نویسنده:سیدتقى آلیاسین
مقدّمه
اگر اوراق نامنظّم و پربرگ تاریخ را با زحمتى فراوان نظم و ترتیب بدهیم و پس از فراهم آوردن برگهاى پراکنده آن ـ که ناگزیر در گوشه و کنار این جهان پهناور به خاک نسیان سپرده شدهاند ـ آنها را به صورت کتابى واحد درآوریم، خواهیم دید که مسأله جاودانگى و خلود و یا به تعبیرى رساتر موضوع «ماندگارى نام و آوازه» یکى از معدود عناوینى است که کمتر قوم و ملتى توانستهاند سرفصل تاریخ خویش را بدان آرایش بخشند. آن هم نه هر آوازه و شهرتى، که در این صورت باید نگاهى دیگر گونه به موضوع داشته باشیم.
آوازهاى که مدّ نظر این پیش درآمد است، مسلّما از نوع نام و آوازههاى برخاسته از شرارت و پلیدى نیست، چه اینگونه نامها و یادها را معمولاً باید در حافظههاى ملتهاى شکستخورده تاریخ جستوجو کرد.
ملتى که خود را از غلتیدن در انواع دامهاى آراسته به مظاهر مادّى بازداشته و هرگز اجازه این تصوّر را نیز به خویشتن خویش نداده است که: «آرى! با خفّت و نگونسارى هم مىتوان به سر برد!»، البته مستحقّ بسى ستایش و بزرگداشت است. مردمان سرافراز تاریخ همانند خورشید عالمتاب هماره مورد عنایت و احترام توأم با ستایشاند. و به خاطر همین است که مىبینیم شمار این قبیل قوم و تبارها در هر برههاى از تاریخ شاید به تعداد انگشتان یک دست نیز نمىرسد.
اگر بتوانیم رمز و راز این جاودانگى و خلود توأم با ستایش یک قوم و حتى یک قبیله کم تعداد را مورد بازبینى قرار داده و پرده از اسرار آن برداریم، شاید دست به کارى بزرگ زده باشیم. قدر مسلّم آن است که مىتوان این رمز و راز نهفته در بطن تاریخ را ـ هرچند به اجمال و اغماض ـ به اندازه بضاعت مزجات دریافت و بهره ادراک اندک خویش به تماشا نشست.
چرا انسان به «جاودانگى» مىاندیشد؟
مسأله خلود و جاودانگى ـ چنانکه اشاره شد ـ امرى است که باید آن را از زمره «فطریّات بشرى» نامید. فطرت در تعریف کلى «مجموعه خودآگاهى صواب و ارزشمندى است که در اندرون هرکس به ودیعت نهاده شده تا به هنگام هجوم پلیدىها و وساوس اهریمنى به انسان «هشدار» بدهد و او را به سرچشمه الهى خویش رهنمون گردد.»
در اندرون من خسته دل ندانم چیست؟
که من خموشم و او در فغان و در غوغاست
این فطرت که البته در بحثهاى اساسى نیازمند تأملات تخصصى و کارشناسى است چون دیگر خواستههاى اندرونى محتاج به عامل یا عواملى پرورشدهنده است. آنچه که مورد اجماع و اتفاق آراى تمام ملل و نحل و گروههاى مختلف فکرى است، این است که انسان هرگز نتوانسته است از آن «من» متعالى خویش به طور کامل قطع پیوند کند و هماره موجودى سرزنش گر و انذار ده را در اندرون خسته خویش احساس مىکرده است.
«عزّت» و «ذلّت» از مقولات اساسى در تمام فرهنگها و معارف گوناگون بشرى است. بىگمان هر اندازه درباره این دو موضوع مشترک در میان مذهبهاى فکرى بحث و گفتوگو شود، بازهم شاید حق مطلب به نیکى گزارده نیاید. چنانکه گفتیم با تأمّل در پیشینه هر قوم و ملت مىبینیم که هر طایفهاى به فراخور توان و توشه خود در تبیین و تمییز این دو عنصر متضاد کوشیدهاند و باید گفت آثار مکتوب و تاریخى ملل بر این ادّعا گواهى روشن و دلیلى متقن به شمار است.
