی دری از حرام بر روی او گشوده گردد وارد آن می شود، این عمل بدون تقوا است . اما کس دیگری هست که این کارهای خیر را ندارد اما در حرامی بر اوگشوده شود وارد آن نمی شود.

*******
نماز و شفاعت

ابو بصیر گفت : برای تسلیت گفتن وفات امام صادق علیه السّلام به خدمت ام حمیده مادر گرامی امام کاظم علیه السّلام رسیدم . ام حمیده به گریه افتاد و من هم به گریه کردن او گریستم . پس فرمودند: ای ابا محمّد؛ اگر می دیدی حضرت صادق علیه السّلام را در وقت موت ، همانا امر عجیبی می دیدی . امام چشمان خود را گشود و فرمودند: جمع کنید نزد من هر کسیکه ما بین من و او خویشاوندی است . ما همّت کردیم و همه را نزد او جمع کردیم . آن حضرت نظر کرد بسوی ایشان و فرمودند: همانا شفاعت ما نصیب کسانی که نماز را سبک می شمارند نخواهد شد.

*******
ابوحنیفه و علم امام صادق(علیه السلام)

((ابـوحـنیفه)) پـیشواى اهل سـنت مى گوید:
من فقیه تر از ابوعبدالله ، جعفر بن محمد (علیه السلام) کسى را ندیده ام.
روزى منصور دوانقى کسى را نزد من فرستاد و گفت: اى ابوحنیفه!مردم شیفته جعفربن محمد شده انداودر بین مردم ازپایگاه اجتماعی وسیعى بهره مند است ، توبراى این که پایگاه جعفر بن محمد را خنثى کنى ودردید مردم ازعظمت او بکاهى، چند مسأله ى پیچیده وغامض را آماده کن ودر وقت مناسب از اوبپرس تا بلکه باناتوان شدن جعفر بن محمد از پاسخ گویى، او را تحقیر نمایى و دیگر، مردم شیفته او نباشند و از او فاصله بگیرند.
درهمین رابطه من چهل مسأله ى مشکل آماده کردم ودر یکى از روزها که منصور در ( حیره) بود و مرا طلبید ، به حضورش رسیدم.
همین که وارد شدم ، دیدم جعفربن محمد(علیه السلام) درسمت راستش نشسته است،وقتى که چشمم به آن حضرت افتاد، آن چنان تحت تأثیر ابهت وعظمت او قرارگرفتم که از توصیف آن عاجزم. در حالی که با دیدن منصور خلیفه عباسى آن حس به من دست نداد با اینکه منصور خلیفه است و خلیفه به جهت این که قدرت سیاسى در اختیارش هست باید ابهت داشته باشد.
سلام گفتم و اجازه خواستم تا درکنارشان بنشینم ؛ خلیفه با اشاره اجازه داد ودرکنارشان نشستم . آن گاه منصورعباسى به جعفر بن محمد (علیه السلام) نگاه کرد و گفت : ابو عبدالله ! ایشان ابوحنیفه هستند.
او پاسخ داد: بلى، او را مى شناسم.
سپس منصور به من نگاهى کرد و گفت: ابوحنیفه! اگر سوالى دارى از ابوعبدالله ، جعفربن محمد (علیه السلام) بپرس و با او درمیان بگذار.
من گفتم: بسیار خوب.
فرصت را غنیمت شمردم و چهل مسأله اى را که از پیش آماده کرده بودم ، یکى پس ازدیگرى با آن حضرت درمیان گذاشتم.
بعداز بیان هر مسأله اى ،امام صادق (علیه السلام) در پاسخ آن بیان مى فرمودند:
عقیده ى شما در این باره چنین و چنان است، عقیده ى علماى مدینه دراین مسأله این چنین ا ست وعقیده ماهم این است.
در برخى از مسأل آن حضرت با نظر ما موافق بود و در برخى هم با نظرعلماى مدینه موافق بود وگاهى هم با هر دو نظر مخالفت مى کرد و خودش نظر سومى رابیان مى کرد و بیان مى داشت.
من تمامى چهل سوال مشکلى را که برگزیده بودم یکی پس از دیگرى با او در میان گذاشتم و جعفر بن محمد(علیه السلام) هم آن چنان پـاسخ ها را طبـق اقوال مختـلف بـیان کردند و بـه هر چهل مسأله آن چنان پـاسخ دادند که همگان اعتـراف کردند که او دانشـمندتـرین مردم وآگاهتـرین آنان بـرموارد اختلاف آراء مردم مى باشد.
سپس ابوحنیفه بیان داشت:
همانا دانشمندترین مردم کسى است که به آراء ونظریه هاى مختلف دانشوران درمسائل علمى احاطه وتسلط داشته باشد.
وچون جعفربن محمد (علیه السلام) این احاطه را دارد، بنابراین او داناترین فرد است.

