توجه امام مظلوم به سوی عراق
شیخ مفید و سید بن طاووس و شیخ ابن نما و سید بن ابی طالب چنین ایراد نموده اند که چون حضرت سیدالشهدا علیه السلام در سوم ماه شعبان سال شصتم هجرت از بیم آسیب مخالفان، مکه معظمه را به نور قدوم خود منور گردانیده بود، در بقیه آن ماه و ماه رمضان و شوال و ذی القعده در آن بلده محترمه به عبادت حق تعالی قیام می نمود. و در آن مدت، جمعی از شیعیان از اهل حجاز و بصره و سایر بلد نزد آن حضرت جمع شدند. چون ماه ذی الحجه درآمد، حضرت احرام به حج بستند. چون یزید پلید جمعی را فرستاده بود به بهانه حج که آن حضرت را گرفته به نزد او برند یا به قتل آورند، حضرت احرام حج را به عمره عدول نموده، اعمال عمره را به عمل آورد و مُحل شد و متوجه عراق گردید.
در چند حدیث معتبر از حضرت صادق علیه السلام منقول است که چون حضرت می دانست که نخواهند گذاشت که حج را تمام کند، احرام به عمره مفرده بست، و عمره را به اتمام رسانیده، در روز هفتم ماه ذی حجه از مکه بیرون رفت، و بعضی گفته اند که در روز عرفه بیرون رفت. از امام محمدباقر علیه السلام منقول است که آن امام مظلوم چون از مکه متوجه عراق گردید، نامه ای به محمد بن حنفیه و سایر بنی هاشم نوشت که هر که آرزوی شهادت دارد به من ملحق گردد، و هر که به من ملحق نگردد، فتحت و فیروزی نمی یابد. والسلام.
از عبدالله بن سلیمان و منذر بن مشمعل روایت کرده اند که گفتند: چون از اعمال حج فارغ شدیم، به سرعت تمام خود را به جناب امام حسین علیه السلام رسانیدیم در نزدیک ثعلبیه. ناگاه دیدیم که مردی از جانب کوفه پیدا شد. چون سپاه آن جناب را دید، راه را گردانید. ما بر سر راه او رفتیم و از احوال کوفه پرسیدیم. گفت: از کوفه بیرون نیامدم تا دیدم مسلم بن عقیل و هانی را شهید کردند و پاهای ایشان را گرفته در بازارها می کشیدند.
چون حضرت در منزل ثعلبیه نزول فرموده بود، شب به خدمت آن جناب رفتیم و این خبر وحشت اثر را عرض کردیم. حضرت از استماع این قضیه هایله[1] بسیار اندوهناک گردید و مکرر فرمود: «إِنَّا لِلّهِ وَإِنَّـا إِلَیْهِ رَاجِعونَ؛ خدا رحمت کند ایشان را.» پس عرض کردیم: یا بن رسول الله! اهل کوفه اگر بر شما نباشند، از برای شما نخواهند بود. و التماس داریم که شما معاودت فرمایید. آن جناب متوجه اولاد عقیل گردید و خبر شهادت مسلم را به ایشان گفت و ایشان را دلداری فرمود، و با ایشان در معاودت مصلحت نموده، گفتند: به خدا سوگند که برنمی گردیم تا بازخواست خون آن سعادتمند بکنیم، یا از آن شربت که او چشیده ما نیز بچشیم. چون آن جناب را مایل به رفتن یافتیم، وداع کرده، بیرون آمدیم.
پس حضرت اصحاب خود را جمع نموده و فرمود: به ما خبر رسیده که مسلم بن عقیل و هانی بن عروه و عبدالله بن یقطر را شهید کرده اند و شیعیان ما دست از یاری ما برداشته اند، هر که خواهد از ما جدا شود، بر او حرجی [2] نیست. جمعی که برای طمع مال و غنیمت و راحت و عزت دنیا با آن جناب رفیق شده بودند، از استماع این اخبار متفرق گردیدند. و اهل بیت و خویشان آن حضرت و جمعی که از روی ایمان و یقین، اختیار ملازمت آن جناب نموده بودند، ماندند. پس حضرت روانه شد تا در بطن عقبه نزول فرمود. در آنجا، مرد پیری از بنی عکرمه به خدمت حضرت آمد و گفت: یا بن رسول الله! تو را سوگند می دهم که برگردی. به خدا سوگند که نمی روی مگر رو به نوک سنان[3] و دم شمشیر جان ستان. حضرت فرمود: ای شیخ! آنچه تو خبر می دهی بر من پوشیده نیست، ولیکن اطاعت امر الهی واجب است و تقدیرات ربّانی واقع شدنی است. به خدا سوگند که دست از من بر نخواهند داشت تا دل پر خونم را از اندرون من بیرون آورند. چون مرا شهید کنند، حق تعالی بر ایشان مسلط گرداند کسی را که ایشان را ذلیل ترین امت ها گرداند.
