و آن گاه بیماری رسول (ص) سخت شد

و آن گاه بیماری رسول (ص) سخت شد

روایتی دست اول از زندگی و وفات حضرت محمد(ص)به نقل از کتاب شرف النبی
«سیره »یعنی کتابی که در شرح زندگی و خصوصیات پیامبر(ص) نوشته شده باشد.«شرف النبی» یکی از قدیمی ترین و معتبرترین «سیره» هاست. این کتاب را شیخ ابوسعید خرگوشی، از محدثین معروف و متوفای 485 قمری نوشته است.(خرگوش یا خرجوش، یکی از محله های نیشابور قدیم بوده و خرگوشی یعنی اهل آن محله نیشابور) این کتاب را یک منشی ایرانی اهل راوند در یک قرن بعد (حدود 590 قمری) به فارسی برگردانده است. این متن کهن فارسی، علاوه بر صحت و اعتبار یک ویژگی هم دارد؛ اینکه نمونه مناسبی است از رواج قصه گویی در ایران قدیم که چطور از داستان مکرر شنیده ای مثل وفات پیامبر(ص) چنین متن فوق العاده با احساسی را روایت می کند.
روایت کرده اند از ابومویهبه بنده رسول (ص) که گفت رسول(ص) یک شب در میان شب مرا بیدار کرد و گفت مرا فرموده اند که استغفار کنم از برای اهل بقیع تو با من بیا. من با رسول (ص) برفتم. چون به گورستان بقیع رسیدیم. رسول (ص)گفت: «درود برشما باد ای اهل گورستان و شما را گوارنده باد آنچه شما در آنید که روی نمود فتنه های تاریک همچون شب تاریک، ای ابومویهبه مرا بدادند کلیدهای خزینه های دنیا و جاوید ماندن در آن و بعد از آن بهشت و مرا مخیر بکردند میان آن و میان دیدار خدای عز و جل در بهشت.»
ابومویهبه گفت: من گفتم: «یا رسول الله کلیدهای خزینه های دنیا فراگیر و جاوید ماندن در آن.» پس گفت: لا و الله که من اختیار دیدار خدای عز و جل کردم در بهشت.» پس استغفار کرد از برای اهل بقیع و باز گردید و آغاز رنج کرد که در آن از دنیا مفارقت کرد.
محمد بن اسحق روایت کرده است که زهری روایت کرد از عبیدالله بن عبدالله بن عتبه از عایشه رضی الله عنها که رسول (ص) از بقیع بازگردید و در سرای من آمد و مرا درد سر بود و من گفتم که «وا رأساه»یعنی واسری رسول (ص) گفت: «مرا می باید گفت که وا رأسها مرا دردسری عظیم.» پس رنج سخت تر شد بر رسول (ص) در سرای میمونه و جمله زنان را بخواند و از ایشان درخواست که در خانه عایشه بیمارداری رسول (ص) کنند و زنان دستوری بدادند. پس رسول (ص) میان دو مرد از اهل بیت خویش می آمد دست بر گردن ایشان نهاده و پای بر زمین می کشید از رنجوری و عصابه ای بر سر بسته.
عایشه رضی الله عنها گفت آخرین کلمه ای که از رسول(ص)شنیدم این بود که گفت: «بله الرفیق الاعلی من الجنه» عایشه گفت چون این کلمه از رسول (ص) بشنیدم و بدانستم که رسول ما را اختیار نکند و از رسول (ص) شنیده بودم که رسول را قبض روح نکنند تا مخیر نگردانند میان آرایش و زینت دنیا و میان دیدار خدای تعالی در بهشت. پس رسول (ص) اختیار دیدار حق تعالی کرد در بهشت و خلود در دنیا اختیار نکرد.
انس بن مالک رضی الله عنه گفت: «رسول (ص) بیرون آمد و صحابه نماز بامداد می کردند. رسول(ص) پرده برداشت و بر در سرای عایشه بایستاد و به بیرون آمدن رسول(ص) فراخ بایستادند تا رسول(ص) در میان آید و نماز تمام بگذارد پس رسول(ص) اشارت کرد به دست مبارک که بر حال خویش می باشید در نماز و تبسمی بکرد از خرمی آنکه اصحاب را دید که برنیکوتر هیاتی نماز می کردند. پس باز گردید و مردم نماز بکردند و باز گردیدند و خرم بودند که رسول (ص) در بیماری بهتر شده است.