*******
مناظره مرد شامی با شاگردان امام (علیه السلام)

هشام بـن سالم مى گوید: روزى با گروهى از یاران امام صادق(علیه السلام)درمحضرآن حضرت نشسته بودیـم.
مردى شامى اجازه ورود خواست و پس از کسب اجازه ، وارد مجلس شد. امام فرمود:بنشیـن. آن گاه پرسید: چه مى خواهى؟
مرد شامى گفت: شنیده ام شما به تمام سوالات و مشکلات مردم پاسخ مى گویید آمده ام با شما بحث و مناظره کنم !
امام فرمودند: در چه موضـوعى ؟
شامى گفت: درباره کیفیت قرائت قرآن.
امام رو به حمران کـرده فرمودند: حمـران ! جـواب ایـن شخص بـا توست.
مرد شامى گفت: مـن مى خـواهم با شما بحث کنم، نه با حمران.
امام فرمودند: اگر حمـران را محکـوم کـردى ، مـرا محکـوم کرده اى.
مرد شامى ناگزیـر با حمـران وارد بحث شـد، هـر چه شامى پرسید، پاسخ قاطع ومستـدلـى ازحمران شیند ، به طـورى که سـرانجام از ادامه بحث فـرو مانـد و سخت ناراحت و خسته شد.
امام فرمـود:حمران را چگونه دیدى؟
مردشامى گفت: راستى حمران خیلـى زبردست است،هرچه پرسیدم به نحـوشایسته اى پاسخ داد،آن گاه مرد شامى گفت: مى خواهـم درباره لغت و ادبیـات عرب با شما بحث کنـم.
امـام رو به ابـان بـن تغلب کـرد ، فرمودند: با او مناظره کـن.
ابان نیز راه هر گونه گریز را به روى او بست و وى را محکوم ساخت.
مـرد شـامـى گفت: مـى خـواهـم دربـاره فقه بـا شمـا منـاظره کنم.!
امام به زراره فرمودند: با او مناظره کن.
زراره هم با او به بحث پرداخت و به سرعت او را به بن بست کشاند.
شامى گفت: مى خواهم درباره کلام با شما مناظره کنم.
امام به مومن الطاق دستور دادبااو به مناظره بپردازد.
طولى نکشید که شامى ازمومـن الطاق نیزشکست خورد.
به همین ترتیب وقتى که شامى درخواست مناظره دربـاره استطاعت برانجام خیر و شر توحید و امامت نمود,امام به ترتیب به حمزه طیار, هشام بن سالم وهشـام بـن حکـم دستـور داد با وى به منـاظره بپـردازنـد و هـر سه بـا دلائل قـاطع و منطق کوبنده , شامى را محکوم ساختند.
با مشاهده این صحنه هیجان انگیز, از خوشحالى خنـده اى بـر لبان امام نقـش بست.

