ادبیات داستانی مکزیک
دون انریک (1)، جز ونادو (2) هیچ شکاری را بهتر از مرغابی وحشی دریاچه پاتزکوارو (3) نمی داند و ونادو گوزن کوچکی است که پشمی زرین به رنگ برگ درختان پاییزی دارد.
اگرچه دون انریک مکزیکی نیست و فرانسوی است چون مکزیکی ها زندگی می کند و چون مقام مهمی در سفارت فرانسه دارد او را روشن تر از این نمی توانم معرفی بکنم. کسانی که او را تنها در پشت میز تحریرش ببینند که نشسته است و سیگار دود می کند یا با خط درشت و شتاب زده ای یادداشتی می نویسد نمی توانند او را به درستی بشناسند. برای شناختن این مرد باید او را در موقعی که با تیر کبوتر سفیدی را در حال پرواز می زند و یا بلاک بسی (4) دو کیلویی را در ساحل سیلابی کوهستانی خسته می کند و یا یک ژابالی (5) را با نشاندن تیری در میان دو چشم او از جهش بازمی دارد و یا عنکبوت دریایی بزرگی را به سر دامی به بزرگی لنگر کشتی اقیانوس پیمایی می آویزد و یا در آب های نیلگون ساحل آکاپولکو (6)، مانتارایا (7) صید می کند، دید.
پس از شکار خوش ترین دقایق زندگی دون انریک این است که با پیراهنی که یقه اش را باز کرده و سینه ی پر پشمش را بیرون انداخته و با آن سبیل های جنگی و دیده ی وحشی پشت میزی بنشیند و با نوک انگشت خود حبه قندی را در لیوان خود حل بکند.
بزرگ ترین و تنها عیب او شاعر بودنش است و هر بلا و مصیبتی به سرش آمده از این راه بوده است.
ما چند روزی پس از پیدایش آتش فشان پاریکوتن (8) برای دیدن این نوزاد پرجوش و خروش به نزدیک دهانه ی آن رفته بودیم. حال او بسیار خوب بود زیرا تازه دهکده ی پارانگاریکوتیرو (9) را فرو بلعیده بود و از آن دهکده تنها مناره ی ناقوس کلیسایی در میان گدازه ها چون استخوان ماهیی که در گلویی گیر کرده باشد، دیده می شد.
پنج ساعت اسب سواری شبانه، در میان بخارهای آتش فشانی دون انریک را به شور و هیجانی اضطراب انگیز انداخته بود. چون به اوراپان (10) رسیدیم زنگ های کلیسا با سر و صدایی خفه ساعت سه نیمه شب را اعلام کرد. در این لحظه من از خستگی می مردم اما دون انریک به عکس من سرزنده و شاداب بود و به فکر خواب و استراحت نبود و می گفت می خواهد برود و فورد کهنه اش را بردارد و در روشنایی فانوس هایی که در کوره راه های کوه پوشیده از جنگل زده بودند، به شکار کویوت بپردازد.
خوش بختانه نامه ای که در غیبت ما برای او آمده بود و موزوی (11) هتل به او داد او را از انجام دادن این نقشه بازداشت. دون انریک با صدایی که چون تندر می غرید گفت: پناه بر خدا و لعنت بر شیطان. دوست من کاسیک (12) فرناندز دعوتمان کرده است که فردا در دامنه ی کوه تانسیتارو (13) به شکار ونادو برویم. دوست دیرین من، قاضی ایبانز (14)، نیزاز تپالکاتپک (15) پیش ما خواهد آمد و در ساعت نه در میدان آپاتزینگان (16) هم دیگر را خواهیم دید. حتی یک ثانیه را هم نباید بیهوده تلف کرد. بروید بخوابید و استراحت کنید. من هم می روم و چیزهایی را که برای فردا لازم داریم تهیه می کنم. هر وقت خواستیم حرکت کنیم شما را بیدار می کنم.
هنگامی که ما به جاده ی سرازیری که از فلات به دره ی ریوتپالکاتپک می رود رسیدیم ناگهان هوا روشن شد. هزاران پروانه از میان بوته ها بیرون پریدند و آواز گروهی پرندگان و حشره ها در جنگل آغاز گشت. هرچه پایین تر می رفتیم هوا سنگین تر و گیج کننده تر می گشت و چون نوشابه ای غلیظ و معطر وارد سینه ی ما می شد.
