داستانی از داستان های مثنوی معنوی
… در دوران قدیم در شهر غزنین، زاهدی زندگی میکرد که نامش شیخ محمد سرزی بود. این زاهد متقی بسیار خویشتن دار و پرهیزگار بود و روزها روزه میگرفت و شبها را نیز به دعا و نیایش میپرداخت و همیشه ایام را به عبادت و بندگی میگذراند. او هفت سال را پشت سر هم روزه میگرفت و افطارش هم با برگ درخت مو بود و تنها با برگ درختان انگور افطار میکرد.
این زاهد، عاشق پروردگار عالم بود و دل جانش برای او بال میگشود و به شوق وصل و اتصال با سرچشمه وجود هر شب و روز به نیایش و دعای عاجزانه با خدایش میپرداخت و با خدای خویش عهد کرد که اگر جان او را نستاند و او را به سوی خود نخواند، خودش بر سر کوهی میرود و خود را از آنجا به پایین پرتاب میکند تا به وصل حق تعالی نائل شود و از این دنیای فانی و زندان مومنان خلاصی یابد و جان و دلش با واجب الوجوب یکی شود و در دریای بیکران مبدا هستی غرق گردد. پس او به بالای کوهی رفت و خود را به پایین انداخت، ولی به فضل و کرم پروردگار داخل یک چاله بزرگ آب افتاد و هیچ آسیبی ندید و زنده و سرحال از آنجا بیرون آمد و بعد از آن از غیب صدایی شنید که میگفت: ای بنده مخلص ما ! پس به سمت شهر برود و به گدایی بپرداز و از همه مردم گدایی کن و حاصل گدایی ات را به فقیران و مساکین و حاجتمندان با آبرو ببخش و خود نیز تنها به قدر رفع حاجت از آن بردار.
پس زاهد متقی به امر صدای غیبی که میدانست از سوی پروردگار عالم است به سوی شهر رفت و با یک زنبیل که در دست داشت به گدایی پرداخت. بزرگان شهر که او را میشناختند او را تکریم کردند و به او گفتند که بیا و نزد ما مقام و مرتبه ای کسب کن و به قصرها و کاخهای ما بیا و در آنها ساکن شود که هر چه بخواهی ما به تو خواهیم داد.
ولی شیخ قبول نکرد و گفت: ای مردم! حق تعالی به من فرمود که به گدایی بپردازم و از لذات دنیوی چشم بپوشم. پس از این قبیل پیشنهادها نکنید که نمیپذیرم.
شیخ در شهر میگشت و با زنبیل خود به گدایی میپرداخت و حاصل آن را بین فقرا و مستمندان و افراد بی بضاعت و افراد حاجتمند با آبرو و همچنین درویشان اصیل و قلندران حق جو و بطور کلی همه افرادی که به نحوی نیازمند و حاجتمند بودند تقسیم میکرد و خود اندکی از آن را برای رفع حاجت خود بر میداشت و بیشتر اوقات خودش ریاضت فراوان میکشید و در سختی و مشقت دست و پا میزد. ولی با منتی که دیگران بر سرش میگذاشتند آنچه را که از راه گدایی به دست میآورد، به افراد مستحق میداد و بدین ترتیب روزگار میگذراند. تا دوسال از این ماجرا گذشت. روزی از روزها شیخ زاهد برای گدایی به در خانه یکی از امیران معروف شهر رفت که بسیار ثروتمند بود و قصر باشکوهی داشت. شیخ به در قصر نزدیک شد و در زد، ولی امیر اعتنا نکرد و چون دید گدایی برای گرفتن پول آمده توجه نکرد و اصلا در را باز نکرد. ولی شیخ سماجت کرد و امیر ناچار فرمان داد تا در قصر باز کنند و شیخ را نزد او ببرند.
وقتی شیخ را نزد او بردند، شیخ از امیر خواست تا کمکی بکند. امیر که ناراحت شده بود گفت: ای سمج، تو چقدر پررو هستی که ما چند بار فرمان دادیم ترا از قصر برانند و تو هر بار برگشتی و دوباره دست نیاز به طرف ما دراز کردی. تو چقدر حریص و آزمند هستی مگر شکم چقدر ارزشمند است که تو خود را از اینچنین ذلیل و خوار کرده ای و پیش هر کس و ناکسی دست نیاز دراز میکنی.