*******
عالم اهل بیت (علیهم السلام)

کلبى نسابه (نسب شناس) مى گوید: پس از رحلت امام باقر(علیه السلام) به مدینه رفتم. چون درمورد امام بعد
از حضرت باقر(علیه السلام) بى اطلاع بودم، به مسجد رفتم. درآن جا با جماعتى از قریش رو به رو شدم واز آنان پرسیدم: اکنون عالم (امام) خاندان رسالت کیست؟
گفتند:عبدالله بن حسن.
به خانه عبدالله رفتم و درزدم. مردى آمد که گمان کردم خادم اوست.
گفتم: ازآقایت اجازه بگیر تا به خدمتش بروم. اورفت واندکى بعد بازگشت وگفت: اجازه دادند. من وارد خانه شدم و پیرمردى را دیدم که با جدیت مشغول عبادت است. سلام کردم. پرسید: کیستى؟
گفتم: کلبى نسابه ام.
پرسید: چه مى خواهى؟
گفتم: آمده ام تا از شما مسئله بپرسم.
گفت: آیا با پسرم محمد ملاقات کردى؟
گفتم: نه؛ نخست به حضور شما آمدم.
گفت: بپرس.
گفتم: مردى به همسرش گفته: تو به عدد ستاره هاى آسمان طلاق داده شدى ، حکم این مسئله چیست؟
گفت: سه طلاقه است و بقیه مجازات بر طلاق دهنده است!
با خود گفتم: جواب این مسئله را ندانست.
آن گاه پرسیدم: درباره مسح برکفش (درپا) چه نظرى دارى؟
گفت: مردم صالح مسح کرده اند؛ ولى ما مسح بر کفش نمى کنیم.
باخود گفتم: جواب این را هم کامل نداد.
آن گاه پرسیدم:آیا خوردن گوشت ماهى بدون پولک اشکال دارد؟
گفت: حلال است ولى ما خاندان خوردن آن را ناپسند مى دانیم .
باز پرسیدم: نوشیدن شراب خرما چه حکمى دارد؟
گفت: حلال است ؛ ولى ما نمى خوریم!
من از نزد او خارج شدم وبا خود گفتم:این جمعیت قریش به اهل بیت دروغ بسته اند. به مسجد برگشتم وگروهى از مردم را ملاقات کردم.
باز هم از داناترین خاندان رسالت سوال کردم. آن ها نیز دوباره عبدالله را معرفى کردند.
من گفتم: نزد او رفتم ولى چیزى از دانش نزد او نیافتم . در این لحظه مردى سربلند کرد و گفت: نزد جعفر بن محمد(علیه السلام) برو که اعلم خاندان رسالت او است. دراین هنگام یکى از حاضران زبان به سرزنش اوگشود و من فهمیدم که این جماعت از روى حسادت آمد وگفت: اى برادر کلبى بفرما!
ناگهان هراسى در درونم ایجاد شد.
وارد خانه شدم و دیدم مردى با وقار روى زمین و درمحل نمازش نشسته است. سلام کردم و جواب شنیدم. فرمودند: توکیستى؟
باز خود را معرفى کردم و درشگفت بودم که غلامش مرا به نام خواند و خودش نامم را پرسید!
گفتم: نسابه کلبى هستم.
او دستش را به پیشانیش زد و فرمودند:
کسانى که از خداوند بى همتا برگشتند و به سوى گمراهى دورى رفتند و در زیان آشکار افتادند، دروغ گفتند.اى برادر کلبى!خداوند مى فرماید: (و عادا و ثمود و اصحاب الرس و قرونا بین ذلک کثیرا).