عزّت و ذلّت از دیدگاه اسلام
«عزّت» و «ذلّت» دو عنصر کاملاً متضادّ و بیگانه از یکدیگرند و به تعبیر منطقیّون، اجتماع آن دو محال و ناممکن است. بنابراین، در هر منزلى که «عزّت» گام نهاد، بالاجبار «ذلّت و پستى» از در دیگر برون خواهد رفت.
هر ملّت و قومى براى خود معیارهایى براى تشخیص دو عنصر «عزّت» و «ذلّت» دارد. به عبارت دیگر، مسأله «عزّت» و «ذلّت» چون برخى دیگر از عناصر اجتماعى از نوعى «نسبیّت» برخوردارند. به عنوان نمونه ما در تاریخ جاهلیّت اعراب پارهاى از سنّتهاى متداول آن عصر از قبیل زنده به گور کردن دختران را قسمى از شرف و افتخار مىیابیم. و همچنین است مکاتب فکرى و مذهبى دیگر. «سیزاراتا» مشهور به بودا، یکى از بنیانگذاران ادیان خودجوش بشرى است که عزّت و سربلندى یک قوم را در «بىنیازى» آنها خلاصه مىکند و به این جهت، موضوع «ریاضت» اساسىترین اصل این کیش پرطرفدار است.
اسلام چون دیگر باز آفرینىها و سنّتشکنىهایش، درباره مصداق دادن به این تصوّر همچون تغییر سایر سنّتهاى قدیمى اقدامات اساسى کرده است. اعراب جاهلى در پیشینه خود بیش از هرچیز به سه عامل: شراب، جنگ و زن اهمیت مىدادهاند. و این نکتهاى است که تاریخ جاهلیّت بر آن صراحت دارد. شراب موجب بریدن از دنیا و جنگ نوعى سرگرمى روزانه و زن بهترین بهانه براى دلگرمى شبانه اعراب بود. در چنین جامعهاى پیداست که معیار عزّت و ذلّت در چه چیزى نهفته است؟ عزّت و سربلندى از نظر این افراد پیروزى در میدان جنگ اعم از حق یا باطل است!
بنابراین، باید پذیرفت که کار اسلام در قدم نخست براى تغییر سنّتهاى دیرینه بسیار دشوار بوده است. چگونه ممکن است اندیشههایى که با باطل رشد کرده و بنیه گرفتهاند، به این زودىها به بوته فراموشى سپرده شوند؟ با یک بررسى کوتاه به این نتیجه مىرسیم که تمام دستورها و آموزههاى مکتب توحیدى اسلام بدون استثنا از نوعى فخر و عزّت برخوردار بوده است. البته عزّت و افتخارى که همواره مقدس و مورد ستایش مىباشد. در یک کلام، اسلام عزّت و شرف یک فرد و اجتماع را در «با خدا بودن» مىداند، اگر بپذیریم که «خداوند» سر منشأ تمام نیکىها و مقدّسات است، به یقین همه صفات ناشى از آن منبع فیّاض را نیز مقدس و ستوده خواهیم دانست.