دون انریک هم چنان که اتومبیل می راند آهنگی از شاعران چنگی دوره گرد نیز می خواند. چون به نزدیکی های آپاتزینگان رسیدیم تپه ی بلندی را که در میان دو درخت نارگیل دیده می شد نشانمان داد و گفت: – تانسیتا رو، سه هزار و هشتصد و چهل و پنج متر…
بی گمان من قیافه ی خسته و ناراحتی داشته ام که او به لحن اطمینان بخشی گفت: ما از آن بالا نخواهیم رفت.
دوستانمان در میدان آپاتزینگان با اسبانشان منتظر ما بودند. من قبلاً کاسیک فرناندز را که سری کوچک و صورتی استخوانی و آبله زده داشت دیده بودم و می شناختم. او سه پسر و دوازده نفر از همسایگانش را هم همراه خود آورده بود زیرا قرار بود دسته جمعی شکار را جرگه بکنند. پس از به جای آوردن آبرازو (17) (سلام و علیک و دست دادن) فرناندز مرا با قاضی ایبانز آشنا کرد. او مرد کوتاه قد و خشکیده ای بود و در حدود پنجاه سال داشت. یک دست کت و شلوار کتانی با یقه ی آهاری و کراوات بر تن کرده و شاپوی مخملی بر سر نهاده بود و با این حال بسیار راحت و آسوده می نمود، و حال آن که ما با یک پیراهن سفید کتانی که لباس متحدالشکل زمین های گرم است در زحمت و عذاب بودیم، او یک عصای آهنی به دست داشت. به من گفت: من کشته و مرده ی شکارم؛ لیکن در زندگی خود هرگز تفنگی به دست نگرفته ام. وقتی حیوانی را رم می دهم با عصای خود او را هدف قرار می دهم و فریاد می زنم: «پام» و این برای شکارگری واقعی کافی است.
در قهوه خانه ای که در کنار جاده ساخته شده بود هر یک دو تخم مرغ به عنوان ناشتایی خوردیم و من برای از میان بردن دل به هم خوردگی چربی گرم در رطوبت بامدادی مقدار زیادی سالیسیتای (چاشنیی که مایه اش فلفل است) تند که اشک از چشم سنگ هم بیرون می کشید، روی آنها خوردم. برای راندن پشه ها و مگس ها نیم سوزی زیر میز نهاده بودند که دودش ما را در میان گرفته بود و چشم هایمان را می سوزانید و هوا را گرم تر می کرد.
بدین سان در میان عرق و اشک چشم و لذت گزنده ی فلفل سبز عجیب ترین شکاری که در همه ی عمرم دیده ام آغاز گشت.
نزدیکی های نیمه روز خنکی نسبی ارتفاع پانصد متری را باز یافتیم. در کنار چشمه ای روی فلاتی سبزه زار که دو تپه در دو طرفش قرار داشت و در دره ی میان آنها سیلابی روان بود توقف کردیم. فرناندز گفت: گوزن ها در آن بالا هستند.
نقشه ی شکار بدین ترتیب کشیده شد: جرگه کنندگان از تپه ی سمت چپ بالا می روند و سپس به طرف فلات سرازیر می شوند. قاضی در کنار چشمه می ماند تا هرگاه حیوانی به طرف خندق غیرقابل عبوری که در سمت غربی فلات قرار دارد بگریزد، راه را بر او بگیرد تا ناچار وارد خندقی بشود که من و فرناندز و دون انریک هر یک در پشت بوته زاری به فاصله ی صد قدم از دیگری در کمین نشسته بودیم و انتظارش را می کشیدیم.
وقتی برخاستیم تا هر یک به طرف جایگاهی که برایمان تعیین شده بود برویم نسیم خنکی بلند شد. دون انریک فریاد زد: رفقا، این باد را می شناسید؟ این باد، یار دیرین من است. او پیش از این در سون (18) در هر شکاری همراه من بوده است. این باد، باد شکارگران است. بادی است که به شما می چسبد و چون سگی در پیشاپیشتان می دود… در کنارم باد هم چون سگی باوفا؛… بیت بدی نیست؛… در کنارم باد… من باید شعری در این باره بسازم…
دون انریک هم چنان که شعر خود را زیر لب زمرمه می کرد در پس بوته زاری در کنار گودالی که دیدی تنگ لیکن کاملاً آزاد به خندق داشت، قرار گرفت. جایگاه من در فاصله ای که چندان از او دور نبود، در پایین دست او تعیین شده بود.