و روایت کرده اند که رسول (ص) در آن بیماری که فرو رفت، فاطمه (س)را بخواند و با او سخنی پنهان بگفت. فاطمه(س) بگریست. پس سخنی دیگر بگفت فاطمه بخندید. عایشه می گوید که من هیچ کس را ندیدم که بهتر مشابهت داشت به رسول (ص) در سخن گفتن که فاطمه (س) و چون در پیش رسول (ص) آمدی، رسول دست او فرا گرفتی و بوسه دادی و به جای خویشتن بنشاندی. پس چون رسول (ص) وفات یافت. از فاطمه (س) پرسیدم که آن کلمه چه بود که تو از آن بگریستی و آن کلمه که از آن بخندیدی. گفت: «رسول (ص) پنهان با من گفت که من رفتنی ام. من بگریستم. پس یک بار دیگر گفت اول کسی که به من رسد از اهل من تو باشی،من بخندیدم.»
و آنگاه بیماری رسول (ص) سخت شد و بیهوش شد و زنان گفتند دارویی می باید ساخت که تا در دهان افکند و آن را به تازی لدود خوانند. و اسماء بنت عمیس گفت: ما گمان بردیم که رسول (ص) ذات الجنب است. رسول (ص) گفت: «خدای تعالی مرا بدان درد ابتلا نکند» و رسول (ص) را آن دارو در دهان افکندند و جمله اهل سرای به موافقت از آن دارو در دهان افکندند الا عباس، عم رسول (ص) و ام میمونه به روزه بود و دارو در افکند موافقت رسول را (ص). و آورده اند که دو مرد در پیش رسول (ص) آمدند از اهل بیت رسول و گفتند: «یا رسول الله، جماعت انصار زنان و مردان در مسجدند و می گریند برتو.» رسول (ص) گفت: «چرا می گریند؟» گفتند: «بر تو می ترسند که مبادا که مفارقت کنی.» پس رسول (ص) دست علی و دست فضل بگرفت و بیرون آمد و بر منبر بنشست و برعلی و فضل تکیه زده بود، و عصابه بر سربسته و خطبه بخواند و شکر و سپاس خدای تعالی بگفت، پس گفت: «ای مردمان، چه منکر می دارید از پیغمبر شما رحلت کردن از دنیا؟ خبر مرگ او به شما نرسید و خبر مرگ شما به شما نرسید آنجا که حق تعالی می گوید: انک میت و انهم میتون؟ هیچ پیغمبر پیش از من جاودان ماند در میان امت خود؟ بدانید که من به خدای خواهم رسید و در میان شما بگذاشتم آنچه اگر شما دست در آن زنید هرگز گمراه نشوید، و آن چیز کتاب خدای تعالی است در میان شما که می خوانید و در آنجا روشن گردانیده اند آنچه شما را به کار باید در آنچه کنید و در آنچه نکنید. بر یکدیگر بخیلی مکنید و حسد مبرید و یکدیگر را دشمن مگیرید و برادران باشید چنان که خدای تعالی فرموده است. پس وصیت می کنم شما را به عترت و اهل بیت من و به قبیله انصار و یاران من. بدانید که انصار خانه ایمان است. هر که والی کاری شود که در آن نفعی و ضرروی به کسی تواند رسانید باید که مجاملت کند با انصار و از آنها که نیکوکار باشند قبول کند نیکی و از آنها که بد کردار باشند تجاوز و عفو کند.»
ابن مسعود رضی الله عنه روایت می کند که رسول (ص) خبر مرگ خویش به ما داد چون اجلش نزدیک شد گفت: «فراخی نعمت باد شما را. خدای تعالی شما را درود فرستاد. خدای بر شما رحمت کناد، خدای شما را نگاه داراد، خدای این شکستگی که به مفارقت من حاصل خواهد شد، بسته گرداناد. خدای تعالی شما را روزی دهاد، خدای شما را بلندی دهاد، خدای شما را سودمندی دهاد، خدای شما را زیادت خیرات دهاد، خدای شما را نگاه داراد، شما را وصیت می کنم به پرهیزگاری از خدای تعالی و شما را به خدای تعالی می سپارم و او را برشما می گذارم و من از خدا مر شما را بیم کننده و روشن کننده ام، سرکشی مکنید بر خدای تعالی در بندگان و درشهرهای خدا که خدای تعالی می گوید: سرای آخرت از برای کسی است که در دنیا بلندی و فساد طلب نکند و عاقبت پرهیزگاران را است.»