وقوم عاد و ثمود و اصحاب رس (گروهى که درخت صنوبر را مى پرستیدند.) و اقوام بسیار که دراین میان بودند، هلاک کردیم.
آیا تو نسب این ها را مى شناسى؟
گفتم : نه… آن گاه سوال کردم: اگر مردى به همسرش بگوید: (تو به عدد ستاره هاى آسمان طلاق داده شدى) چه حکمى دارد؟
فرمودند: مگر سوره طلاق را نخوانده اى!
گفتم: چرا.
فرمودند: بخوان.
من خواندم؛ ( زنان خود را درزمان عده، طلاق دهید و حساب عده را نگه دارید.)
امام پرسید: آیا در این آیه، ستاره هاى آسمان را مى بینى؟
گفتم: نه. اما سوال دیگرى دارم. اگر مردى به زنش گفت: تو را سه بار طلاق دادم، حکمش چیست؟
فرمودند: چنین طلاقى به کتاب خداوسنت پیامبر(صلّی الله علیه وآله) برمى گردد.
( یعنى یک طلاق حساب مى شود.) همچنین هیچ طلاقى درست نیست؛ مگر این که زن را که در حال پاکى (از حیض) که با او در مدت پاکى آمیزش نشده، طلاق دهند و دو شاهد عادل هنگام طلاق حاضر باشد.
پرسیدم: در وضو، مسح بر کفش چه حکمى دارد؟
فرمودند: وقتى قیامت برپا شود، خداوند هر چیزى را به اصلش برمى گرداند. ازاین روبه عقیده توکسانى که در وضوء روى کفش مسح مى کنند، وضوى آن ها به کجا مى رود؟ ( یعنى وضو درست نیست.)
با خودگفتم: این هم از مسئله دوم که جوابش را صحیح داد. در این لحظه امام فرمودند: بپرس.
گفتم: خوردن گوشت ماهى بدون پولک چه حکمى دارد؟
فرمودند: خداوند جمعى از یهود را مسخ کرد.آن ها را که درراه دریا مسخ کردبه صورت ماهى بى پولک ومارماهى وغیراین ها مسخ کرد وآن ها را که در خشکى مسخ کرد، به شکل میمون ، خوک و حیوانى مانند گربه و خزنده اى مانند سوسمار و… در آورد. (خوردن آن حرام است.)
آن حضرت باز فرمودند: بپرس.
گفتم: درباره نبیذ (شراب خرما) چه مى فرمایى؟
فرمودند: حلال است.
گفتم: ما در میان آن ته نشین (زیتون) وغیر آن مى ریزیم و مى خوریم.
فرمودند: آه، آه، این که شراب بد بواست .
از حضرت خواستم درباره نبیذ حلال توضیح دهد.
امام فرمودند: مردم مدینه از دگرگونى و ناراحتى مزاج خود به خاطر تغییر آب شکایت کردند. پیامبر(صلّی الله علیه وآله) فرمود : تا نبیذ بسازید.
مردى به نوکرش دستور مى داد براى اونبیذ بسازد. نوکر یک مشت خرماى خشک بر مى داشت و در میان مشک مى ریخت.
آن گاه آن مردازآن مى خورد و وضوهم مى گرفت…
من دراین لحظه بى اختیاریک دستم را روى دست دیگرم زدم و گفتم: اگر امامتى درکار باشد، امام برحق همین است.