انتظار ما زیاد به طول انجامید. تقریباً ساعت چهار بود که سرانجام داد و فریاد جرگه کنندگان را شنیدم. به روی سنگی خزیدم و از آنجا فلات را نگاه کردم. با دوربین کله ی سیاهی را دیدم که به سوی چشمه ای که قاضی ایبانز در کنارش نشسته بود می دوید. گوزن رمیده تقریباً پنجاه متر با چشمه فاصله داشت که دیدم قاضی از جای خود برخاست و عصایش را تکان داد. من صدای «پام» او را نشنیدم لیکن دیدم که گوزن راهش را کجا کرد و به طرف خندقی که ما انتظارش را می کشیدیم دوید.
شتابان به جایگاه خود بازگشتم. با راهی که گوزن در پیش گرفته بود می بایست از جلو فرناندز بگذرد و آن گاه از کنار انبوه درختان سرازیر شود و به رو به روی دون انریک برسد و من با در نظر گرفتن این که دو تیرانداز چیره دست پیش تر از من نشسته بودند، با خود گفتم که امید این را نباید داشته باشم که تیرم در تن این گوزن بنشیند.
صدای خالی شدن تفنگ ماوزر فرناندز برخاست، لیکن تیر او به خطا رفته بود زیرا فریاد زد: – دون انریک، دقت کنید، حیوان به طرف شما می آید.
لحظه ای چند گذشت، سپس تفنگ دون انریک با صدایی خفه خالی شد و آن صدا در خندق انعکاس یافت و سپس سکوتی برقرار شد.
من سرک کشیدم و منتظر ماندم. اما حیوان به پیش من نیامد… یک دقیقه، دو دقیقه گذشت. دون انریک هم چنان خاموشی گزیده بود و این به راستی عجیب بود. اگر او نتوانسته بود گوزن را بزند حتماً با شلیک ناسزا و لعن و نفرین مرا خبردار می کرد و اگر شکار را زده بود می بایست کوه ها و دره ها نعره ی پیروزی او را منعکس می ساخت.
چیزی چون خاموشی و سکوت اثر آنی نمی بخشد… اعصابم سخت ناراحت شده بود، افکار هراس انگیزی به سرم تاخته بود: نکند لوله ی تفنگ ترکیده باشد، نکند تفنگ لگد زده و…
چون مدتی گذشت با خود گفتم که دیگر گوزن به میعادگاه نمی آید، ضامن تفنگم را زدم و از خندق بالا رفتم و خود را به کمینگاه دون انریک رسانیدم. لیکن او در آنجا نبود. فریاد زدم: دون انریک… دون انریک.
به جای او فرناندز و قاضی جوابم را دادند. آنان نیز مانند من از خاموشی رفیقمان نگران شده و به جست و جوی او برآمده بودند. ما چندین بار به صدای بلند او را خواندیم، لیکن فریادهای ما بیهوده بود. دون انریک جوابی نمی داد.
فکر کردیم که شاید او حیوان را زخمی کرده و در پی او رفته است وارد خندقی که او می بایست در انتهای آن شکار را دیده باشد شدیم. چون چند متری راه رفتیم وارد جای بازی در جنگل شدیم. دون انریک در آنجا روی سنگی نشسته بود و سیگاری را با حدت و عصبانیتی فوق العاده می جوید و بیش از نصف آن را خورده بود. وقتی نزدیکش شدیم حتی سر نداشت تا نگاهمان بکند. در ده قدمی او جسد گاو زیبایی که پوست سرخی داشت افتاده بود.
دون انریک بعدها آنچه را که روی داده بود به ما نقل کرد. او که سرگرم ساختن شعری بود فریاد جرگه کنندگان را نشنیده بود. صدای تیر فرناندز او را از رؤیای خود بیرون کشیده بود.