پس، شب استراحت فرمودند، چون سحر شد حکم فرمودند که غلامان و ملازمان و اصحاب آن حضرت آب بسیار بردارند و به حول و قوه خدای تعالی متوجه گردیده تا میان روز رفتند. ناگاه مردی از اصحاب آن حضرت گفت: الله اکبر. حضرت پرسید: چرا تکبیر گفتی؟ گفت: سر درختان خرما نمودار است. جمعی دیگر گفتند: ما هرگز در این موضع درخت خرما ندیده ایم. شاید سرنیزه ها و گوش های اسبان باشد که می نماید. آن جناب چون معلوم کرد که علامت لشکر است که پیدا شدند، به جانب کوهی که در آن حوالی بود، میل فرمود که اگر به قتال حاجت افتد، پشت به جانب کوه مقاتله نمایند.[4]
روبرو شدن با حرّ و لشکریان او
چون به نزدیک کوه رسیدند، حرّ بن یزید با هزار سوار نزدیک ایشان رسید در عین شدت گرما، و در برابر لشکر فرزند خیرالبشر صف کشیدند. حضرت فرمود سراپرده مکرمت و جلالت را برپا کردند، و اصحاب آن امام گرام در برابر گروه شقاوت انجام صف کشیدند. چون آن منبع کرم و سخاوت، در آن خیل ضلالت، آثار تشنگی مشاهده نمود، اصحاب خود را حکم فرمود که ایشان را و چهارپایان ایشان را آب دهید، و خود به نفس شریف خود متوجه گردیده، ایشان را با اسبان، سیراب گردانید.
چون وقت نماز ظهر داخل شد، حضرت، حجاج بن مسروق را فرمود اذان نماز گفت. چون وقت اقامت شد، سید شهدا با ازار[5] و نعلین و ردا[6] از خیمه بیرون آمد و در میان دو لشکر ایستاد، حمد و ثنای حق تعالی به جا آورد و فرمود: ایها الناس، من نیامدم به سوی شما مگر بعد از آنکه نامه های متواتر و متوالی و پیک های شما پیاپی به من رسیده، و نوشته بودید که البته بیا به سوی ما که امامی و پیشوایی نداریم، شاید خدا ما را و شما را بر حق و هدایت مجتمع گرداند. اگر بر سر عهد و گفتار خود هستید، پیمان خود را تازه کنید و خاطر مرا مطمئن گردانید، و اگر از گفتار خود برگشته اید و پیمان ها را شکسته اید و آمدن مرا کارهید،[7] من به جای خود برمی گردم. آن غداران زبان در کام خاموشی کشیدند و جوابی نگفتند.
حضرت، مؤذن را فرمود که اقامت نماز گفت، و با حر گفت: اگر خواهی با لشکر خود نماز کن. حر گفت: من نیز در عقب شما نماز می کنم. حضرت امام حسین علیه السلام پیش ایستاد و هر دو لشکر در عقب آن حضرت نماز کردند. بعد از نماز، هر لشکر به جای خود برگشتند. چون وقت نماز عصر شد، باز حضرت پیش ایستاد و با هر دو لشکر نماز کرد، و بعد از نماز روی مبارک به جانب ایشان گردانید و خطبه ای ادا فرمود و گفت: ایها الناس، اگر از خدا بترسید و حق اهل حق را بشناسید، موجب خشنودی حق تعالی از شما می گردد، و ما که اهل بیت رسالت و به علم و کمال و عصمت و جلالت موصوفیم، سزاوارتریم به خلافت و امامت از این گروه که به ناحق دعوی ریاست می کنند و در میان شما به جور و عُدوان سلوک می نمایند، و اگر در جهالت و ضلالت راسخید و رأی شما از آنچه به من نوشته اید، برگشته است، برمی گردم. حر در جواب گفت: به خدا سوگند که من از نامه ها و رسولان که می فرمایی، به هیچ وجه خبری ندارم. حضرت، عتبه بن سمعان را فرمود: خرجینی که نامه ها در آنجاست حاضر ساز. چون خرجین را آورد، مملو بود از نامه های کوفیان بی وفا. حر گفت: من اطلاعی ندارم بر این نامه ها، و از جانب ابن زیاد مأمور شده ام که چون تو را ملاقت نمایم، از تو جدا نشوم تا تو را به نزد ابن زیاد برم. حضرت فرمود: تا زنده ام، به این مذلت راضی نخواهم شد.