*******
عدو شود سبب خیر

جعفربن محمد بن اشعث از اهل تسنن و دشمنان اهل بیت(علیهم السلام)به صفوان بن یحیى گفت : آیا مى دانى با این که در میان خا ندان ما هیچ نام و اثرى از شیعه نبود من چگونه شیعه شدم؟…
منصوردوانیقى روزى به پدرم محمد بن اشعث گفت : اى محمد!یک نفرمرد دانشمند وباهوش براى من پیدا کن که مأموریت خطیرى به اوبتوانم واگذار کنم.
پدرم ابن مهاجر ( دایى مرا) معرفى کرد.
منصور به او گفت: این پول را بگیر وبه مدینه نزد عبدالله بن حسن وجماعتى ازخاندان اوازجمله جعفربن محمد (علیه السلام) بروو به هریک مقدارى پول بده و بگو : من مردى غریب ازاهل خراسان هستم که گروهى از شیعیان شما درخراسان این پول راداده اند که به شما بدهم مشروط بر این که قیام علیه حکومت کنید و ما از شما پشتیبانى مى کنیم.
وقتى پول را گرفتند، بگو:چون من واسطه پول رساندن هستم، با دستخط خود، قبض رسید بنویسید و به من بدهید.
ابن مهاجر به مدینه آمد و بعد از مدتى نزد منصور برگشت .
آن موقع پدرم هم نزد منصور بود. منصوربه ابن مهاجر گفت : تعریف کن چه خبر؟
ابن مهاجر گفت : پول ها را به مدینه بردم و به هریک از خاندان مبلغى دادم و قبض رسید از دستخط خودشان گرفتم غیر ازجعفر بن محمد (علیه السلام) که من سراغش را گرفتم.
او در مسجد مشغول نماز بود. پشت سرش نشستم او تند نمازش را به پایان برد و بىآن که من سخنى بگویم به من گفت : اى مرد! از خدا بترس و خاندان رسالت را فریب نده که آن ها سابقه نزدیکى با دولت بنى مروان دارند وهمه( براثر ظلم) نیازمندند.
من پرسیدم: منظورتان چیست؟ آن حضرت سرش را نزدیک گوشم آورد و آن چه بین من و تو بود، باز گفت.
مثل این که او سومین نفر ما بود.
منصور گفت: اى پسر مهاجر، بدان که هیچ خاندان نبوتى نیست مگر این که درمیان آنها محدثى (فرشته اى از طرف خدا که با او تماس دارد و اخبار را به او خبر مى دهد.) هست و محدث خاندان ما جعفربن محمد(علیه السلام) است.
فرزند محمد بن اشعث مى گوید: پدرم گفت: همین (اقرار دشمن) باعث شد که ما به تشیع روى آوریم.

