داستانی از داستان های منطق الطّیر
… در روزگاران خیلی قدیم، در نیشابور پادشاهی بود کم حوصله و تند مزاج. او دلش میخواست که خوی مهربانی و عطوفت داشته باشد، ولی نمیتوانست آنطور که دلش میخواست باشد. او هر وقت حرفی میشنید که برخلاف میلش بود بسیار عصبانی و ناراحت میشد و بلافاصله هم دستورهای تند و تیزی میداد و کمی بعد از اعمال خود پشیمان میشد و به فکر عذرخواهی میافتاد. او چنان عادت کرده بود که در موقع عصبانی بودن اگر نمیتوانست خشم خود را به سر کسی فرو بریزد، قلبش میگرفت و دنیا را تیره و تار میدید مثل اینکه به پایان دنیا رسیده است. اما هر موقع که از چیزی و یا سخنی و یا کاری خوشش میآمد، دست و پای خود را گم میکرد و حرفهای ناسنجیده و سبک سرانه و یا شوخی های دور از شان خود میگفت و دیگران را مسخره مینمود و بعداز چند لحظه متوجه میشد که دیگران را از خود رنجانده و دل آزرده کرده است و دوباره از گفته خود پشیمان میشد و شیوه رفتاری او بدین گونه بود که گفته شد.
او مدت ها با این گونه رفتارها زندگی کرده و عمر گذرانیده بود تا اینکه روزی به خود گفت: این خوی و خاصیتی که من دارم خیلی زشت و ناپسند است. پس بهتر است من اخلاق و رفتار خودم را اصلاح کنم. من که به سن میان سالی رسیده ام چرا از هر چیز کوچکی عصبانی میشوم و داد و فریاد میکنم و یا وقتی از چیزی خوشم میآید، خودم را گم میکنم و پرت و پلا میگویم. این گونه رفتار و گفتار از من خیلی بعید و نامربوط است. پس باید خودم را هر چه زودتر اصلاح کنم و چون با هر چیز حتی کوچک نیز احساساتی میشوم باید به طبیب مراجعه کنم که شاید این ناراحتی من قابل علاج باشد.
او طبیب بزرگ و مشهور شهر را دعوت کرد و پس از خوش و بش کردن حال خود را به او شرح داد و از طبیب خواست که او را معالجه کند.
طبیب پس از شنیدن سخنان پادشاه گفت: تا آنجا که من از گفته تو میفهمم، در بدن تو عیب و ایرادی نیست که بتوان آن را با دارو و درمان معالجه کرد. شکی نیست که این یک نوع بیماری است که تو احساساتی میشوی و زود از کوره در میروی. اما باید بگویم که این بیماری تو داروی خوردنی ندارد. بلکه این امر مربوط است به اخلاق و روحیه شما. تو از دوران کودکی لوس و خودپسند بارآمده ای و رفتار و حرکات و سکنات تو خام و نپخته است. البته برای اینکه فکر و گفتار و رفتارت اصلاح شود و تو پخته تر و با تجربه تر گردی، باید یک شعار اخلاقی را مد نظر قرار بدهی که صبر و حوصله و بردباری و تحمل را در وجود تو تقویت و تربیت کند و تو هم به صبر و تحمل و خویشتن داری عادت میکنی و در برابر هر گونه ملایمات و ناملایمات به زودی دست و پایت را گم نکنی و خود را نبازی. چون که بیماری روحی را دوای روحی علاج میکند.
پس پادشاه ضمن تایید سخنان طبیب گفت: اینکه تو گفتی کاملاً درست است و من خودم هم این را میدانستم. پس برای معالجه روحی من یک نفر واعظ و یک نفر روان پزشک لازم است سپس او دستور داد تا یک نفر واعظ و یک نفر روان پزشک را دعوت کردند. سپس پادشاه وضع خود را به آنها گفت و از آنها کمک خواست.
در ابتدا واعظ به سخن آمد و گفت: در این گونه موارد دستورات اخلاقی زیاد است. یکی از آنها این است که گه گاهی به گورستان بروی و قبرها را ببینی و مرگ را به یاد بیاوری تا از عاقبت و نتیجه کارهایت غافل نباشی و بدانی که آدمی دیر و زود در گورستان به خاک سپرده میشود و در زیر خروارها خاک مدفون میگردد و یقین حاصل کنی که غم ها و غصه ها و نیز شادی ها و خوشحالی ها همیشگی و دائمی نیست. آن وقت دلت آرامش مییابد.
پادشاه گفت: این چه معالجه کردنی است؟ زمانی که اوقاتم بهم میخورد و زمانی که شاد و خوشحال میشوم، این راهنمایی تو هرگز به یادم نمیآید. تا در اسرع وقت خود مرا به گورستان برسانم و از قبرها درس عبرت بگیرم. من یک دستور پزشکی ساده و آسان میخواهم که همیشه در دسترسم باشد. پس در آن وقت از روانپزشک راه و روش معالجه اش را پرسید.
روانپزشک گفت: من بر این عقیده هستم که شما چند نفر از اشخاص دانا و با تجربه را پیش خود نگاه داری و به آنها بگویی در مواردی که عصبانی میشوی و یا خوشحالی به تو روی میدهد، از آنها مشورت بگیری تا بر خودت تسلط داشته باشی و افراط و تفریط روی ندهد و دستورات صادره از طرف شما عاقلانه و منطقی باشد.