عزّت و ذلّت در گفتار علوى
در فرهنگ پر بار اسلامى براى عنصر «عزّت و ارجمندى» مصادیق فراوانى را مىتوان به عنوان شاهد بیان کرد. در سخنان گهربار مولاى متقیان حضرت على علیهالسلام بارها به این خصیصه والاى اخلاقى اشارت رفته است. حضرت در جایى عزّت را در بردبارى و صبر در برابر شداید روزگار مىداند: «لاعزّ کالحلم»؛ هیچ عزّتى مانند بردبارى نیست.(1) در جایى دیگر مرگ با عزّت و شرافتمندانه را از فرو رفتن در دامان ذلّت و خوارى بسى شایستهتر معرفى مىکند: «المنیّه و لا الدّنّیه!»؛ مرگ بسى بهتر است از تن به مذلّت دادن.»(2)
حضرت در فرازى دیگر از سخنان خویش پس از ورود به صحراى صفیّن براى در اختیار گرفتن آب فرات، خطاب به سربازان خویش که باید به ذلّت تسلیم تن نمىدادند، مىفرماید: «شامیان با بستن آب شما را به پیکار دعوت کردند. اکنون اى گروه سربازان! شما بر سر دو راهى قرار گرفتهاید: یا به ذلت و خوارى بر جاى خود بنشینید و یا شمشیرهایتان را از خون دشمنان سیراب سازید تا از آب سیراب شوید. پس بدانید که مرگ در زندگى توأم با شکست، و زندگى جاویدان در مرگ پیروزمندانه شماست!»(3)
امام در جاى دیگر نهجالبلاغه با درایت ویژه خویش علّت اصلى همه ذلّتها و پستىهاى آدمى را در طمع خلاصه کرده است: «الطّامع فى وثاق الذّل.»(4) به دیگر سخن، امام پرهیزگاران، طمع و آز را مهمترین عامل ذلّتپذیرى دانسته است.
در جایى دیگر، ذلّت را در ترک جهاد اعلام مىکند: «فمن ترکهُ رغبه عنه البسه اللّه ثوب الذّل و شمله البلاءُ و دیّث بالصّغار و القماءه. و ضرب على قلبه بالاسهاب و اُدیل الحق منه بتضییع الجهاد و سیم الخسف و منع النصف»؛(5) و هر کس با میل خویش جهاد را ترک کند، خداوند لباس ذلّت و خوارى را به او مىپوشاند. و (او) دچار مصیبت مىشود و حقیر و ذلیل مىگردد، دل او در پرده گمراهى گرفتار مىآید و در اثر ترک جهاد، حق از او رخت برمىبندد و خوارى محکوم و از عدالت محروم خواهد شد.
در همین خطبه، حضرت على علیهالسلام جملهاى دارند که از دیدگاه علم بلاغت مورد تمجید و تمثّل بسیارى از نویسندگان متقدّم عرب قرار گرفته است. آنجا که مىفرماید: «فوالله ما غزى قوم قطّ فى عقر دارهم الاّ ذلّوا!»؛ به خدا سوگند هیچ قومى در اندرون خانه خود مورد هجوم قرار نگرفتند، مگر آنکه خوار و ذلیل گشتند.
براى نمونه عزّالدین ابن ابى الحدید معتزلى، شارح مشهور نهج البلاغه، در کتاب معروف خود «شرح نهج البلاغه» هنگامى که یکى از خطبههاى معروف «ابن نباته» را در زمینه جهاد نقل مىکند که با این جمله «فوالله ما غزى قوم…» آراسته شده، مىنویسد: «به این جمله بنگر! و ببین چگونه از میان تمام خطبه ابن نباته فریاد مىکشد! این سخن فریاد بلاغت و شیوایىاش را به شنونده خود اعلام مىدارد. چرا که از معدنى غیر از دیگر خطبهها برخاسته است. به خدا سوگند همین یک جمله، چنان خطبه ابن نباته را آرایش داده که یک آیه از قرآن یک خطبه معمولى را مىآراید!»(6)
از آنجا که حضرت على علیهالسلام به مسأله جهاد در اسلام اهمیّت ویژهاى دادهاند، در جاى جاى گفتار خویش و به هر بهانه ممکن مردمان را به این امر مقدس الهى سفارش و ترغیب فرمودهاند، به طورى که در تشویق مردم براى روى آوردن به این سنّت پسندیده در نهجالبلاغه چنین آمده است: «والجهاد عزّا للإسلام»؛ جهاد عامل عزّت در اسلام است.»(7)
اگر بخواهیم چکیده اعتقاد حضرت را درباره عزّت و شرف بدانیم شاید این گفتار علوى براى تبیین آن کافى باشد: «لا شرف أعلى من الاسلام و لا عزّ أعزّ من التّقوى»؛ هیچ شرفى برتر از اسلام و هیچ عزّتى گرامىتر از پرهیزکارى نیست.(8)
با تأملاتى در فرمایشهاى گرانقدر امام على علیهالسلام درباره جنگ و جهاد در راه حق، خواهیم دانست که موضوع «شهادتطلبى» نیز مىتواند یکى از مصادیق بارز «عزّت و افتخار» در فرهنگ اسلامى باشد. شهادت به عنوان یک اصل ماندگار در فرهنگ اسلام صفحات ویژهاى از تاریخ این سرزمین را به خود اختصاص داده است.