– رفقا، من در این موقع صدای شما را شنیدم. بی درنگ تفنگم را برداشتم و به طرف گوزن نشانه رفتم. گوزن شتابان پایین می آمد. از صدای شکستن شاخ و برگ ها خیال کردم که او از جای باز جنگل رد خواهد شد، اما ناگهان صدای پایش را در سمت راست خود شنیدم. برقی قهوه ای رنگ از برابرم گذشت و من بی درنگ تیرم را به سویش خالی کردم. درنگ، و یا راستش را بخواهید ونگ، چون تپاله گاو پخش زمین شد. من با خود گفتم: این صدای گوزن نیست. سپس پیش رفتم و…. ببیند، رفقا آبرویم پاک ریخت….
ما بسیار کوشیدیم و به راستی قهرمانی بزرگی از خود نمودیم که توانستیم جلو قاه قاه خنده مان را بگیریم. جرگه کنندگان نیز در این لحظه به نزد ما رسیدند و با دهانی که از حیرت باز مانده بود نگاهمان کردند. یکی از پسران فرناندز رفت و جای پاها را بررسی کرد و بازگشت و گفت: گوزن از انتهای خندق در رفته است. بی گمان او گاو را که در جنگل خوابیده بوده است، ترسانیده و رم داده و او که به تاخت می گریخته درست در میان گوزن و تفنگ قرار گرفته است.
فرناندز دست بر شانه ی دون انریک زد و گفت: دوست من، این اشتباه قابل گذشت است.
دون انریک گفت: این را هم اضافه کنم که رنگ پوست او درست مانند رنگ پوست گوزن است.
قاضی ایبانز نتیجه گرفت که وانگهی اصولاً گوزن مرده بود. من او را در کنار چشمه کشته بودم.
لیکن این دلداری ها کوچک ترین تأثیری نداشت. دون انریک که سرش را به ناراحتی و دردمندی تکان می داد گفت: حالا دیگر همه ی شکارافکنان به من خواهند خندید. شهرت و معروفیتم از دست رفت. دیگر پس از این رویم نمی شود تفنگ به دست گیرم. فرناندز گفت: نه رفیق، قضیه پیش ما می ماند و به بیرون درز نمی کند.
قاضی ایبانز که به یاد وظایف قضایی خود افتاده بود جمله ی او را چنین تصحیح کرد: مگر این که صاحب گاو شکایت کند.
– آقای قاضی این احتمال بسیار ضعیف است زیرا این گاو وحشی است.
– وحشی یا اهلی مالکی دارد.
– ما هرگاه زبانمان را نگاه داریم مالک گاو چیزی نخواهد فهمید. هم اکنون بر کالبد این گاو سوگند می خوریم که هرگاه چیزی درباره ی او از ما نپرسند کلمه ای در این باره از دهانمان بیرون نیاید.
یکی پس از دیگری و به طور رسمی سوگند خوردیم. دون انریک چنین وانمود کرد که تسلی و تسکین یافته است. سپس چون نمی بایست بگذاریم گاو حرام بشود، فرناندز و پسرانش پشت مازه های او را درآوردند.
در حیاط خانه ی فرناندز هنگامی که بیفتک سفت و لذیذی را به دندان می کشیدم، چشمم در فاصله ای دور، بر دامنه ی تانسیتارو به دسته ای از زوپیلوت ها افتاد که بر فراز لاشه ای ناپیدا چرخ می زدند. من به آرنج دون انریک زدم و پرندگان را نشانش دادم و گفتم: گواهان جرم تو.
او نگاهی طولانی و غم زده به من کرد و قطعه ی گوشتی را که به دست داشت روی میز نهاد. ناگهان اشتهایش کور شده بود.
ماه ها گذشت. لیکن هیهات، مگر می توان شکارافکنی را از بازگفتن وقایعی که دیده است بازداشت. حتی گاهی خود دون انریک هم نمی توانست راز خود را پنهان دارد. خلاصه، داستان او در همه جا شایع شد، بی آن که هیچ یک از ما احساس کند که به سوگند خود وفا نکرده است. وانگهی گاو که مدرک جرم و وثیقه ی سوگند بود از مدت ها پیش پوسیده و از میان رفته بود.
یک سال از این جریان گذشته بود. روزی من و دون انریک در مهمان خانه ای در پاتزکوارو (19) نوشابه ی خنکی می خوردیم. در این موقع سرخ پوستی که دو گاو را در پیش انداخته بود و می برد از برابر ما گذشت. او چون به کنار ما رسید ایستاد و به دقت دون انریک را نگاه کرد و سپس برای ادای احترام دست به لبه ی کلاهش برد و گفت: ببخشید، سینیور آیا گاو را شما نکشته اید؟
دون انریک که ناراحتی مبهمی در دل خود یافته بود جواب داد: چرا، رفیق، من کشته ام.
