فصل تازه ولایت
سید علی اصغر موسوی
چیست این بهار خجسته؟ چیست این لحظه شگفت زیبا، زیبای شگفت؟
انگار این شگفتی تنها در آسمان نیست؛ گویی کره زمین را هالهای از انوار سبز، احاطه کرده است! گویی تکامل واپسین زمین، در حال شکلگیری است! این تنها معجزه نوروز نیست. این تنها شکوه آغازین بهار نیست. این نور، برای آسمانیان، آشناتر از زمینیان است. امروز، روز تمام زیباییهاست؛ روز تبلور عشق در تمام آینههاست؛ روز زیبای «ولایت» است؛ روز تکامل مادی و معنوی آفرینش. امروز، روز شکوفایی ولایت در قاموس خلقت است؛ یک روز «توحیدی» زیبا که ترجمان «عدل» الهی در قامت «امامت» است؛ ترجمان صداقتِ «معاد» در بلاغتِ «نبوت»، نتیجه تلاش هزاران پیامآور الهی.
صدای دلنشین حضرت جبرئیل علیهالسلام است و جان مشتاق حضرت رسول صلیاللهعلیهوآله .
ندای وحی، جان و تن حضرت را میآشوبد و تبسمی دلنشین، بر لبهای مبارکش مینشیند. احساسی سبک و شعفناک، سراسر وجودش را فرا گرفته است.
«کیست مولا، آنکه آزادت کند!»
اینک زمان، آغاز دیگری را تجربه میکرد. فصلی تازه در حال شکفتن و تبلوری تازه در حال شکل گرفتن بود؛ آغاز فصل عشق، فصل ارادت، فصل زیبای ولایت؛ فصلی که میطلبید دستهای حضرت پیامبر صلیاللهعلیهوآله را برای توسل؛ برای دعا: دعایی به زیبایی اجابت:
«اللهم وَالَ مَن وَالاهُ و عَادِ مَن عاداهُ، وانصُرْ مَن نَصَرَهُ، وَاخْذُلْ مَن خَذَلَهُ»
… اندک اندک جمعها به هم پیوست. نجواها به زمزمههای بلند بدل شد. آنگاه، چشمها فراتر از نگاهها به چهره زیبا و متبسّم پیامبر صلیاللهعلیهوآله دوخته شد. سکوت… سکوتی در نهایت زیبایی، آسمان و زمین را در بر گرفت. اینک، پیامآور خوبیها بود و پیامی دیگر؛ پیامی که باعث شادمانی اهل دل و غمگینی نفاقپیشگان بود. پیام پیامآور مهربانی به همه رسید. اینک کائنات باید شاهد پیوند «امامت و نبوت» میشد؛ پیوندی که انوار آن، با گره خوردن دستها در همدیگر، تمامی آسمان و زمین را در برگرفت و ذره ذره هستی، شروع به تسبیح ذات اقدس باریتعالی کردند.
اینک خداوند، آرمانیترین اندیشه را به پیامبر خویش ارزانی داشته بود؛ اندیشهای که در جهان خاکی، تحولی عظیم و در جهان افلاکی، ذوقی سلیم، برای عبادت حضرت پرورگار به وجود میآورد. گویی هنگام عاشقانگیها بود؛ هنگام به وجد آمدن تمامی سلولها، با ذکر «یا علی».
فرمود: هر کسی را که من مولای اویم، علی مولای اوست؛ مولایی که شما را از بند خودپرستیها آزاد خواهد کرد؛ «کیست مولا؟ آنکه آزادت کند».
هر دو دست، نشان عظمت همدیگر بودند؛ عظمتی که خداوند، آن را در ادیان دیگر بشارت داده بود؛ بشارت امامت و حکومت صالحین بر زمین! بشارت فصلی که عدالت الهی را در نقطه نقطه زمین مستقر کند. بشارت ولایت مولا امیر المؤمنین، عدل مجسم خداوند در زمین.
درود خداوند بر امین وحی الهی و کشتیبان نبوت، حضرت ختمی مرتبت محمد مصطفی صلیاللهعلیهوآله و روح نماز، مولای جوانمردان، حضرت علی مرتضی باد.
آحاد ملک چو سجده بر آدم کرد
بر نام علی و شوکت خاتم کرد
در روز غدیر خم نه تنها آدم
بر قامت مرتضی فلک سر خم کرد
غدیر، عید میشود؟
حمیده رضایی
این آخرین نظارههای خورشید است. شلاق شنهای روان و صدای زنگ بیگاه شتران؛ آخرین تصویر دستها و چشمهای داغدار.
کویر، دو زانو نشسته است، سنگریزهها و شنهای داغ ـ حجه الوداع ـ نفسهای گلوگیر. صدایی نیست؛ سکوت، هیاهوی حوالی را میشکند.
سرهای آوار بر زانون، محزون و ماتمزده؛ «خداحافظ مکه، مدینه، شعب…»
این آخرین کلماتیست که از گلوی خورشید شنیده میشود.