امام خمینى قدسسره ، بنیانگذار انقلاب اسلامى ایران، کلام بسیار موجز و زیبایى در اینباره دارند: «ملّتى که شهادت دارد، اسارت ندارد.»
حضرت على علیهالسلام چگونگى شهادتطلبى خویش را در مقایسه با ذلّتپذیرى چنین توصیف مىکنند: «انّ اکرم الموت القتل! والّذى نفس ابن أبى طالبٍ بیده، لألف ضربهٍ بالسّیف اهون علىّ من میتهَ على الفراش فى غیر طاعه اللّه!»؛ همانا گرامىترین مرگها کشته شدن در راه خداست. سوگند به آن کس که جان پسر ابوطالب در دست اوست، هزار ضربت شمشیر بر من آسانتر از مرگ در بستر استراحت، در مخالفت با خداوند است.(9)
عزّت و افتخار حسینى
هرگاه که درباره موضوع «عزّت» و «افتخار» سخن به میان مىآید، ناخودآگاه نظرها به سوى مردى از تبار آل رسول صلىاللهعلیهوآله جلب مىشود که یکّه و تنها توانسته است در برابر تاریخ قد بر افرازد و نام و یاد خویش را تا ابد در زریّنترین اوراق تاریخ به ثبت برساند. حسین علیهالسلام نامى است که براى همگان از هر ملیّت و مذهب و هر نوع تفکّر و اندیشه آشناست و مکتبى که او با این شیوه رفتار و کردار خویش بر درستى و حقیقت آن صحّه گذاشت، بىگمان مکتبى همواره جاودانه خواهد ماند.
مهاتما گاندى، رهبر فقید و اوّلین بنیانگذار حکومت مستقل هندوستان یکى از بىشمار کسانى است که صراحتا به عظمت اندیشه و آرمان سیدالشهدا اشاره کرده و مىگوید: «من چیز تازهاى براى ملّت هندوستان به ارمغان نیاوردهام، بلکه فقط توانستهام اندکى از تأثراتى را که از حسین علیهالسلام و رفتار او در کربلا خوانده و آموخته بودم، براى این ملّت هدیه کنم.»
چنانکه یکى از شاعران معاصر، زبان حال امام حسین علیهالسلام را چنین بیان مىکند: «لو کان دین محمدٍ لم یستقم الاّ بقتلى فیا سیوف خذینى!»؛ اگر دین محمد صلىاللهعلیهوآله راست نیاید مگر به خون من، پس اى شمشیرها مرا در آغوش بگیرید!
و در کلامى دیگر مىفرماید: «ألا انّ الدّعى بن الدّعىّ قد رکز بین الاثنتین، سله، الذّله، هیهات منّا الذّله!»؛ هان! آگاه باشید که این پسر فرومایه (یزید) مرا در انتخاب یکى از دو امر مختار کرده است: انتخاب مرگ و گزینش ذلّت! همانا ذلّت و خوارى از ما به دور است!
