داستانی از داستانهای سیاست نامه
چنین حکایت کردهاند که وقتی زمان پادشاهی بهرام گور رسید او وزیری را برای خود انتخاب کرد و همه امور مملکت را به دست وی سپرد. نام وزیر او را راست روش گذاشته بودند. بهرام گور تمام کشور را در اختیار وزیرش گذاشته بود. و سخن هیچ کس را هم درباره او گوش نمیکرد. چون به او اطمینان کامل داشت و هر کس را هم که درباره او بد میگفت یا از خود میراند، و یا به سختی مجازاتش میکرد.
بهرام گور، خود شب و روز را به تفریح و شکار و نوشیدن شراب مشغول بود و از امور مملکت به کلّی غافل میشد.
راست روش که وزیری بسیار زیرک بود، هر کاری را که دلش میخواست به صورت ماهرانه انجام میداد و کسی هم جرات نداشت که به او اعتراضی کند و یا در نزد بهرام گور از او شکایتی کند و او هر آنچه میخواست میکرد. راست روش مالیاتهای بسیار سنگین از همه میگرفت و هر کس که پولی نداشت آن را نیز از او میگرفت و در صورت اعتراض او را به زندان میانداخت و یا مجازاتش می کرد و حتی پیش می آمد که به نوعی صدایش را خفه میکرد و البته کسی هم یارای آن را نداشت که در مقابل او عکس العملی نشان دهد. چون او مانند پادشاه بود و تمام قدرت پادشاه در دستش بود. به همین علت هم هر کس که مختصر مالی داشت این وزیر ظالم از او میگرفت و در خزانه خود میگذاشت. بدین ترتیب مردمان شهرها همه فقیر شدند و بیشتر مردم از شهرها مهاجرت کرده و به شهرهای کشورهای همسایه میرفتند و بعضی از شهرها تقریباً از سکنه خالی شده بودند و بعضی هم جمعیت بسیار کمی داشت که آن جمعیت هم قدرت پرداخت مالیات سنگین وضع شده را نداشتند و خزانه دولتی هم از مال و ثروت خالی بود، چون هر چه که راست روش حیله گر از مردم به رشوه و باج و خراج میگرفت به خزانه خودش واریز میکرد.
مدتها به این منوال گذشت تا اینکه بهرام گور میخواست که با عدهای شورشی بجنگد و برای لشگر و قشون خود احتیاج به آذوقه و مهمّات داشت. اما وقتی که بهرام گور برای این امر به خزانهاش مراجعه کرد متوجه شد که پول چندانی در آنجا وجود ندارد پس از رئیس خزانه پرسید: ای رئیس خزانه! چرا اینجا پولی وجود ندارد؟ پس این همه مالیات و باج و خراج که از مردم میگیرید چه میشود؟ رئیس خزانه از ترس راست روش چیزی نگفت و تنها گفت: پادشاها! مردمان فقیر و بی چیز گشتهاند و اقتصاد مملکت ضعیف گشته و ملت پول چندانی ندارند تا بابت مالیات به ما بدهند. بهرام گور گفت: پس وزیر ما چه میکند و چه بر سر مملکت ما میآورد؟ رئیس خزانه پاسخ داد: من نمیدانم ولی ایشان بسیار دقیق، امین و مورد اعتماد شما هستند و کارهایشان از روی حساب و کتاب میباشد و بنده نمیتوانم درباره ایشان اظهارنظری کنم.
بهرام گور که موقعیت را این گونه دید به فکر فرو رفت و مدت زیادی در این اندیشه بود که چطور ممکن است اهالی مملکت او همگی فقیر و بی چیز شوند و پولی در خزانه موجود نباشد. او چندین روز به این مسئله فکر میکرد و از همه میپرسید که چه بر سر این مملکت آمده و هر کس که مورد سوال قرار میگرفت از ترس راست روش چیزی بر ضدّ او نمیگفت و همه او را تأیید میکردند و راه و روشش را درست میدانستند. پس بهرام بسیار درمانده شده بود و نمیدانست چه باید بکند.