گرمای تابستان بر تن دقایق، عرق کرده است. خداحافظ، هوای نفسگیر مکه، خداحافظ مدینه!
چشم میچرخاند از زاویه وداع، دست بالا برده است و چشمهای نظارهگر را شاهد میگیرد به پیمانی که دستهایش را در دستهای علی گره میزند.
آرام آرام هیاهو رنگ میگیرد ـ لبخندها و کینهها ـ . دستهای بیعت و خنجرهای گره شده در مشت. سر بر گریبان،هایهای اشک میریزند وداع با رسول را و رسول که صدایش در بیابانهای تفتیده، خواب خاک را میشکافد که:
افراشتم دو دست که میخواهمت علی
این برکه شاهد است که میخواهمت علی
وقتی رسول دست علی را گرفته بود
لبخند میزد و دلش اما گرفته بود
بغضهایی تنومند، زائرانی خسته، چشمهایی بارانی، سر بر گریبان اندوه، آخرین نظارههای خورشید.
خداحافظ، رسول! پس از سالها تلاش، سفرت را آغاز کردهای به سوی آرامش، به سوی معبود.
خداحافظ، رسول! بیست و سه سال سکوت علی، نشانی از بیعت در این هنگامه تاریخساز است.
یک لحظه محو شد اثر سنگریزهها
خاموش شد دو چشم تر سنگریزهها
مرگ ستارهها همه یک یک شروع شد
از آن دقیقه مرگ ملائک شروع شد
ماهِ بدون پرتو خورشید میشود؟!
حالا شما بگو که غدیر عید میشود؟!
دست بیعت
خدیجه پنجی
از دوردست، صدایی، سکوت صدا را میآشوبد. به گمانم صدای زنگ کاروان است که در همهمه وحشتافزای تنهایی برکه میپیچد.
ای کاش لحظهای کنار من درنگ کنند تا تنهاییِ خود را با حضورشان قسمت کنم.
ای کاش آبی داشتم تا عطش و خستگی راه را با خنکای وجودم فرو مینشاندند! غدیر، خسته و تنها، سر در گریبان فرو برده و رؤیاهایش را آه میکشد.
کاروان نزدیک و نزدیکتر میشود. ناگاه، صدایی، در سکوت کاروان پیچید. صدایی، حجاز را به لرزه افکند.
«بایستید! دهانهای باز برگشتند تمام گردنههای حجاز برگشتند
همین که پرده خاموش کاروان افتاد صدا دوید و در آغوش کاروان افتاد»
رفتگان را فرا خوانید و جاماندگان را دریابید که پیامی مهم دارم.
سکوت، به زمزمه نشست. زمزمهها بلند و بلندتر و موجی از همهمه در کاروان افتاد. دستان خدا در دست رسول اللّه صلیاللهعلیهوآله ، بالا رفت.
«مَنْ کُنْتُ مَوْلاهُ فَهذا عَلِیٌّ مَولاه». تاریخ سالخورده حجاز، هنوز هم هجوم بیدریغ دستانی را که برای بیعت پیش میآمدند، به خاطر دارد.
شادباشهای آمیخته با کینه فرود آمدند.
سیل تبریکهای پیاپی که بوی نفرت میداد.
عقدهها سر باز کرده و زخمهای چرکینی که متولد شد.
… و خدا، ولایت علی علیهالسلام را به انسان هدیه کرد و حصار محکم خود را به بشر ارزانی داشت. چشمه حیات جاری شد تا بنیآدم، عطش بیحد و حصر خود را فرو بنشاند به زلالیِ محبت مولا.
و حب علی، سرآغاز همه خوبیها گشت. راه راست نمایان و دین خدا تکمیل شد.
آینده تاریخ انسان، به دستهای «ید اللهی» علی سپرده شد تا در سایهسار محبت و عدالت بیدریغش، به آرامش برسد.
بارانی از رحمت، باریدن گرفت. خدا، مهر علی را به خاک هدیه کرد و خاک، بارور شد، نام علی را به گوش آبها خواند و رودها خروشیدند، یاد علی را به درختها، سپرد و درختها، سبز شدند.
صدای هلهله میآید؛ اما حزنی غریب، گلوی لحظات را میفشرد غدیر، شاد و غمگین است.
اینجا نقطه آغاز دلتنگیهای علی است؛ شروع داستان حقطلبی فاطمه علیهاالسلام . غدیر، رنج روزهای نیامده علی است؛ ابتدای بیست و پنج سال خانهنشینی ذوالفقار.
غدیر، اولین پژواک از اندوه بیشمار، چاه دلتنگیهای مرتضی است.
همین دستها…
امیر اکبرزاده
… و صدا در گوشها به نجوا درآمد.
«هر کس من مولا و سرورش هستم، پس از من پسر عمو و جانشینم وصی و ولی الامر مسلمین علی ابن ابیطالب مولا و سرورش است.»