شیخ زاهد گفت: ای امیر! بر من خرده نگیر، که من فقط اطاعت امر میکنم و فرمان حق تعالی را اجرا میکنم. به خدا قسم که من از مال دنیا هیچ چیز برای خود نمیخواهم و مال دنیا برای من به اندازه پرکاهی نمیارزد و برای آن هیچ ارزشی قائل نیستم، اما برای ادای وظیفه و بجا آوردن فرمانی که بر عهده من گذاشته شده، به انجام این کار ناچارم. ای امیر! من هفت سال تنها با برگ درخت مو افطار میکرده ام و شکم برای من هیچ ارزشی ندارد و اگر بدانم که شکم من حریص شده آن را میدرم. من عاشق وصل خداوند عالمیان هستم و تو از این بابت مرا سرزنش نکن. من بسیار کوشیده ام که تنها رضای حق تعالی را کسب کنم و حال که رضای او در گدایی کردن من است، ناچارم که آن را بپذیرم. گر چه در آن منت کشیدن، ذلیل شدن و بی آبرو گشتن وجود داشته باشد و انسان خوار گردد اما من همه اینها را برای رضای معشوق خود میپذیرم و حتی مرا از رسوایی و بی آبرویی در این راه باکی نیست. شیخ زمانی که سخن میگفت میگریست، تا اینکه امیر نیز به گریه افتاد و هر دو مدتی را گریستند.
پس امیر گفت: از زاهد عاشق! تو بسیار بزرگ و کریمی. من حاضرم تمام ثروتم را به تو ببخشم و هر چه دارم اعم از منقول و غیر منقول به تو واگذارم. اما شیخ گفت ای امیر! من نمیتوانم ثروت و را قبول کنم زیرا که دستوری از طرف خدا به من نرسیده و به من گفته نشده که ثروتهای کلان را بپذیرم. تو فقط در حد خودت به من کمک کن تا خداوند دستوری دهد. امیر مقدار زیادی سیم و زر و انواع جواهرات را به او داد و او نیز آنها را میان مستحقان و مستمندان تقسیم نمود و برای خودش چیزی برنداشت و همه را بخشید. او هر چه را میگرفت، میبخشید و چیزی را برای خود برنمیداشت تا اینکه دو سال به همین منوال گذشت و شیخ مشغول بود و حاصل گدایی اش را به نیازمندان واقعی میبخشید و حتی آنچه که خود داشت را هم در راه خدا به نیازمندان میداد به طوری که بعنوان بخشنده شهر معروف شده بود.
روزها از پس هم میگذشتند و شیخ به کار تکدّی گری مشغول بود تا اینکه از غیب باز هم به او الهامی رسید و سروش بانگی برآورد که ای شیخ! دیگر از گدایی دست بردار و از دیگران طلب نکن. تو دیگر به چیزی نیاز نداری زیرا خداوند هر آنچه که بخواهی از غیب برای تو مهیا میکند. کافیست که تو دست در زنیل خود کنی و هر آنچه که اراده کنی به دست آوری و هر آنگاه که به خاک دست بزنی به طلا تبدیل میشود و هر آنچه بخواهی، سریع پیش تو حاضر میشود. تو در نزد ما مقام بالایی داری. ای شیخ! دیگر از کسی چیزی مخواه بلکه خودت به همه چیزی بده و همه را از دریای بیکران وجودت مستفیض گردان.
شیخ از آن پس گدایی را کنار گذاشت و هر کس که مستمند و محتاج بود و نزد او میآمد. او دست در زنبیل میکرد و هر چه که او میخواست به او میداد و خاکها و سنگها را از زمین برمی داشت و طلا میشد و آن را به مستمندان میداد. شیخ زاهد حتی از دلهای درویشان آگاه بود و قبل از آنکه آنها چیزی بگویند نیاز آنها را به خودشان میگفت و یا از آن ها رفع نیاز میکرد و حاجاتشان را برآورده میساخت.
منبع مقاله :
مهرداد، آهو؛ (1389)، 62 داستان از (کلیله و دمنه- سیاستنامه- مرزبان نامه- مثنوی معنوی- تحفهالمجالس- سندبادنامه- قابوسنامه- جوامع الحکایات- منطق الطیر)، تهران: انتشارات سما، چاپ سوم