سرخ پوست پس از این گفت و شنود راه خود را در پیش گرفت و دور شد. معلوم بود که این سؤال را تنها برای ارضای حس کنج کاوی خود کرده بود و از قیافه اش دیده می شد که تا چه اندازه از دیدن قهرمانی که داستانش نقل همه ی مجالس و محافل شده بود خشنود شده است.
من به دون انریک گفتم: مطمئن باشید، این مرد صاحب گاو نیست. حتی شما می توانید به پیروزی خود ببالید زیرا از اینجا تا محل وقوع جرم بیش از پنجاه کیلومتر راه است. آن هم پنجاه کیلومتر از راه هوا نه از راه جاده.
بعدها «El hombre quemato la vaca» یعنی مردی که گاو را کشت، لقب دون انریک شد و در همه جای مکزیک مردم او را بدین نام شناختند. هر وقت او به کوهستان برای شکار می رفت کافی بود این لقب را در میدان دهکده بر زبان براند تا در یک ثانیه او را به جایگاه شکار ببرند.
او پنهانی از این معروفیت برخوردار می شد. مگر هر کسی می تواند قهرمان افسانه و داستانی عامیانه گردد. اما پشیمانی و بیم پیدا شدن مالک گاو بر چهره ی او سایه انداخته بود زیرا هرگاه گاو مالکی داشت بی گمان روزی حرف های مردم را می شنید.
روز پانزده ژویه، عید هنری مقدس بود و چون این عید یک روز بعد از عید ملی فرانسوی ها (یعنی چهاردهم ژویه، روز فتح زندان باستی. – م.) است دون انریک به مناسبت مقام مهمی که داشت تصمیم گرفت در آن روز جشن بزرگی برپا کند. از بامداد ماریاشی (20) ها، یعنی شاعران چنگی دوره گرد آمدند و برای او نوازندگی و نغمه سرایی کردند. سپس همکاران و دوستان او به نوای گیتارها و ماریمباها (21) به اتاق کارش رفتند و در آن جا به نوشیدن مشروب خنک و خوردن نقل ها و شیرینی های عالی مکزیکی که او علاقه ی بسیار به آنها داشت مشغول شدند.
دو سال از روزی که آن تیر شوم خالی شد و دون انریک را به شهرت و معروفیت رسانید گذشت. فرناندز به مناسبت عید پاک مجسمه ی سفالی کوچک بسیار جالب و زیبایی برای من فرستاد. این مجسمه که مجسمه ی گاوی بود کار یکی از هنرمندان دهکده ی او بود و هرگاه امضای پیکاسو را داشت اثری معجزآسا شمرده می شد. او از من خواهش کرده بود که این مجسمه را در موقع خوردن عصرانه به دون انریک بدهم.
من با خود اندیشیدم که برای گرمی مجلس کوریدویی (22)، یعنی مرثیه ای مانند مرثیه هایی که نوازندگان دوره گرد می خواندند در شرح سرگذشت شوم گاوی که به تیر دون انریک کشته شده بود بسازم. این کوریدوها رخدادهای گوناگون را به صورت حماسه درمی آورد و کار روزنامه را می کند و چون کهنه شود در شمار بهترین یادداشت های تاریخی درمی آید. در مکزیک از این کوریدوها درباره ی سپاهیان ماکسیمیلین، ملی کردن صنایع نفت، مرگ پانشوویلا، مرگ زنی به نام روزیتاآلویرز در سال 1900 در جشنی در شهر سالتیلو (23) بسیار ساخته اند. کوریدوی من: «Corrido del Cazador Imprudente Que Mato una Vaca Creyendo Quc Era Vendo» (24) نام داشت و نام بسیار مناسبی بود. دادم آن را طبق معمول بر کاغذ بنفش رنگی که نقاشی ساده ای داشت چاپ کردند. چنگی دوره گردی را هم استخدام کردم که آهنگی برای آن بسازد.
در آن لحظه که مجسمه ی گاو را به دون انریک تقدیم می کردم نوازندگانی که همراه خود برده بودم به آهنگ محزونی شروع به خواندن مرثیه ی شکار افکن بی احتیاط کردند.