پس اصحاب خود را حکم فرمود سوار شوند. چون هودج[8]حرم محترم را بر شتران بستند، حضرت پا در رکاب سعادت درآورد و سوار شدند. چون خواستند که برگردند، لشکر مخالف بر سر راه آمده، مانع شدند. حضرت با حر خطاب کرد که: مادرت به عزای تو بنشیند، از ما چه می خواهی؟ حر گفت: اگر دیگری نام مادرم را می برد، البته متعرض مادر او می شدم، اما در حق مادر تو به غیر از تکریم و تعظیم سخنی بر زبان نمی توانم آورد. حضرت فرمود: مطلب تو چیست؟ حر گفت: می خواهم تو را به نزد پسر زیاد برم. آن جناب فرمود: من اطاعت تو نمی کنم. حر گفت: من نیز دست از تو برنمی دارم. و این گونه، سخنان در میان ایشان به طول انجامید. حر گفت: مأمور نشده ام که با تو جنگ کنم. اکنون که به آمدن کوفه راضی نمی شوی، به راه دیگری به غیر راه مدینه برو تا من حقیقت حال را به پسر زیاد بنویسم، شاید صورتی رو دهد که من به محاربه چون تو بزرگواری مبتلا نشوم. آن جناب به ضرورت از راه قادسیه میل به دست چپ کرد و روانه شد، و آن لشکر شقاوت اثر نیز همراه شدند. [9]
ورود لشکر حق به سرزمین کربلا
چون صبح شد، فرود آمدند و نماز بامداد گزاردند. حضرت سوار شد و هر چند می خواستند به جانب دیگر بروند، لشکر حر ممانعت می نمودند تا آنکه به زمین کربلا رسیدند. حضرت پرسید: این زمین چه نام دارد؟ گفتند: این را کربلا می گویند. چون امام مظلوم آن نام محنت انجام را شنید، آب حسرت از دیده های مبارکش فروریخت و فرمود: این موضع کرب[10] و بلا و محل محنت و عنا [11] است، و این جای ریختن خون شهیدان کربلاست. در این حال، از دور سواره ای پیدا شد که به تعجیل به جانب ایشان می تاخت. چون به نزدیک رسید، بر حضرت سلام نکرد و نزد حر رفت و بر او سلام کرد و نامه ابن زیاد را به او داد. چون نامه را گشود، آن ملعون نوشته بود که هر جا نامه من به تو برسد، حسین را فرود آور و او را در بیابانی فرود آر که آب و آبادانی نباشد، و کار را بر او تنگ گردان، و باید که پیک من خبر به من آرد که تو اطاعت فرمان من کرده ای. چون حر نامه آن لعین را خواند، مضمون نامه را در میان لشکر آن جناب ندا کرد. یزید بن مهاجر پیک ابن زیاد را شناخت. به او گفت: مادرت به ماتم تو بنشیند، این چه پیام است که تو آورده ای؟ آن ملعون گفت: اطاعت امام خود کرده ام و وفا به بیعت خود نموده ام. ابن مهاجر گفت: بلکه معصیت پروردگار خود کرده ای و عار دنیا و نار عقبی برای خود مهیا کرده ای، و امام تو از آن امامان است که حق تعالی در حق ایشان می فرماید: گردانیدم ایشان را امامان که می خوانند مردم را به سوی آتش، و در روز قیامت یاری کرده نمی شوند.
پس حر در آنجا فرود آمد، حضرت فرمود: بگذار که در نینوا یا غاضریه یا محل دیگر که آب و آبادانی داشته باشد، فرود آییم. حر گفت: امیر این مرد را فرستاده و حکمی کرده است، و مخالفت حکم او نمی توانم کرد. زهیر بن قین گفت: یا بن رسول الله! دستوری دهید که ما با ایشان مقاتله کنیم که جنگ ما با ایشان آسان تر است از جنگ با لشکرهای بی حد و احصا که بعد از این خواهند آمد. حضرت فرمود: من می خواهم حجت خدا را بر ایشان تمام کنم، و ابتدا به قتال ایشان نمی کنم. پس به ضرورت در آنجا فرود آمدند، و سُرادِق[12] عصمت و جلالت را برای اهل بیت رسالت برپا کردند، و به قول جمعی، روز چهارشنبه یا پنج شنبه، دوم ماه محرم سال شصت و یکم هجرت بود، و به قول بعضی روز هشتم ماه محرم بود.[13]
ورود عمر بن سعد به کربلا
چون روز دیگر شد، عمر بن سعد با چهار هزار منافق عنید[14] به کربلا رسید و در برابر لشکر امام سعید فرود آمدند. پس حضرت برای اتمام حجت، به آن بی سعادت گفت: ای بی سعادت! با من مقاتله می کنی و می دانی که من کیستم، و پسر کیستم، آیا از خدا نمی ترسی، و اعتقاد به روز جزا نداری؟! بیا به جانب من و سعادت ابدی برای خود تحصیل کن و خود را از عذاب ابدی آخرت نجات ده. آن بدبخت گفت: می ترسم خانه مرا خراب کنند. حضرت فرمود: من از مال خود برای تو خانه ای بنا می کنم. گفت: می ترسم مزرعه مرا بگیرند. حضرت فرمود: من مزرعه نیکوتر از آن، از مال خود در حجاز به تو بدهم. گفت: بر عیال خود می ترسم. چون حضرت دید که موعظه در آن سیاه دل کار نمی کند، روی مبارک از او گردانید و فرمود: خدا تو را در میان رخت خواب به قتل رساند، و در آخرت، تو را نیامرزد. امید دارم که تمتعی[15] از دنیا نبری و بعد از من از گندم عراق نخوری و کشته شوی. آن ملعون از روی استهزا گفت: اگر گندم نباشد، نان جو نیز خوب است.[16]