ناگفته پیداست که این جمله آخر (هیهات منّا الذلّه) از بنیادىترین پیامها و شعارهاى حضرت سیدالشهدا در میدان کربلاست.
افشاگرى شجاعانه
یکى از بارزترین ویژگىهاى شخصیتى امام حسین علیهالسلام همانا خصیصه افشاگرى و رسواسازى حکومت فاسد و نامشروع وقت بود. امام حسین علیهالسلام بىهیچ واهمه و بدون ذرّهاى محافظهکارى در هر فرصتى که به دست مىداد، به براندازى نقاب پوشالى از چهره ظلم مىپرداخت. چنانکه مشهور است در کودکى خود نیز ـ با همان کردار و لحن کودکانه ـ در مسجد بزرگ مدینه به غاصبان خلافت پدر بزرگوارش تاخته و آنها را از نشستن در جایگاه جدّ گرامىاش حضرت رسول اکرم صلىاللهعلیهوآله باز مىداشته است.
این کلام زیبا و بسیار حسّاس پیش از واقعه کربلا از حضرت نقل شده است: «على الاسلام السّلام اذ قد بلیت الامّهُ براعٍ مثل یزید»؛ کار اسلام خاتمه مىپذیرد، هنگامى که مردم تحت رهبرى مردى چون یزیدبن معاویه قرار گیرند.
در میان احادیث مشهور و متواتر نبوى حدیث شریفى وجود دارد که نمىتوان از کنار آن به سادگى گذشت. حدیث «حسین منى و انا من حسین» شاید از پیشگویىهایى است که از حضرت پیامبر نقل شده و بىتردید نشاندهنده ماندگارى مکتب توحیدى حضرت رسول اکرم صلىاللهعلیهوآله به پاىمردى نهضت بزرگ حسینى و عزت وافتخار آفرینى سیدالشهداست.
بنابراین، اگر بخواهیم در تمام تاریخ و فرهنگ اسلامى یک انسان نمونه براى تبیین و تعریف کلمه بسیار والاى «عزّت» معرفى کنیم، بىگمان آن فرد کسى جز امام سوم شیعیان، حضرت سیدالشهدا امام حسین علیهالسلام و پدر بزرگوارشان نخواهد بود.
نقش زینب علیهاالسلام
بىانصافى خواهد بود اگر در جایى از امام حسین علیهالسلام و نهضت جاوید او نام و یادى در میان باشد و از پرچمدار و پیامآور و احیاگر واقعه عاشورا سخنى به میان نیاید. زینب علیهاالسلام ، نامى است که همواره با تقدّس آمیخته شده و نه تنها شیعیان و مسلمانان و پیروان ایشان از وى و کردار جسورانه و بس مردانه وى پس از شهادت برادر با اعجاب و تحسین یاد مىکنند، بلکه محققان غیرمسلمان نیز هماره از رفتار بىمانند زینب علیهاالسلام در زمان اسارت و پس از آن، با شگفتى و تجلیل تمام یاد کردهاند.
شایسته است در تأیید و تکمله سخن درباره شیرزن کربلا قسمتى کوتاه از نوشته دکتر سیدجعفر شهیدى را در اینجا نقل کنیم:
ایشان چنین آوردهاند: «اسیران را به کاخ پسر زیاد بردند، وسیله قدرتنمایى هر چه بیشتر در این مجلس از پیش فراهم شده بود؛ قدرت نمایى برابر خاندان پیغمبر و به خاطر زهر چشم گرفتن از مردم کوفه. پسر زیاد به گمان خود راه پیروزى را تا پایان آن پیموده بود. حسین را کشته، زن و فرزند او را اسیر کرده و پوزه شیعیان عراق را به خاک مالیده است. از این پس چه کسى جرأت دارد نام على علیهالسلام را بر زبان آرد!(10)
ـ این زن کیست؟
ـ زینب، دختر فاطمه!