عبدالله مسعود گفت من گفتم: «یا رسول الله، اجل تو چند مانده است؟» رسول (ص) گفت: «نزدیک آمد مفارقت من از دنیا و بازگشت من به خدای تعالی است و به جنه الماوی و به سدره المنتهی و به رفیق بلندتر و به حظ تمام تر و به عیش گوارنده تر.» ما گفتیم: «یا رسول الله، تو را غسل که کند؟» گفت: «جماعتی مردان از اهل بیت نزدیک تر به من.» گفتم: « یا رسول الله، کفن تو را از چه کنیم؟» گفت: «در این جامه که پوشیده ام اگر خواهید، و گر نه جامه های مصر و اگر نه در برد یمنی.» گفتیم: «یا رسول الله، نماز بر تو که کند؟» رسول(ص)بگریست و ما بسیار بگریستیم. گفت: «آهسته باشید که خدا بر شما رحمت کناد و جزای خیر دهاد شما را از پیغمبرشما. چون مرا شسته باشید و کفن ساخته، مرا براین تخت من بنهید برکنار گور من در این خانه. پس ساعتی بیرون روید که اول کسی که بر من نماز کند دوست من باشد جبرئیل، پس میکائیل، پس اسرافیل، پس ملک الموت با جماعت فرشتگان بسیار، پس جمله ملائکه، پس اصحاب گروه گروه در آیند و نماز کنید و درود فرستید و مرا رنج مرسانید به چیزی گفتن که آن در من نباشد پس به چیزی گفتن که آن در من نباشد از مدحی که مرده را گویند و بانگ و ناله مکنید و نخست نماز بر من مردان اهل بیت من کنند، پس زنان ایشان، پس شما و من بر شما درود می فرستم و بر جماعت اصحاب من و بر هر که متابع ملت من باشد از امروز تا روز قیامت.» ما گفتیم: «یا رسول الله که در گور تو آید؟» گفت: «اهل من و مردان اهل بیت من با فرشتگان بسیار که ایشان شما را ببینند و شما ایشان را نبینید. پس گفت: «خداوند الرفیق الاعلی.»
ابن عباس می گوید: «چون وقت وفات بود، رسول (ص) پیش از آن به روزی چند بر منبر رفت و خطبه کرد و ستایش خدای تعالی کرد و ثنا گفت، پس استغفار کرد شهیدان روز احد را و در میان خطبه گفت که «لشکر اسامه را ترتیب و تجهیز کنید تا بروند و غزا که من فرموده ام تمام کنید ودر جزیره عرب مگذارید که دو دین مختلف باشد.» پس فرود آمد از منبر.
و در خانه عایشه رفت و رنجوری سخت شد. پس بلال روز سیوم بیامد و بانگ نماز بامداد بگفت و رسول (ص) بر قفا خفته بود و روی بپوشانیده. بلال گفت: «یا رسول الله الصلوه الصلوه» رسول (ص) جامه از روی بازگرفت و گفت: «یا بلال، تو خبر دادی هر که خواهد که نماز بکند بکند و هر که خواهد بگذارد» پس بلال بیرون آمد گریان و گفت: «رسول (ص) هرگز نماز به جای نگاذشته است الا از رنجی سخت.» پس لحظه ای صبر کرد و دیگر باره بیامد و گفت: «یا رسول الله الصلوه » رسول گفت: «ای بلال تو خبر رسانیدی، هر که خواهد نماز بکند و هر که خواهد بگذارد.» پس بلال بیرون آمد و گفت: «واحسرتاه»
پس بار سوم باز آمد و گفت: «الصلوه یرحمک الله» رسول (ص) گفت عبدالله بن ربیعه را که بفرمایید مردی را تا نماز کنند مردمان را به امامت.
ابن عباس گوید: و رسول را عقل بر جای خود بود و در وی هیچ تغییری پدید نیامد و زنان رسول جمله حاضر بودند و عایشه نزدیک نشست و رسول(ص) او را گفت: «من تو را پسندیده بودم پیش از امروز و تو جفت من باشی روز «قیامت». پس او را گفت: «تو باز پس نشین.» عایشه با جای خود نشست. پس فاطمه نزدیک آمد و گفت: «جان من فدای تو باد. یک کلمه با من بگوی که مرا بدان دل خوش باشد.» پس رسول (ص) با او سخن گفت.» گفت: «باز پس نشین.» او باز پس نشست. پس فاطمه (س) گفت: حسن و حسین(ع)را و ایشان هر دو کودک خرد بودند که نزدیک شوید به جد خویش رسول الله (ص) ایشان نزدیک شدند و سخن گفتند که «یا جداه» رسول (ص) ایشان را جواب نداد از سکرات مرگ. چون حسن(ع) و حسین(ع) آن حال دیدند بگریستند؛ گریستنی سخت و حسن(ع)می گفت: «یا جداه، نمی نگری به من؟یک نظر با من یک سخن بگوی تا پس از تو در ایام حیات من یاد می کنم.» این کلمات می گفت و می گریست تا جمله مردم خانه به گریه افتادند.