*******
خاطره ای ازامام صادق (علیه السلام)

امام درخاطره ای از زمان تبعید امام موسی کاظم(علیه السلام) به شام بدستور هشام می فرمایند :
یک روز همراه پدرم از خانه هشام بیرون آمدیم. به میدان شهر رسیدیم و دیدیم جمعیت بسیارى گردآمده اند. پدرم پرسید: اینها کیستند؟
گفتند: کشیش هاى مسیحى هستند که هرسال درچنین روزى اینجا اجتماع مى کنند وبا هم به زیارت راهب بزرگ که معبد اوبالاىاین کوه قرار دارد، مى روند و سوالات خود را مى پرسند.
پدرم سرخود را با پارچه اى پوشاند تا کسى او را نشناسد و نزد آن ها رفت. راهب چنان پیر بود که ابروان سفیدش به روى چشمانش افتاده بود . با حریرى زرد ابروان خود را به پیشانى بست و چشمانش را مانند مار افعى به حرکت در آورد.
هشام جاسوسى فرستاده بود تا جریان ملاقات پدرم با راهب را گزارش کند. راهب به حاضران نگاه کرد و پدرم را دید و این گفتگو بین آن دو روى داد :
راهب : تو از ما هستى یا از امت مرحومه (اسلام) ؟!
امام باقر(علیه السلام) : از امت مرحومه (مورد رحمت خدا).
راهب: از علماى اسلام هستى یا از بى سوادهاى آنان؟!
امام: از بى سوادهاى آن ها نیستم.
راهب: آیا من سوال کنم یا تو؟
امام: تو.
راهب رو به مسیحیان کرد و گفت: عجب است که مردى از امت محمد (صلّی الله علیه وآله) این جرأت را دارد که به من مى گوید: تو بپرس.
راهب 5 سوال کرد و امام یک به یک پاسخ داد.
1 ـ به من بگو آن ساعتى که نه از شب است, نه از روز چه ساعتى است؟
2 ـ اگر نه از روز و نه شب است پس چیست؟
امام (علیه السلام) : بین طلوع فجر و طلوع خورشید (بین اول وقت نماز صبح و اول طلوع خورشید) است. وآن ازساعت هاى بهشت است که بیماران در آن شفا مى یابند. دردها آرام مى گیرند و…
3 ـ این که مى گویند: اهل بهشت مى خورند و مىآشامند ولى مدفوع وادرار ندارند, آیا نظیرى در دنیا دارد؟
امام: مانند طفل در رحم مادرش.
4 ـ مى گویند در بهشت ازمیوه ها و غذاها مى خورند ولى چیزى کم نمى شود, نظیرى در دنیا دارد؟
امام: مانند چراغ است که اگر هزاران چراغ از شعله آن روشن کنند از نور او چیزى کم نمى شود.
5 ـ به من بگوآن دوبرادرچه کسى بودند که دریک ساعت دوقلواز مادر متولد شدند ودریک لحظه مردن د, یکى پنجاه سال ودیگرى 150 سال عمر کرد.
امام: عزیز و عزیر بودند که در یک ساعت به دنیا آمدند و سى سال باهم بودند. خداوند جان عزیررا گرفت و او صد سال جزو مردگان بود, بعد او را زنده کرد و بیست سال دیگر با برادرش زندگى کرد.
پس هردو دریک ساعت مردند.
در این هنگام راهب از جاى برخاست و گفت : شخصى داناتر ازمن را آورده اید تا مرا رسوا کنید. به خدا تا این مرد درشام هست , با شما سخن نخواهم گفت. هرچه مى خواهید از او بپرسید.
مى گویند: وقتى شب شد آن راهب نزد امام آمد و مسلمان شد.
وقتى این خبر عجیب به هشام رسید و خبرمناظره در بین مردم شام پخش شد بلا فاصله جایزه اى براى حضرت فرستاد و او را راهى مدینه کرد وافرادى را نیز پیشاپیش فرستاد که اعلام کنند : کسى با دو پسر ابوتراب باقر و جعفر (علیهم السلام)تماس نگیرد که جادوگر هستند.
من آن ها را به شام طلبیدم. آن ها به آیین مسیح متمایل شدند . هرکس چیزى به آنها بفروشد, یا به آن ها سلام کند, خونش هدر است.