روزی او سپیده دم از مقرّ حکومتش بدون اطلاع خارج شد و با اسبش به صحرا رفت و هفت فرسنگ را با اسب خود تاخت. آنقدر که گرسنه و تشنه شده بدنبال آبی میگشت تا تشنگیاش را رفع کند بعد از مدتی از دور، دودی را دید که از زمین بلند شده و به آسمان میرفت. پس به آن طرف تاخت تا به آنجا برود. وقتی رسید گلهای گوسفند را دید که همگی خوابیدهاند و سگی را دار زدهاند. پس تیمور بسیار متعجب شد و پیش خود گفت: عجباً سگ که نگهبان گله است پس چطور این سگ محافظ گله را دار زدهاند. اما وقتی او به اطراف خوب نگریست، خیمهای را دید و به سمت خیمه حرکت کرد. در آن حال مردی از خیمه بیرون آمد و به او سلام کرد. بهرام جواب سلامش را گفت و از اسب پیاده شد. مرد چوپان او را به خیمهاش دعوت کرد و مشکی آب و مقداری نان و پنیر و سبزی جلویش گذاشت و به بهرام گفت: ای برادر، گرسنه و تشنه هستی، از این آب و غذا بخور تا حالت جا بیاید. بهرام گور خود را معرفی نکرد و چوپان هم او را نشناخت و فکر کرد که مسافریست که در راه مانده است. بهرام گور به چوپان گفت: ای مرد چوپان! اول راز دار زدن ای نسگ را به من بگو تا من از این بابت آرام بگیرم. بعد آب و غذا هم خواهم خورد و دعوت تو را از جان و دل قبول خواهم کرد. چوپان جوانمرد که دید راهی جز این ندارد، گفت: ای برادر! تو آب و غذایت را بخور تا من ضمن آن داستان سگ را برایت تعریف کنم. پس بهرام شروع به خوردن آب و غذا کرد، و مرد هم داستانش را اینگونه شروع کرد: این سگ که دیدی دار زده شده، سگ گله و امین من بود. بسیار باهوش و قوی پنجه بود. به طوری که ده گرگ را در دم پاره میکرد و من از این بابت خیالم کاملاً راحت بود، چون میدانستم که موجودی وجود ندارد تا بتواند با قدرت و هوشیاری این سگ برابری کند. من همیشه گوسفندان را به او میسپردم و برای کارهایم به شهر میرفتم و سگ من گوسفندان را به چرا میبرد و به سلامت به خانه باز میگرداند، روزها از پی هم میگذشت و من کاملاً هر آنچه را که از بابت گوسفندان بود به سگم سپرده بودم و خودم دخالتی نمیکردم. تا اینکه یکی از روزها وقتی که من برای امتحان گوسفندان خود را شمردم دیدم چند گوسفند کم است. تعجب کردم و این گذشت، من در ادامه هر روز گوسفندان را میشمردم و میدیدم هر روز از تعداد آنها کم میشود، پس بسیار مشکوک شدم و به دنبال علت کار گشتم. هر چه قدر تحقیق کردم به جایی نرسیدم و نفهمیدم که موضوع از چه قرار است. مدتی که گذشت متوجه شدم جز اندک گوسفندی برای باقی نمانده که آن هم به عنوان ذکات باید میپرداختم. پس دیگر گوسفندی برای باقی نمانده بود و بعد از آن که دیگر چیزی برایم نماند چوپانی برای مردمان میکردم. روزی برای جمع کردن هیزم به صحرا رفتم و وقتی بازگشتم از بالای تپه گرگی را دیدم. پس کمین کردم تا ببینم چه میشود. دیدم که گرگ پیش سگ گله من رفت و دمی تکان داد و با هم به سمت گله حرکت کردند و گرگ، دو گوسفند از گوسفندان را درید و با یکدیگر مشغول خوردن شدند، پس من فهمیدم که سگ من خیانت کرده و کار آنها این است که هر روز دو تا از گوسفندان من را پاره پاره کرده و میخورند و دست به دست هم دادهاند تا مرا بدبخت کنند. من بسیار عصبانی شدم و از عصبانیت، سگم را گرفتم و طنابی به دور گردنش بستم، سپس بالایش کشیدم و او را به دار کردم تا عبرت دیگران گردد.