پادشاه که با دقت به سخنان او گوش میداد گفت: تو چه میگویی؟ این حرفها یعنی چه؟ من تا کی شخص حکیمی را در پیش خود نگه دارم و هر چه او گفت: من آن را دستور خواهم داد و هر چه او نگفت، من دستور نخواهم داد. پس خود من چه کاره هستم؟ وقتی که من عصبانی میشوم و یا زمانی که خوشحال میشوم، همه چیز از یادم میرود. من چیزی میخواهم که آن را در روی نگین انگشترم بنویسم و هر ساعت به آن نگاه کنم تا مرا از تند روی و افراط نگاه دارد.
اگر حرف بدی شنیدم و یا چیزی برخلاف میل و سلیقه ام اتفاق بیفتد عصبانی نشوم و از غصه دق نکنم و یا اگر از چیزی خوشم آمد و یا از پیش آمدی خوشحال شدم در گفتار و کردارم خود را نگاه دارم. خلاصه برای من پندی باشد که در همه جا به دردم بخورد و مرا آرامش دهد.
پس واعظ و روانشناس به روی یکدیگر نگاه کردند و کمی با هم آهسته گفتگو نمودند و به پادشاه گفتند: پیدا کردن یک عبارت که همه کاره باشد مشکل است.
سخنان حکمت آمیز و کلمات پندآمیز و اندرزهای اخلاقی زیاد است که هر یک از آنها برای مناسبتی است و جایگاه مخصوص به خود را دارد.
اما برای اینکه بهتر و زودتر این پند اخلاقی پیدا شود، باید همه علما و دانایان را در یک مجلسی گردآورد و هر کدام از آنها هر چه را که میداند و یا از دیگران شنیده است و یا در کتابها خوانده است، بگوید تا آن عبارتی را که تو میخواهی پیدا شود. پس پادشاه رای و نظر آنها را تایید کرد و گفت: آری، این صحیح است. همین کار را میکنیم.
بدستور پادشاه به ایالات و ولایات نامه ها نوشتند و عده زیادی از دانایان و عالمان را به انجمن بررسی سخنان آرام بخش دعوت کردند.
در آن حال دانشمندان و بزرگان علم و ادب در انجمن حاضر شدند و به مدت چند روز هر یک از آنها درباره صبر و تحمل و بردباری و خویشتن داری و امثال اینها سخن ها میگفتند و قصه ها نقل میکردند.
پادشاه هیچ یک از گفته های ایشان را قبول نمیکرد و آنها رد کرد و به هر کدام ایرادی میگرفت. آخرین روز بود که یک مرد ساده و دهاتی که از ده خبری برای پادشاه آورده بود موضوع سخنان حاضرین را که در چه ارتباط است فهمید و جوابش را حاضر کرد و از پادشاه اجازه خواست تا حرف خود را بزند.
پادشاه گفت :آخر تو چه سخنی برای گفتن داری؟
مرد دهاتی گفت: ما یک چیزی بلد هستیم که از همه این حرفها بهتر و قابل قبول تر است.
پادشاه گفت: تو هم حرفت را بگو. اهل انجمن گفتند: پادشاه به سلامت، این مرد تازه از ده آمده و این گونه حرفها را از کجا خواهد دانست؟
پادشاه گفت: اشکالی ندارد، بگذارید که او هم سخن خود را بگوید.
پس مرد دهاتی گفت: اجازه بدهید من هم حرفم را بگویم، اگر خوب بود بپذیرید و اگر بد بود به ریش من بخندید.
پادشاه گفت: او حرف بدی نمیزند. بگذارید او هم دانسته های خود را بگوید. مرد دهاتی گفت: تا آنجا که من از صحبت های شما بزرگان علم و ادب فهمیدم، پادشاه از شما خواسته که یک عبارت کوتاه و مختصر بگویید تا او روی نگین انگشترش بنویسد و آن عبارت باید خواننده و شنوننده را از ناامید شدن و مغرور شدن باز دارد. به نظر من این عبارت فقط از سه کلمه تشکیل یافته که رساتر و کوتاهتر از آن عبارت دیگری پیدا نمیشود. روی نگین انگشتر پادشاه باید نوشت: این هم بگذرد.
وقتی که اعضاء انجمن این عبارت مفید و مختصر را از زبان مرد دهاتی شنیدند، در بین آنها غلغله افتاد. بعضی گفتند: این شعار کسالت آور است. برخی گفتند: این حرف مانع کار و کوشش کردن است. بعضی گفتند: این حرفها وقتش گذشته است و امروزه به درد نمیخورد.
اما پادشاه گفت: این عبارت خیلی مختصر و آرام بخش است. و من با خواندن آن در روی نگین انگشترم بیاد خواهم آورد که حال آدمی یکسان نمیماند و غم ها و شادی ها در حال گذر هستند.
و هر وقت من نگین انگشترم را ببینم، دلم آرام خواهد شد و فرصت خواهم یافت که در مورد هر چیزی بهتر فکر کنم و بعد تصمیم بگیرم ولی دلم میخواهد که انجمن این حرف را تایید و تصویب نمایند. پس هیچ کدام این حرف را تایید نکردند و همه از مجلس بیرون رفتند.
پس پادشاه همان روز جواهرساز را طلب کرد و به او گفت: که روی نگین انگشترش با قلم الماس بنویسد: این نیز بگذرد.
منبع مقاله :
مهرداد، آهو؛ (1389)، 62 داستان از (کلیله و دمنه- سیاستنامه- مرزبان نامه- مثنوی معنوی- تحفهالمجالس- سندبادنامه- قابوسنامه- جوامع الحکایات- منطق الطیر)، تهران: انتشارات سما، چاپ سوم