ـ خدا را شکر! دیدید خدا چگونه شما را رسوا کرد و دروغ گفتههایتان را آشکار ساخت؟
پسر زیاد به قدرت خویش مىبالید و براى قدرت و براى قدرتنمایى دردى بدتر از این نیست که او را به چیزى نشمرند و در حضور مردمان تحقیرش کنند. دختر على به سخن آمد. گویى هیچ اتفاقى رخ نداده است. نه برادر و کسانش را کشتهاند و نه او و خویشاوندانش را دست و گردن بسته پیش روى مردى پست و خونخوار نگاه داشتهاند. گویى براى مناظره علمى بدین مجلس دعوت شده است:
ـ سپاس خدا را که ما را به محمّد صلىاللهعلیهوآله گرامى داشت. فاسقان دروغ مىگویند و بدکاران رسوا مىشوند و آنان ما نیستیم، دیگرانند!
پسر زیاد حیرت کرد. نه تنها گردنى را که مىخواستند خم کند، راستتر ایستاد، سرهاى افکنده بیجان را نیز بىآنکه خود بخواهند برافراشت. ناچار از راه دیگر درآمد:
ـ دیدى خدا با برادرت چه کرد؟!
ـ از خدا جز خوبى ندیدیم! برادرم با یاران خود به راهى رفتند که خدا مىخواست. آنان شهادت را گزیدند و با افتخار بدین نعمت رسیدند! اما توى ستمکار به پاسخ آنچه کردى گرفتار خواهى بود! پسر زیاد خردشده بود. از شنیدن این پاسخ پایمال شد. آخرین سلاح درمانده چیست؟ دشنام!
ـ با کشته شدن برادر سرکش و نافرمان تو خدا دلم را شفا بخشید.
ـ پسر زیاد! مهتر ما را کشتى! از خویشانم کسى نهستى! نهال ما را شکستى! ریشه ما را از هم گسستى! اگر درمان تو این است؟ آرى، چنین است!
ـ سخن به سجع مىگوید: پدرش نیز سخنهاى مسجّع مىگفت.»(11)
عزّت و ذلّت از زبان ادبیّات
درباره موضوع مهم و گسترده «عزّت و بزرگمنشى» در ادبیّات دُر بار فارسى، شواهد فراوان و غیرقابل احصایى به چشم مىخورد که بررسى و تدوین اشعار و ابیات مرتبط با این موضوع البته به تحقیقى دیگر مىانجامد و به تعبیر جناب مولانا:
گر بیاید شرح او بى حد شود مثنوى هفتاد من کاغذ شود!
لذا آوردن همه شواهد و امثله شعرى سرایندگان اندیشهور و غیرتمند این خاک و دیار در اوراق مختصر این گزارش، بىگمان پندارى است ناشدنى و آرزویى است دست نایافتنى. در اینجا براى به دست دادن مشتى از خروار و نمى از «یم» تنها به نمونههایى چند از شاعران بزرگ و برجسته ادبیات پربار پارسى اشاره مىشود:
حکیم ابوالقاسم فردوسى، سراینده کاخ نظم بلند، در داستان رستم و اسفندیار ـ که به حق آن را داستانِ داستانهاى شاهنامه نامیدهاند ـ کشاکش درونى دو پهلوان نامدار را به نمایش گذاشته است. در این داستان بىنظیر، رستم و اسفندیار که هر دو «دلیرند و از تخمه پهلوان!» در نبردى شوم و نافرجام و در عین حال گریزناپذیر کمر به نابودى یکدیگر مىبندند. گره اصلى داستان در بند و زنجیر نهادن اسفندیار بر دستان ستبر و تنومند رستم نهفته است. ولى از طرف دیگر یل سیستان نمىتواند پس از چندین سال خدمت و نکویى به دربار ایرانى که سرآمد آنان پدر این فرد مدعى یعنى گشتاسب است، سرسرى و بدون اندیشه دستان خود را به بند ناجوانمردانه اسفندیار بسپارد. در گفتوگوهایى که میان این دو پهلوان بر سر این موضوع ردّ و بدل شده ابیات بسیار گیرا و ماندگارى در حماسه جاوید ایرانیان (شاهنامه) به ثبت رسیده که مدّنظر نگارنده این سطور در این جستار است. هنگامى که اسفندیار روبین تن از روى خوار داشت و اندکى آمیخته با تهدید مىخواهد رستم را به بند آورد، رستم در پاسخ او با دلیرى و بلند نظرى تمام مىگوید:
که گفتت برو دست رستم ببند! نبندد مرا دست چرخِ بلند
اگر چرخ گوید مرا کاین نیوش به گرز گرانش بمالم دو گوش!