و صدا در هالهای از صوت بلند صلوات به محمد و آل محمد، به سمت آسمانها و عرش بال گشود تا بشارت ولی امری امیر المؤمنین در ملائک نیز ولولهای آسمانی به پا کند.
صدا در عرش، به طنین مبارک باد مبدل شد و بر خاک نازل گردید. در کنار برکه غدیر، مردم موج برمیداشتند تا دست علی را بفشارند به نشانه بیعت و چشمه چشمه، چشمها به اشک مینشستند از اشتیاق. عطر دلانگیز وحدت در هوا پراکنده شده است و دستها یکی یکی دست علی را میفشرند؛ دستی را که پیامبر بارها و بارها فشرده است.
صورت علی غرق بوسه میشود؛ صورتی را که رسول اللّه بسیار در آن با تبسم به نظاره نشسته است؛ جلوه لایزال خداوندی را.
دست علی، گرمای دستان مردم را حس میکند و در چشمانشان میبیند برقی را که به ظاهر از شوق است، اما دریغ که همین چشمها و همین برق شوق، روزی… .
پیراهنی از غدیر مبارکت باد!
قنبر علی تابش
غدیر، نام اقیانوس بیکرانی است که افق در افق، با آسمان نسبت دارد و موج در موج، همآغوش عرش است. عرش، از آخرین موجهای غدیر آغاز میشود.
خوش به حال فرشتگان که هر شامگاه، با سرخی شفق، فوج فوج در زلال بیکران غدیر بال میشویند و در ساحل سبز غدیر به نماز میایستند!
آدم از بهشت شروع شد و به زمین پیوست و سالها در زمین گشت و گشت؛ با شیون و اندوه. سرانجام، غدیر خم را یافت و از معبر غدیر، دوباره به بهشت بازگشت. در جاذبه این خاکدان سخت، غدیر تنها بال پرواز به سمت بهشت است. دیگر هر چه هست، خاک است، خون است، خاکستر است.
یکصد و بیست و چهار هزار چشمه از ازل تا به ابد جاری گشت و به غدیر پیوست.
اینک غدیر، حاصل یکصد و بیست و چهار هزار چشمه زلال رسالت است که موج در موج، عرفان و معرفت را فراراه انسان قرار داده است.
«فَصَلّ لِرَبِّکَ وَانْحَرْ».
پس اگر هنوز ذوق تماشایت هست بیا به کرانه غدیر بایست تا پنجرههایی از عرش در برابرت گشوده شود و تو را به تماشای لوح و قلم ببرد.
هیچگاه آرزو کردهای که تو در لب دریایی، آهسته آهسته قدم بزنی و فرشتگان، فوج فوج از برابرت پرواز کنند؟ اگر جوابت آری است، در یک غروب، دست از هر چه هست و نیست بشوی و تنها یک دل با خود بردار و در کرانه غدیر برو، ببین پرواز فرشتگان چقدر زیباست، چقدر تماشایی!
هر کس که یک بار گذرش بر کرانههای غدیر افتاده باشد، دیگر همیشه مست است، همیشه عاشق است. دیگر هیچگاه غم سراغش نخواهد آمد.
پس پیراهنی از غدیر مبارکت باد!
… برکهای پر از پر پروانه
ابراهیم قبله آرباطان
ظهر بود؛
گرم و تنسوز؛ خاکها، از شلاق شعلههای خورشید، زخمی.
ظهر بود که صدای صاعقه زمان، حادثهای را رقم میزد.
صدا، پروانهای میشد که روی هزاران شانه خسته و خاکگرفته مینشست.
برکه، خودش را تا مرز دریا شدن باور کرده بود.
برکه، روی پاهایش ایستاد و موج موج خنده بر چهره میهمانها پاشید.
برکه، ایستاده بود و بهار را در آغوش میکشید.
برکه، تمام پروانههای تنش را در آسمان آبی صحرا رها کرده بود و در خودش نمیگنجید.
غدیر دیگر برکه نبود.
«غدیر ای بادهگردان ولایت
رسولان الهی مبتلایت
ندا آمد ز محراب سماوات
به گوش گوشهگیران خرابات
رسولی کز غدیر خم ننوشد
ردای سبز بعثت را نپوشد»
غدیر دف میزد و بر طبلهای شادی میکوبید.
ناگهان، دستهای خورشید، در دستهای وحی گره خورد.
آسمان خودش را روی پاهای خورشید انداخت.
تمام ستارههای آسمان، به شبنشینی چشمان خورشید آمدند.
دستهای وحی، بالا میرفت و دستهای خورشید را بالاتر میبرد.
هزاران باور، میدیدند و تبریک میگفتند.
«اشهد انک امیر المؤمنین الحق الذی نطق بولایتک التنزیل و اخذ لک العهد علی الأمه».
غدیر فریاد میکشید و دهانهای تعجب، خشک شده بود.
غدیر فریاد میکشید و صدای پای بهار، تا آسمان هفتم پیچیده بود.
غدیر فریاد میکشید و رسول، طنین صدایش را در برکه به نجوا نشانده بود.