حضرت عباس علیه السلام در صحنه
پس عباس به خدمت برادر بزرگوار خود آمد و عرض کرد که لشکر مخالف روی به ما می آیند. حضرت فرمود: ای برادر، تو برو و از ایشان سؤال کن که مطلب ایشان چیست. پس عباس با بیست سوار استقبال ایشان نمود، گفت: غرض شما از این حرکت و شورش چیست؟ گفتند: حکم امیر رسیده است که بر شما عرض کنیم. اگر اطاعت امیر می کنید، شما را به نزد او بریم، والاّ با شما جنگ کنیم. عباس گفت: درنگ نمایید تا پیام شما را به خدمت امام خود برسانم. چون عباس پیام شوم آن ملاعین را به خدمت امام حسین علیه السلام عرض کرد، حضرت فرمود: ای برادر، اگر توانی ایشان را راضی کن که محاربه را به فردا قرار دهند که امشب وداع عبادت پروردگار خود به جا آورم؛ زیرا که پیوسته خواهان و مشتاق نماز و تلاوت و استغفار و دعا و عبادت بوده ام، و یک شب را برای مناجات و تضرع به درگاه قاضی الحاجات غنیمت می شمارم. چون عباس به نزد آن منافقان رفت و استدعای مهلت یک شب نمود، مضایقه کردند، تا آنکه از لشکر آن کافران خروش برآمد اگر کافری از شما مهلت طلبد می دهید، و جگرگوشه حضرت رسول صلی الله علیه و آله از شما مهلت یک شب می طلبد و امتناع می نمایید. عمر در میان لشکر شقاوت اثر ندا کرد که حسین و اصحابش را امشب مهلت دادیم.[17]
از حضرت صادق علیه السلام منقول است که چون صبح آن روز مَیشوم طالع شد، آن امام مظلوم با اصحاب خود نماز صبح ادا کرد، و بعد از نماز رو به جانب اصحاب سعادت مآب خود گردانید و فرمود: گواهی می دهم که امروز همه شما شهید خواهید شد، به غیر از علی بن الحسین. پس، از خدا بترسید و صبر کنید تا به سعادت شهادت فایز گردید، از مشقت و مذلت دنیای فانی رهایی یابید. حضرت، زهیر بن قین را در میمنه لشکر سعادت اثر، و حبیب بن مظاهر را در میسره مقرر فرمود، و علَم هدایت شیم را به دست عباس، برادر خود داد، و فرمود که آتش در خندق افروختند که آن کافران نزدیک خیام گرام محترم نیایند و جنگ از طرف دیگر باشد. عمر بداختر، لشکر شقاوت اثر خود را مرتب ساخت و میمنه را به عمرو بن حجاج، و میسره را به شمر بن ذی الجوشن سپرده، رایت[18] قساوت علامت خود را به ورید مولای[19] خود داد، و عروه بن قیس را سرکرده سواران، و شبث بن ربعی را سرکرده پیادگان گردانید، و بعد از ترتیب لشکر عمر مردود به آن جنود سقرورود با نهایت بی شرمی، رو به سپاه ملائکه پناه آن مقرب درگاه الهی آوردند.[20]
آغاز نبردی خونین
پس عمر نحس نجس، تیری در کمان گذاشت و به جانب عسکر امام مؤمنان انداخت و گفت: گواه باشید که اول کسی که تیر به سوی ایشان انداخت، من بودم. پس به یک دفعه جمع آن کافران، تیرهای شقاق از کمان های نفاق به سوی امام آفاق انداختند، و کم کسی از اصحاب آن حضرت ماند که در این حمله مجروح نشد. و به روایتی، در این حمله پنجاه نفر شربت شهادت از جام سعادت چشیدند و به سایر سعدا و شهدا ملحق شدند. حضرت فرمود به اصحاب خود که مردانه باشید که این تیرها، رسولان این گروه غدار است به سوی شما. و بعد از آن، یک یک از اصحاب آن حضرت می آمدند و رخصت جهاد می طلبیدند، و آن امام مظلوم را وداع می کردند و می گفتند: السلام علیک یا بن رسول الله! حضرت می فرمود: و علیک السلام، برو که ما نیز به زودی از عقب تو می آییم، و این آیه را می خواند: «فَمِنْهُمْ مَنْ قَضی نَحْبَهُ وَ مِنْهُمْ مَنْ یَنْتَظِرُ وَ ما بَدَّلُوا تَبْدیلاً؛ [21] پس بعضی مرگ خود را دریافتند، و بعضی انتظار می کشند، و بدل نکردند دین خود را، و در دین خود ثابت قدم ماندند».[22]
تنهایی امام و اهل بیت او
