داستانی از داستانهای کلیله و دمنه
… در روزگاران بسیار قدیم در جنگلی شیری و گرگی و شغالی و کلاغی در جوار هم زندگی می کردند. هر زمانی که شیر حیوانی را شکار میکرد، خودش قسمتی از آن را میخورد و بقیه را گرگ و شغال و کلاغ میخوردند و در کنار شیر روزگار میگذراندند و احترام او را به جای میآوردند و همواره در خدمت شیر بودند و او را پادشاه خود میدانستند.
در یکی از روزها چند بازرگان با اسبان و شتران خود از آن حوالی میگذشتند، که یکی از شتران از سایر شتران جدا ماند و بازرگانان همچنان به راه خود ادامه دادند. شتر جدا شده از کاروان در حالی که مشغول چرا کردن بود راه خود را گم کرد و سر از جنگل درآورد و در مسیر خود شیری را دید، شتر از شیر بسیار ترسید و از ترس جان خود نتوانست از آن محل دور شود و چون راه فراری پیدا نکرد از روی ناچاری به شیر گفت: ای سلطان جنگل اگر اجازه دهی من هم مانند سایر خدمتکارانت در خدمت تو باشم. شیر با خوشحالی قبول کرد و اجازه داد که شتر هم در میان دیگران باشد. پس شتر برای اینکه شیر تقاضای او را قبول کرده و او را به خدمتکاری پذیرفته است بسیار خوشحال شد. بدین طریق شتر و شیر و گرگ و شغال و کلاغ در کنار هم زندگی بسیار راحتی داشتند و با آسایش تمام و فراغت خاطر روزگار میگذراندند.
روزی از روزها شیر برای پیدا کردن شکاری در اطراف لانه میگشت که به فیل جوان و بزرگی رسید که از آن جا میگذشت. پس شیر از ته دل خوشحال شد که شکار خوبی پیدا کرده است. شیر بدون معطلی به فیل حمله کرد و فیل از خود به دفاع برخاست در میان ایشان جنگ سختی اتفاق افتاد و چون فیل زخمی شده بود با عصبانیت خرطوم خود را به دور کمر شیر انداخت و با یک تکان شیر را از زمین برداشت و به دور سرش چرخاند و محکم به زمین کوبید و چند لگد هم به شیر زد و به راه خود ادامه داد.
شیر در حالی که بسیار خسته و کوفته شده بود با زحمت زیاد از زمین بلند شد و لنگان لنگان و در حال ناتوانی به خانه خود رفت.
شتر و گرگ و شغال و کلاغ چون شیر را این چنین زار و زخمی و نالان دیدند به سوی او دویدند و او را با محبت و دلسوزی نوازش کردند و به اطراف او جمع شدند و به خانهاش آوردند.
آنها از شیر سبب خستگی و زخمی شدنش را پرسیدند. شیر گفت: من وقتی که فیل را دیدم خیال کردم که اگر او را شکار کنم میتوانم روزهای زیادی از گوشت او استفاده کنم و در آن مدت به شکار دیگراحتیاج نخواهم داشت و در آن ایام آسوده خاطر خواهم گشت. سپس شیر ماجرای خود و فیل را به طور کامل برای آنها تعریف نمود و به آنها گفت: من از شما هم شرمنده شدم که نتوانستم شکاری برایتان بدست بیاورم. با این همه از شما میخواهم که در این دور و برها بگردید و اگر شکاری یافتید مرا خبر کنید تا بروم و آن را برای شما شکار کنم و گرسنه نمانید. ضمن اینکه من هم چیزی از آن شکار بخورم تا جانم قوت گیرد و اعضای بدنم آرامش گیرد.
شغال و گرگ و کلاغ در آن حوالی گشتند و شکاری نیافتند و ناامید شدند و در بین راه گرگ و کلاغ با هم نقشهای کشیدند که هر طور شده شتر را شکار کنند و گوشت او را بخورند. آنها به یکدیگر گفتند شتر در میان ما غریبه است و بودن شتر در میان ما چه فایدهای دارد؟ نه دوستی او با ما ارزش دارد و نه از او به شیر فایدهای میرسد، بهتر است که شیر را وادار کنیم که او را بدرد تا هم خود گرسنه نماند و به حال بیاید، و هم به ما چیزی برسد.