«من کنت مولاه فهذا علی مولاه اللهم وال من والاه و عاد من عاداه و انصر من نصره و اخذل من خذله».
در غدیر بود که…
حمزه کریم خانی
غدیر، سفرهای است که برای تمامی گلها پهن کردهاند.
غدیر، گلبانگ عاشقانه و جاودانه هستی است.
غدیر، یک اتفاق ساده نیست؛ یک گزینش رحمانی است.
غدیر، یک کلمه نیست، یک برکه نیست؛ یک دریاست؛ رمزی است بین خدا و انسان.
غدیر، گل همیشه بهار زندگی است. دریایی بیکرانه است؛ جاری بر جانهای پاک و اندیشههای تابناک.
غدیر، تجلی خواست خالق، روح آفرینش، برانگیزاننده ستایش و دستهای بلندی است که انسان خاکی را به افلاک میکشاند.
غدیر، ریزش باران الطاف رحمانی بر گلزار جانهای تشنه است.
غدیر، برکت همه احساسهای معنوی و دریای جاری خیرات نبوی است.
در غدیر بود که تیرگیها فراری شدند و نورانیت محض، خودنمایی کرد.
در غدیر بود که قیافه ایمان، تماشایی شد و شاخههای عشق، بر تن ایمان رویید.
در غدیر بود که درخت هستی، به کمال رسید.
در غدیر بود که قرابت انسان با خدا آشکار شد.
در غدیر بود که نیلوفر عشق، بر گرد محور زمین پیچید.
در غدیر بود که جوانه جاودانه ولایت عاشقانه، سر برکشید.
مسافران برزخِ وداع
حسین هدایتی
نوایی حزنآور در تکاپوی کاروان میپیچد. تمام اشیاء، سر در گریبان خویش فرو بردهاند و کاروانیان، زانو در آغوش زمستانی خود گرفتهاند. هیچ کس را یارای چرخیدن نیست؛ طواف، رنگ ماتم گرفته است.
دستها و دهانها یخ کردهاند و شهر سنگی را تمنّای پذیرفتن این همه نیست. اشتران ماتم زده بر سنگفرشهای ساییده ظهر میکوبند. قلب شکسته جهان در سینه ستبر عربستان میتپد.
آن مرد با چشمهایی از باران آمد و با چشمهایی از باران خواهد رفت. این آخرین بار است که لبخندهایش نوازشگر دریچههای بیت اللّه خواهد بود. رنج خداحافظی گلوی گسیخته زمین را میفشارد. رگبار مشتها بر دیوارها، آوار سرها بر زانوها و باران اشکها بر دامنها…
شهر آرام آرام میشکند در خویش. الوداع، ای کوچههای بیکسی، ای خاطرات کودکیها و تنهاییها! خداحافظ، شهر پدر؛ شهر مادر! خداحافظ، ای عطر نافراموش ابیطالب؛ ایهای و هوی سالخورده عبدالمطلب! الوداع، ای راههای بیراه، دقیقههای گذرنده و گرده حجرا، ای بوسهگاه شلاقهای سوزان خورشید!
ظهر ثانیهها بر تنها عرق کرده است. مسافران برزخِ وداع، چشم از رسول صلیاللهعلیهوآله برنمیدارند. این پرده آخر را باید آن چنان زار زار گریست که سیلاب خون، دیوارههای لجوج فاجعه را در هم بکوبد. هوا سخت نفس گیر است. کوچهها و دریچهها سراسیمه به خاک میافتند؛ آخرین بوسهها بر قدمهای آسمان. زمین دلتنگی میکند و آدمها در گریبان دم کرده خویش فراموش میشوند.
او میرود مثل لبخندهایی که از لبها خواهد رفت و کعبه میماند با قطرات اشکی که در چشمههایش مانده است. خداحافظ، ای پنجره تنهاییام، حرا! خداحافظ، ای دامنههای مهربان؛ ای جادههای نیمه شبان! و خدا حافظ، ای تربت خدیجه! آخرین همدرد و اولین پناه در ثانیههای ستیهنده وحی!
لبخند بزن، امام!
امیر مرزبان
برخاست و رسالتش را تکمیل کرد؛ میدانست باغ فردا را چه گلهایی روشن میکند. غمگین علفهای هرزه بود؛ و سرمست از عطر گلهایی که در راه بودند.
آهای، مردم! این، آخرین ودیعتی است که عشق بر شانههای خسته ولی صبور من گذاشته؛ مژده میدهم شما را به پیوند خدا و ملکوت با زمین، به پیوند بیوقفه نور و رنگین کمان، به بارانی که ریشه در خاک دارد و آسمان به شستن سر و روی خودش با آن، مباهات میکند.
خورشید نورش را از چشمهای صبور این مرد میگیرد. ستارهها تلالؤ آسمانی خندههای او هستند. هر چند این مرد غمگین کم میخندد؛ امّا باور کنید وقتی بخندد، دنیا را بهاری میکند!