*******
امام صادق علیه السلام و دانش پزشکى

روزى امام صادق(علیه السلام) به مجلس منصور دوانیقى وارد شد. طبیب هندى کنار خلیفه نشسته بود.
او کتابهایى که در موضوع (علم طب) نگاشته شده بود را براى خلیفه مى خواند تا ضمن سرگرم ساختن او بر معلومات خلیفه بیفزاید.
امام صادق (علیه السلام) درگوشه ى مجلس نشست.
بارانى ازهیبت و ابهت از چهره حضرت مى بارید. مدتى گذشت.
هنگامى که طبیب از خواندن کتابها فارغ شد, نگاه اش به امام صادق(علیه السلام) دوخته شد. لحظاتى مشغول تماشاى سیماى حضرت شد.
ابهت و صلابت امام تنش را لرزاند. نگاه اش را به سوى خلیفه برگرداند و با این سوال سکوت را شکست:
ـ این مرد کیست؟
ـ او عالم آل محمد(صلّی الله علیه وآله) است.
ـ آیا میل دارد از اندوخته هاى علمى من بهره مند گردد؟
نگاه خلیفه روى امام قرار گرفت. قبل از این که چیزى بگوید، امام لب به سخن گشود:
ـ نه!
طبیب که از پاسخ امام شگفتش زده بود، پرسید:
ـ چرا؟
ـ چون بهتر از آنچه تو دارى، در اختیار دارم.
ـ چه چیز در اختیار دارى؟
ـ گرمى را با سردى معالجه مى کنم و سردى را با گرمى, رطوبت را با خشکى درمان مى کنم و خشکى را با رطوبت و آنچه را که پیامبر اسلام (صلّی الله علیه وآله) فرموده به کار مى بندم و نتیجه کار را به خداوند وا مى گذارم.
سپس به سخن جدش رسول الله(صلّی الله علیه وآله) اشاره کرده، افزود: (معده خانه هربیمارى وپرهیز، سرهردرمان است.)
طبیب هندى براى این که سخنان امام را سبک جلوه دهد، پرسید:
مگر طب غیر از این ها است که گفتى؟!
امام فرمودند: گمان مى کنى من ـ مثل تو ـ این ها را از کتابهاى طبى آموخته ام؟!
ـ حتما, غیر از این، راهى براى فراگیرى علم طب وجود ندارد.
ـ نه، به خدا سوگند، جز از خداوند، ازدیگرى نیاموخته ام. اکنون بگوکدام یک ازمن وتودرعلم طب داناتریم؟
ـ کار من طبابت است و حتما در طب از شما عالم ترم.
ـ پس لطفا به سوالهایم پاسخ گویید.
ـ بپرسید.
ـ چرا سر آدمى یک پارچه نیست و از قطعات مختلف به وجود آمده است؟
ـ نمى دانم.
ـ چرا پیشانى مانند سر انسان از مو پوشیده نیست؟
ـ نمى دانم.
ـ چرا بر روى پیشانى خطوط مختلفى نقش بسته است؟
ـ نمى دانم.
ـ چرا ابروها در بالاى دیدگان انسان قرار گرفته است؟
ـ نمى دانم.
ـ چرا چشمهاى انسان به شکل لوزى ساخته شده است؟
ـ نمى دانم.
ـ چرا بینى میان دو چشم قرار گرفته است؟
ـ نمى دانم.
ـ چرا سوراخهاى بینى در زیر آن خلق شده است؟
ـ نمى دانم.
ـ چرا لب فوقانى و سبیل در قسمت بالاى دهان آفریده شده است؟
ـ نمى دانم.
ـ چرا دندانهاى جلوى, تیز و دندانهاى آسیاب , پهن و دندانهاى انیاب ( نیش ) , دراز آفریده شده است؟
ـ نمى دانم.
ـ چرا کف دست و پا, مو ندارد؟
ـ نمى دانم.
ـ چرا مرد ریش دارد ولى زن فاقد ریش است؟
ـ نمى دانم.
ـ چرا ناخن و موهاى سر انسان روح ندارند؟
ـ نمى دانم.
ـ چرا قلب, صنوبرى شکل آفریده شده است؟
ـ نمى دانم.
ـ چرا ریه در دو قسمت آفریده شده و در جاى خود متحرک است؟
ـ نمى دانم.
ـ چرا کلیه ها مانند لوبیا خلق شده اند؟
ـ نمى دانم.
ـ چرا کاسه زانوها رو به جلو قرار دارد؟
ـ نمى دانم.
ـ چرا میان کف پا, گود است و با زمین تماس ندارد؟
ـ نمى دانم.
ـ اى طبیب هندى! ولى من به فضل خداوند، به حکمت و پاسخ این سوالها آگاه ام.
طبیب که چاره اى جز تسلیم شدن نداشت، گفت: پاسخها را بگویید تا بهره مند گردم.
آن گاه امام(علیه السلام) به ترتیب به یکایک سوالهاى مطرح شده، چنین پاسخ گفتند:
ـ به این جهت سر از قطعات مختلف تشکیل شده و شکافهایى برایش قرار داده شده است تا صداع (سردرد) آن را نیازارد.
ـ خداوند مو را بالاى سر رویانده تا به وسیله آن روغن لازم به مغز برسد وبخار مغز از طریق موها خارج شود. همین طور، پوششى
براى سرما و گرما باشد. ولى در پیشانى مو نیافریده تا چشم ها مزاحمى نداشته باشند و بتوانند به راحتى نور بگیرند.