چون به غیر اهل بیت رسالت و خویشان و اقارب گرام آن امام عالمیان کسی نماند، اهل بیت و اولاد امجاد[23] آن حضرت و اولاد امیر المؤمنین علیه السلام و اولاد امام حسن علیه السلام و اولاد جعفر بن ابی طالب و اولاد عقیل جمع شدند و یکدیگر را وداع کردند و عازم حرب شدند. پس برادران بزرگوار آن امام اخیار رخصت طلبیدند.[24]
رشادت های پاسبان حرم: عباس
چون حضرت عباس دید که کسی به غیر از آن مقام مظلوم و فرزندان معصوم او نماند، به خدمت برادر نامدار خود آمد و گفت: ای برادر! مرا رخصت فرما که جان خود را فدای تو گردانم و خود را به درجه رفیعه شهادت رسانم. حضرت از استماع سخنان جان سوز آن برادر مهربان، سیلاب اشک خونین از دیده های حق بین خود روان کرد و گفت: ای برادر! تو علم دار منی، و از رفتن تو لشکر من از هم می پاشد. عباس گفت: ای برادر بزرگوار! سینه من از کشته شدن برادران و یاران و دوستان تنگ شده است، و از زندگی ملول شده ام و آرزومند لقای حق تعالی گردیده ام، و دیگر تاب دیدن مصیبت دوستان ندارم، و می خواهم در طلب خون برادران و خویشان، دمار از مخالفان بر آرم. آن امام غریب فرمود: اگر البته عازم سفر آخرت گردیده ای، آبی جهت پردگیان سرادق عصمت و کودکان اهل بیت رسالت تحصیل کن که از تشنگی بی تاب گردیده اند. عباس به نزدیک آن سنگین دلان بی حیا رفت و گفت: ای بی شرمان، اگر به گمان شما، ما گناه کاریم، زنان و اطفال ما چه گناه دارند. بر ایشان ترحم کنید و شربت آبی به ایشان بدهید.
چون دید که نصیحت و پند در آن کافران اثر نمی کند، به خدمت حضرت برگشت. ناگاه از خیمه های حرم صدای «العطش» به گوش او رسید، بی تاب شد و بر اسب خود سوار شد و نیزه و مشکی برداشت و متوجه شط فرات گردید. چون به نزدیک نهر رسید، چهار هزار نامرد که بر آن موکل بودند، آن غریب مظلوم را در میان گرفتند و بدن شریفش را تیرباران کردند. آن شیر بیشه شجاعت، خود را بر آن سپاه بی قیاس زد و هشتاد نفر از ایشان را با تن تنها بر زمین افکند و خود را به آب رسانید. چون کفی از آب برگرفت که بیاشامد، تشنگی آن امام مظلوم و اهل بیت او را به یاد آورد. آب را ریخت و مشک را پر کرد و بر دوش خود کشید و جنگ کنان متوجه خیمه های حرم گردید. آن کافران بی حیا سر راه بر او گرفتند و بر دور او احاطه کردند، و با ایشان محاربه می کرد و راه می پیمود، ناگاه یزید بن ورقا از کمین درآمد و حکم بن طفیل نیز او را مدد کرد. ضربتی بر آن سید بزرگوار زدند و دست راست او را جدا کردند. آن شیر بیشه شجاعت و نهال حدیقه امامت، مشک را بر دوش چپ کشید و شمشیر را به دست چپ گرفت، و جهاد می کرد و راه می پیمود. ناگاه حکم بن طفیل ضربتی بر او زد و دست چپش را جدا کرد. آن فرزند شیر خدا، مشک را به دندان گرفت و اسب را می دوانید که آب را به آن لب تشنگان برساند. ناگاه تیری بر مشک خورد و آب بر زمین ریخت، و تیر دیگر بر سینه بی کینه او آمد و از اسب درگردید. پس ندا کرد: که ای برادر بزرگوار، مرا دریاب.
به روایت دیگر: نوفل بن ازرق، عمود[25] بر سر آن سرور زد که به بال سعادت به ریاض جنت پرواز کرد و آب کوثر از دست پدر بزرگوار خود نوشید. چون امام حسین علیه السلام صدای آن برادر نیکوکردار را شنید، خود را به او رسانید. چون او را به آن حال مشاهده کرد، آه حسرت از دل پردرد کشید و قطرات اشک خونین از دیده بارید و فرمود: الان اِنْکَسَرَ ظَهْرِی؛ یعنی: در این وقت پشت من شکست.[26]
رشادت های اولاد حضرت حسین علیه السلام
چون حضرت عباس شهید شد و کسی از اهل بیت رسالت به غیر اولاد گرام آن حضرت نماند، علی اکبر به نزد پدر بزرگوار آمد و آهنگ میدان کرد، و آن خورشید فلک امامت، در آن وقت هجده سال از عمر شریفش گذشته بود؛ و بیست و پنج سال نیز گفته اند، و اول اصح است، و در حسن و جمال و فضل و کمال عدیل،[27] خود نداشت، و به صورت، شبیه ترین مردم بود به رسول خدا صلی الله علیه وآله، وهرگاه اهل مدینه مشتاق لقای آن حضرت می شدند به نزد آن امامزاده عدیم المثال [28 ] می آمدند و به جمال باکمالش نظر می کردند.