بخند علی! تو میدانی تمام پیامبران قبل از منی! تو ادامه همه دلتنگیهای من و حرا هستی! تو معنی دهنده تمام گریههای شبانه نوحی! تو هیبت موسا داری! تو نفس عیسا داری! تو از خون ابراهیمی، از تبار اسماعیل، از سلاله عشق، تو محمدی! تو من هستی و من توام؛ در آیینه وحدت ازلی!
بخند علی و دستی را که بالا میبرم، ایستاده نگه دار! تا تاریخ زیر سایه آن بخندد، تا فردا از سر انگشتهای تو اجازه ورود بگیرد، تا عشق حق داشته باشد از این همه باران بیوقفهای که بر این دلهای خسته باریدیم، بگوید! حالا رنگین کمان چشمهای تو معنای همه بارانهاست. حالا منم و دستهای تو و تویی دست نیاز این خاکِ مشتاق!
آن سوتر از برکه، در صحرا غلغله برپاست. شاد باش گویان از راه میرسند؛ امّا کائنات به تهنیت مردی میآید که صبوری سالهای سخت فردا از چشمهایش هویداست و به همه دشنههایی که در راهند با لبخندی به وسعت این کویر مینگرد…
بگذار سکوت علی پایانی باشد بر همه زخمهای تاریخ؛ امّا فریاد آسمان از همین دقایق جاری برمیخیزد. لبخند بزن علی! عید لبخند است، هر چند دلت اندوه کوهها را بکشد… لبخند بزن مولا! لبخند بزن امام! لبخند…
پرده آخر
خدیجه پنجی
صحنه تاریخ، آماده؛ شروع داستان
تک تکِ نقشآفرینانش عزیز و مهربان
یک نمایشنامه زیبا و جالب، خواندنی
کارگردان توانایش، خداوند جهان
پرده اول: صدای مبهم یک قافله
میشکافد سینه خشک کویری ناتوان
بوی باران، بوی ناب اتفاقی بینظیر
عطر آواز ملایک در سکوت کاروان
منبری بسیار ساده، پله پله تا خدا
ایستاده قلب عالم بر بلندای جهان
چشمها خاموش، سرشار از سؤالاتی شگفت
هان! چه میخواهد بگوید خاتم پیغمبران
میگشاید لب، به «بسم اللّه الرحمن الرحیم»
میبرد بالای سر، دست ولایت ناگهان…
پرده دوم: صدای همهمه، باران نور
رقص و آواز و شمیم هلهله در آسمان
روزگار از شوق فریاد «علی» سر میدهد
با ولایت بیعتی جاوید میبندد زمان
پرده آخر: کسی از نسل تاریخ غدیر
میرسد با ذوالفقاری انتهای داستان
سکوی جاودانگی
محمد کاظم بدر الدین
غدیر، دورنمایی از حقایق امامت بود در دقایق آن صحرا.
کاروانیان از حج بازگشتهاند و سوغاتی از «توحید» به همراه دارند. با استماعِ بیاناتِ رسولِ مهربانی، رو به «نبوت» آوردهاند و اینک «امامت».
کدامین طنین، با آهنگی از دیار آینه، میتواند گل و گلشن را به سینهها مهمان کند؟ مَنْ کُنْتُ مَوْلاهُ فَهذا عَلِیٌّ مَولاه.
کنارِ برکه، سکوی جاودانگی بود که از یک سو اتمام دین را دید و از دیگر سو، آغاز معرفیِ همگانیِ علی را.
غدیر نشان داد خدا عادل است و ولایت را در وجود سزاوارترین، مستقرّ میسازد. دستی، جانشینِ دستی شد و از این گل تازه، افسردگیِ آن صحرا زدوده شد.
غدیر، برکهای از تدبیر بود برای رسیدن به رستگاریهای پیاپی، رسیدن به همصدایی و همسویی.
غدیر میخواست تمامیِ فاصلهها را به صفر برساند و به مارهای خفته و مترصد، طعم گس هلاکت بچشاند.
میخواست تحریف، در جامعه نیفتد.
کدام زخم، با فراموشیِ این میثاق برابری میکند آیا؟!
عیدی آمد و سوزندگیِ آن بیابان، خنکایِ بهار را لمس کرد.
برکهای که ماناتر از اقیانوس بود، امامت را به جریان انداخت.
غدیر، آبراههای بود به خشکزار اندیشههای تمام اَعصار.
غدیر؛ آغاز بیدارى
رزیتا نعمتى
نیمه راه حجهالوداع، آغاز بیدارى چشمهاى زمینیان بود. آسمان، در بلندىها، سکتهاى ملیح کرد تا شعر شعور على، در سینه عاشقانش سروده شود. آن روز، نگاه محمد صلىاللهعلیهوآله ، اشاره به جبروت کرد و آرامش على علیهالسلام اشاره به ملکوت.