دون انریک که از علاقمندان کوریدو بود کوریدوی مرا پسندید و چند اشتباه شعری آن را اصلاح کرد و روی هم رفته از شنیدن آن خوشحال شد.
ما برای آن که فرناندز و ایبانز این مرثیه ی فکاهی را بشنوند کوریدو را روی صفحه ای ضبط کردیم و آن را با چند نسخه ی متن چاپی برایشان فرستادیم.
حال نوبت ورود من به داستان یا بهتر بگویم قصه ی عامیانه است. هم وطنان فرناندز سخریه ی مرا به قهوه خانه ها و بازارها بردند. روز یک شنبه آن را در میدان عمومی اوروآپان (25) خواندند و از آنجا آن را به دورافتاده ترین گوشه های میشوآکان (26) بردند و حتی روزی من در یکی از کوچه های مورلیا (27) آن را از دهان آوازخوان کوری شنیدم.
فصل شکار فرا رسید. چند روز بعد من و دون انریک می خواستیم مانند هر سال به دیدن یاران دلیر خود برویم. من پیشاپیش از خوشی هایی که در انتظارمان بود لذت می بردم.
آری در این روزها بود که فراش پست نامه ای به دستم داد که نشان دولت مکزیک بر آن چاپ شده بود. این نامه احضاریه ای از طرف رئیس دادگاه بخش تپالکاتپک بود. من نخست از دیدن این احضاریه ناراحت شدم؛ زیرا همیشه از احکام و احضاریه های دادگستری ترسیده ام، لیکن چون چشمم در پایین آن به امضای قاضی ایبانز افتاد نفس راحتی کشیدم و اضطرابم فرو نشست. فکر کردم که بی گمان آن مرد مهربان خواسته بود بدین بهانه ی بدیع ما را به مهمانی شکاری دعوت کند. چیزی که بیشتر سبب خنده ی من شد این بود که او این شوخی را از هر لحاظ تکمیل کرده بود و در احضاریه ی خود مرا به عنوان گواه در قضیه ی تیراندازی که منجر به کشته شدن گاوی که متعلق به شخصی به نام زفیریومازاپان (28)، ساکن تپالکاتپک بوده است، دعوت کرده بودند. زفیریومازاپان… چه نام دهن پر کنی…
بی درنگ به دون انریک تلفن کردم. او نیز احضاریه ای برای حاضر شدن در دادگاه دریافت داشته بود. البته او در آن احضاریه به نام خوانده دعوت شده بود.
در احضاریه قید شده بود که جلسه ی دادگاه در روز شنبه ساعت یازده بامداد در تالار شهرداری تپالکاتپک تشکیل خواهد یافت.
دون انریک گفت: منظور قاضی این است که ناهار را با هم بخوریم ولی مقدمه ی غذا را با رئیس شهرداری صرف کنیم. من چون کاری ندارم عصر روز جمعه حرکت می کنم و زودتر خود را به آنجا می رسانم که پیش از رفتن به مهمانی چند خرگوش شکار کنم.
در جواب او گفتم: متأسفانه من نمی توانم از شما پیروی کنم زیرا روز جمعه عصر با یکی وعده ی دیدار دارم. اما سعی می کنم که روز شنبه پیش از برآمدن آفتاب از مکزیکو بیرون بیایم و نزدیکی های ساعت یازده و نیم در تپالکاتپک خود را به شما برسانم. شما تا آن موقع دوستانمان را سرگرم می کنید.
بدین ترتیب یک هفته بعد، روز شنبه خود را خسته و فرسوده به میدان تپالکاتپک رسانیدم. میدان خلوت بود و سربازی در گوشه ای از آن در سایه ی ساختمان شهرداری چرت می زد. من فریاد زدم: آهای رفیق، قاضی ایبانز را ندیده اید؟
او با انگشت خود از روی شانه اش ساختمان شهرداری را نشانم داد.
همهمه و سر و صدا ما را تا تالار بزرگی رهبری کرد. چون وارد آنجا شدم فرناندز و دوستانش را دیدم که در اطراف میزی نشسته بودند. دون انریک نیز در برابر آنان نشسته بود. قاضی از انتهای میز به اشاره به من خوش آمد گفت و در حالی که نفسش می گرفت فریاد زد:
– بفرمایید، بفرمایید، ما تنها منتظر شما بودیم که بیایید و گواهی بدهید. سوگند بخورید که حقیقت را خواهید گفت، همه ی حقیقت را خواهید گفت و جز حقیقت نخواهید گفت.