بهرام گور از شنیدن این داستان متعجب شد و به اندیشه فرو رفت. پس از مرد چوپان تشکر کرد و به سمت قصر حکومتیاش حرکت کرد. در راه به تجزیه و تحلیل این داستان پرداخت و دید که داستان آن مرد چوپان و سگش بی شباهت به داستان او و وزیرش نیست. پس پیش خود گفت: رعیت ما گله گوسفندانند و وزیر ما به عنوان امین ما و سگ گله میباشد و من هم چوپان آن گله هستم. پس اگر مملکت ما با آشفتگی و خللی روبرو شود مقصر وزیر ماست و اینکه در خزانه ما چیزی از مال و ثروت وجود ندارد باز هم مقصر وزیر ماست، پس یا باید ریگی در کفش وزیر ما باشد و یا کاسه ای زیر نیم کاسه، چون از هر که میپرسم راست نمیگوید و مطلب را پوشیده میدارند، پس باید از زندانیان بپرسم که در حبس و غل و زنجیرند.
پس مسئول زندانیان را خواست و از رئیس زندانبانان خواست تا اسامی زندانیان را به او بدهد. بعد از آوردن فهرست اسامی بهرام دید که لیست بلند بالایی برایش آورده که او وقت خواندنش را ندارد، پس به عنوان نمونه از اول و وسط و آخر آن چند اسم را انتخاب کرد و به رئیس زندانبانان گفت: این افرادی که نام میبرم، پیش من بیاورید. پس رئیس زندانبانان رفت و چند نفر را آورد. بهرام گور از یک نفر از آنها پرسید: به تو چه گذشته و چرا به زندان افتادهای؟ او گفت: پادشاها! من برادری داشتم و ثروتمند و پولدار، وزیر شما راست روش، او را دستگیر کرد و تمام مال و اموالش را از او گرفت و او را زیر شکنجه کشت. من اعتراض کردم که چرا برادر مرا کشتی؟ گفت: برادر تو با دشمنان و مخالفان پادشاه همکاری میکرده و من که این موضوع را دروغ دانستم و به او اعتراض کردم مرا هم به زندان انداخت تا پیش پادشاه نروم و شکایت نکنم و از این ماجرا کسی با خبر نبود تا اینکه شما مرا به حضور خواستید و من هم اکنون به شما گفتم و بدانید که راست روش به همه رشوه داده و همه از او میترسند و از ترس وی هیچ شکایت و اعتراضی به شما نمیکنند.
بهرام به نفر دیگر گفت: تو ماجرای خود را بگو! او گفت: من باغی داشتم که بسیار خوش و خرم بود، این باغ از پدرم به من ارث رسیده بود. وزیر شما در نزدیکی باغ من باغی داشت، روزی به باغ من آمد و گفت: باغت را به من بفروش و من از این کار سرباز زدم. پس دستور داد مرا دستگیر کردند و به زندان بردند و به من گفت: یا با دست خودت قباله این باغ را به اسم من میکنی و یا تا ابد در زندان میمانی و من قبول نکردم و اکنون پنج سال است که در زندانم و باغم نیز مال وزیر شما شده است. بدون اینکه هیچ پولی به من بابت آن پرداخته باشد. سپس نفر سوم شروع کرد به گفتن داستان خود و گفت: من مردی بازرگانم و با اندک سرمایهام به کار تجارت میپرداختم و به اندک سودی قانع بود. من یکبار که برای تجارت به این شهر آمده بودم، با خود یک رشته مروارید با ارزش نیز آورده بودم. وزیر شما خبر آن را شنیده بود، پس کسی را فرستاد تا مرا به حضورش ببرند وقتی من پیش او رفتم، مروارید را از من گرفت و پولش را نداد و وعده پولش را به بعدها موکول کرد من هر روز برای گرفتن بهای مروارید پیش او میرفتم. اما او مرا سر میدواند و جوابم را درست و حسابی نمیداد. روزی جلویش را گرفتم و گفت: ای وزیر! یا رشته مروارید مرا پس بده یا پول آن را بپرداز. وزیر ناراحت شد و دستور داد مرا پیشش ببرند. من خوشحال شدم و گفتم حتماً میخواهد پول مروارید را بدهد پس مرا نزد او نبردند، بلکه به زندان رفتیم و زندانیام کردند و اکنون دو سال است که من زندانی طمع وزیر شما هستم.