آن جگرگوشه سید شهدا و سبط شیر خدا خود را بر قلب لشکر اعدا زد و شصت نفر دیگر را از ایشان به درک اسفل نیران فرستاد، و در آخر کار، منقذ بن مره عبدی ضربتی بر سر آن سرور زد که بر روی زمین در افتاد و در گردن اسب چسبید، و اسب، او را به میان لشکر مخالفان برد. بی رحمان پرجفا آن جگرگوشه رسول خدا را به ضربت شمشیر پاره پاره کردند، پس فریاد کرد که ای پدر بزرگوار! اینک جد عالی مقدار، مرا از کاسه ای سیراب گردانید که هرگز تشنه نخواهم شد، و کاسه دیگر برای تو در کف گرفته و انتظار تو می کشد. به روایتی دیگر: تیری بر حلق مبارکش آمد و سیلاب خون جاری شد، ناگاه فریاد زد که ای پدر مهربان بر تو باد سلام. اینک جد من، رسول خدا تو را سلام می رساند و انتظار تو می کشد. پس نعره ای زد و مرغ روح کثیرالفتوحش به ریاض جنان پرواز کرد.[29]
وداع امام حسین علیه السلام
پس امام شهدا برای اتمام حجت خدا، فریاد زد: آیا کسی هست که از حرم رسول خدا دفع ضرر اهل شقاوت نماید؟ آیا خداپرستی هست که در حق ما از خدا بترسد؟ آیا فریادرسی هست که در فریادرسی ما از خدا امید ثواب داشته باشد؟ چون حرم محترم آن حضرت، صدای استغاثه آن امام غریب را شنیدند، صدای شیون و گریه و زاری از سراپرده های عصمت و طهارت بلند شد. پس امام حسین علیه السلام به در خیمه حرم آمد و گفت: فرزند کودک من عبدالله را بدهید که او را وداع کنم؛ و بعضی او را علی اصغر می نامند. چون آن طفل معصوم را به دست آن امام مظلوم دادند، او را بوسید و گفت: وای بر این کافران در هنگامی که جد تو محمد مصطفی، خصم ایشان باشد. ناگاه حرمله بن کاهل تیری از کمان رها کرد؛ بر حلق آن امامزاده معصوم آمد و در دامن پدر بزرگوار خود شهید شد، و مرغ روحش به شاخ سدره المنتهی پرواز نمود. پس حضرت کف مبارک خود را در زیر آن خون می داشت که پر می شد و به سوی آسمان می افکند و می فرمود: چون در راه خداست، این همه آزارها سهل است. امام محمد باقر علیه السلام فرمود: از آن خون قطره ای بر زمین نیامد.[30]
امام حسین علیه السلام در آستانه شهادت
پس حضرت امام حسین علیه السلام کمر شهادت بر میان بست و به قدم یقین و ایمان و آرزوی شوق لقای خداوند عالمیان، رو به آن کافران و منافقان آورد؛ مفاخر و مناقب خود را به رجز ادا می نمود و مبارز می طلبید، و هر که در برابر آن فرزند اسدالله الغالب می آمد، او را بر خاک هلاک می انداخت. چون دیگر کسی جرئت نمی کرد که به مبارزه در برابر آن حضرت درآید، آن شیر خدا بر میمنه و میسره آن اهل کفر و دغا[31] حمله می کرد، و در هر حمله، جمع کثیر به سوی بئس المصیر[32] می فرستاد، و به هر جانب که حمله می کرد، آن گروه انبوه مانند مگس و ملخ از پیش او می گریختند، و از هر حمله که برمی گشت، لحظه ای توقف می نمود و می گفت: لاحَولَ وَ لاقُوهَ اِلّا بِاللهِ.