ـ ابروها را بالاى چشم قرار داد تا به اندازه کافى به چشم ها نور برسد و نیز از رسیدن نور زیاد جلوگیرى کند. چون زیادى نور, چشم را آزار داده و زمینه معیوب شدن آن را فراهم مى سازد.
ـ چشمها به شکل لوزى آفریده شده تا داروهایى که با سرمه استعمال مى شود، به آسانى وارد چشم شده، چرک مرض به آسانى ازآن به وسیله اشک خارج شود.
ـ به این جهت بینى را میان دو چشم قرار داده است که بینى نور را به دو قسمت مساوى تقسیم مى کندتا نوربه طوراعتدال به چشم ها برسد.
ـ سوراخهاى بینى را در پایین آن آفریده تا چرک هاى انباشته شده درمغزازاین سوراخها بیرون شده وبوهاى معطرکه به وسیله هوا متصاعد مى گردد, از آن, بالا رود.
ـ لب و سبیل را به این جهت روى دهان قرار داده است تا ازورود کثافات دماغ به داخل دهان جلوگیرى کند. و نیز مانع آلوده شدن خوراکى ها گردد.
ـ دندانهاى جلو را تیزتر آفریده تا غذا را قطعه قطعه سازند. دندانهاى آسیاب را پهن خلق کرده تا غذا به وسیله آنها کوبیده و نرم گردند. دندانهاى انیاب را درازتر آفریده تا میان دندانهاى آسیاب ودندانهاى پیشین، چون ستونى استوار باشند.
ـ کف دست و پاها مو ندارند تا بتوانیم اشیإ را به وسیله آن ها لمس نموده ، از قوه لامسه به اندازه کافى استفاده نماییم.
ـ براى مرد ریش قرار داده تا به پوشاندن صورت محتاج نباشد و نیز از زن بازشناخته گردد.
ـ به مو و ناخن هاى تن انسان روح نداده تا چیدن و بریدن آن ها دردآور و ناراحت کننده نباشد.
ـ قلب, صنوبرى شکل آفریده شده است تا هنگام آویختگى، نوک باریکش وارد ریه شده وازنسیم آن خنک گردد ونیزمغز سر از حرارت آن آسیب نبیند.
ـ ریه را در دوقسمت آفریده تا قلب میان فشارهاى آن دو ( هنگام باز و بسته شدن ) داخل شده و هوا بگیرد.
ـ کلیه ها مانند لوبیا ساخته شده اند، براى این که( منى) از کلیه ها قطره قطره به سمت مثانه مى چکد. اگر کلیه ها کروى ویابه شکل چهار گوش بودند، قطرات منى که همواره درحال انبساط وانقباضند، به یکدیگر برخورد کرده و در نتیجه هنگام خروج، موجب التذاذ نمى شود.
ـ این که کاسه زانوها به سمت جلو قرار گرفته، به این جهت است که انسان رو به جلوحرکت مى کند. سنگینى بدن انسان رو به جلواست. وقتى زانوها به عقب خم شوند، تعادل انسان حفظ شده ، راه رفتن و حرکات انسان ناموزون و لرزان نمى شود.
ـ این که کف پاها را گود و قوسى مانند، خلق کرده به این جهت است که تمام کف پاها با زمین تماس پیدا نکند. زیرااگر تمام کف پاها به زمین تماس پیدا کند، پا، چشم و اعصاب صدمه مى بینند.
طبیب که تاکنون سکوت کرده و به سخنان امام گوش مى داد، با عجب پرسید:
ـ این ها را از کجا مى دانى؟!
ـ از پدرانم فراگرفته ام؛ پدرانم ازرسول خد(صلّی الله علیه وآله) آموخته اند؛ رسول خد(صلّی الله علیه وآله) ازجبرئیل و جبرئیل از خداوند متعال فرا گرفته است.
طبیب هندى که چنین شخصیت علمى را در عمرش ندیده بود، به فکر فرو رفت. آنگاه در حالى که محو تماشاى سیماى امام بود، چنین لب به سخن گشود:
ـ تصدیق مى کنم و شهادت مى دهم که جز خداى یگانه ، خدایى نیست و محمد (صلّی الله علیه وآله) فرستاده اوست. به خدا سوگند، تاکنون کسى را در طب، عالم تر از تو ندیده ام.

منابع:

داستانهای شنیدنی از چهارده معصوم(علیهم السلام)/ آیت الله محمد محمدی اشتهاردی
چهل داستان و چهل حدیث از امام جعفر صادق(علیه السلام)/ عبدالله صالحی
داستان صاحبدلان / آیت الله محمد محمدی اشتهاردی
داستان عارفان / کاظم مقدم
قضاوت های امیر المؤمنین علی (علیه السلام) / محمد تقی تستری
داستان دوستان / آیت الله محمد محمدی اشتهاردی
قصه های تربیتی چهارده معصوم (علیهم السلام) / محمد رضا اکبری
نماز خوبان / علی احمد پور ترکمانی
مرکز جهانی اطلاع رسانی آل البیت(علیهم السلام)

مطالب مشابه

دیدگاهتان را ثبت کنید