بهرام گور از نفر بعدی خواست تا داستانش را بگوید و او گفت: من رئیس یکی از ناحیههای مملکت شما بودم و همیشه در خانه من به روی همه باز بود و همیشه مهمان داشتم. غریبهها و راه گم کردهها، دانشمندان و علما و خلاصه از هر قشری به خانه من میآمدند و من از آنها پذیرایی بسیار مفصلی میکردم، من از پدران خود مال و اموال بسیاری به ارث برده بودم و همه را صرف خیرات و صدقات و کارهای نیکو و مردم پسند میکردم. اما وزیر شما دستور داد تا مرا دستگیر کنند، به جرم اینکه من گنجی بزرگ پیدا کردهام و چیزی نگفتهام و باید گنج را تسلیم خزانه دولت کنم، وزیر شما مرا گرفت و شکنجه داد و به زندان انداخت و ناچار شدم تمام آنچه داشتم را بفروشم و به او بپردازم. سپس وزیر شما تمام موجودی مرا غصب کرد و گفت تمام اموال منقول و غیر منقول تو، از آن خزانه دولت است. اکنون من دیناری ندارم که با آن امرار معاش کنم و وزیر مرا چهار سال است که در زندان انداخته تا من نتوانم به شما از وی شکایت کنم.
نفر پنجم به سخن درآمد و گفت: ای پادشاه! من پسر فلان مرد زعیم هستم. وزیرتان پدر مرا در زیر شکنجه کشت و مال و اموال او را از او گرفت مرا نیز به زندان انداخت تا نتوانم پیش شما از او شکایت کنم. نفر ششم گفت: پادشاه، من از لشگریان شما هستم و چندین سال است که از جان و دل به شما خدمت میکنم، من مستمری دارم و مستمریم قطع شد، وقتی اعتراض کردم، وزیر گفت: اسم تو از لیست لشگریان خط خورده است و دیگر مواجبی نداری و بدان که شاه دیگر به لشگریان چندانی احتیاج ندارد، چرا که ما جنگی در پیش نداریم و قصد ما صلح و مصالحه با دیگر کشورها است و چون لشگری هم نمیخواهیم، تصمیم داریم کم کم آنهای دیگر را هم مرخص کنیم و به تدریج خود را از مواجب سنگینی که به آنها می دهیم خلاص نمائیم. من به او گفتم: اگر راست میگویی که پادشاه اسم مرا از لشگریان خط زده، آن را به من نشان بده. و گرنه من لایق دریافت مواجب و مستمری هستم و اکنون من چهار ماه است که به خاطر عصبانی شدن وزیرتان از حرفهایم به زندان افتادهام و در این مدت بیش از هفتصد زندانی آوردهاند که همگی از دست وزیر شکایت دارند و همگی را وزیر به طمع مال و ثروتشان به زندان انداخته بود و به همه ظلم و ستم روا داشته بود.
بهرام گور که اوضاع را اینگونه یافت گفت: بس است، هر چه را که باید بفهمم، فهمیدم. پس وزیرش را در بند کرد و به پایش غل و زنجیر زد و در خانهای تحت مراقبت قرار داد و به جارچیان گفت که در شهر جار بزنند که هر کس از دست وزیر او شکایتی دارد بیاید و عنوان کند، زیرا وزیر از وزارت خلع شده و دیگر قدرتی ندارد و هیچ کس هم از او نترسد، زیرا دیگر هیچ کاری نمیتواند انجام دهد.