من که همه ی این ها را بازی و شوخی می پنداشتم، دستم را بلند کردم و گفتم: سوگند می خورم.
او نسخه ای چاپی از مرثیه ای را که من ساخته بودم نشانم داد و گفت: این را می شناسید؟
– البته، آقای قاضی.
– آیا شما همه ی آنچه را که در این مرثیه ذکر شده است به چشم خود دیده اید؟
– بلی، آقای قاضی.
– خواهش می کنم آن را به تفصیل برای ما شرح بدهید.
می گویند بهترین شوخی ها کهنه ترین آنهاست. من در آن دو سال شاید این مرثیه را که به نظرم بسیار جالب و با روح آمده بود بیش از صد بار خوانده بودم و اندک اندک آن را به صورت نمایش نامه ای می خواندم. از خنده های دزدیده و خفه ای که گاه گاهی از پشت سرم می شنیدم دریافتم که عده ای از شنوندگان نیز آن را جالب و شنیدنی یافته اند. لیکن در قیافه ی جدی و خشک ایبانز کوچک ترین تغییری دیده نمی شد. پس از پایان یافتن داستان من او کاغذهایش را زیر و رو کرد و گفت: دون زفیریومازاپان.
مرد دو رگه ی پیری که قیافه ی محیل و مکاری داشت پیش آمد و گفت: بلی، جناب آقای قاضی.
من به دقت و تعجب بسیار به آن مرد نگریستم. پس زفیریومازاپانی وجود داشته است. صاحب گاو وجود داشته است. در خود احساس ناراحتی کردم و خاموش ماندم. دور و برم را نگاه کردم. چه طور به محض ورود به آنجا حقیقت را درک نکرده بودم. نه، موضوع شوخی نبوده است، بلکه کاملاً جدی بوده است. دون انریک که چهره اش سرخ شده بود نگاهش را از من می دزدید.
دون زفیریو با صدای افسرده و ترحم انگیز محسنات گاوش را برشمرد. با انگشتانش حساب کرد که اگر گاو زنده مانده بود تاکنون چند گوساله زاییده بود. می گفت: بلی قربان، او دست کم سه و شاید هم چهار گوساله می زایید، اگر گوساله ی اولش ماده بود در این صورت حالا پنج گوساله می شدند. پس قربان در واقع من شش گاو از دست داده ام. مردم مرا توانگر می شمارند چون دویست، سیصد گاو دارم؛ ولی قربان چهارپایان کوهستانی چیز دیگری هستند. چیز دیگری هستند. چیز دیگری هستند…
– چرا تاکنون شکایت نکردید؟
– جناب آقای قاضی، من آدم گوشه نشینی هستم. شنیده بودم که آقایی که از شهر آمده بود گاوم را در کوهستان کشته است، اما پس از آن که زوپیلوت ها پوست و نشانه ی او را خورده بودند چگونه می توانستم ثابت کنم که این گاو به من تعلق داشته است. تا این که چند روز پیش پپ، مهتر من، که برای شرکت در جشن به دهکده رفته بود در بازگشت این کوریدو را برای من خواند.
زفیریو، روی به من کرد و گفت: آقا کوریدوی شما بسیار عالی است. در آن همه ی جزئیات، همه ی نام ها و تاریخ قضیه بیان شده است. من کاری جز این نداشتم که آن را عیناً در دادخواستی که تقدیم جناب آقای قاضی کردم، نقل کنم.
من بر جای خود خشک شده بودم. دلم می خواست فرناندز دلداریم بدهد، لیکن چهره ی او چون چوبی خشک شده بود. دون انریک سر به پایین افکنده و چشم به کفش هایش دوخته و با انگشتانش روی لبه ی میز ضرب گرفته بود. من تنها مانده بودم و احساس می کردم که همه به چشم یهودا در من می نگرند. در این موقع ایبانز عینکش را به چشمش زد و حکم را بدین گونه قرائت کرد.
«… بنا به دلایل و جهات مذکور شکارافکن مورد بحث به پرداخت مبلغ سیصد و پنجاه پزو غرامت در حق مالک گاو محکوم می شود.»