خورشید و ماه
با محمد صلىاللهعلیهوآله ، هر چه بالا مىروى، بالاتر مىبینى و این لیاقت، تنها شایسته على علیهالسلام است که در تسخیر قلب ملایک، سابقهاى دیرینه دارد. غدیر، آنجاست که شاخههاى على علیهالسلام و محمد صلىاللهعلیهوآله به اتصال پیوندى به نام فاطمه علیهاالسلام اوج مىگیرد و دوازده میوه امامت از شجره طیبهشان، به دامان عاشقان مىافتد. آنجا، دستان توحیدى رسول خدا صلىاللهعلیهوآله حجابهاى ظلمانى را کنار مىزند تا آنچه از ناگفتههاى رسالت باقى مانده است، زمزمه کند.
مردم! بگویید به باد، به باران، به آفتاب و به آب که اینک على علیهالسلام ، جانشین من است و در عبور روز و شب، ماه و خورشید، اینچنین جایگاه خود را عوض مىکنند تا تاریکى، رهروانشان را نبلعد.
على؛ حسن ختام رسالت
اینک محمد صلىاللهعلیهوآله ، دست را به سمت آسمان بالا مىبرد تا على علیهالسلام را به همگان نشان دهد. این، حسن ختام زیباى رسالت محمد صلىاللهعلیهوآله است.
اینک، تنها وصى محمد صلىاللهعلیهوآله ، بر سکّوى قلبها، نشان افتخار و امامت را به سینه نورانى خویش مىآویزد تا عشق را دست به دست بچرخانند و به مقصد برسانند.
مکتبخانه على علیهالسلام
آن روز، آنچه در ذهن محمد صلىاللهعلیهوآله مىگذشت، اتصال راههاى زمین به آسمان بود و اینبار، مسافران را به جادهاى رو به آسمان هدایت کرد.
مردم، جهاز شتران را روى هم گذاشتند و محمد صلىاللهعلیهوآله با دستان على علیهالسلام ، آسمان را براى همیشه به زمین پیوند داد و اینگونه آموخت که براى رسیدن به معبود، چگونه دست نیاز بر دامان على و آل او دراز کنیم.
آخرین فرمان
سودابه مهیجى
صدا، آیه محکم پروردگار بود که از حنجره «لولاک» تراوید: بایستید! به رفتگان بگویید بازگردند و به نیامدگان بگویید بیایند… .
خدا به تماشا ایستاده بود و اقیانوس لایزال رحمت، دستهاى خورشید را در دست فشرد و بر فراز نظاره خلق، چون پرچمى به اهتزاز در آورد.
…و تو از غدیر آغاز شدى
تو همان لحظه آغاز شدى؛ همان جایى که گرماى کویر، بند بند آدمى را تبخیر مىکرد و ظهرِ بیابان، آنهمه چشمان مشتاق را با حیرت مىنگریست، همانجایى که حجهالوداع، رو به پایان بود و رسول مهر، دستهاى روشنگر پس از خویش را به کائنات نشان مىداد.
و تو آغاز شدى؛ اگر چه آغاز تو را پیشترها، لیلهالمبیت و خیبر گواهى داده بودند، اگر چه تو را از ازل، پابهپاى محمد، رقم زده بودند.
اتمام نعمت
هفت بند آسمان محکم شد؛ از آن روزى که تو بر فراز غدیر ایستادى و دستت، ستون مشیّد عرش، روبه پروردگار، بالا رفت.
تاریخ، از پیچ و خم سالیان و از پسِ خوابِ سر در گریبانش گردن کشید، تا جبلالنورِ ولایت را ببیند و شانههاى نخستِ امامت را بشناسد.
…و خدا، با تو، با غدیرِ تو دینش را کامل کرد و نعمتهایش را بر مؤمنینِ آخرالزمان، تمام… .
در امان ولایت تو…
این رداى عصمت، این خلعت موزون امامت، چه برازنده است بر قامت خیبرشکنِ تو!
این بزم شادمانى و تبریک، این عید مودّت و سرور، چه شکوهى دارد در پاى دامان تو!
آه، امیر یگانه عدالت و امانت، خوش به روزهاى از این پس که به یمن تو در تقویم هستى سبز مىشوند و تا قیامت از تو، با نام تو در امانِ ولایتند!
عرشیان، نام تو را دست به دست مىبرند و دست افشانى مىکنند.
گوش کن؛ رامشگرانِ ملکوت، تو را صدا مىزنند:
اى قباى پادشاهى راست بر بالاى تو
زینت تاج و نگین از گوهر والاى تو…
اتمام نعمت
میثم امانى
غدیر، پیام رهایى است؛ پیام گسیختن زنجیرهاى بسته بر پاى بشر، پیام تداوم پیامبرى است با همه آرمانهاى بلندش.
غدیر، ادامه بعثت است براى شکستن بتهاى فکر و دل، براى عبور از خودپرستى به خداپرستى، براى بیرون آمدن از اسارت خویش و رسیدن به آزادگى حقیقى که در سایه عبودیت حاصل مىشود.
غدیر، کمال نبوت است و دنباله خطى که پیامبر ترسیم کرده؛ تا هر چه رنگ و بوى تعصب را بشوید و هرچه دیوار تبعیض را بکوبد.