روز بعد آنقدر از مردمان، که بر آنها از سوی وزیر ظلم و ستم روا گشته بود بر در قصر پادشاه جمع شدند که از حد و اندازه خارج بود و تعداد شکایت کنندگان از وزیر، بسیار زیاد و بیش از حد انتظار بود. به طوری که در قصر و حیات آن، جایی برای سوزن انداختن نبود و جمعیت موج میزد بهرام که این طور دید دستور داد: همگی به خانههایتان برگردید که ما خود حق شما را از این وزیر حیلهگر و ستمکار خواهیم گرفت و هر کس ادعایی دارد کتبا به ما بنویسد تا ما بعداً اقدام کنیم و حقش را ادا نمائیم. البته فرد شاکی باید، شاهدانی هم بیاورد و اگر ادعایش دروغ باشد و ما بفهمیم، او را مجازات سختی خواهیم کرد. پس از آن همگی به خانههایشان برگشتند، اما بهرام گور بسیار اندیشه کرد و پیش خود گفت: ظلم و ستم این وزیر ما بیش از اندازه است و او باید فکرهای شیطانی و دسیسه های مکارانهای در سر داشته باشد، اما من باید در کار او دقیقتر و موشکافانه تر نگاه کنم و بر همین پایه، دستور داد تا به خانه وزیرش، راست روش بروند و تمام کاغذها و مدارک و اسناد و نامههای او را بیاورند تا او و معتمدانش آنها را مطالعه کنند و ببیند که هیچ خیانتی در کار نباشد. در میان این نامهها و مدارک نامهای یافتند که پادشاه دشمن، برای راست روش، وزیر بهرام گور فرستاده بود. و از او خواسته بود تا وضعیت و موقعیت خودشان را توضیح دهد و راست روش هم، به او نوشته بود که: تعجیل کن که درنگ جایز نیست. هر چه زودتر با لشکریانت به سمت ما بشتاب زیرا زمینه کاملاً برای پیروزی تو مساعد است و میتوانی که یک شبه همه تاج و تخت و مملکت بهرام را صاحب شوی. زیرا من مقدمات را طوری آماده کردم که تو به راحتی بتوانی بر بهرام گور غلبه یابی. من تعدادی از سران لشگر را با پول و رشوه به سوی خود کشاندهام و با خود همراه کردهام و خزانه را نیز از پول و ثروت خالی و تمامی امکانات را به نفع تو مهیا نمودهام، تمام مالیاتها و باج و خراجها را در جایی پنهان کردهام و زمینه آماده برای ورود توست. پس ای پادشاه بدان که بهرام نه لشگری دارد، نه مردمی و نه مملکتی، و همه چیزش مغشوش و آشفته است. پس شتاب کن و تا بهرام گور از خواب غفلت بیدار نشده خودت را به اینجا برسان.
بهرام وقتی نامه را تا به آخر خواند و از خیانت وزیرش به خود آگاه شد دستور داد تا تمام مال و اموال او را ضبط کنند و هر چه دارد بفروشند و به آنهائی که با ظلم مالشان را گرفته، پس بدهند. تمام خزانهاش را خالی کنند و به خزانه دولت برگردانند، سپس دستور داد دارهایی بر سرای قصر علم کنند تا راست روش و هم پیمانانش را همگی به دار بزنند و هر که با او هم قسم شده و خیانت کرده را نیز به دار بیاویزند و هر کسی را که وزیر به شغلی گمارده بود معزول کردند و هر کس که با او بود به زندان انداختند و خلاصه همه مملکت را از لوث وجود خائنان پاک کردند و دیگر کسی نبود که با راست روش هم پیمان بوده باشد مگراینکه دار زده شده و یا از کار خود معزول گشته بود. چون این خبر به پادشاه کشور همسایه رسید از همانجایی که بود با لشگرش بازگشت و از کرده خود بسیار پشیمان شد و مال و پیشکشی های زیادی به نزد بهرام فرستاد و از او عذر خواست و گفت که وزیر مرا با مکر به این کار واداشت. و گرنه من خود به این کار علاقهای نداشته و شما را دوست میدارم. بهرام گور عذر او را پذیرفت و از سر تقصیرات آن پادشاه گذشت و مردی متقی و نیک اندیش و خداترس را به عنوان وزیر خود انتخاب کرد و خود هم بر کار وی نظارت داشت، پس همه چیز نظم و آرامش خود را پیدا کرد و کارها به روال عادی خود برگشت و همه جا رو به آبادانی نهاد و مردمانی که به کشورهای همسایه رفته بودند به کشور خود بازگشتند و در عمارت و آبادی کشورشان بسیار کوشیدند، بهرام نیز دیگر وقتش را به بطالت و شکار و شراب و تفریح نمیگذراند، و به داد مردم ستمدیده میرسید و در آبادانی کشورش میکوشید.