پس رسول(ص) بشنید آواز گریه و چشم باز کرد و گفت: «چیست این آواز؟» فاطمه (س) گفت: «پسران من اند با تو سخن می گویند و تو جواب ایشان ندادی، و ایشان بگریستند سخت و مردمان سرای جمله گریستند.» پس رسول گفت ایشان را «نزدیک درآیید.» ایشان نزدیک در آمدند و سر ایشان بر کنار خویش نهاد و همه می گریستند. پس امیرالمومنین علی (ع) را گفت: «قدحی آب به من آر.» علی (ع) بیاورد و رسول (ص) دست در قدح آب می نهاد و بر روی می مالید و می گفت: «خداوندا، مرا یاری ده برسکرات مرگ» فاطمه (س) گفت: «وا اندوها از برای اندوه تو یا پدر.» رسول (ص) گفت: «بر پدر تو هیچ اندوه نباشد پس از امروز.» و همچنان بودند از وقت نماز بامداد تا چاشتگاه و در سرای بسته بود و این حال در روز دوشنبه بود. قبض روح رسول(ص)بکردند ، انا لله و انا الیه راجعون
پس فضل بن عباس، علی (ع) را گفت چشم های دوست من فرا هم نه و دهانش برهم نه. پس علی (ع) خواست که چنان کند همی هر دو چشم رسول (ص) بر هم نهاد و دهان فراهم آورد و دست و پای راست شد بی آنکه کسی دست بدو کرد. و گفته اند که سر رسول الله (ص) بر کنار عایشه بود. پس بوی خوش برآمد که هرگز مثل آن نشنیده بودند و آواز پرهای فرشتگان می شنیدند و گفتن ایشان که انا لله و انا الیه راجعون.
و آورده اند که رسول (ص) بزیست به مدینه ده سال پس رنجور شد در صفر و تبش آمد تبی سخت و فرمان یافت روز دوشنبه وقت زوال اول ماه ربیع الاول و در شب چهارشنبه دفنش کردند و در سه جامه ترتیب کفنش کردند و در پیراهنش بشستند. علی بن ابی طالب (ع) او را شست و فضل یاورش بود و سه بار غسلش کردند به آب و سدر. و چون در گورش نهادند علی بن ابی طالب (ع) در گور رفت و فضل بن عباس با او بود و اوس بن خولی گفت: «سوگند می دهم شما را که حق ما از رسول (ص) مبرید.» و او نیز با ایشان در گور رفت وقثم یاری ایشان می داد در شستن، و او کودک بود و علی بن ابی طالب (ع) غسل می کرد و اسامه بن زید آب برمی ریخت و می گفت: «یا علی، مرا برهان که رگ دل من ببریدی که من چیزی می بینم که برمن می آید.» و آن فرشتگان بودند. و از رسول (ص) آثار مردگان هیچ نمی دیدند. پس چون فارغ شدند خلاف کردند که دفنش چگونه کنند. بعضی گفتند: «نمی دانیم که رسول (ص) را با اصحاب به گورستان بقیع دفن کنیم یا در مسجد؟» پس ابوبکر گفت: «شنیدم از رسول (ص) که هیچ پیغمبری را وفات نرسید الا که او را آنجا که وفات یافته بود دفن کردند.»پس جامه خواب رسول(ص) از زمین برگرفتند و هم آنجا گور کندند و صحابه از علی بن ابی طالب (ع) پرسیدند که «چگونه نماز کنیم بر رسول (ص)؟» گفت: بگویید «صلوات الله البار الرحیم و الملائکه المقربین و النبیین و الصدیقین و الشهداء و الصالحین و ما سبح لک من شیء یا رب العالمین علی محمد بن عبدالله خاتم النبیین و سید المرسلین و امام المتقین و رسول رب العالمین الشاهد المبشر الداعی الیک باذنک السراج المنیر.»
مغیره شعبه گفت رضی الله عنه من آخرترین کسی ام که رسول (ص) را دیدم و آن چنان بود که مغیره انگشتری خویش در قبر رسول (ص) انداخت پیش از آنکه خاک فرا گور کردند. و در رفت و انگشتری برگرفت و رسول(ص)را بدید.
منبع: نشریه همشهری جوان، شماره ی297

مطالب مشابه

دیدگاهتان را ثبت کنید