غدیر، اتمام نعمت است و دستخدا بر سر اهالى زمین تا با عدالت علوى، باقیمانده رسوم جاهلیت را بشکند، هرزههاى شرک و نفاق را برچیند و خون طاغوتهاى جدید را بریزد.
غدیر، پایان رسالت است و على علیهالسلام مولا مىشود تا پرچم پیامبر را پس از او به دست بگیرد و لباس رزم بپوشد براى آزادى بندگان خدا.
واپسین وصیت
پاى غدیر، سرنوشت معنویت شیعه رقم مىخورد و پیام آسمانى توحید، به کسانى که خدا را نه با زبان، که با مشاهده جان دریافتهاند، مىرسد.
در گرماى بیابان، بر ریگهاى تفتیده، بشر را به کسانى سپردهاند که جامع صفات نیکویند؛ در تنهایى، مرد عبادت و در میدان، مرد رشادت، در علم بىنظیر و در عمل بىبدیل.
در آخرین حج پیامبر، در نقطه جدایى کاروانها، اسوه حکومت، معرفى مىشود تا زمامداران آینده، مشقِ خویش را بدانند و راه خویش را بیابند.
پاى برکههاى غدیر، وصیت پیامبر نوشته مىشود:«کتاب خدا و اهل بیتم را به یادگار گذاشتهام تا در کورهراههاى زندگى، گمراه نشوید. درس مساوات و برادرى را میان شما به یادگار گذاشتهام. شما با هم برادرید؛ خدایتان یکى و پدرتان یکى است؛ همه شما از آدمید و آدم از خاک است. عرب و عجم بر یکدیگر برترى ندارند؛ بهترین شما باتقواترین شماست».
«رسوم جاهلیت، باطل است دیگر. شیطان از این آب و خاک ناامید شده است.» در عطشزارِ دوردست، در آتشْ باران، وصیت پیامبر نوشته مىشود؛ اما کجایند کسانى که گردن نهند به پذیرش آن!
غدیر، بارها اتفاق افتاده بود
غدیر، در امتداد مدینه است.
غدیر، نه تنها در حجهالوداع پیامبر، که بارها رخ داده بود؛ در دعوت «عشیره الاقربین»، در «لیله المبیت»، در غزوه خندق.
غدیر، نه تنها در حجهالوداع پیامبر، که بارها شنیده شده بود؛ در «حدیث منزلت»، در حدیث «شهر علم»، در آیههاى ولایت.
غدیر، روزِ بعد از روز بعثت نیست؛ غدیر روز اسلام است؛ از صبح تا شب؛ تمام دقیقههایش، منطبقاند بر دقیقههاى روز بعثت.
شرح ماجراى سبز
محمدکاظم بدرالدین
لحظههاى معصوم عشق، بر شنزارهاى تشنه حجاز باریده است. صحراى سوزان شوق است و بر مأذنههاى امروز، پیغام تازه نور روییده است. همراه با کاروان سرنوشت، حادثهاى سپید، زیر آفتاب مىایستد. ازدحام قافله نیاز را غزلستانِ «حجهالوداع» به خوبى سروده است: ناگاه دستهاى غدیر، به تکبیر بالا رفت و دلها به بشارتى بارانى فراخوانده شدند. گویا همه ملکوت، تذهیبى بوده است براى نگارش خطِ نورانىِ «مَنْ کُنْتُ مَوْلاهُ… .» زمان، دوست داشتنىتر پیش رفت و برکه آن حوالى کوچک شد در برابر حریقى از محبت که در دل عشاق افتاد. شادى جهان به تکثیر رسید و تجلى رشیدترین قامت دین، در آینه غدیر تماشایى شد.
دلهاى غدیرى
آرى! امروز، غدیر است. امروز، ترجمه طواف بالهاى فرشتگان، سپاس از غدیر است. نعمت والایى است غدیرى که بر لبان متبسمش، قصیده خوشآهنگ هدایتگرى و راهگشایى است. هنوز در اطراف یادهاى قدسى ایّام، گرمترین صدا، «أَلْیَومُ أَکْمَلْتُ لَکُم دینکُم» است.
نوروز روح
باریده است رؤیاى خیس شاعرانگى. تابیده است حس ماهتابِ پرشعف. لحظههاى امروز، یکى پس از دیگرى، همچون عابرانى دقیق به دیدار غدیر مىآیند. واژههاى شاعرانِ ستایش نیز یکى پس از دیگرى، به غدیر و تمامت زیبایىاش احترام مىگذارند. غدیر، تنها یک برکه نیست؛ که اقیانوسى از زلالى است و همه اعیاد، تشنه آنانند.
امروز، غدیر است، که تاریخ بر گونه آن بوسهها زده است.
غدیر آمده است تا فرسنگها فاصله را براى رسیدن به نوروز کامل روح، کوتاه کند.