پس عمر تیراندازان را حکم کرد که آن شاه شهدا را تیرباران کنند. یک دفعه چهارهزار کافر تیر کین به سوی آن برگزیده رب العالمین انداختند، و آن سید شهدا در راه حق تعالی آن تیرهای اهل جور و جفا را بر رو و گلو و سینه مبارک خود می خرید، و در جهاد اعدا کوشش می نمود و می فرمود: بد رعایت کردید پیغمبر خود را در حق عترت مطهر او، و بعد از من از کشتن بنده خدایی پروا نخواهید کرد. به خدا سوگند که به نزد دوست خود می روم و شهادت را در راه او سعادت خود می دانم. وای بر شما که حق تعالی در هر دو جهان انتقام مرا از شما خواهد کشید. و چندان جراحت بر بدن شریف آن امام شهدا زدند که تاب حرکت در او نماند. به روایتی، هفتاد و دو جراحت نمایان در بدن کریم شاه شهیدان یافتند. به روایت دیگر از حضرت امام جعفر صادق علیه السلام منقول است که به غیر جراحت تیر، سی و سه زخم نیزه و سی و چهار اثر شمشیر یافتند. به روایت معتبر از حضرت امام محمد باقر علیه السلام منقول است که زیاده از سیصد و بیست جراحت در جسد محترم آن امام مکرم یافتند. به روایت دیگر، مجموع جراحت ها که از تیر و نیزه و شمشیر که بر جسد شریف آن امام کبیر رسیده بود، هزار و نهصد جراحت بود. چون از بسیاری جراحت، آن صدرنشین مسند امامت مانده شد، لحظه ای توقف نمود، ناگاه تیر زهرآلودی که سه شعبه داشت، آمد و بر سینه بی کینه اش، که صندوق علوم ربانی بود، نشست. در آن حال گفت: بِسم ِاللهِ و بِاللهِ وَ عَلی مِلَّهِ رسول اللهِ صلی الله علیه و آله . پس رو به آسمان بلند کرد و گفت: خداوندا، تو می دانی که ایشان کسی را می کشند که امروز بر روی زمین، فرزند پیغمبری به غیر او نیست. چون تیر را کشید، خون مانند ناودان روان شد. خون را به کف خود می گرفت و به جانب آسمان می انداخت و یک قطره از آن خون شریف برنمی گشت. و از آن روز، حمره[33] شفق در آسمان زیاده شد. پس کفی از آن خون گرفت، بر سر و روی مبارک خود مالید و فرمود: با خون خود خضاب کرده، جدّ بزرگوار خود را ملاقات خواهم کرد.
پس سید شهدا و نور دیده شهسوار عرصه لافتی پیاده شد، و کسی جرئت نمی کرد که به نزدیک آن حضرت بیاید. بعضی از بیم و بعضی از شرم کناره می کردند. تا آنک مالک بن بشر آمد و ضربتی بر سر مبارکش زد که عمامه اش پر از خون شد. حضرت فرمود: هرگز به این دست نخوری و نیاشامی و با ظالمان محشور شوی. پس آن ملعون به نفرین آن حضرت به بدترین احوال مُرد و دست های او خشک شد، و در تابستان مانند چوب می شد و در زمستان خون از آنها می ریخت، و بر این حال خسران مآل بود تا به جهنم واصل شد. پس صالح بن وهب مزنی نیزه بر پهلوی آن حضرت زد که بر روی در افتاد. در آن حال، زینب خاتون از خیمه بیرون دوید و فریاد وا اخاه بر آورد و می گفت: کاش در این وقت آسمان بر زمین می چسبید و کوه ها پاره پاره می شد. پس به عمر گفت: ای پسر سعد! امام حسین را می کشند و تو ایستاده، نظر می کنی؟ در آن وقت، آب از دیده های آن سنگین دل روان شد و رو گردانید. و آن امام مظلوم، خون خود را بر سر و رو می مالید و می گفت: چنین خدای را ملاقات می نمایم؛ ستم کشیده و به خون خود غلتیده.
پس شمر ولدالزنا گفت: چه انتظار می کشید، و چرا کار او را تمام نمی کنید؟ پس آن کافران بی دین هجوم آوردند، و حصین بن نمیر تیری بر دهان معجزبیانش زد، و ابوایوب غنوی تیر دیگر بر حلق شریفش زد، و زرعه بن شریک ضربتی بر دست چپ آن سید عرب زد و ضربتی دیگر بر دوش مبارکش زد، و سنان بن انس نیزه زد و آن امام را بر رو در انداخت، و خولی را گفت: سرش را جدا کن. خولی چون به نزدیک آمد، دستش لرزید و جرئت نکرد. پس سنان ملعون خود پیش آمد و سر مبارکش را جدا کرد و می گفت: سر تو را جدا می کنم و می دانم که تو فرزند رسول خدایی، و مادر و پدر تو بهترین خلقند. از حضرت امام زین العابدین علیه السلام چنین روایت شده که قاتل آن حضرت، سنان بن انس لعین بود، و اشهر آن است که شمر حرام زاده از اسب به زیر آمد و خواست که سر آن سرور را جدا کند.