روزی بهرام گور به یادش افتاد که چوپان جوانمردی او را غذا و آب داده و به او نیکویی کرده و او از داستان آن چوپان و سگش توانسته که به این مطلب پی ببرد و از دسیسه وزیر خائنش آگاه شود و به موقع اقدام کند پس درصدد جبران برآمد. پس به سوی صحرا تاخت و خود را به نزدیکی خیمه آن چوپان رسانید، بعد تیری از ترکش برداشت و به سوی آن مرد انداخت و به او گفت: ای چوپان جوانمرد، تو حقی بر گردن من داری، بدان که من یکی از محافظان بهران گور هستم و همه بزرگان و حاجبان و درباریان درگاه او با من دوستند، تو این تیر را بردار و به قصر بهرام گور بیا. این تیر را به هر کس نشان دهی، او تو را به نزد من خواهد آورد، تا من خوبیهای تو را جبران کنم و زیانهایی که بابت خیانت سگت دیدهای را نیز جبران نمایم و محبتهایت را تلافی کنم. بهرام این را گفته و بازگشت، چند روز گذشت. زن آن مرد چوپان به او گفت: برخیز و به شهر برو و تیر را هم با خود ببر سپس به قصر بهرام گور برو تا شاید فرجی شود و ما از این فقر و تهیدستی نجات یابیم. پس چوپان قبول کرد و به شهر رفت. او شب را در شهر خوابید و صبح روز بعد به درگاه قصر بهرام گور رفت. بهرام به محافظان قصرش گفته بود که هر کس که با تیر من به درگاه قصر آمد او را زود پیش من بیاورید. پس وقتی حاجبان و محافظان درگاه قصر بهرام گور، آن مرد را با تیر دیدند به او گفتند: بیا که ما چندین روز است که منتظر تو هستیم. پس او را به نزد بهرام بردند. بهرام بر تخت با حشتمی نشسته بود و دورادور او را ملازمان و کنیزان قصر گرفته بودند.
مرد چوپان بسیار تعجب کرد و گفت: عجب! آن سوار خودش بهرام گور بوده است و به دروغ به من گفت که من یکی از حاجبان درگاه بهرام گورم، پس وای بر من که نهایت ادب را بر او ادا نکردم و آنگونه گستاخانه با او برخورد کردم. پس سربازان او را نزدیک تخت بهرام بردند و بهرام او را نزد خود خوانده و رو به سوی بزرگان مملکتی که در آنجا حضور داشتند کرده و گفت ای بزرگان کشور بدانید که سبب بیدار شدن من در احوال مملکتم این مرد بوده است و قصه سگ او را از سیر تا پیاز برای بزرگان تعریف کرد و گفت که چگونه قصه این چوپان و سگش باعث بیداری وی گشته است و از روی آن پی به خیانت وزیرش برده و به موقع خود و ملتش را از دست دشمن و نابودی حتمی نجات داده است. بهرام گور سپس دستور داد تا به چوپان جوانمرد خلعت پوشاندند و هفتصد گوسفند به او دادند و همچنین فرمان داد تا او زنده است از آن چوپان مالیات نگیرند و او را همیشه گرامی بدارند در نتیجه آن چوپان هم ثروتمند شد و به خدمت بهرام گور درآمد و بدین ترتیب زندگی خوب و خوشی را آغاز کرد و بهرام گور نیز به خوبی و خوشی و با سپاس فراوان از خدا به مملکت داری و حکومت پرداخت.
منبع مقاله :
مهرداد، آهو؛ (1389)، 62 داستان از (کلیله و دمنه- سیاستنامه- مرزبان نامه- مثنوی معنوی- تحفهالمجالس- سندبادنامه- قابوسنامه- جوامع الحکایات- منطق الطیر)، تهران: انتشارات سما، چاپ سوم