میمنتى براى همیشه
اینکه تنها یک روز براى احترام به غدیر کنار بگذاریم، مانند آن است که بخواهیم تمامى تصاویر عاشقانه دنیا را در یک جمله خلاصه کنیم که هرگز نمىشود. دنیا، دیارى دلگشاتر از بوستان غدیر به یاد ندارد که از چتر خورشیدش، این همه سپیدى فروزان عشق ببارد. رازى است در غدیر که شکفتن آن، همه آفرینش را از لذت دلباختگى سرشار مىکند.
باید همیشه و هرگاه از غدیر و غدیریهها، محراب دل را گلباران کرد. شناخت هویت غدیر، از سفرِ آفاق پربارتر است. هر چشمى که در غدیر تأمل کند، به فرزانگى منتسب مىشود.
باید بهره بُرد از این همه رنگ وصال.
این دستها را به خاطر بسپارید!
حسین امیرى
کابین اشتران فکرتان را روى هم بگذارید! خاطرههاى بدر و احد و خندق را فراخوانید! نگذارید جمعیت فکرتان پریشان شود و آنگاه که محمد صلىاللهعلیهوآله ، از کابین اشتران بالا رفت، بیندیشید؛ بر این ایستادن و بر این تعجیل بیندیشید. دستش را ببینید و دست یارىتان را به خاطر بسپارید! اى مهاجرین مبعث عشق؛ اى انصار هجرت نور! دست على را به خاطر بسپارید!
اینک شما پیامبرید!
از دور دست تاریخ، آن سوى غدیر؛ از دور دست خاطرههاى آفتاب سوزان حجاز، صداى محمد صلىاللهعلیهوآله به گوش مىرسد. گویى استمداد مىکند از زمان؛ گویى یاور مىخواهد از تاریخ؛ گویى مىخواهد خاکهاى گرم غدیر را شاهد بگیرد بر این انتصاب آسمانى.
اینک پیامبر، جبرئیل است و اینجا غدیر وحى. اى از حج برگشتگان مدینه! زین پس شما پیامبرید، تا خبر ولایت على را پیش قوم خود برید.
سند حقانیت على علیهالسلام
غدیر، اى امام آبها! هر جا که باشم، تو چاه خواهى بود و من تنهایى خسته و سرشار از رازهاى نگفته. غدیر! تو از آن پس، در حجاز نماندى؛ با من از مدینه تا کوفه آمدى، مرهم خستگىهایم شدى و محرم دلبستگىهایم. با من در فراق فاطمه سوختى؛ در نهروان جنگیدى؛ با من در صفین و جمل زخمى شدى.
حالا پسر ابوطالب، سفر کرده و تو زخمى در میان جغرافیاى مسلمین ماندهاى.
یادگار زخمهاى على! سند حقانیت قرآن ناطق باش تا عشق باشد؛ باش تا دین بماند.
غدیریه
سعیده خلیل نژاد
لب تشنه بود و سینهاش مىسوخت صحرا
پیوسته از هرم عطش مىسوخت صحرا
کمکم کویرستان سوت و کور مانده
از بارش ابر و طراوت دور مانده؛
دید و شنید آواى محزون اذان را
حس کرد بانگ کاروان حاجیان را:
این بوى ناب عطر فردوس برین است؟
یا نه، نسیم نام خیرالمرسلین است؟
اینجا غدیر است و على را مىشناسد
او از ازل قدر ولى را مىشناسد
آن روز خورشید از توان ماه مىگفت
مثل همیشه جامع و کوتاه مىگفت
با چهرهاى لبریز لبخند و تبسم
دست على را برد بالا، گفت: مردم
بعد از من از امر ولایت سر نپیچید
از یارى مرد عدالت سر نپیچید
فرمود: مردم طبق فرمانهاى سرمد
این است مرد اول دین محمد
من یک مسلمانم ولى را مىشناسم
مولا على مولا على را مىشناسم
مهر على را تا ابد در سینه دارم
در سینه از مهر على گنجینه دارم.
استناد ابدى
سودابه مهیجى
اینسان که
قطرهقطره غدیر
در عمق ایمانم رسوب کرده،
شگفت نیست
که مظلومیت تو را
شمشیر بر کشم
به دفنِ
بند بندِ شبپرستان
در خاک.
آه! اى اعتبار بىبدیل!
زخمهاى قدیم را
از خنجرهاى وقیح تاریخ
ـ که بر پشت مىنشستند ـ
دست ولایتت
ـ آن اهتزاز بلند غدیرى ـ
تنها مرهم است.
وقتى هفت پشت باورهایمان
به حادثه عظیم شکوفایىات
در آینه غدیر گرم است،
وقتى استجابتمان را
به عصمت ابدىات
استناد مىکنیم،
تا همیشه
وقوع سبز تکسوار عشق را
سربلند
انتظار مىکشیم.
منابع:
ماهنامه اشارات، ش57
ماهنامه اشارات، ش80
ماهنامه اشارات، ش92
ماهنامه اشارات، ش104
ماهنامه گلبرگ، ش13