انگشتان دون انریک از ضرب گرفتن روی میز باز ایستاد.
… گذشته از این محکوم است که به عنوان خسارت و بهره ی آن مبلغ چهل پزو برای هر یک از سه گوساله، که گاو مورد بحث ممکن بود از آن روز تاکنون بزاید، به خواهان بپردازد…
دون انریک غریو خفه ای برآورد و دست هایش را چنان به هم کلید کرد و فشرد که بندهای آن سفید گشت. رنگ چهره اش از سرخ آجری به بنفش سیر برگشت.
و نیز گذشته از هزینه ی دادرسی به جرم شکار غیرقانونی به پرداخت مبلغ دویست پزو جریمه محکوم است.
من حساب کردم که روی هم رفته دون انریک هزار پزو باید بپردازد. البته او مرد بی سر و پا و نداری نبود و حقوق مکفی داشت، اما هزار پزو هم کم پولی نبود. با آن می شد تفنگ شکاری خوبی خرید.
از سر و صدای صندلی ها دریافتم که جلسه ی دادگاه پایان یافته است. ایبانز به طرف دون انریک آمد و گفت: دوست من، امیدوارم که وضع و موقعیت مرا درک کرده باشید.
محکوم چشم در چشم او دوخت و گفت: البته آقای قاضی شما وظیفه ی خود را انجام دادید و من هیچ دلگیری و گله ای از شما ندارم.
این سخن چون ضربتی کاری در دل من نشست. دوستی دون انریک چیزی نبود که آدم بتواند آن را به آسانی از دست بدهد. دفترچه ی چک خود را بیرون آوردم. امیدوار بودم که در حسابم مبلغ کافی برای پرداخت هزار پزو داشته باشم. به دون انریک گفتم: دوست عزیزم، من متأسفم، بسیار متأسفم، اعتراف می کنم که گناهکارم… اجازه بدهید تاوان این گناه را بدهم…
دون انریک سرش را تکان داد و گفت: نه دوست دیرینه ی من، بگذارید به سزای خود برسم. من باید از شما تشکر کنم. این گاو بار گرانی بر وجدان من بود. اکنون سبک بار شدم… وجدانم راحت شد…
سپس به سخن خود چنین افزود: اما چیزی که مرا عصبانی می کند این است که این مردک دو رگه ی لئیم و روباه صفت که اشک تمساح می ریخت اگر هم در مورد گاو راست می گفت و حق داشت در مورد گوساله ها به هیچ وجه حق…..
آن گاه روی به فرناندز و قاضی نمود و گفت: رفقا من باید حسابم را با گوزن های این کوهستان پاک کنم. برویم به شکار، اما به شما بگویم که هرگاه این بار اشتباهی بکنم، گاو را عوضی نخواهم گرفت بلکه….
ایبانز گفت: بهتر من، چون رسیدگی به جرایم قتل آدمی در صلاحیت من نیست.
پینوشتها:
1. Enrique
2. Venado
3. Patzcuaro
4. Black bass نوعی ماهی خوراکی آب شیرین است که در آب های آمریکای شمالی یافت می شود و گوشت بسیار لذیذی دارد. – م.
5. Jabali نوعی گراز کوچک.
6. Acapulco از بنادر مکزیک در ساحل اقیانوس اطلس که از مراکز جهان گردی شمرده می شود. – م.
7. Mantaraya سفره ماهی غول آسا
8. Paricutin
9. Parangaricutiro
10. Urapan
11. Mozo یعنی پیش خدمت.
12. Cacique رئیس قبیله یا دهخدا.
13. Tancitaro
14. Ibanez
15. Tepalcatepec
16. Apatzingan
17. Abrazo
18. Cevennes نواحی کوهستانی مرکز فرانسه. – م.
19. Patzcuaro
20. Mariachis
21. Marimba نوعی سنتور.
22. Corrido
23. Saltillo
24. مرثیه ی شکارافکن بی احتیاطی که گاوی را به خیال این که گوزن است کشت.
25. Uruapan
26. Michoacan
27. Morelia
28. Zefirio Mazapan
منبع مقاله :
اسکارپیت، روبر؛ (1387)، داستان های مکزیکی، ترجمه ی اردشیر نیک پور، تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ سوم