سروده ی مولوی
بازنویسی: مهرداد آهو
داستانی از داستانهای مثنوی معنوی
… در یکی از شهرهای بزرگ مکتبخانه ای بود که استادی در آنجا کار تعلیم و تربیت بچهها بر عهده داشت. در آن زمانها، آنهایی که درس میخواندند تعدادشان کم بود و مکتب خانهها نیز که همان مدرسههای فعلی میباشند، تعدادشان از انگشتان یک دست تجاوز نمی کرد.
به هر حال در این مکتبخانه استادی بود که شاگردانش از دست او به تنگ آمده بودند و میخواستند به هر صورتی که ممکن است از دست استادشان خلاصی پیدا کنند، این استاد بسیار سختگیر بود و شاگردانی را که درس بلد نبودند و یا شیطنت میکردند و به نحوی باعث آزار و اذیت دیگران و استاد میشدند به شدت تنبیه میکرد و به آنها خیلی سخت میگرفت.
در بین شاگردان، یک شاگرد بود که از استاد دل پرخونی داشت و میخواست که هر طور شده حتی برای مدتی از دست استادش نجات پیدا کند و انتقام خود را از او بگیرد. پس نقشه ای کشید و آن را با شاگردان دیگردر میان گذاشت. او به آنها گفت: ای بچهها! من میخواهم از این استاد سختگیر و لجوج انتقام بگیرم، آیا شما هم مرا یاری میکنید؟
بچهها همه با هم جواب دادند: بله! چون همگی از دست استاد، ناراضی بودند و از سختگیریهای بی جای او بسیار خسته شده بودند.
پس شاگرد زرنگ و تیزهوش گفت: ای بچهها، نقشه من این است که فردا وقتی استاد به کلاس آمد و ما یکی یکی وارد مکتبخانه شدیم و داخل کلاس رفتیم هر کداممان به استاد بگوییم که حالش بد و نامساعد است و از صورت و رخساره اش مشخص است. بعد یکی یکی و جداگانه به او بفهمانیم که حالش مساعد نیست و رنگش زرد شده و از صورتش پیداست که بیمار است. پس او به شک خواهد افتاد و بعد خودش هم باور میکند که مریض است و به خاطر این مریضی به خانه میرود تا استراحت کند و به این ترتیب ما از دست او خلاصی مییابیم و تا مدتی از دستش راحت میشویم.
پس بچهها همگی قبول کردند و نقشه این کار را ریختند و همگی توافق کردند که فردا این کار را انجام دهند.
در ادامه و فردای آن روز وقتی که استاد سرکلاس بود، شاگرد زرنگ داخل کلاس شد و به استاد سلام داد و سپس به او گفت: استاد عزیز خدا بد ندهد، حالتان مساعد نیست؟ صورتتان چرا زرد شده و انگار که بیمار گشته اید؟ استاد گفت خیر، حالم هم بسیار خوب است برو سر جایت بنشین. ولی بعد از این حرف، استاد در دلش شک افتاد که نکند حالم بد باشد.
سپس شاگرد دوم آمد و همین را گفت و سوم و چهارم و الی آخر تا کم کم استاد باورش شد که واقعاً مریض شده. پس خود را به تمارض زد و به خود تلقین کرد که مریض است. در این حال استاد از بچهها عذرخواهی کرد و به داخل خانه اش که در همان مکتبخانه بود رفت و به زنش گفت: ای زن! تو چطور متوجه بیماری من نشدی. در صورتی که بچهها همه فهمیدند که من سخت بیمارم. پس برو و لحاف و تشک را بیاور تا من استراحت کنم.
زنش گفت: ولی تو حالت خوب است هیچ احتیاجی به استراحت نداری.
استاد گفت: خیر اتفاقاً حالم بسیار بد و نامساعد است و فکر میکنم که به زودی به جهان دیگر هجرت خواهم کرد. پس زن رفت و لحاف و تشک خواب را پهن کرد و استاد در آن خوابید. بچهها همچنان در کلاس بودند که آن شاگرد زرنگ و طراحی نقشه گفت: بچهها! بیایید تا سر و صدا کنیم و استاد مجبور شود ما را مرخص کند. پس همه بچهها شروع به سر و صدا کردند و استاد ناچار به زنش گفت که بچهها را مرخص کند و بچهها خوشحال به خانههای خود رفتند و مادران بچهها هم که فکر میکردند آنها دروغ میگویند، به خانه استاد آمدند و دیدند که او مریض است و استاد گفت: درود به شیر پاک خوردههایتان که مرا از بیماریام آگاه کردند.
منبع مقاله :
مهرداد، آهو؛ (1389)، 62 داستان از (کلیله و دمنه- سیاستنامه- مرزبان نامه- مثنوی معنوی- تحفهالمجالس- سندبادنامه- قابوسنامه- جوامع الحکایات- منطق الطیر)، تهران: انتشارات سما، چاپ سوم