و حافظ گویى با عنایت به این دو بیت معروف، این تک بیت شیرین و سرشار از عزّت و اقتدار را در اندرون دیوان خویش گنجانیده است:
چرخ برهم زنم مرادم گردد! من نه آنم که زبونى کشم از چرخ فلک
بىگمان با فحص و جستوجوى بلیغ مىتوان ابیات بى شمارى را به جرگه این ابیات ارزشمند پیوند داد.
ناصرخسرو قبادیانى مىگوید:
صفت چند گویى به شمشاد و لاله رخِ چون مه و زلفکِ عنبرى را
به علم و به گوهر کنى مدحت آن را که مایه است مر جهل و بد گوهرى را
پسنده ست با زهد عمّار و بوذر کند مدح محمود مر عنصرى را؟
من آنم که در پاى خوکان نریزم مرین قیمتى درّ لفظ درى را
سخن خود را با اشعارى برگزیده از شاعر نامدار قرن هشتم، عبدالرحمان جامى، مهر ختام مىنهیم. این قطعه شعر یکى از معدود قطعاتى است که به صورت تمثیلى و داستانى درباره عزّت و سربلندى سروده شده است.
در پایان گفتار خود این حکایت منظوم و آموزنده را از سبحهالابرار جامى باز مىخوانیم:
خارکشْ پیرى با دلق درشت پشته خار همى برد به پشت
لنگ لنگان قدمى برمىداشت هر قدم دانه شکرى مىکاشت
کاى فرازنده این چرخ بلند وى نوازنده دلهاى نژند
کنم از جَیبْ نظر تا دامن چه عزیزى که نکردى با من
درِ دولت به رُخم بگشادى تاج عزّت به سرم بنهادى
نوجوانى به جوانى مغرور رخش پندار همى راند زدور
آمد آن شکرگزاریش به گوش گفت کاى پیر خِرف گشته خموش
خار بر پشت، زنى زین سان گام دولتت چیست؟ عزیزیت کدام؟
عزّت از خوارى نشناختهاى عمر در خارکشى باختهاى
پیر گفتا که چه عزّت زین بِه که نیم بر درِ تو بالین نِه
شکر گویم که مرا خوار نکرد به خسى چون تو گرفتار نکرد
داد با این همه افتادگیم عزّ آزادى و آزادگیم.
••• پىنوشتها
1ـ نهجالبلاغه، حکمت 113
2ـ همان، حکمت 396
3ـ همان، خطبه 51
4ـ همان، حکمت 226
5ـ همان، خطبه 27
6ـ شرح نهجالبلاغه، ابن ابى الحدید، ج 2، ص 84
7ـ نهجالبلاغه، حکمت 252
8ـ همان، حکمت 371
9ـ همان، خطبه 113
10ـ سیدجعفر شهیدى، زندگانى فاطمه زهرا علیهاالسلام
11ـ همان، زندگانى فاطمه زهرا علیهاالسلام ، ص 252ـ254