شغال گفت: ما نمیتوانیم چنین کاری کنیم زیرا شیر او را امان داده و به خدمت خود درآورده است و با او انس گرفته. کلاغ و گرگ پس از گفت و گوی بسیار شغال را هم با خودشان هم رای کردند و حیلهای اندیشیدند که به حضور شیر بروند و هر یک از آنها تک تک به شیر بگوید که او را پاره کند و گوشت او را بخورد و آن دو تای دیگر هر کدام به نوعی گوشت او را بد و ناپسند بگویند و خوردن او را برای سلطان جنگل زیان ور جلوه دهند تا با این
نیرنگ و حیله شتر هم وادار شود که خوردن گوشت خود را برای شیر پیشنهاد کند و در آن وقت همگی از گوشت شتر تعریف و تمجید نمایند تا نقشه شوم آنها درباره شتر عملی شود و شیر بنا به درخواشت شتر او را بدرد و همه آنها چند روزی از گوشت او بهره مند شوند. گرگ و شغال و کلاغ پیش شتر آمدند و به او گفتند که صلاح بر این است همه ما به پیش شیر برویم و از او که رنجور و ضعیف است عیادت بکنیم و یک احوال پرسی هم کرده باشیم ضمن اینکه خود را به او عرضه داریم و خوردن گوشت خودمان را به او پیشنهاد نماییم.
شتر بدون اینکه از نقشه قبلی آنها خبری داشته باشد بنا به صلاحدید ایشان با آنها همراه شد و همگی به حضور شیر آمدند.
شیر از آنها پرسید: آیا توانستید شکاری پیدا کنید که در این حوالی بوده باشد؟ کلاغ گفت: قربان چشم هیچکدام از ما از گرسنگی جاهای دور را نمیبیند. و در نزدیکیهای ما هم شکاری پیدا نشد، لیکن اگر رای ملک صلاح بداند، از گوشت من غذای امروز را تأمین کند. در این وقت گرگ و شغال گفتند: گوشت تو ناچیز و کم است و ارزش غذائی هم ندارد و ملک از خوردن آن سیر نمیشود. چرا که گوشت تو فقط یک لقمه است.
بعد از کلاغ گرگ گفت: سلطان به سلامت، من طاقت دیدن گرسنگی و ضعف بدنی تو را ندارم، اگر مصلحت باشد از گوشت من استفاده بفرمایید، در این وقت کلاغ و شغال گفتند: گوشت گرگ بدمزه و تلخ و ناگوار است و خوردن آن به ملک هیچ نفعی نمیرساند.
در این حال شغال به سخن درآمد و گفت: ای ملک از گوشت من استفاده نمایید. کلاغ و گرگ گفتند: گوشت شغالان بسیار بدبو و بدمزه و تلخ است، و خدا نکرده ملک از خوردن آن ناراحتی پیدا میکند. چون گوشت تو بسیار بیماری آور است.
بعد از همه آنها شتر ساده لوح و ساده دل خوردن گوشت خود را به سلطان جنگل پیشنهاد نمود و از گوشت خود بسیار تعریف و تمجید کرد و خوردن آن را برای شیر بسیار لذیذ و نافع خواند. در این موقع گرگ و شغال و کلاغ که منتظر گفتن شتر بودند، فوراً سخنان شتر را تایید و تصدیق کردند و گفتند: ای شتر تو راست گفتی و صداقت تو کاملاً معلوم است.
آنان گفتند که گوشت تو خیلی لذیذ و خوردنش برای ملک ازهمه گوشتها و غذاها سودمندتر است. پس همه آنها به شتر حمله کردند و پاره پارهاش نمودند و گوشت او را خوردند و بدین وسیله شتر ساده دل قربانی حیله و نیرنگ گرگ و کلاغ و شغال گردید.
منبع مقاله :
مهرداد، آهو؛ (1389)، 62 داستان از (کلیله و دمنه- سیاستنامه- مرزبان نامه- مثنوی معنوی- تحفهالمجالس- سندبادنامه- قابوسنامه- جوامع الحکایات- منطق الطیر)، تهران: انتشارات سما، چاپ سوم