پس به دوازده ضربت، سر مبارک آن حضرت را از بدن مطهرش جدا کرد، و به روایت دیگر، خولی سر آن حضرت را جدا کرد، و اظهر آن است که هر سه ملعون شریک بودند، اگرچه سنان و شمر دخیل تر بودند. و از حضرت امام زین العابدین علیه السلام منقول است که چون آن امام مظلوم را شهید کردند، اسب آن حضرت پیشانی خود را بر خون آن حضرت گذاشت و فریادکنان به سوی خیمه های حرم دوید. چون مخدرات خیام عصمت و جلالت صدای اسب را شنیدند، سر و پای برهنه از خیمه بیرون دویدند. چون اسب را دیدند و آن شهسوار میدان خلافت را ندیدند، فریاد واحسیناه و وا اماماه برکشیدند.
حمله به سوی خیمه ها
پس آن کافران بی حیا رو به خیمه های سید شهدا آوردند و دست به غارت برآوردند. زنی از بکر بن وائل در لشکر عمر نحس بود. چون آن حالت شنیعه را مشاهده کرد، شمشیر برداشت و رو به آن کافران آمد و گفت: ای بی شرمان پرجفا! فرزند رسول خدا را غارت می کنید؟ پس شوهر لعینش آمد و او را برگردانید، و آن بی دینان آنچه در خیمه ها بود، غارت کردند، حتی گوشواره ها از گوش کودکان و خلخال ها از پای زنان بیرون کردند تا آنکه گوش ام کلثوم را دریده، گوشواره های او را بردند. از فاطمه، دختر امام حسین علیه السلام روایت کرده اند که گفت: من کودکی بودم و دو خلخال طلا در پای من بود. نامردی خلخال ها را از پای من بیرون می کرد و می گریست، گفتم: ای دشمن خدا چرا گریه می کنی؟ گفت: چگونه نگریم که دختر حضرت رسول صلی الله علیه و آله را غارت می کنم. گفتم: تو گر می دانی که من دختر پیغمبرم، چرا متعرض غارت من می شوی؟ گفت: اگر من نگیرم، دیگری خواهد گرفت.[34]
تاریخ واقعه
و این واقعه جان سوز در روز جمعه یا شنبه، دهم محرم سال شصت و یکم هجرت واقع شد، و عمر شریف آن حضرت در آن وقت پنجاه و هفت سال رسیده بود، و به روایتی، پنجاه و هشت سال می تواند بود که سال ناتمام را تمام حساب کرده باشند، و به روایتی دیگر، پنجاه و شش سال، و پنجاه و پنج نیز گفته اند.[35]
دفن اجساد مطهر
چون آن ملاعین رفتند، اهل غاضریه از قبیله بنی اسد آمدند و بر آن جسدهای مطهر و بدن های مکرم نماز کردند و دفن کردند، و جسد مطهر سید شهدا علیه السلام را در آن مکان شریف، که الحال هست، دفن کردند، و علی بن الحسین ـ یعنی علی اکبر ـ را در پایین پای آن حضرت دفن کردند، و سایر شهدا را در پایین پای آن حضرت در یک موضع دفن کردند، و عباس را در نزدیک فرات، در همان موضع که شهید شده بود، دفن کردند؛ به حسب ظاهر چنین بود، اما در واقع امام را به غیر از امام دفن نمی کند. حضرت امام زین العابدین علیه السلام به اعجاز امامت آمد و جسد مطهر آن حضرت را، بلکه سایر شهدا را، دفن کرد.
پی نوشت ها :
1. هایله: ترسناک.
2. حرجی: گناهی، اعتراضی.
3. سنان: سرنیزه.
4. محمدباقر مجلسی، گزیده جلاءالعیون، به کوشش: محمد اسفندیاری، صص 111 ـ 114.
5. ازار: زیرجامه.
6. ردا: بالاپوش.
7. کارهید: ناخوش دارید.
8. هودجها: کجاوها.
9. گزیده جلاءالعیون، صص 114 ـ 117.
10. کرب: غم.
11. عنا: رنج.
12. سرادق: خیمه.
13. گزیده جلاءالعیون، صص 117 ـ 119.
14. عنید: ستیزهجو.
15. تمتعی: بهرهای.
16. گزیده جلاءالعیون، صص 119 و 120.
17. گزیده جلاءالعیون، ص 121.
18. رایت: پرچم.
19. مولای: غلام، بنده.
20. گزیده جلاءالعیون، صص 122 و 123.
21. احزاب: 23.
22. گزیده جلاءالعیون، صص 124 و 125.
23. امجاد: بزرگوار، جوانمرد.
24. گزیده جلاءالعیون، صص 124 و 125.
25. عمود: گرز.
26. گزیده جلاءالعیون، صص 126 و 127.
27. عدیل: نظیر.
28. عدیم المثال: بیمانند.
29. گزیده جلاءالعیون، صص 127 و 128.
30. همان، ص 129.
31. دغا: ناراست.
32. بئس المصیر: فرجام بد.
33. حمره: سرخی.
34. گزیده جلاءالعیون، صص 129 ـ 134.
35. همان، ص 135.
منبع: ،مرکز پژوهش های صدا وسیما ،گنجینه ، شماره (85)، قم: 1389